دانلود رمان سكوت در انتظار

  • دانلود رمان حرف سکوت

    دانلودرمان حرف سکوت  نوشته atefe-jonکاربرنودهشتیابرای موبایل جاواوکامپیوتر،اندروید،تبلت،ایفون،ایپد خلاصه داستان داستان درباره دختری شاد و شیطون به نام یگانه است و با دو تا از بهترین دوست هایش که دارن دانشگاه را تجربه میکنن و خیلی هم از زندگیش راضی است…تا این که شاگرد مهمان جدیدی به اسم کیارش وارد کلاسشون میشه همه نگاه ها را به خودش جلب میکنه و با یه مسئله ساده پا به دنیا کوچک یگانه میزاره از یه طرف فشار خانواده روی یگانه است برای ازدواج با پسر عموش ارش که از بچگی ان ها را به نام همدیگه کردن و داره از خارج کشور برمیگرده وبه خیال خودش دنبال عشق کودکی اش است از طرفی دیگر یگانه حس میکنه به کیارش علاقه مند شده .اما سوال این جاست که این دوستی تا کجا میتونه براش ادامه داشته باشه؟ عشقش بین یگانه و کیارش از اخر به کجا میرسه؟…پایان خوب jarمستقیم»۱۴۹۱صفحه jarمستقیم apkمستقیم»اندروید،تبلت epubمستقیم»تبلت،ایپد،ایفون pdfمستقیم»۳۹۸صفحه pdfمستقیم زیپ منبع» حرف سکوت | atefeh-jon کاربر انجمن»کتابخانه نودهشتیامنبع:نگاه دانلود



  • رمان آسانسور

    بهزاد- اين پالتو خيلي بهت مياد..اصلا قابل قياس با زماني كه اون روپوش سفيدو مي پوشي... نيستي...بهزاد- نمي دونم از چيه اين كار خوشت مياد كه انتخابش كردي ..بهزاد- اصلا بهت نمياد پرستار باشي ...بازم حرفي نزدم و برگشتم و به شماره ها خيره شدم..كه شماره ها داشتن.... رفتن به سمت پايينو نشون مي دادن..به طرف دكمه ها رفتم و چند باري دكمه ها رو فشاري دادم ...ولي دير شده بود كه در باز شد و يه مرد وارد شد ...و با فاصله از ما دو نفر ايستاد...در بسته شد و به سمت بالا حركت كردو پس از طي مسافت 3 طبقه در باز شد و مرد خارج شد..بهزاد دكمه رو فشار داد ...دختر از خر شيطون بيا پايين ...بهش خيره شدم ...خنده وشيطنت تو چشماش موج مي زد ..كه گوشيم زنگ خورد و درش اوردم ...بعد از قضيه نيما ديگه خيالم راحت بود كه ديگه باهام تماس نمي گيره ...يعني كلا ديگه محو شده بود...و هيچ خبري ازش نداشتم - سلامفرزاد- سلام كجايي ؟-يه جايي كار داشتم امدم اونجا ..فرزاد- كارت كي تموم ميشه ؟-تا نيم ساعت ديگه تمومه ..فرزاد- ادرس بده بيام دنبالت-نه خودم ميام ماشين دارم ..فرزاد- مياي بيمارستان؟-نهفرزاد- پس كي ببينمت...؟بهزاد بهم خيره شده بود ...-بذار كارم تموم بشه باهات تماس مي گيرم ...فرزاد با شوخي - دارم كم كم مشكوك ميشما..كجايي ؟به چشاي عسلي بهزاد خيره شدم ...كه صداي يه زن از اونور خط به گوشم رسيد فرزاد ..پس كي مياي ..زود باش ديگه - كسي اونجاست ..؟فرزاد- نه ..-نه ؟فرزاد- يعني اره يكي از همكاراست..-اين كدوم همكاره كه انقدر راحت اسمتو صدا مي زنه ..؟فرزاد- اسم منو؟-ارهفرزاد- اشتباه مي كني عزيزم...-امافرزاد- عزيزم حتما اشتباه شنيدي..برو به كارات برس ..هر وقتم كه وقت كردي باهام تماس بگير ..منو دارن پيج مي كنن... بايد برم و زودي گوشيشو قطع كرد ..به بوق اشغال با ترديد گوش كردمبه بهزاد خيره شدم..خنده اش گرفته بود و دست به سينه تكيه داد به اينهبهزاد- مي بيني همه امون از يه جنسيم..بهزاد- شما زنا هم بدتر از ما مرداييد ..ابروي راستشو بالا انداخت و گفت :داره بهت خيانت مي كنه؟...آي آي ...آي ..امان از دست اين مردا بهزاد- نگفته بودي شوهر داري ؟البته شايدم بي افته -ساكت شو...بهزاد- ساكت نشم مي خواي چيكار كني ؟چيزي نگفتمو رومو ازش گرفتم بهزاد- ببخش اونشبم ديدم داري باهاش حرف مي زني و اين شد كه كمي به مكالمتون گوش كردم ..و با توجه به حرفايي كه زدي.... فهميدم اين ادم يه روده راستم ندارهبهزاد- اگه فقط دوست هستيد ..بهتره دورشو يه خط قرمز بكشي ....و بعد با متلك - هميشه به شامه زنانه اعتقاد داشتم..و دارم ..با جديت و نگاهي عصبي سريع برگشتم طرفش بهزاد- .اره به افكارت اجازه بده كه رشد كنن...و به اون چيزي كه مي خوان برسندر حالي كه عصبي شده بودمو دستام ...

  • دانلود رمان آسانسور(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

    دانلود رمان آسانسور(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

    شايد بيشتر عمرمو از در اسانسوراي زيادي گذشته باشم .... ولي هيچ كدوم مثل اون اسانسوري نبود... كه منو به عشقم رسوند .. عشقي كه حالا به جاي چزوندون ...و سربه سرش گذاشتنش.. مي پرستمش ... بله همون اسانسور قديمي .. كه باز نشون داد..خيلي مهربونتر از تمام اسانسورهاي جديد و به روزه.. كه هزارتا دم و دستك ..و ادا و اطوار دارن ... در ي كه بهترين رو برام اورد و بهم گوشزد كرد كه : .. هميشه قرار نيست از اين اتفاقا بيفته ..پس به همه فرصت بده و خوب دقت كن ...هر دري مي تونه هر چيزي رو برات بياره....ولي اصولا همه چيزي... قرار نيست به دردت بخوره و برات مفيد باشه ..... فقط كافيه به صداي قلبت گوش كني و ببيني كه با هر بار نواخته شدنش چه چيزي رو ازت مي خواد ... قسمتی از این رمان زیبا: فرزاد- راستش نمي دونم چطور به شما بگم.. به چشماش خيره شدم .... -راحت باشيد ... فرزاد- ناراحت نمي شيد؟ -اصلا سرشو انداخت پايين و با دستش شروع كرد به ور رفتن ..به دستاش نگاه كردم كه يه دفعه سرشو اورد بالا ... فرزاد- من از تو خوشم مياد ... رنگم پريد .. فرزاد- ببخشيد نمي دونم چطور بايد مي گفتم...و يا چطور عنوانش مي كردم و با خنده دستي به گردنش كشيد ... فرزاد- اينم به زور گفتم كمي به خودم حالت تدافعي دادم و معذب شدم... فرزاد- شما يه جوري هستيد كه ادمو خود به خود به خودتون جذب مي كنيد ... هر بارم كه خواستم بيام و بهتون بگم... دكتر يه جور مانع شدن .... زبونم بند امده بود و قلبم به شدت مي زد .... جرات نگه كردن تو چشماشو نداشتم فرزاد- شايد بگيد اين يارو مگه چند وقته امده كه حالا .... سكوتي كرد و ادامه داد: راستش شماره اتونم از همكارتون گرفتم ولي هر بار كه تماس گرفتم گوشيتون خاموش بود .... با لبخند :اينم از شانس منه سكوت كردم فرزاد- چرا ساكتيد؟...از حرفم ناراحت شديد ؟ زود سرمو اورم بالا...نه نه -اما خوب راستش .. فرزاد با حالت سوالي – راستش چي ؟ - من ....من انتظار نداشتم فرزاد- بله ولي خوب.... يه دفعه اي پيش امد......وقتيم كه پيش بياد ..ديگه به زمان و مكان كاري نداره چون هنوز سرما خورده بودم ..يه دفعه عطسه اي كردم ....دستمو زودي گرفتم جلوي دهنم كه جعبه دستمال كاغذي رو گرفت مقابلم ... يكي دو تا برداشتم و اروم تشكري كردم فرزاد- مي تونم خواهش كنم دعوت امشب منو براي صرف شام قبول كنيد ... با تحير بهش خيره شدم..-امشب؟ سرشو تكون داد.: فرزاد-.بله ... - اما من كه فرزاد- فكر كنيد فقط يه شام دوستانه است ... از جاش بلند شد و به طرف ميزش رفت و برگه كوچيكي رو از روي ميز برداشت ... ... روش چيزي نوشت فرزاد- اين ادرس رستورانه ..خيلي دوست داشتم خودم مي امدم دنبالتونه.... ولي من تا بعد از ظهر بايد تو بيمارستان باشم ... مقابلم ايستاده بود و منم همونطور نشسته به دستش ...

  • رمان یک قدم تا عشق-7-

    *باريد شب نامزدي برايم سنگ تمام گذاشت بهترين هدايا و جواهرات را برايم هديه آورد . جشن را تا جايي كه مي توانست با شكوه و مجلل برگزار كرد و بدون آنكه من خبر داشته باشم تك تك بچه هاي كلاس را به جشنمان دعوت كرد كه اكثر آنها هم حضور يافتند . بچه ها تابلوي بسيار بزرگي و زيبايي برايمان هديه آوردند كه زير آن با خطي بسيار زيبا نوشته بود « بهم رسيدن دو پرنده عاشق و مغرور را به يكديگر تبريك مي گوييم ، اميدواريم مرغ عشقتان همواره بر فراز آسمان پرواز كند .» از آنها صميمانه تشكر كرديم و بعد براي خوش آمد گويي به طرف مهمانان ديگر رفتيم . چيزي كه در اين ميان برايم عجيب بود راحيل دختر عموي باربد بود كه بدون هيچگونه كينه و ناراحتي از باربد شاد و قبراق مدام وسط سالن مي رقصيد و به نوعي مجلس را گرم مي كرد . بالاخره طاقت نياوردم و به باربد گفتم : - باربد جان من تا حالا تصور ديگري از راحيل داشتم طوري كه فكر نمي كردم او در مجلس امشب ما حتي شركت كند اما الان مي بينم كه تصوراتم كاملا اشتباه از آب در آمد !باربد خنده ي آرامي كرد و گفت :- عزيزم راحيل خانم در يه جاي بهتري تورش رو پهن كرده !- كجا ؟- ظاهرا پسر يكي از شركاي عموم به طور اتفاقي راحيل و مادرش را مي بيند و همان جا يك دل نه صد دل عاشق راحيل مي شود . تازه قراره به زودي مراسم نامزدي و عقد را برگزار كنند چون طرف كار و بارش اون طرف آبه و مي خواد ترتيب اقامت راحيل را هم بدهد البته به همراه مامي جونش !خنديدم و گفتم :- كه اينطور .- آره عزيزم ماجرا اين طوري بوده و گر نه اون چندان هم مهربون نيست كه بخواد مجلس نامزدي ما را گرم كنه !در يك لحظه به ياد رامين افتادم و به باربد گفتم :- باربد جون رامين را در جمع مهمانان نمي بينم . او ...باربد با عجله حرفم را قطع كرد و گفت :- عزيزم اصلا خوشم نمياد كه اسم اون عوضي رو ، روي لبهاي قشنگت بياري !كنجكاو شدم كه علت اين همه تنفر باربد را نسبت به او بدانم كه باربد فكرم را خواند و با عصبانيت گفت :- مي خوام بدونم ما بحث بهتري از اون موجود كثيف نداريم !در حالي كه از لحنش خنده ام گرفته بود رو به او گفتم :- باربد جان كاش مي دونستم توي اون مخت چي مي گذره ؟باربد د رحالي كه دستم را مي كشيد و به رقص دعوتم مي كرد گفت :- اون ديگه مخ نيست چون به حدي خراب و ديوونه ي تو شده كه مطمئنا چيزي جز خيال تو ، توش نمي گذره !باربد اين را گفت و به چهره ي من زل زد بعد به آرامي در گوشم زمزمه كرد :- عزيزم ، عشقم ، تو امشب به حدي زيبا و دوست داشتني شدي كه قطعا اگر به خاطر حضور ميهمانان نبود تو را آنچنان در آغوشم مي فشردم كه هرگز رهايي نداشته باشي .در جوابش خنده كوتاهي كردم و گفتم :- باربد عزيزم تو همين طور آنچنان منو ...

  • رمان در امتداد باران (17)

    و اين مدت فرهاد كم كم نسبت به زندگيمون سرد تر و سردتر شد. هر چقدر من بهش محبت كردم اون ازم دور تر شد . يه جورايي با رفتار من باورش شده بود كه ازدواجش يه لطفه در حق من ...نميدونم شايد تو او ن شرايط من واقعا هم يه لطف بود .... خانواده ام همه فكر مي كنند من يه زندگي خوب و آروم دركنارش دارم . هيچ كس فكرش رو هم نميكنه كه ظاهر و باطن زندگي انقدر فرق داشته باشه ... اوايل خيلي احتياط مي كرد كه من از روابط خارج از خونه اش با خبر نشم . روي اس ام اس هاش رمز گذاشته بود و با دقت گوشي اش رو همراهش همه جا مي برد حتي توي دستشويي . اما بلاخره يه روز عصر كه كمي زودتر اومده بود خونه ، وقتي مدير ساختمون اومده بود دم در براي صحبت درباره اضافه كردن شارژ ساختمون ، صداي زنگ تلفنش رو از روي اپن اشپزخونه شنيدم و تا قبل از اينكه بياد داخل گوشي رو برداشتم و اسم دكتر آذين رو روي صفحه تلفن ديدم . دكمه سبزرنگ رو فشار دادم و سكوت كردم :- الو .. الو فرهاد جان صدام رو داري ؟به سرعت تماس رو قطع و با باز كردن قسمت تماس شماره رو توي ذهنم حفظ كردم ! وقتي اومد داخل خونه و گوشي رو دست من ديد به سرعت به طرفم هجوم آورد . من كه تازه گي به بهانه هاي مختلف و خيلي الكي ضرب دستش رو چشيده بودم خودم رو روي مبل جمع كردم و دستم رو روي سرم گرفتم . اما خبري از ضربه نشد . فقط چند دقيقه بعد صداي عصباني و تمسخر آميزش رو شنيدم كه ميگفت :- پاشو به جاي اينكه مثل خيك باد بشيني يه گوشه و تو كار من فضولي كني بروگمشو تو اتاق تا ديگه نبينمت ... خسته شدم از بس بهم چسبيدي از بس تو كارام سرك كشيدي .... به سرعت به اتاق رفتم و در رو قفل كردم . با صداي بلند گريستم و با خود فكركردم كه واقعا چرا فرهاد اينطور با من رفتار ميكنه اون كه خودش ميخواست باهام ازدواج كنه . اونكه خودش بارها و بارها به دنبالم اومد . اونكه كاري كردي تا باور كنم دوستم داره و عاشقمه . اونكه باعث شد از تنها هدف زندگي ام دست بكشم . حالا چرا طوري رفتار ميكنه انگار من يه انگل كثيفم كه چسبيده به زندگيش ... حالا چرا طوري رفتار ميكنه انگار من يه مزاحمم كه سر راه خوشبختي اش قرار گرفتم . اونكه از اول ميدونست من همينم با همين قيافه زشت با همين هيكل چاق و بدفرم ... منكه هيچي رو ازش مخفي نكرده بودم . حتي نهاني ترين احساسات دروني ام رو بهش گفته بودم ... نميدونم چقدر گريه كردم . تا بلاخره با صداي در متوجه شدم از ساختمون رفته بيرون . گوشي ام رو برداشتم و شماره دكتر آذين رو گرفتم . صداي همون دختر جوان دوباره توگوشم پيچيد :- سلام خانم !- سلام بفرماييد !- دكتر آذين ؟خنده ايي پر از ناز در گوشي پيچيد :- عزيزم من تازه دانشجوي ترم دومم تا دكتر بشم خيلي راه مونده ؟ امري داشتين ...

  • رمان فریاد زیر آب

    فصل 1   مقدمه:ضيافت هاي عاشق را خوشا بخشش . خوشا ايثارخوشا پيدا شدن در عشق . براي گم شدن در يادچه دريايي ميان ماست . خوشا ديدار ما در خوابچه اميدي به اين ساحل . خوشا فرياد زير ابخوشا عشق و خوشا خون جگر خوردنخوشا مردن . خوشا از عاشقي مردن هر كلمه اي كه بهت مي گم اولين چيزي كه راجع بهش تو ذهنت مي آد رو بگو: - واقعیت.- اون چيزي كه فكر مي كردم نبود... - حقيقت.- تلخه! - گناه كردن.-ساده است... - انسان بد.- روزي خوب بوده... - انسان خوب.- وجود نداره! - ايثار.- هميشه شعله اش بيشتر از يك نفر رو مي سوزونه...! صداي فرياد ساعت هاست كه قطع شده و جايش را به هق هق آرام گريه مردي سپرده كه من را بيشتر از آنكه لايقش بودم دوست داشت... دست هاي بي جانم را به دور تن كبودم حلقه مي كنم. به جاي او خودم را در آغوش مي كشم،به جاي او خودم را نوازش مي كنم.فرصتي براي دفاع ...نداشتم! دفاع قابل قبولي هم ...نداشتم! در دادگاه او من متهمم به ترس، بي اعتمادي، دروغ، خيانت...و سكوت...!در دادگاه او گناه من اثبات شده است...در دادگاه قلب خودم...باز هم گناهكارم! گاهي دفاع همان اعتراف است؛ پس لب به سكوت مي گيرم! مي گذرم از ميانِ رهگذران،ماتمي نگرم در نگاهِ رهگذران،كوراينهمه اندوه در وجودم و من لالاينهمه غوغاست در كنارم و من دور! به عشق زندگي ام مي نگرم . ناتواني بدن تنومندش آزارم مي دهد. در هم شكسته است. به ديوار تكيه داده و سرش را بين زانو ها و دستانش زنداني كرده و از درد گناه من ناله مي كند.كاش بلند شود و مثل چند ساعت قبل فرياد سر می كند.اين سكوت بيشتر از لگد هايي كه به تن ظريفم مي زد، آزارم مي دهد... موهاي قهوه اي هميشه آراسته و زيبايش حال ژوليده و به هم ريخته روي صورت غرق عرقش ريخته است.از بين تيكه هاي خرد شده ي آينه كه روي زمين افتاده به چهره ي خود مي نگرم.حلقه ي اشكي در چشمان آبي ام جا خوش كرده است و قصد جاري شدن روي صورتم را ندارد. آثار كبودي ها كم كم روي پوست گندم گونم نمايان مي شوند و خون از گوشه ي لب هاي بي رنگم همچنان جاري ست . و باز هم هم آغوشي هق هق گريه ي او و نفس هاي بي جان من است كه بر همه چيز چيره مي شود... از روي زمين بلند مي شود. گام هاي نه چندان استوارش را به سوي من بر ميدارد. قامت بلند و تنومندش به يكباره خميده تر شده. در راه رفتنش ديگر خبري از آن غرور زيبا و پر جذبه نيست. زخم كهنه اي كه در سينه داشت دوباره سر باز كرده است. خود را بيشتر به ديوار فشار مي دهم براي خود نگران نيستم، براي موجود پاك و بي دفاعي مي ترسم كه در وجودم پناه گرفته است. نگاه مردانه اش كه حالا لايه اي غم آن را پوشانده با نگاه پر شرم من تلاقي مي كند، سرماي نگاهش همه ي وجودم را فرا مي گيرد. دلم مي خواهد چيزي بگويم، ...

  • رمان آسانسور

    وارد سرويس بهداشتي كه شدم ....تو اينه به گوشه لبم نگاهي انداختم ....باد كرده بود ....- اي شَل بشه اون دستت محسني ..كه انقدر هرز رفته منو مي زني ...حالا بهت نشون مي دم ..دست رو من بلند مي كني ..بي صاحب گير اوردي ...دست رو زنت بلند كن بي غيرت ...لج كرده بودم..بدم لج كرده بودم..گوشيمو در اوردم شماره فرزادو گرفتم- كجايي ؟فرزاد- سلامخيلي سر حال بود ..در حالي كه انتظار بي حاليشو داشتمفرزاد- تو اتاقم ....بايد كاري مي كردم كه حرف حرف محسني نشه ...خوب بدجوري تو دور بچه بازي افتاده بودم ..و به چيزي به جز گرفتن حال محسني فكر نمي كردمبه احتمال زياد فكر مي كردم اگه بيشتر با فرزاد باشم بيشتر مي چزونمش ...پس برا همين بهش گفتم :-امشب وقت داري باهم بريم بيرونفرزاد- امشب؟-اره...فرزاد- خوبه..... ولي عزيزم كاش زودتر مي گفتي... من ..امشب يه كاري دارم كه نمي تونم همراهت باشم..لجم گرفت ....-براي ناهار چي؟... وقت داري ؟فرزاد- چطور ؟-باهام بريم بيرونفرزاد- منا عزيزم ..تو بيمارستان اين همه كار داريم ..انوقت تو مي خواي ناهار با هم بريم بيرون تازه مگه قراره مون يادت رفت..قرار بود كسي نفهمه چشمامو بستم- بله بله راست مي گي ببخش كه مزاحم شدمو گوشي رو قطع كردم ...حالم بد بود..بدترم شد ...انگار نه انگار موقع پياده شدن از ماشين بهم چشم غره رفته بود ...و بهم محل نداد...دستمو گذاشتم رو پيشونيم ...يكي از پرستارا وارد دستشويي شد ..حالت خوبه صالحي ...؟سرمو اوردم بالا ...- اره خوبم ممنونگوشي رو انداختم تو جيبمو.. دستمو بردم زير شير اب....و يه مشت اب زدم به صورتم....كه گوشيم زنگ خورد ..درش او ردم و بدون ديدن شماره جواب دادمبهزاد- سلام خانوم بد اخلاق ..اخمو.. خشن ..جيغو چشام گشاد شد و به اينه نگاه كردم ....پرستار داشت خارج مي شد ...بهزاد- مي ذاشتي حرفمو بزنم ...بعد مي زدي -امرتون ؟بهزاد- هنوز كه بد اخلاقي ..بد اخلاق خندم گرفت ولي سعي كردم نخندمبهزاد- در مورد اس ام اس ديشب ...-بله گفتي هفته ديگهبهزاد- مگه مي خواي بياي ؟-نهبهزاد- پس چي ؟-هيچي مي خوام بيام پيش داييتون و بگم كه نميامبهزاد- خوب چه كاريه .... يه زنگم بزني كه حله - انگار اق داييتون سرش خيلي شلوغه ..براي همين حضوري بيام بهترهبهزاد كه خنده اش گرفته بود- خو د داني ..اصلا به من چه يهو به ذهنم رسيد كه به بهزاد بگم كه به دايش بگه كه من نميام - اصلا ميشه شما بهش بگيد كه من نمي تونم بيامبهزاد- نه نميشه-چرا؟بهزاد- اخه به من مربوط نميشهحرصم گرفت -چطور مربوط ميشه زنگ بزني و بري رو مخم..... ولي مربوط نميشه كه فقط به داييت بگيبهزاد- چون مي دونم اگه بهش بگم ..بهم مي گه برو رسمي تر دعوتش كن...كه شرمنده اون موقعه ديگه من حوصله ناز خريدن ندارم بعد با بي قيدي بهزاد- اصلا خانوم ...

  • رمان برادر ناتنی4

    به عنوان برنامه نويس در شركت يكي از آشنا هاي لينا مشغول به كار شده بود . حس مي كرد يه كم با لينا بد رفتاري كرده . كارش كه تموم شد از شركت خارج شد. همان موقع گوشي اش ويبره رفت . لينا بود . جواب داد .ـ سلام .ـ سلام . كجايي ؟صدايش مثل هميشه پر شور و نشاط بود . جوابش رو داد :ـ تازه از شركت خارج شدم .ـ يه چيز ازت بخوام ادا نمي يايي ؟رادين تعجب زده سكوت كرد . يادش نمي اومد از كي به او اجازه داده بود با او اين طوري صحبت كنه .ـ بگم ؟؟؟ـ بگو .ـ بيا ناهار رو با هم بخوريم .ـ تنهايي بخور .لينا دلخور گفت : ديدي گفتم ادا ميايي ؟ـ ادا ميايي يعني چه ؟ـ پس چرا گفتي بگم ؟ـ گفتم بگي . نگفتم منم قبول مي كنم كه .ـ خيلي آدم بدي هستي .رادين لبخندي زد و گفت : من كار دارم .ـ نميايي ؟ـ نه .ـ يعني برات مهم نيست چه قدر از دستت دلخور مي شم ؟رادين با بي تفاوتي گفت : نه اصلاً .لينا گوشي رو قطع كرد و با پايش محكم به كابينت كوبيد . به ميزي كه قرار بود بچينه فكر كرد . عصبي گوشي رو روي كابينت انداخت كه تا يه جايي سر خورد و موند .نفس عميقي كشيد و گفت : به جهنم . خودم تنهايي غذا مي خورم اصلاً اين طوري بيشتر مي چسبه .سعي كرد حرص نخوره و با آرامش ميز رو براي خودش بچينه . براي خودش غذا كشيد و ناراحت پشت ميز نشست . با لب و لوچه اي آويزون كمي به ميز زل زد و بعد با حرص يه لقمه رو انداخت تو دهانش . هنوز لقمه از گلويش پايين نرفته بود كه صداي زنگ در او را وادار كرد كه بلند شه . از آشپزخونه خارج شد و سمت اف اف رفت . وقتي چهره ي رادين را در مانيتور آبي ديد ، گل از گلش شكفت . در رو باز كرد . رادين اومد داخل و گفت : سلام .لينا به او اعتنايي نكرد و رفت به آشپزخونه . رادين هم با اخم پشت سرش راه افتاد . هيچ وقت او را اينقدر جدي نديده بود . لبخندي زد و گفت : مهمون دعوت مي كني بعد تنهايي غذا مي خوري ؟لينا بي هيچ جوابي لقمه اي ديگر فرو برد . رادين دستش به صندلي رفت و گفت :ـ بشينم يا برم ؟لينا سرش رو بالا گرفت به او چشم دوخت . حس كرد دوست داره تو چشم هاش ذوب بشه . گفت :ـ خودت گفتي نميايي .ـ حالا كه اومدم .لينا لبخند كمرنگي زد و گفت : بشين .رادين نشست و نايلوني كه در دستش بود را روي ميز گذاشت . لينا به نايلون نگاه كرد و گفت : مي خواستي سر به سرم بگذاري ؟رادين فقط لبخند زد و لينا گفت : الان برات غذا مي ريزم . اين چيه ؟ـ شكلات .لينا چهره اش دوباره شاد شد و با هيجان دست هايش را به هم كوفت و گفت : آخ جون براي من شكلات خريدي ؟ـ نه كي گفته براي تو خريدم ؟چشمان لينا از شيطنت درخشيد . دستش رو دراز كرد و نايلون رو برداشت . رادين كه به صندلي تكيه داده بود با يه حركت به سمت جلو خيز برداشت و جعبه ي شكلات رو از روي نايلون گرفت . لينا به دست ...

  • رمان یک قدم تا عشق-8-

    *ساعت يك بعد از ظهر بود كه به زحمت از خواب بيدار شدم و از تخت بيرون آمدم مقابل آينه كه ايستادم يك لحظه از ديدن چشمان پف آلود و قرمز خود به وحشت افتادم . سرم را چند بار تكان دادم و با خود زمزمه كردم امان از عاشقي ببين آدمو به چه روزي مي اندازه ! بعد آه حسرتي كشيدم و از اتاق بيرون آمدم . مامان را گرفته و غمگين ديدم كه روي مبلي نشسته و در حالي كه تسبيحي در دست داره ذكر مي گه . مامان سرش را بلند كرد و با ديدنم گفت : - فرناز جان چه عجب از خواب بيدار شدي ؟با صداي گرفته اي به او سلام كردم و با بي حالي گفتم :- آخه مامان جوه من تازه بعد از رفتن باربد خوابيدم !مامان جواب سلامم را داد و بعد پوزخندي زد و گفت :- خسته نباشي !بعد به چهره ام زل زد و تازه متوجه چشمان متورمم شد خنده آرامي كرد و در حالي كه با خودش زمزمه مي كرد گفت :- پدر عشق بسوزه ، ببين هنوز چند ساعتي از رفتن باربد نگذشته چه به روزش اومده !مامان اين را گفت و سپس صدايش را بلند تر كرد و بهم گفت :- فرناز جون برو يه آب سردي به صورتت بزن تا حالت خستگي چشمات از بين بره .به حرفش عمل كردم و به طرف دستشويي رفتم . دقايقي بعد وارد آشپزخانه شدم با اينكه مامان ناهار رو آماده كرده بود اما هيچ ميلي به خوردن نداشتم فقط يك ليوان شير براي خودم گرم كردم و سپس به طرف مامان رفتم و روبروي او روي مبلي نشستم . مامان با تعجب ازم پرسيد :- فرناز جون نمي خواهي ناهار بخوري ؟جرعه اي از شير نوشيدم و گفتم :- فعلا ميل ندارم .مامان با حرص گفت :-اون موقع كه شاد و قبراق بودي اشتها نداشتي حالا كه ديگه ليلي شدي و مجنونت هم رفته سفر !طعنه ي او را نشنيده گرفتم و گفتم :- مامان جون ...مامان با مهرباني نگاهم كرد و گفت :- جون مامان بگو ...- تو و بابا هر دو آدم هاي صبوري هستيد صبر شماها براي من قابل ستايشه اما نمي دونم بر خلاف شما دو تا چرا من اينقدر كم طاقت بار اومدم !مامان نفس عميقي كشيد و در جوابم گفت :- زندگي تو را هم صبور خواهد كرد آخه تو كه تازه اول راهي انشاا... بذار عروسي كني اونقدر درگير زندگي خواهي شد كه خود به خود صبور مي شوي .مامان اين بار آه بلندي كشيد و ادامه داد : منم يه زماني كه هنوز ازدواج نكرده بودم و به قولي مجرد بودم اونقدر تحملم كم بود كه اگه چيزي رو مي خواستم بايد حتما همون موقع به دست مي اوردم اما بعد از ازدواج فراز و نشيب هاي زندگي به من صبر كردن را آموخت و كم كم از من زني صبور ساخت .مامان با دقت به چشمانم خيره شد و گفت :- عزيزم براي دوري از مجنونت كم طاقتي مي كني ...؟با شرم سرم را پايين انداختم و گفتم :- آره ... اما خوب براي فواد هم بدجوري دلم تنگ شده !مامان سرش را تكان داد و گفت :- اي كلك فواد تنها بهانه اي است براي دلتنگي تو ...

  • ثمره انتظار 5

    الههههههههههههههی عین فرشته ها شده بود با اون طراحی روی بدن که مثل یه ساقهءرونده از روی بازوش شروع شده بود وتاروی سینش اومده بود باز بودن بیش از حد لباسش رو قشنگ جلوه میداد وبا اون تاجی که نیمیش روی سرش خوابیده بودو بقیش روی سرش وموهای فر خورده وبلوندش پخش شده بود واون لباس دکلته ای که فقط با چند تا بند ضربدری تو پشت وجلو نگه داشته میشد مثل یه هلوی پوست کنده شده بود که ادم میخواست درسته قورتش بده بیچاره شوهرش تاالان چی کشیده با این عروسک....میثاق وعصبانیتم از میثاق واون لب گرفتن جنون امیزو دیوانه کننده وتمام انتقامی که میخواستم ازش بگیرم روگذاشتم پشت در سالنوهمونجوری که داشتم مانتوم رو درمیاوردم رقص کنان رفتم به سمت کتیآخ چه شبی بشه امشب... اگه گندکاری میثاق و اون لب گرفتن احمقانه نبود.....میتونستم نهایت لذت رو از این شب ببرم....درسته که جمع فامیل ودوست نداشتم ...ولی همه میدونستن یه پای ثابت رقص وبزن وبکوب ثمره است ...تاوارد جمعشون شدم.... صدای دست وجیغ وداد به پا شدهمون اول دست کتی رو گرفتم ومجبورش کردم یه دور بچرخه خدایی هم با اون قد واون کفشهایی که داشتم بدون اینکه بخواد یه میلیمتر هم خم بشه از زیر دستم رد شد ویه چرخ 360 درجه زدمن عاشق رقص بودم ....مخصوصا اگه همپای خوبی مثل کتی که برای خودش لعبتی شده بود داشته باشم ...از اول تا آخر عروسی ووقت شام با هرکسی رقصیدم ...اونقدر با کتی رقصیدم وخندیدم که دیگه موقع شام رمق نداشتم از جام بلند شم ...مخصوصا که اون پاشنه های مزخرف پنج سانتی ... دهنم رو سرویس کرده بودیه نگاه به کتی انداختم ودلم براش سوخت....... بیچاره برنامه های اصلیش برای اخر شب مونده بود ...از شام عروسی و.........باقالی پلوی توپش و ........اون جوجه های طلایی که من بعد ازکلی وقت یه دلی از عزادراوردم و..........مجلس خداحافظی و.........بوق بوق ماشین عروس و....کاروان پشت سرشو .....رقص اخر شب تو خونهءمادرعروس ومادر دومادوووووو..........اااااااوو وووووهخلاصه میگذرم ...اخرشب که خسته وکوفته وخرد وخمیر رسیدم خونه .....اونقدر خسته بودم که به ثانیه نکشیده خوابم برد....ولی همینکه صبح فردا بازنگ ساعت چشم بازکردم ....یاد بوسهءمیثاق با اون حرارت مثل یه فیلم جلوی چشمهام جون گرفتنمیدنم تا حالا دقت کردی ؟احساسات صبح با شب یا نیمه شب فرق داره .....اصلا تو اون لحظه یه جور دیگه بهش فکر میکردم .....یاد نگاهش افتادم.... یه جوری بود ....خاص وعجیب ...نه میتونستم انگ هرزه رو روش بچسبونم.... نه میتونستم بگم خیلی پاک بود ......نه هم میتونستم بگم خاطرخواهِ ....نمیدونم ......یه جوری تلفیقی از همهءحس ها به اضافهء حس مالکیت که پررنگ ترین حس توی چشماشهزبونم رو رو لبم کشیدم وبعد لبم ...