دانلود رمان سقوط آزاد برای موبایل

  • دانلود رمان سقوط آزاد مخصوص موبایل

    دانلود رمان سقوط آزاد مخصوص موبایل

    نام کتاب : سقوط آزادنویسنده کتاب : mahtab26 کاربر انجمن نود و هشتیاسبک کتاب : اجتماعی / جنایی / و قطعا عاشقانهزبان کتاب : فارسیساخته شده با نرم افزار : پرنیانقالب کتاب : جارحجم کتاب : 503 کیلو بایتخلاصه داستان  مهرنوش 25 ساله، در ازای قبول یک ماموریت سری، همسایه ی احسان، دندونپزشک و جراح فک و صورت 33 ساله می شه و تمام سعیش رو می کنه تا بتونه از زیر و بم زندگیه آقای دکتر سر در بیاره...!( می دونم که خلاصه ی جذابی نیست... در هر صورت با پیشرویه داستان، خلاصه ی بهتری جایگزین می شه)با تشکر از سایت www.98ia.com   و  mahtab26   عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا . دانلود کتاب



  • رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد

    رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد

       نام کتاب : سقوط آزاد  نویسنده : mahtab26 کاربر انجمن نودهشتیا  حجم کتاب : ۵٫۹۹ مگا بایت  تعداد صفحات : ۳۸۴  خلاصه داستان : مهرنوش ۲۵ ساله، در ازای قبول یک ماموریت سری، همسایه ی احسان، دندونپزشک و جراح فک و صورت ۳۳ ساله می شه و تمام سعیش رو می کنه تا بتونه از زیر و بم زندگیه آقای دکتر سر در بیاره…!….    قالب کتاب : PDF  پسورد : www.98ia.com  منبع : wWw.98iA.Com  با تشکر از mahtab26 عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا .    دانلود کتاب

  • رمان سقوط نرم - 13

     و با گفتن جمله اش قدم تند کرد و حرکت کرد سمت اتاق خواب،به دنبالش وارد خونه شدم.بوی رنگ و تینر که به بینی ام خورد دلم زیرو رو شد،خونه بوی نویی میداد،اما دیگه چه فایده؟با صدای بسته شدن در اتاق،در خونه رو بستم و با قدمهای کند سمت اتاق رفتم.در رو که باز کردم خشکم زد.سیگار به دست پشت به من رو به پنجره ایستاده بود.از کی تا حالا سیگاری شده بود و من نفهمیده بودم؟چطور هیچ وقت لبهاش بوی سیگار نداشتن؟لبهایی که داشتن کم کم خاطره می شدند برام.دوباره فکر کردم چرا هیچ وقت بوی سیگار نمیداد.فکرم رو بلند به زبون آورده بودم چون برگشت و با پوزخندی صدادار گفت:چون می خوام بوی لجنم مشخص نشه .سیگار رو از گوشه لبش برداشت و دودش رو بیرون فرستاد و گفت:تو چی؟نمی خوای؟عصبی بودم،پاهام می لرزیدند وارد اتاق شدم که داد زد:برو بیرون زن داداش.بهت زده و ناباور نگاش کردم،پلک چشمم از حرص و عصبیت درونم می پرید .پاهام رو کشون کشون سمتش حرکت دادم و گفتم:چی گفتی؟زن داداش؟امیر می فهمی چی میگی؟پوزخند زد….ته سیگارش رو کف اتاق انداخت و با دمپایی که پاش بود لهش کرد و گفت:دروغ میگم؟صدام می لرزید داد زدم:عوضی ،کثافت تازه یادت اومد زن داداشتم؟محکم روی شکمم کوبیدم و ادامه دادم:وقتی این رو کاشتی چرا نگفتی زن داداش؟هان؟عصبی چنگی به موهاش زد و نفسش رو فوت کرد بیرون-یلدا تمومش کنبه سمتش هجوم بردم و محکم تخت سینه اش کوبیدم که تکونی نخورد،حرکتی نکرد،حتی جلوی هجوم ضربات بعدیم رو هم نگرفت.میزدم و فحشش میدادم،میزدم و گریه می کردم،میزدم و ناله می کردم.-خفه شو…خفه شو بی شرف….کثافت…این بچه اته.بی حال کف زمین سقوط کردم،حتی برای گرفتنم تلاشی نکرد.سرم رو کف اتاق به حالت سجده گذاشتم و زار زدم.داشتم می شمردم تا حالا چند بار اینجوری عصبی شده؟چند بار اینجوری نگاهم کرده؟کرده؟نکرده؟کنارم نشستنش رو حس کردم،نفسهای تند و عصبیش رو حس کردم،بغض توی صداش رو شنیدم.-تمومش کن یلدا،من خودم بریدم،تو دیگه بدترش نکن.من اشتباه کردم،اما دیگه نمی تونم،باور کن نمی تونم.نگفت ما اشتباه کردیم…یعنی من اشتباه نکرده بودم؟سرم رو بالا آوردم و نگاهم به چشمهای ترش افتاد.عاجز و درمونده نگاهم می کرد،چشاش برای چی التماس می کردند؟برای اینکه برم؟پس این نشونه با هم بودنو چکار کنم؟با بغض و گریه گفتم:من دوستت دا…نذاشت جمله ام رو تموم کنم و دستش رو روی لبام گذاشت و گفت:هیس …نگو…بذار همه چی تموم شه.دستش رو پس زدم و گفتم:پس این بچه چی؟همزمان با دو دستش موهاش رو چنگ زد و گفت:قبل از اینکه بقیه بفهمن خلاصش می کنیم.نمی تونستم باور کنم کسی که روبروم ِ همون مردیه که عاشقم کرد،باورم نمی شد این حرفها از ...

  • رمان سقوط نرم - 4

    سریع بلوز و دامنی تنم کردم و روسریم رو سر کردم .خارج شدن من از اتاق مصادف شد با صدای دوباره زنگ که اینبار چون دیدم فاطمه و امیر در حال صحبتن سلامی کردم و گفتم من در رو باز می کنم.چادر سفیدم که روی جالباسی کنار در بود رو سرم انداختم و در رو باز کردم که یهو با صدای پخی ،جیغ خفه ای کشیدم که باعث شد امیر سریع از آشپزخونه بزنه بیرون و بگه چی شد؟چشام رو باز کردم که با صورت شرمنده رضا روبرو شدم.شرمنده گفت:ببخشید زن داداش فکر کردم امیر در رو باز می کنه.صدای فاطمه سرزنشگر بلند شد:خجالت نمی کشی ؟اگه زن گرفته بودی الان دو تا بچه داشتی اونوقت هنوز عین یه بچه چهارساله رفتار می کنی؟رضا لبخند عریضی رو لباش نشوند و گفت:اینو باید به امیر بگی که اگه زودتر ازدواج می کرد الان پسرش نصف من بود.امیر: بیا تو حرف زیادی هم نزن.رضا:راستش من دلم می خواد بیام تو اما زن داداش انگار دوست نداره.به خودم اومدم و از جلوی در با یه ببخشید کنار اومدم که فاطمه گفت:تو برای چی اومدی بالا؟رضا:اومدم صبحونه بخورم.در رو بستم و به این دو برادر و خواهر خیره شدم.امیر مشتی به بازوی رضا کوبید و گفت:مگه پایین صبحونه نیست؟رضا: نه جون داداش از این صبحونه هایی که برای شما آوردن پایین نیست.فاطمه:رضا؟رضا هم پیشونیش رو خاروند و گفت: نباید جلوی زن داداش می گفتم که تو خونه اصلا به من صبحونه نمیدن؟اینبار امیر با خنده گفت:رضا؟رضا هم با لودگی گفت:هان؟وای نباید می گفتم که ما اصلا تو خونه صبحونه نمی خوریم؟فاطمه سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:چی میگی الان این بیچاره باورش میشه که تو از قحطی اومدی.رضا که وارد آشپزخونه شد فاطمه هم با غرغر دنبالش وارد شد.امیر به طرفم برگشت و گفت:رضاس دیگه اینجوریه.لبخندی زدم و گفتم:مشخصه خیلی شوخ طبع هستن.با دست به آشپزخونه اشاره کرد و گفت:اگه دیر برسیم جدی جدی چیزی بهمون نمیرسه.همزمان با هم وارد آشپزخونه شدیم که رضا با دهن پر گفت:گنجشکای عاشق چی داشتین بهم می گفتین بگین به درد آینده منم حتما می خوره.امیر دوباره بهم اشاره کرد به حرفهاش توجه نکنم وکنار همدیگه روبروی رضا نشستیم که فاطمه گفت:رضا بلند شو بریم پایین.بلند شو.رضا: چرا آبجی؟اینجا بهتره اینجا غذا دارن اون پایین هیچی نیست.و لیوان چایی که فاطمه جلوی امیر گذاشت رو برداشت و همونطور داغ داغ سرکشید که باعث شد دهنش بسوزه.همونطور که با دست دهنش رو باد میزد رو به امیر گفت:بابا تو چقدر بخیلی چشمت دنبالش بود نه؟امیر که با خنده به صندلی تکیه داده بود و به کارهای برادرش نگاه می کرد گفت:بلند شو برو تا اون روی من بالا نیومده.رضا یهو دست به کمر زد و گفت: خوشم باش،خوب روز اولی داری خودتو به زن داداش ...

  • رمان سقوط نرم - 14

     حسام با لبخند نگاهم کرد و بعد چرخید طرف امیررضا و گفت: تو همین هفته تو و آشوب ازدواج می کنید.متعجب به حسام خیره شدم. امیررضا دهن باز کرد تا چیزی بگه که حسام دستش رو بالا آورد و گفت: صیغه عقدتون که جلوم خونده شد و اسماتون تو شناسنامه هم رفت من هم من رضایت میدم.امیررضا: دیوونه شدی؟ آشوب مثل دخترمه!حسام خنده عصبی کرد و گفت: تاوان باید بده آوید، زنده موندنش الکی نیست.امیررضا: چطور دلت میاد اون دختر با من ازدواج کنه، تو که دوستش داری؟حسام با خنده عصبی گفت: خب اگه تو زیادی براش پیری می تونه به من هم فکر کنه، بالاخره زنده موندن آوید تاوان داره دیگه؟اگه قرار به زنده موندنشه پس باید آشوب رو از دست بده، آشوبم اگه تو رو نخواد نهایتش من حاضرم بگیرمش.چشمکی بهم زد و گفت: فکر کنم مامان خوشحال شه ببینه تو سروسامون می گیری، بالاخره مادر آوید که رفتنیه.سمت اتاقش رفت و در رو محکم بهم کوبید. این پسر چی رو می خواست ثابت کنه؟برگشتم سمت امیررضا که دیدم اون هم رفته.نفسم رو فوت کردم بیرون و به قاب عکس احسان خیره شدم شده بود وسیله انتقام حسام."آشوب"متعجب روبروش ایستادم: شما که گفتین می تونید رضایت بگیرید؟ پس چی شد؟عصبی گفت: نمیشه، بذار یه مدت بگذره شاید تونستیم کاری کنیم.میدونستم نمی تونه کاری بکنه، اصلا مگه آدم واسه کسی که نسبتی باهاش نداره مگه کاری هم می کنه؟با پوزخند گفتم: میدونستم همه حرفهاتون در حد حرف می مونن، من خودم همین امروز میرم خونشون ، خودم با مادرش حرف میزنم، حتما دلش به رحم میاد!یهو داد زد: تو کاری نمی کنی تا من ببینم چی میشه، فهمیدی؟احترام سنش رو نگه داشتم که جواب دادش رو ندادم اما با این حال کوتاه نیومدم، فعلا برای من مهمتر از هر چیز جون آوید بود: آقای محترم ، ممنون که تا اینجاش همراهمون بودید اما از اینجا به بعد خودم میرم واسه نامزدم رضایت می گیرم!تو چشام زل زد : حسام حاضره رضایت بده!یهو ته دلم لرزید!ادامه داد: اما به یه شرط!سرد شدم، یعنی اون شرط وقیحانه اش رو به این مرد هم گفته بود؟ یعنی من رو جلوی این مرد تا حد یک همخواب پایین آورده بود؟منتظر بودم ادامه بده اما سکوت کرده بود.از روی نیمکت بلند شدم که گفت: حاضری با من ازدواج کنی؟گوشه لبم کج شد، دیوانه شده بود این مرد !دستی به ته ریشش کشید: میگه اگه قراره آوید زنده بمونه باید یه چیزی رو در عوض زندگیش از دست بده، می خواد تو رو ازش بگیره!حسام از چشمم افتاده بود اما باز هم جون آوید مهم تر بود.-چی میگی؟!انگار راه گلوم بسته بود، نه نفس درست و حسابی می تونستم بکشم و نه اینکه حرف می تونستم بزنم.نگران جلوم ایستاد: حالت خوبه؟!اشک جمع شد تو چشمام: یعنی هیچ جور دیگه ای حاضر نیست رضایت ...

  • 13 فرمان برای خانه تکانی

    ● خانه تکانی می زند به کمرت!بدون شک کمر درد بزرگ‌ترین مشکلی است که زنان خانه‌دار هنگام خانه تکانی با آن مواجه می‌شوند. معمولا کمر درد روزهای آغاز سال نو خانم خانه را آزار می‌دهد. جابه جا کردن و یا بلند کردن اجسام سنگین بدون رعایت اصول صحیح، مهم‌ترین عامل ابتلا به کمر درد است که گاه تا آخر عمر فرد‌مبتلا‌‌را‌رنج می‌دهد. در این ایام خانم‌ها فشار مضاعفی به جسم خود‌وارد می‌آورند، در صورتی که با یک برنامه ریزی صحیح می‌توان قدم به قدم تمام امور مربوط به نظافت و تمیز کردن منزل را بدون به خطر انداختن سلامت و تندرستی جسم انجام داد. برای آنکه دچار کمر درد نشوید بهتر است هنگام برداشتن اجسام از روی زمین و یا جابه‌جا کردن آنها، پشت خود را صاف نگه دارید و قوز نکنید بلکه زانوها را خم کرده و برای تحمل وزن جسم به عضلات پای خود تکیه کنید. این کار موجب می شود فشار ناشی از وسایل سنگین به‌جای کمر به مفصل ران منتقل شده و از گرفتگی‌های عضلانی و دردهای ناگهانی عضلات به ویژه کمر جلوگیری‌ ‌شود.همچنین اگر جسم سنگینی را از زمین بلند کرده‌اید، برای چرخش به جهت خاصی، هرگز بالاتنه خود را از محل کمر به آن سمت نچرخانید، بلکه تمام بدن را از محل پاها به آن سمت برگردانید.متخصصان توصیه می‌کنند اشیاء سنگین را به سرعت و با یک حرکت سریع و ناگهانی از روی زمین بلند نکنید. هرگز در حالی که جسم دیگری را توسط یکی از دست‌هایتان بلند کرده‌اید، سعی نکنید با دست دیگر جسم سنگین دیگری را بلند کنید.اگر اصرار دارید هر دو بار را همزمان حمل کنید، ابتدا باری را که در دست دارید زمین بگذارید و سپس هر دو جسم را به طور همزمان و با هم بلند کنید.توصیه می‌شود همیشه به هنگام بلند کردن اجسام سنگین، اول پاها را به اندازه عرض شانه ها باز کنید و بعد جسم مورد نظرتان را بلند کنید. این عمل باعث حفظ تعادل بدن می شود.● خودکشی نکنیدنام بیمارستان لقمان مترادف است با مسمومیت و خودکشی . اما شب عید، زنان خانه‌دار هم از مشتریان پر و پا قرص این بیمارستان می‌شوند. علت آن خودکشی نیست بلکه مسمومیت‌های شدید مواد شوینده است.اغلب‌ ‌مسمومیت‌ها در آستانه نوروز مربوط به مواد شوینده و بهداشتی است. همان موادی که‌ ‌اغلب زنان خانه‌دار برای انجام عملیات خانه تکانی از آن استفاده می‌کنند. ظاهرا‌ ‌زنان به عنوان مدیر امور داخلی منزل بیشترین مسئولیت را در نظافت خانه دارند، شاید‌ ‌به همین دلیل نیز بیشترین موارد مسمومیت مربوط به زنان است. هر چند بیشتر بیماران سرپایی بوده‌اند اما سال گذشته حدود ۹۳ مورد بستری ناشی‌ ‌از مسمومیت مواد شوینده در بیمارستان لقمان ...