دانلود رمان سرگیجه های تنهایی من

  • دانلود رمان سرگیجه های تنهایی من | binaha کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

    دانلود رمان سرگیجه های تنهایی من | binaha کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

      قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از binaha عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)  



  • دانلود رمان دختران زمینی پسران آسمانی

    دانلود رمان دختران زمینی پسران آسمانی

      دانلـود رمـان ❤  دختران زمینی پسران آسمانی ❤       برترین سایت های رمـان در ایـران     www.b-roman.ir     www.roman98ia.mihanblog.com       نام رمان : دختران زمینی پسران آسمانی نویسنده : dokhtare ariai کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب (مگابایت) : 3.4 (پی دی اف) – 0.3 (پرنیان) – 1.0 (کتابچه) – 0.3 مگابایت (epub) تعداد صفحات : 339 خلاصه داستان : داستان از اونجایی شروع میشه که سه تا دختر برای دانشگاه تهران انتقالی میگیرن … این دخترا توی پارکینگ با چهارتا پسر تصادف می کنن و این دیدار ها طول کشیده و به لج و لجبازی تبدیل میشه ، اما این دختر ها سرکش و لجباز نمی دونن که این دیدار ها تصادفی نیست …   قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از dokhtare ariai عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)    

  • رمان قلب های بی اراده

            رمان قلب های بی اراده بخش اولنازنینبا وجود گرمای اولین ماه پاییز، نازنین در زیر سایه تنها درخت بزرگ حیاط نشسته و بر روی زانوانش کتابی گشوده بود. موهای مواج و سیاهی در اطرافش خودنمایی می کرد. اگر کسی از روی بام به حیاط می نگریست تصور می کرد روی سر آن دختر چادری به سیاهی شب کشیده شده است. نازنین از کتاب چشم برگرفت و به مورچه های زیر درخت نگاه کرد که در ردیف منظم بدون اینکه توجهی به حضور او داشته باشند حرکت می کنند. دوباره به کتاب غزلیات شمس که متعلق به پرش بود نگریست و بارها و بارها این بیت را خواند و بدون آنکه به درستی معنی آن را بداند شیفته آن شد:ای قوم به حج رفته کجایید کجاییدمعشوق همین جاست بیایید بیاییدحالت عرفانی خاصی در این بیت می دید که ناگهان صدای مادر او را از عوالم خود بیرون آورد. به پا خاست و لباسهای خود را تکان داد و با حالتی بسیار کسالت بار پرسید:ـ مادر چه کارم دارید؟ مادر پشت چشمی نازک کرد و گفت:ـ وا. اینم شد جواب؟ حتما کار دارم که صدات کردم. برو وسایل ناهار را حاضر کن الان پدرت سر می رسه.نازنین با اکراه به طرف آشپزخانه رفت. آن روز از آن روزهایی بود که دوست داشت ساعتها تنها باشد ولی با ورود پدر و آمدن نسرین و نسترن که مدام با یکدیگر بحث و گفتگو می کردند آرامش خانه به هم می ریخت.پدر نیز با مادر شروع به درد و دل می کرد. اغلب صحبت های او از کار و فامیل بود و فقط نازنین بود که در این میانه بلاتکلیف بود. نه حرف های پدر و مادر برایش جذابیتی داشت نه کارهای نسترن و نسرین برایش جالب بود.نازنین در خانه ی رو به آفتاب و پشت به شب چشم گشوده بود. پدر و مادری ساده و مهربان داشت و از تمامی آن خانه ی کوچک چیزی جز مهربانی ساطع نبود. نازنین اولین فرزند آن خانواده بود و در واقع گل سرسبد آنان نیز به حساب می آمد. زیبایی و لطف و کمال او از چشم کسی پوشیده نبود. زیبایی و جوانی و سادگی در او پیچیدگی خاصی به وجود آورده بود. شاید اگر شهرزاد قصه گو او را می دید غبطه می خورد.انگار از درون کتاب های مقدس پا به دنیا نهاده بود. پدر و مادر او را عاشقانه می پرستیدند و مادر عکس جوانی خود را در چهره ی او می یافت و آهی از ته دل می کشید.مادر نازنین زن زیبایی بود و پدر قدر این زیبایی که با وجاهت و متانت در هم آمیخته بود را می دانست. مادر احساس پیری می کرد اما پیر نبود و هنوز ردپای جوانی در صورتش نمایان بود. پدر با وجود 15 سال اختلاف سن همیشه به مادر به دیده ی کودکی می نگریست که هرگز بزرگ نمی شود. مواظب او بود که مبادا صدمه ببیند و چنان با او رفتار می کرد که موجب حسادت زنان فامیل و همسایگان می شد. آن روز نازنین از تنهایی و بی کاری خود عذای می کشید. ...

  • رمان دختر شمالی

    با شنیدن سرو صدای زیادی که از آشپزخانه می آمد چشم هایم را گشودم.باز هم جمعه بود ونوید با قراری نا نوشته ،مثل همیشه مشغول درست کردن ناهار بود.دست دراز کردم وازروی میز عسلی کنار تخت موبایلم را برداشتم.با دیدن ساعت روی جایم نیم خیز شدم.یازده ونیم صبح بود. احساس ضعف وگرسنگی باعث شد به خودم تکانی بدهم وبلند شوم.دستم را به عادت همیشگی روی شکمم گذاشتم وبا عشق گفتم:سلام مامانی،صبح قشنگت بخیر.برگشتم ودرون آئینه به خودم نگاهی انداختم.تغییر آنچنانی نکرده بودم.شاید فقط یک هاله ی صورتی خوش رنگ روی گونه ام دیده می شد.که چهره ام را شاداب تر از گذشته نشان می داد.موهایم را بالای سرم جمع کردم وبه طرف در برگشتم.هنوز قدمی برای بیرون رفتن ازاتاق برنداشته بودم که درد وحشتناکی را زیر شکمم احساس کردم.دستم برای گرفتن تکیه گاهی دراز شد وازشدت درد بی اختیار زانو زدم.نفسم در سینه حبس شده بود وقلبم کندتر از همیشه می زد.سرگیجه ی شدید وسیاه شدن همه چیز در مقابل چشمانم قدرتم را تحلیل برد.داشتم بی هوش می شدم...وای باز هم همان ماده ی لزج گرم ،لای پاهایم جاری شد.نزدیک بود ازشدت ترس قلبم بایستد.با ناباوری جیغ کشیدم _نویدچشم هایم بی اراده بسته شد .واینطور به نظرم آمد که نفس آخرم را کشیده ام چرا که به شدت احساس سبکی میکردم...به گمانم بیهوش شدم چون دیگر چیزی نفهمیدم.دهانم خشک وتلخ بود.آب می خواستم اما هیچ کدام از اعضای بدنم برای بیان این خواسته یاری ام نمی کردند.دستی به آرامی گونه ام را نوازش کرد.چشم هایم را به سختی باز کردم.نوید بالای سرم ایستاده بود وبا محبت به من نگاه می کرد.با علاقه، نگاهم روی تک تک اجزای صورتش چرخید وروی لبخند غمگینی که به لب داشت ثابت ماند.دنبال دلیل غم می گشتم اما مغزم از کار افتاده بود.نگاهم را با اضطراب از او گرفتم وبه دور وبرم انداختم.وای خدای من...باز هم بیمارستان،تخت وملافه ها ی سفید...باز هم قطره های سرمی که برای پایین آمدن جانم را به لب می رساندند...باز هم بوی مواد ضدعفونی کننده و صدای پای پرسنل آنجا...تپش قلبم بالا رفت.وخاطره ای نزدیک با جزئی ترین زوایایش جلوی چشمم نقش بست...تصویر شادابی از چهره ام درون آئینه وبعد درد وحشتناک زیر شکمم که باعث شد زانو بزنم...گرمی وخیسی لای پاهایم وجیغی که کشیدم ونوید را صدا زدم...از ترس تکان خوردم_نوید؟!او هم ازشدت عکس العملم جاخورد.اما جوابی نداد...دلم نمی خواست این سوال را بپرسم اما بی اراده به زبانم آمد_من اینجا چیکار می کنم؟نگاهش را ازمن دزدید وزیر لب زمزمه کرد_خونریزی داشتیاین را خودم می دانستم اما دنبال جواب دیگری بودم.شاید همان جوابی که از شنیدنش وحشت داشتم_بچه مون؟!!صدای باز ...