دانلود رمان سکوت سرد

  • رمان پرنیان سرد

    _"نگاش کن! دختره بیچاره رنگ به روش نمونده!" _"فراریه؟" "نه بابا به سر و وضعش که نمیاد! معلومه خیلی ترسیده!" "باید کمکش کنیم!" "خانوم بیا بریم! میخوای مارو بندازی تو دردسر؟!" دورم جمع شده بودن و هرکدومشون یه چیزی میگفتن! صداشون مثل ویز ویز مگس تو گوشام می پیچید! ناخودآگاه ساعاتی قبلو به یادآوردم: "ما موفق میشیم من مطمئنم!" شهاب چشمای محزونو زیباشو بهم دوخت و درحالی که صورت رنگ پریدمو نوازش می کرد، گفت:"دل شوره دارم!" به زور جلوی ریزش اشکامو گرفتم، نباید تو اون وضعیت با گریه کردن بهش استرس میدادم باید سعی میکردم آرومش کنم، با لحن دلجویانه ای گفتم:"شهاب جان! خدا با مائه! نگران نباش!" تو نگاهش هنوز هم ترس و دودلی موج میزد، اما برای اینکه خیالمو راحت کنه، لپمو کشیدلبخندی زورکی زد:"بیا بریم! بریم که ممکنه بقیه فکرای بد بد کننا!" خنده ی عصبی ای کردم ،دست شهابو توی دستم محکم فشردمو به جمع بقیه پیوستیم! اما حالا... من... فقط و فقط من، گوشه ی این خیابون تاریک اما شلوغ نشسته بودم و میلرزیدم! دستامو روی گوشام گذاشتم و فریاد زدم:"شهاب!" ماشین بنز سیاه رنگی ایستاد و من از لابه لای صدا و نگاههای مردم، چشمای سرخ و متورم مهسا رو تشخیص دادم که با عجله به طرفم می دوید. رنگ خاکستری چشماش دیگه به راحتی قابل تشخیص نبود.روی زمین، کنارم نشست و سعی کرد بلندم کنه! اما من با نهایت قدرت به زمین چسبیده بودمو بلند نمی شدم! اشک می ریخت و التماس می کرد:"توروخدا پاشو! بلندشو عزیز دلم!" اما بی فایده بود!هرچقدر سعی کرد نتونست کاری از پیش ببره، درحالی که به شدت گریه می کرد، داد زد:"امیر! امیر! بیا کمک! " در ماشین دوباره باز شد و اینبار مردی قد بلند، لاغر اندام، با موهای سیاه لخت و با چهره ای مردانه و جذاب، اما با نگاهی که نگرانی و دلهره درش موج میزد، به طرفمون اومد: داییم:امیر! ازش میترسیدم! ترس که نه! یه جورایی ازش خیلی حساب می بردم! و اونم خیلی خوب اینو می دونست! دستمو گرفت و گفت:"بلندشو!" برای اولین بار، به حرفش اعتنایی نکردم ! دوباره گفت:"بهت گفتم بلند شو رزا!"بازم بلند نشدم! اینبار تقریبا عربده زد:"این مسخره بازیو تمومش کنو بلند شو!" ناخودآگاه مثل بچه ها، زانوهامو بغل کردم و با لحن معصومانه گفتم:"شهاب!" به مهسا که پابه پای من اشک میریخت نگاهی کرد و گفت:"تو برو تو ماشین!" مهسا بدون اینکه حرفی بزنه سوار ماشین شد. بغض کرده بودم، کنترلی روی اشکام نداشتم! گفتم:"امیر! من شهابو می خوام!" و زدم زیر گریه! فکر دلم دلش یه کم برام سوخت، چون روی زمین زانو زد و با لحن ملایمی گفت:" توروخدا انقدر گریه نکن! بیا بریم! به خاطر شهاب!" بلندشدم و گفتم:"امیر می خوای منو ببری پیش ...



  • سکوت شیشه ای

    مات به آدم هایی نگاه میکردم که نگاهشون به من خریدارانه بود. سرم به دوران افتاده بود. یوسف رو پشت هاله ای از خاطرات می دیدم. صداش و فریادهاش روز آخر جلوی چشمم زنده بودند. سرش پایین بود و به من که مات وجودش بودم نگاهی نمیکرد. نمیدونستم با هیجانم چطوری مقابله کنم. حس شیرینی توی جونم می جوشید. فکر اینجا رو نکرده بودم . شهره دستم رو کشید و من رو کنار خودش نشوند. هنوز محو حضور یوسف بودم که صدیقه خانم مجلس رو به دست گرفت و گفت:-سالهای ساله که همدیگه رو میشناسیم مستانه با شهره من هیچ فرقی نداره... پسر منم یه عمر غلامی دختر شما رو میکنه... یوسف درس خونده است و میدونم دوست داره مادر بچه هاش تحصیل کرده باشهآقاجون گفت: مستانه منم توی پر قو بزرگ شده... نمیخواستم به این زودی ها شوهرش بدم و باید بگم یوسف رو مثل پسر خودم دوست دارمیوسف بی توجه به بحث ها ساکت نشسته بود. من هم که تازه از شوک اتفاق های افتاده در اومده بودم به حرفهای بقیه گوش میکردم. وقتی به خودم اومدم که همراه یوسف روی تخت توی حیاط نشسته بودیم تا به قول بزرگترها حرف بزنیم و بیشتر آشنا بشیم. یوسف نفس عمیقی کشید و گفت: من به خواست خودم اینجا نیستم و میدونم که شما ها به خواست خودتون نیومدین.... میدونم که میخواین درس بخونین.... اگر از ترس بقیه میخواین جواب مثبت بدین بهتره ندین... بهتره بدونین من کس دیگه ای رو دوست دارم کسی که....دوباره یه نفس عمیق کشید.... حرفهاشو زده بود حالا نوبت من بود با دستم چادرم رو مرتب کردم و تا خواستم حرف بزنم حرفهای یوسف توی روز آخر توی گوشم پیچید. بخار من ، من رو رد میکرد دلم گرفته بود ... بعض توی گلوم بود... گفتم:-من از ترس هیچ کس جواب منفی یا مثبت نمیدم... برخلاف شما من ساکت نمی شینم بقیه برام تصمیم بگیرنکارهامو خودم میکنم ... من با عقل و شعورم شما رو رد یا انتخاب میکنمفکر کنم یوسف از حرفهای من جا خورد... تغییر چهره اش رو به وضوح می دیدم. -مستانه خانم... بهتره بدونین اگه با من زندگی کنید من اون شاهزاده سوار بر اسب رویاهاتون نیستم... من کس دیگه ای رو دوست دارموقتی در مورد افسانه حرف میزد بغض و غم خاصی توی صورتش جا میگرفت چند دقیقه ای به سکوت گذشت... یوسفی که جلوی من نشسته بود با یوسفی که از پشت تلفن می شناختم زمین تا آسمون فرق داشت. دلم میخواست براش افسانه بودم تا مثل قبل باهام برخورد میکرد نه مثل یه سربار یا یه آدم مزاحم-میتونم رو جواب منفی شما حساب کنم؟ هر بهانه ای خواستین بیارین-شما که انقدر خوب دستور میدین چرا انقدر راحت میذارین بقیه براتون تصمیم بگیرن.. خب میرفتین با کسی که دوست داشتین عروسی میکردین-فکر کردین به میل خودم نرفتم یا بقیه نذاشتنبعد تن صداش کم ...

  • پرنیان سرد 1

    _"نگاش کن! دختره بیچاره رنگ به روش نمونده!" _"فراریه؟" "نه بابا به سر و وضعش که نمیاد! معلومه خیلی ترسیده!" "باید کمکش کنیم!" "خانوم بیا بریم! میخوای مارو بندازی تو دردسر؟!" دورم جمع شده بودن و هرکدومشون یه چیزی میگفتن! صداشون مثل ویز ویز مگس تو گوشام می پیچید! ناخودآگاه ساعاتی قبلو به یادآوردم: "ما موفق میشیم من مطمئنم!" شهاب چشمای محزونو زیباشو بهم دوخت و درحالی که صورت رنگ پریدمو نوازش می کرد، گفت:"دل شوره دارم!" به زور جلوی ریزش اشکامو گرفتم، نباید تو اون وضعیت با گریه کردن بهش استرس میدادم باید سعی میکردم آرومش کنم، با لحن دلجویانه ای گفتم:"شهاب جان! خدا با مائه! نگران نباش!" تو نگاهش هنوز هم ترس و دودلی موج میزد، اما برای اینکه خیالمو راحت کنه، لپمو کشیدلبخندی زورکی زد:"بیا بریم! بریم که ممکنه بقیه فکرای بد بد کننا!" خنده ی عصبی ای کردم ،دست شهابو توی دستم محکم فشردمو به جمع بقیه پیوستیم! اما حالا... من... فقط و فقط من، گوشه ی این خیابون تاریک اما شلوغ نشسته بودم و میلرزیدم! دستامو روی گوشام گذاشتم و فریاد زدم:"شهاب!" ماشین بنز سیاه رنگی ایستاد و من از لابه لای صدا و نگاههای مردم، چشمای سرخ و متورم مهسا رو تشخیص دادم که با عجله به طرفم می دوید. رنگ خاکستری چشماش دیگه به راحتی قابل تشخیص نبود.روی زمین، کنارم نشست و سعی کرد بلندم کنه! اما من با نهایت قدرت به زمین چسبیده بودمو بلند نمی شدم! اشک می ریخت و التماس می کرد:"توروخدا پاشو! بلندشو عزیز دلم!" اما بی فایده بود!هرچقدر سعی کرد نتونست کاری از پیش ببره، درحالی که به شدت گریه می کرد، داد زد:"امیر! امیر! بیا کمک! " در ماشین دوباره باز شد و اینبار مردی قد بلند، لاغر اندام، با موهای سیاه لخت و با چهره ای مردانه و جذاب، اما با نگاهی که نگرانی و دلهره درش موج میزد، به طرفمون اومد: داییم:امیر! ازش میترسیدم! ترس که نه! یه جورایی ازش خیلی حساب می بردم! و اونم خیلی خوب اینو می دونست! دستمو گرفت و گفت:"بلندشو!" برای اولین بار، به حرفش اعتنایی نکردم ! دوباره گفت:"بهت گفتم بلند شو رزا!"بازم بلند نشدم! اینبار تقریبا عربده زد:"این مسخره بازیو تمومش کنو بلند شو!" ناخودآگاه مثل بچه ها، زانوهامو بغل کردم و با لحن معصومانه گفتم:"شهاب!" به مهسا که پابه پای من اشک میریخت نگاهی کرد و گفت:"تو برو تو ماشین!" مهسا بدون اینکه حرفی بزنه سوار ماشین شد. بغض کرده بودم، کنترلی روی اشکام نداشتم! گفتم:"امیر! من شهابو می خوام!" و زدم زیر گریه! فکر دلم دلش یه کم برام سوخت، چون روی زمین زانو زد و با لحن ملایمی گفت:" توروخدا انقدر گریه نکن! بیا بریم! به خاطر شهاب!" بلندشدم و گفتم:"امیر می خوای منو ...

  • سکوت شیشه ای

    مقدمههمه چی از یه دروغ شروع شد، از یه بازی بچگانه ،از یه نگاه که تو عمق وجودت رخنه میکنه، کاش هیچ وقت او بر نمی گشت کاش هیچ وقت نبود... بوی تورا میداد ولی تو نبود... من حضور گرمت رو تو محبت اون جست و جو کردم... سکوت نکن سکوتت عذابم میده... بگو با این بار گناه چیکار کنم، چه جوری عمری که به بازیش گرفتم رو جبران کنم ، روزهای رفته اش که با عشق زندگیش بود و خبر نداشت رو چطور بهش برگردونمباید باهاش حرف بزنم باید بگم چقدر برای من ارزش داره.... باید بگم عذر میخوام باید بگم منو ببخش       مامان چادرش رو به چوب رختی پشت در آویزان کرد و گفت: هزار الله اکبر این پسر چه آقایی شده برای خودش.... بعد با دست راستش روی دست چپش زد و گفت: چطور دلشون میومد این پسر رو بفرستن جبهه.... خدا رو شکر گفت درس دارم و نرفت همان طور که با خودش حرف میزد راهی آشپزخانه شد و گفت:خوب بود میرفت مثل پسر توران خانم شهید میشد؟ که کوچه به نامش کنن؟ الان واسش محله به نام میزنن... هرچی از این پسر بگم کم گفتم باید بودی میدیدی یه دکتر دکتری میکردن که بیا و ببین... هزار ماشالله چقدر این پسر برازنده است.... آدم تو کار خدا میمونه ... همه چیز تمومه ماشالله...مامان از بس غرق تو دیدارش با پسر صدیقه خانم بود اصلا فراموش کرده بود من هستم و با اومدنش تمام تمرکز من رو نسبت به درس از بین برده... هرچند سودی هم نداشت اگر میفهمید مانع درس خوندن من شده بیشتر غرق در خوشحالیش میشد... اصلا دوست نداشت درس بخونم و همیشه من رو با کلی دختر و پسر کوچولو وقتی بهش سر میزنم تصور میکرد و درست نقطه مقابل مامان ، آقاجون بود... آقاجون که بعد از شهید شدن مسعود انگار 10 سال پیر شده بود همه امیدش موفقیت من بود... خانواده خوبی داشتم.. آقا جون حجره دار بود و توی بازار فرش فروش ها اسم و رسمی داشت... محال بود پاتو توی بازار بذاری و از حاج علی کشمیری چیزی نشنوی... مامان هم زن خانه دار ساده ایست ، با اینکه سواد آنچنانی ندارد و فقط موفق به خوندن قسمتی هایی از روزنامه میشد و قسمت هایی که قادر به خوندنشان نبود رو به بهونه عینک نداشتن به دستم میداد تا با صدای بلند بخونم و مادر هم به کارهای خودش برسه ولی زن مهربون و دست به خیری بود... امکان نداشت هر ماه با زنان محل دوره برای کمک به خانواده شهدا و زنان بی سرپرست نداشته باشند... امروز هم خبر رسیده بود پسر صدیقه خانم از اروپا برگشته و مادر هم با یک جعبه شیرینی به دیدن دوست و یار همیشگیش رفته بود... صدیقه خانم تا درس پسرش تموم شد اصرار به برگشتش کرد تا مبادا پسرش اونجا هوایی بشه و بعد با یه دختر مو زرد (بلوند) به ایران برگرده... تو کوچه ما مسعود خدابیامرز و پسر صدیقه خانم چشم و چراغ همه بودند... ...

  • دانلود رمان حرف سکوت

    دانلودرمان حرف سکوت  نوشته atefe-jonکاربرنودهشتیابرای موبایل جاواوکامپیوتر،اندروید،تبلت،ایفون،ایپدخلاصه داستانداستان درباره دختری شاد و شیطون به نام یگانه است و با دو تا از بهترین دوست هایش که دارندانشگاه را تجربه میکنن و خیلی هم از زندگیش راضی است…تا این که شاگرد مهمان جدیدی به اسمکیارش وارد کلاسشون میشههمه نگاه ها را به خودش جلب میکنه و با یه مسئله ساده پا به دنیا کوچک یگانه میزارهاز یه طرف فشار خانواده روی یگانه است برای ازدواج با پسر عموش ارش که از بچگی ان ها را به نامهمدیگه کردن و داره از خارج کشور برمیگرده وبه خیال خودش دنبال عشق کودکی اش استاز طرفی دیگر یگانه حس میکنه به کیارش علاقه مند شده.اما سوال این جاست که این دوستی تا کجا میتونه براش ادامه داشته باشه؟عشقش بین یگانه و کیارش از اخر به کجا میرسه؟…پایان خوبjarمستقیم»۱۴۹۱صفحهjarمستقیمapkمستقیم»اندروید،تبلتepubمستقیم»تبلت،ایپد،ایفونpdfمستقیم»۳۹۸صفحهpdfمستقیم زیپلینک منبع رمان

  • رمان پرنیان سرد

    شهاب فریاد زد:"ساکت شو بهرام." بهرام با عصبانیت گفت:"ببین بچه صداتو واسه من بلند نکن که بد می بینی!" شهاب رو به من گفت:"بلند شو. باید بریم." با سماجت گفتم:"من هیچ جا نمیام همینجا منو بکش." دستمو کشید و گفت:"بلند شو مسخره بازی در نیار. ما با هم ازدواج می کنیم. پولدار و خوشبخت می شیم." محکم تر از قبل روی زمین نشستم:"من به اندازه ی کافی پول دارم." بهرام، بی حوصله و عصبانی اسلحه ای از جیبش بیرون کشید و گفت:"بلندشو دختر. هر کاری می گه بکن. د پاشو." شهاب به سمت بهرام خیز برداشت و گفت:"دیوونه شدی اسلحتو بکش کنار." در حال جرو بحث بودن که در با شدت باز شد. بهتره بگم از جا کنده شد.امیر، علی و چند تا مامور وارد شدن. سریع به طرف امیر دویدم. بهرام که راه فراری نداشت، رضا رو به سمت خودش کشید. سر هفت تیرو روی گردن رضا گذاشت و گفت:"راهو برام باز کنین." یکی از مامورین گفت:"ببین آروم باش اسلحه تو بذار زمین." اما بهرام مثل یک شیر خشمگین بود، شهاب دستشو گرفت و سعی کرد رضا رو نجات بده اما بهرام به طرفش یورش برد. دستهای قوی و پهن امیر جلوی چشمام قرار گرفت و تنها چیزی که شنیدم صدای شلیک گلوله بود. بهرام دستگیر شد و شهاب اینبار واقعا و برای همیشه چشماشو بست. خسته بودم و متاسف ، برای خودم که شهابو نشناختم و برای شهاب. امیر، دستمو گرفت و گفت:"بهتره بریم." با حرکت سرم تایید کردم و به دنبالش رفتم. با بی حالی پرسیدم:"مهناز جون کجاست؟" علی گفت:"شمال، مهسا خانم هم پیششه." "چیزیم می دونن؟" "همه چیزو." آهی کشیدم و گفتم:"من واقعا متاسفم. همتونو به دردسر انداختم." علی لبخند بی جانی زد و گفت:"به هر حال اگه این اتفاقات نمی افتاد هیچکس حقیقتو نمی فهمید." "راستی رضا کجاست؟" امیر گفت:"بردنش کلانتری یه سری سوال ازش بپرسن." "اون بی گناهه من می دونم." امیر شانه هاشو بالا انداخت. گفتم:"حالا کجا داریم میریم." علی گفت:"مامان و مهسا خانم تنهان بر می گردیم شمال. تو خیلی خسته شدی بهتره تا می رسیم یه کم بخوابی." لبخندی زدم و چشمامو بستم. هوا روشن شده بود که با صدای امیر از خواب بیدار شدم. تازه رسیده بودیم و من خسته تر از اون بودم که حتی بخوام از ماشین پیاده شم. به سختی و کشون کشون خودمو به ویلا رسوندم.دیگه خوابم نمیومد اما تمام بدنم درد می کرد. مهسا با نگرانی جلو اومد چشماش قرمز شده بودن، مهناز جونم همینطور. همه به استراحت نیاز داشتیم بنابراین بعد از صرف صبحانه در سکوت، هر کس به اتاق خودش رفت. فصل 4 ساعت 3 بعد از ظهر بود که بالاخره از تخت خوابم دل کندم لباسمو عوض کردم و به طبقه ی پایین رفتم همه دور یک میز نشسته بودن و چای می خوردن. سلام کردم. مهنازجون با لبخند جوابمو داد و گفت:"سلام ...

  • دانلود رمان سکوت و فریاد عشق

    دانلود رمان سکوت و فریاد عشق

    رمان سکوت و فریاد عشق دانلود رمان سکوت و فریاد عشق اثر عباس خیرخواه بخشی از این رمان : آشنایی با شیدا کار جنون ما به تماشا کشیده است یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی مهر ماه سال ۱۳۶۲ بود که به منظور استخدام ،به دفتر مدیر بیمارستان رضایی مراجعه کردم.مدیر بیمارستان فرزند مرحوم دکتر رضائی،من را به حضور پذیرفت و پس از ملاحظه مدارک و انجام یک مصاحبه کوتاه چند دقیقهای گفت:شما به عنوان پرستار بخش یک گزینش شدین و میتونین از فردا رسما کارتون رو شروع کنین. از مدیر بیمارستان به خاطر حسن نیتش تشکر کردم و با رضایت خاطر از این که به کار مشغول شدهام ،دفتر او را ترک کردم . بیمارستان رضایی در شمال شهر تهران، روی تپههای نیاوران و در منطقهای خوش آب و هوا بنا شده بود. هر چند ساختمان بیمارستان بنایی قدیمی داشت و به نظر میرسید که تعمیرات مکرری روی از انجام شده ،بافت قدیمیاش را حفظ کرده بودو به همان صورت ،با نمای آجری و پنجرههای چوبی ،دیده میشد.امارات اصلی ساختمان در ضلع شمالی واقع شده بود و با سطح محوطهٔ بیمارستان اختلاف ارتفاع قابل توجهی داشت که این اختلاف ارتفاع طبیعی،به شکل جالبی شیب بندی و گلکاری شده بود.بعضی از گلهایی که در باغچهها روییده بود،بسیار زیبا و نادر بودند.بعدها از باغبان بیمارستان که مرد سالخورده و خوشرویی از اهالی کرمان بود،شنیدم که دکتر رضایی از روی علاقهٔ زیاد که به گل و گیاه داشت،تخم آنها را از فرانسه به ایران آورده بود .درختان تنومند کهنسالی که قدمت بعضی از آنها به بیش از یک قرن میرسید در جای جای بیمارستان قد بر افراشته بود و چشم انداز زیبایی داشت.بوی عطر گلها در فضای بیمارستان پیچیده و همه جا را عطر آگین کرده بود. لینک دانلود رمان سکوت و فریاد عشق در پایین :sokot-va-faryade-eshgh

  • رمان چشمان سرد_ 4

    جلواومدوبعدازاحترام گذاشتن بهم گفت -خوش آمدین سرهنگ!من سرگردامینی ام!ازاین طرف لطفا! بعدهم روبه دختره گفت -ستوان حسنی!به بچه هابگوتوسالن اجتماعات جمع شن! پشت سر سرگردامینی حرکت کردم امادرآخرمتوجه ایش وفحش اون دختره که حالافهمیدم اسمش حسنیه شدم!وبرگشتم بهش نگاه کردم وپوزخندی زدم که باعث شدمتوجه بشه که من شنیدم چی گفته! همینطورکه میرفتم یه دفعه متوجه شدم که این سرگرداسمش امینیه اماسرهنگ احمدی که گفت سرهنگه!برای اینکه کنجکاوی خودم روازبین ببرم گفتم -ببخشیدبه من گفتن که شماسرهنگیداما... هنوزحرفم تموم نشده بودکه یه نفربایه صدای محکم وباصلابت گفت -سرهنگ امینی منم! سرم روبلندکردم وبهش نگاه کردم اوه اوه عجب کسی روبه رومه!اخماشو!بایه من عسل هم نمیشه خوردش!ازمن هم بیشتراخم میکنه همینطورباچشمای عسلیش بهم زل زده بود! فورابه خودم اومدم واخم کردم بعدهم طبق قولی که به سرهنگ احمدی داده بودم بهش احترام گذاشتم اماغرورم بهم اجازه ندادکه بهش بگم قربان فقط گفتم -سرهنگ رستگارم وبهم گفتن که بایدباشماصحبت کنم!اون هم درجوابم سری تکون دادوگفت -ازاین طرف اول بایدبابچه های ستادماآشنابشید! احمق!چقدرمغروره!اولش ازحرکتش شوکه شدم امابعدش فوراغرور وجدیتم روبه چهره ام برگردوندم ودنبالش رفتم!سرگردامینی هم پشت سرمااومد! رفتیم داخل سالن اجتماعاتشون که حسابی شلوغ شده بود!همون دم درمتوجه ستوان حسنی شدم که باچه عشقی زل زده بودبه سرهنگ!انگاراشتباه نکردم بیچاره عاشق شده!پوزخندی زدم که ازنگاه سرگردامینی دورنموند! -انگارشماهم متوجه عشق این دختره زالوبه داداش شدین؟! باتعجب بهش نگاه کردم که انگارگرفت چرااینجوری بهش نگاه میکنم فوراگفت -ببخشید من به شمانگفتم که من برادرکوچک سرهنگ امینی هستم البته شماپرسیدین ومن میخواستم توضیح بدم که نشد بعدهم به برادرش باشیطنت اشاره کرد!وگفت -جناب پارازیت! خنده ام گرفته بودبه نظرآدم خوبی میومدوالبته ازچهره اش هم شیطنت میبارید! جلوی خنده ام روگرفتم وباجدیت وسرد بهش نگاه کردم که یه کم جاخوردامافورابه خودش اومدوزیرلبی گفت -بیااینم که ازاون یکی بدتره!شانس ندارم ما! دیگه نتونستم جلوی خنده ام روبگیرم وبهش لبخندی زدم که پرروشدوگفت -بابادختراخمت توحلقم!تاحالاکسی بهت گفته بااون چشما واون جدیت خیلی ترسناک میشی!معذرت میخواما اماآدم ازترس چیزمیزنه به هیکلش! همینطورداشت واسه خودش حرف میزدکه گفتم اگه همینطوربزارم ادامه بده هیچی ازجلسه نمیفهمم برای همین باهمون صدای محکمم گفتم -سرگردکافیه! فوراحرفش روقطع کردباحالتی نمایشی آب دهنش روقورت داد وزیرلبی گفت -گاوم زایید!باهم مونمیزنن! بازم خنده ...

  • رمان آتش دل(تینا عبدالهی)

    رمز :www.98ia.com دانلود رمان آتش دل