دانلود رمان شروع عشق با دعوا

  • رمان شروع عشق با دعوا(1)

    کلیدوانداختمودروبازکردم خونه تاریک بود مثل اینکه کسی خونه نبود ...احتمالامامانویلدامثل همیشه رفتن کرج  یابازم بادوستاشون توپاسازاقدم میزنن بدون اینکه خرید کنن.وارد خونه شدم ازراهرو عبورکردمو کلیدبرقوکه درسمت چپ راهرو قرارداشتو فشاردادم چون مرکزی بود کل خونه به غیراز اشپزخونه روشن شدخیلی خسته بودم ازصبح که ساعت 7.30 رفته بودم شرکت تاالان که ساعت9 بود وبرگشته بودم خونه مدام تلفن جواب میدادموقرارارو تنظیم میکردم یه پام تواتاق مدیربودیه پام پشت تلفن قراربودریس شرکت بره امریکا وبرادرزادش بیادبجاش مدیریت کنه که ایشونم فعلا پاریس بودنوبعدازرفتن خان عموی محترمشون جناب رستمی تشریفشون مییاوردن واسه همین امروزشرکت ریخته بود به هم تاهمه چی واسه وروداین شازده پسراماده شه..بگذریم وارد حال شدم بدنم کوفته بودترجیح دادم برم تواتاقموبخوابم ازپله ها که سمت راست بع دازعبورازراهرو بود بالا رفتم اتاق منویلداکنارهم بودواولین اتاق مال من بودواتاق روبه روبه ما واسه مامان وبابابود که بعدازمرگ بابا<مامان به تنهای ازش استفاده میکنه دراتاقوباز کردم لامپوروشن کردم اخیششش هیچی مثل اتاق خودادم نمیشه.یه نگاه به اتاق انداختم همیشه رنگ گلبه ای وسفیددیواراتاق بهم ارامش میداداولین کاری که کردم پنجرروکه روبروی درقرارداشتوبازکردم اوممم  به  به چقدربوی این گلای رز که دقیقازیراتاق من توباغچه بودن بهم ارامش میدادچقدردلنشینولطیف ای خدایاشکرت ...رفتم سمت کمدم که بافاصله ی مناسب درسمت راست پنجره قرارداشت بعدازعوض کردن لباسم بایه تاپوشلوارسفید رفتم جلوی ایینه موهاموبازکردم ازبس محکم بالاسرم جمعشون میکردم وقتی بازمیشدجریان خون توسرم احساس میکردم  رفتم سمت تختم که دقیقا روبه روی کمدم درسمت چپ پنجره بودخودموتالاپی انداختم روش  هرکارمیکردم خوابم نمیبرداینم به لطف خستگی زیادبود که بیخوابی زدبودبه سرم سعی کردم به یه چیزفکرکنم تازودخوابم ببره یادحرفای پریا افتادم همکارم بود وتوبخش حسابداری کارمیکرد ..میگفت قبل ازاینکه من اینجااستخدام شم این پسره بقول پریارستمی کوچک به مدت یک ماه مدیربوده وپوست هم روکنده ازبس سخت گیربوده...بایاداوری حرفاش خندم گرفت( -وای یسنا نمیدونی که چقدرسخت گیرپدرصلواتی  ولی دیدن داره ها این پسرازبس خوشکلوخوشتیپ باهمه ی بداخلاقیاشوقدبازیاشو مغروربودنش دختران جوان وترشیده ی این شرکت واسش له له میزدن  این همین خانم فلاح هست نمیدونی که روزی ده بامیرفت تواتاقش که یه بارش بنده خدا رستمی کفری شد محترمانه شوتش کرد بیرون نبودی ببینی.. چقدرمغروروتقص بود منکه جرات نمیکردم ازده قدمیش عبورکنم ...



  • رمان شروع عشق با دعوا 31 (قسمت آخر)

    سامی.... با ایست ماشین چشمامو بازکردم یه نگاه به اطراف کردم جلو ویلا بودیم کیارفته بود دروبازکنه این ویلاروخیلی وقت پیش خریده بودم وقت اینکه نگهبان براش بذارمونداشتم دستم خشک شده بود بادیدن یاسی که خیلی اروم  درخواب فرورفته بودلبخندی ازشادی رولبام نقش بست  .... یلداهم روصندلی جلوخوابش برده بودوشالش افتاده بودرودوش .....کیااومدسمت ماشین ...درباز کردوسوارشد...-کیا-به اقاسامی میگم خسته ای بگیربخواب به هرحال ازدیشب تاحالا پشت رول بودی ...سامی-راست میگی خیلی خسته ام توناکسم که رفتی بغلی خانومت خوابیدی..یهوکیابه سمت عقب حمله ورشد درحالی که خنده رولباش بود گفت خیلییییییییی روداری سامی .....سامی-میدونم  خوشحالم مغرمعیوب تواینوکشف کرد..کیا ازحرص ابروش برد بالا بعدم برگشت سرجاشو ماشینو حرکت داد همینطورکه هواسش به رانندگیش بود گفت ...حالا خوش گذشت ازتوایینه باشیطنت به یاسی اشاره کرد ....... -به توربطی نداره باراخرت باشه تومسایل شخصی ما دخالت میکنی........ کیا-بروبابا...بعدازوروبه ویلا ماشینو توپارکینگ که زیر ویلابودپارک  کردیم ....خوب ازویلابگم ...ویلا دقیقا روبه دریا بود علاوه براین ویلا یه خونه توروستاهای مازندران داشتم که بخاطرساخت قدیمیش خریده بودمش ...این ویلا خیلی ازلحاظ محوطه بزرگ بود  وحالت دویلکسوداشت که طبقه بالا بجای دیوارکلا ازشیشه استفاده شده بودوچون رفلکس بود کسی به داخل دید نداشت ....کیا -سامی یکم خستگی مونو درکنیم بریم یکم وسایل بخریم ... سامی-اره فکرخوبیه .... بعدازاین حرفم یلداغرغرکنان درباز کردو درحالی که چشماشومیمالوند همش کیای بدبخت نفرین میکرد... یلدا-کیا خدا بگم به چه روزی بندازتت اخه چه وقت رسیدنت بود ..کیاهم ریزریز میخندید و یه چشمک تحویلم دادو یلدا رو برد داخل یاسی هنوزخواب بود رفتم سمتش درباز کردم خم شدمو اروم گونه اشوبوسیدم وای نه ازدوباره تب کرده بود...اروم صداش زدم...یاسی...یاسی عزیزم...یکم تکون خورد اما باز خوابش برد دیدم فایده ای نداره اروم بغلش ردمو ازماشین اوردمش بیرون ....یاسی .... دوروز از اومدنمون به ویلا میگذره ازمامان خبری ندارم یعنی خطامونو عوض کردیم  ...اوضاع خیلی خرابه ..من گوشه گیرشدم تاجایی که میتونم اصلا توجمع نمیام شبام شده کابوس عذاب وجدان درد ...خیلی خسته ترازاونی هستم که بخوام برم بشینموگل بگموگل بشنوم چیزی که بدترازهمه عذابم میده رفتارهای مشکوک سامی ...توراه حالم سرجاش نبودبهش نیازداشتم اما حالا که میشینم فکرمیکنم چطوربااون دختره ی جلف لاس میزدن ازش دوری میکنم بیچاره غذامیاره بالا بخورم اما م فقط میگم بذارپشت درو برو حتی حاضرنیستم ببینمش ...اتاق من روبه دریاست خیلی ...

  • رمان شروع عشق با دعوا 7 (قسمت آخر)

    سامی....باایست ماشین چشماموبازکردم یه نگاه به اطراف کردم جلوویلا بودیم کیارفته بوددروبازکنه این ویلاروخیلی وقت پیش خریده بودم وقت اینکه نگهبان براش بذارمونداشتم دستم خشک شده بود بادیدن یاسی که خیلی اروم  درخواب فرورفته بودلبخندی ازشادی رولبام نقش بست  ....یلداهم روصندلی جلوخوابش برده بودوشالش افتاده بودرودوش .....کیااومدسمت ماشین ...درباز کردوسوارشد...-کیا-به اقاسامی میگم خسته ای بگیربخواب به هرحال ازدیشب تاحالا پشت رول بودی ...سامی-راست میگی خیلی خسته ام توناکسم که رفتی بغلی خانومت خوابیدی..یهوکیابه سمت عقب حمله ورشد درحالی که خنده رولباش بود گفت خیلییییییییی روداری سامی .....سامی-میدونم  خوشحالم مغرمعیوب تواینوکشف کرد..کیا ازحرص ابروش برد بالا بعدم برگشت سرجاشو ماشینو حرکت داد همینطورکه هواسش به رانندگیش بود گفت ...حالا خوش گذشت ازتوایینه باشیطنت به یاسی اشاره کرد .......-به توربطی نداره باراخرت باشه تومسایل شخصی مادخالت میکنی........کیا-بروبابا...بعدازوروبه ویلا ماشینو توپارکینگ که زیر ویلابودپارک  کردیم ....خوب ازویلابگم ...ویلا دقیقا روبه دریا بود علاوه براین ویلا یه خونه توروستاهای مازندران داشتم که بخاطرساخت قدیمیش خریده بودمش ...این ویلا خیلی ازلحاظ محوطه بزرگ بود  وحالت دویلکسوداشت که طبقه بالا بجای دیوارکلا ازشیشه استفاده شده بودوچون رفلکس بود کسی به داخل دید نداشت ....کیا -سامی یکم خستگی مونو درکنیم بریم یکم وسایل بخریم ...سامی-اره فکرخوبیه ....بعدازاین حرفم یلداغرغرکنان درباز کردو درحالی که چشماشومیمالوند همش کیای بدبخت نفرین میکرد...یلدا-کیاخدابگم به چه روزی بندازتت اخه چه وقت رسیدنت بود ..کیاهم ریزریز میخندید ویه چشمک تحویلم دادو یلداروبرد داخل یاسی هنوزخواب بود رفتم سمتش درباز کردم خم شدمو اروم گونه اشوبوسیدم وای نه ازدوباره تب کرده بود...اروم صداش زدم...یاسی...یاسی عزیزم...یکم تکون خورد اما باز خوابش برد دیدم فایده ای نداره اروم بغلش ردمو ازماشین اوردمش بیرون  ....ادامه داره خوب بگم که امشب صدردصدتمومه .....کیا....بابلندشدن زنگ گوشیم ازخواب پریدم به بغل دستم نگاه کردم بادیدن یلدا یه لبخند مهمون لبام شد خودموکشیدم سمتش پتوازروش رفته بود کناروپااشوتوخودش جمع کرده بودو مچاله شده بود دلم یادیدنش تواون حالت ضع رفت  پتورو اروم کشیدم روش یهویادم اومد کعه یکی داره پشت خط خودشوخفه میکنه..بااکراه ..گوشیوبرداشتم..بله/...الوسلام ..-سلام بفرمایید...اقای کیا بهرامی/..نمیدونم چرااما دلشوره ی بدی اومد سراغم ...-بله خودم هستم شما..-سروان احمدی هستم ازاداره اگاهی تماس میگیرم...دستام یخ کردن ضربان قلبم رفت ...

  • رمان شروع عشق با دعوا 3

    کیارش....یک روز دیگه به روز خواستگاری مونده باورم نمیشد به این زودیا عاشق شم اما دله دیگه چه میشه کرد..امروز قراره باافشین واسه خریده کوتوشلواربریم بیرون  به سامیم گفتم بیا باهم بریم گفت قراره قبل از رفتن عموش بره خانوادشونوببینه بیچاره از دخترعموش مهشیدمتنفره اماخوب چاره ای نبود بخاطر اقای رستمی احترامشونگه میداشت قضیه ازاین قراره که وقتی مهشیددخترعموش به دنیامیاداین دوتا برادر میگن اینا واسه همن یعنی سامیومهشید تا اینکه این دوبزرگ میشن سامی هرروز ازمهشیدمتنفرترمیشدمیگفت دختره بی بند باریه اما مهشیدهرجامیشست میگفت نامزدمه ..شاید بخاطره همینم سامی رفت پاریس همیشه سعی داشت از این دختره دوری کنه که امروزمجبوره خلافشوعمل کنه   به افشین زنگ زدم ..-الوسلام افشین چطوری.. به سلام شادوماد  شما بهتری   .-میگم افشین به نظرت بریم پاساز رضااینا همیشه اجناس شیکی میاره..-اره منم خواستم همینوبگم ..خیلی خوب تا نیم مین دیگه جلوخونتونم زودبیا بریم چندجا کاره دیگه هم دارم باشه داداش منتظرتم...-قوربونت فعلا..یسنا...وای خداازخستگی مردم بابا یه چیزی انتخاب کن بخردیگه ...-اوهوکی میخوای خواهرشومادرش بگن دختره بدتیپه نه خیرشم شده تا صبح بگردیما میگردم تا یه چیزخاص پیداکنم..امروز بایلدااومدیم خرید ..دیروز بعدازتموم شدن کاره شرکت زود برگشتم خونه هیچ اتفاق خاصیم نیوفتاد فقط یه چندباردیگه این پسره سامیار زوم کرد روم هر چندبارشم به بهانه های مختلف میومد بیرون کنارمیزم وامیستادوسوالای الکی میپرسید که بار اخربانگاه خصمانه ی خانم فلاح روبه روشدودیگه نیومدبیرون پریاهم که ازترسش ازدفترش بیرون نیومد دوبار فقط رفتم بهش سر زدم  مثل اینکه مرخصی یه هفته ای گرفته میگفت خواهرش حال خوشی نداره میخوادبره پیشش اخه مادرشون دوسال پیش فوت کرد..امروزم یلداخانم خیالش ازبابت اینکه مرخصی گرفتم راحت شدمنوازساعت 6 برداشته اورده تواین پاسازاتایه دست لباس انتخاب کنه الانم ساعت 9..-این چطوره؟باصدای یلدا به خودماومذدم...هان/چی میگی..میگم این  پیراهنه چطوره؟لباسی که انتخاب کرده بود یه پیراهنه کوتاه تایه وجب زیرباسن بود که زیرسینه اش کش میخوردورنگش پوست پیازی بود روسینه شم دوتا دکمه ی بزرگ قهوه ای میخورد..پاینشم مدل پف داربودخیلی خوشم اومد ازش دوس داشتم یه دونه ازش واسه خودم بخرم اما من واسه روز خواستگاری باید لباسی میپوشیدم که بالباس یلدا تفاوت داشته باشه..یاذوق گفتم وای یلدا چفد نازه هم شیکه هم فاتزیه...اره خودمم همین نظرو دارم..رفتیم تومغازه یلدالباسوپرو کرد واقعاتوتنش معرکه بود ..توهمون مغازه هم یه قسمتش مختص روسریوشال بود یه دونه ...

  • زندگی زناشویی به دور از دعوا (خنده دار)

    زندگی زناشویی به دور از دعوا (خنده دار)

    زندگی زناشویی به دور از دعوا(خنده دار) مجموعه: مطالب طنز و خنده دار     یک روز از یک زوج خوشبخت سوال کردمدلیل موفقیت شما در چیست ؟ چرا هیچ وقت با هم دعوا نمی‌کنید؟آقاهه پاسخ داد: من و خانمم از روز اول حد و حدود خودمان را مشخص کردیمقرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی حق اظهار نظر داشته باشه و من هم به عنوان یک آقا در مورد مسائل کلی نظر بدهم!گفتم: آفرین! زنده‌باد ! تو آبروی همه‌ی مردها را خریده‌ای ! من بهت افتخار می‌کنم.حالا این مسائل جزئی که خانمت در مورد اونها حق اظهارنظر داره، چیه ؟آقاهه گفت: مسائل بی‌اهمیتی مثل این که ما با کی رفت ‌و‌ آمد کنیم، چند تا بچه داشته باشیم، کجا زندگی کنیم، کی خانه بخریم، ماشین‌مان چه باشد، چی بخوریم، چی بپوشیم و ...گفتم: پس اون مسائل کلی و مهم که تو در موردش نظر می‌دی، چیه ؟آقاهه گفت: من در مورد مسائل بحران خاور میانه، نوسانات دلار، قیمت نفت و اوضاع جاری مملکت نظر می‌دهم.

  • رمان شروع عشق بادعوا(نویسنده جدید مریم)

    سلام خدمت همه ی دوستان گل خوشحالم که به جمع شمادنیای رمانیاپیوستم امیدوارم همکاری  مفیدی باشماداشته باشم... خوب این اولین رمان منه ازتون میخوام اگررمانوخوندیدوکموکسری داشت منوعفوکنیدچون اولین تجربه ام هست البته یه رمان دیگه هم دارم وچون سبکش بااین رمان 180درجه متفاوته فعلاصبرکردم تااین تموم شه وبعداونو بذارم این داستان اززبان 4 نفربیان میشه که توخلاصه داستان متوجه میشید مقدمه :آنگاه که غرور کسي را له مي کني،آنگاه که کاخ آرزوهاي کسي را ويران مي کني،آنگاه که شمع اميد کسي را خاموش مي کني،آنگاه که بنده اي را ناديده مي انگاري ،آنگاه که حتي گوشت را مي بندي تا صداي خرد شدن غرورش را نشنوي،آنگاه که خدا را مي بيني و بنده خدا را ناديده مي گيريمي خواهم بدانم،دستانت رابسوي کدام آسمان دراز مي کني تابرايخوشبختي خودت دعا کني؟(سهراب سپهری)خلاصه داستان : چهرنفر...دوخواهردودوست دودوست دوبرادر میگویند سرنوشت ادمارواگرفرسخها که همدورباشی بازبهم گره زدن یسنادختری ازقبایل همه ی دختران ایران زمین....باخواهرش یلداومادرش تناهزندگی میکنند یسنا بخاطره اینکه خرج دانشگاشوتامین کنه دریک شرکت ساختمانی مشغول به کارهست تااینکه ریس شرکت(اقای رستمی)بنابردلایلی مجبورمیشه بره امریکا وبرادرزادش سامیارکه درپاریس زندگی میکرده به ایران برمیگرده ومدیریتوبه دست میگیره یک روزشنبه یسنا دیربه شرکت میرسه ودرشرکت هنگامی که میخواست ازخیابون عبورکنه بخاطرعجله وسرعت راننده باععث میشه ماشین باسرعت بیادسمتش اما درلحظات اخرراننده کنترل ماشین روبه دست میگیره ..راننده پسری جوان خشک ومغرور ودرعین حال خودخواه ازماشین پیاده میشه وهمین میشه استارت دعواهالجبازی ها.....یلداخواهریسنادراموزش'گاه زبانی مشغول به تدریس هست که دایی یکی ازشاگردانش هنگام رساندن هستی اورامیبیندو این میشه باعث یک پیوند یک دلدادگی..وتمام این اتفاقات باعث تشکیل یک اکیپ چهارنفره که درطول داستان بنابراتفاقاتی همخونه میشن همسفر...فراری ازوطن...همکارودراخر..... امیدوارم خوشتون اومده باشه من باتوجه به نظرات وامتیازات پستهارمیذارم پس نظروامتیازفراموش نشه ازم ایرادبگیرید بذارید خبره شم ...باتشکرمریم