دانلود رمان عشقم را نادیده نگیر

  • رمان عشقم را نادیده نگیر(11)

    با دیدن ارسلان که داشت با اخم نگاهمون می کرد نیشمو بستم و به طرفش حرکت کردم:-سلامنگاهم به تیپش افتاد...مثل همیشه دختر کش شده بود! کت شلوار مشکی همراه پیراهن زرشکی و کروات مشکی ای پوشیده بود. صورتش رو شیش تیغ کرده. با حسرت به قدش خیره شدم...حتی با این کفشام همهنوز به شونه اش می رسیدم.زیر لب جوابمو داد. سوئیچی رو دستم داد و گفت:-تو و سروناز برین داخل ماشین من خودم باهاشون حرف می زنمبدون اینکه منتظر جوابم باشه به طرف همون سرگرد بی ادبه رفت. دست سروناز رو کشیدم و بعد از عذرخواهی از اون ماموره به طرف لکسوزی که مطمئنا همون ماشینی بود که توی سفر شمال همراهمون بود, رفتیم.سوار ماشین که شدیم سروناز زد زید خنده. با تعجب گفتم:-تو هم که امروز زرت زرت میزنی زیر خنده...نکنه واقعا مستی؟نیشش رو باز کرد و با خنده گفت:- نه بابا مست کجا بود! به این ماموره میخندم. بدجور از دستم شکار بودبا خنده سری از روی تاسف تکون دادم و به ارسلان که داشت به ماشین نزدیک می شد خیره شدمسروناز با خنده رو به ارسلان گفت:-یه ساعته دارم بهشون میگم مست نیستم تو چجوری تونستی توی چند دقیقه قانعشون کنی؟ارسلان با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:- تو مگه مست نبودی بچه؟؟سروناز:- چـــــــــــــرا بودم...ولی الان دیگه نیستمادامه داد:-ماشین خوشگلتو چیکار کردی؟ارسلان اخم مصنوعی کرد:- بخاطر شاهکار جنابعالی چند روزی توی پارکینگ میمونهسروناز خودش رو مظلوم کرد و گفت:- همش تقصیر این زنته پسرعموارسلان با تعجب به من ,منم با اخم به طرف سروناز برگشتم:-نکنه میخوای بگی من بودم مثل این فضایی ها می رقصیدم و با نوید اینا کل مینداختم یا شایدم من بودم اون ماموره رو اوسگل کرده بودم و به ریش نداشتش میخندیدم؟؟سروناز دست به سینه گفت:- مگه شک داری؟دوست داشتم همونجا کلشو بگیرم محکم بکوبم توی شیشه تا اینقدر زر نزنه. با عصبانیت به عقب ماشین خیزبردم و موهای بازش رو از توی شالش گرفتم که باعث شد جیغ بزنه:-یه بار دیگه حرفتو تکرار کنسروناز:- ارســـلان...ارسلااان بیا این زن وحشیتو بگیر...موهـــــــــام آییییارسلان زد کنار و با خنده سعی کرد ما دوتا رو از هم جدا کنه. اونقدر عصبانی بودم که فقط دوست داشتم ایندختره ی پررو رو خفش کنم. ارسلان سعی کرد دستم رو از موهای سروناز جدا کنه ولی من ول نمی کردمسروناز هم پشت سر هم جیغ میزد. فشار دستمو بیش تر کرده بودم که یه لحظه نفسای یه نفر رو کنار گوشماحساس کردمارسلان:- کوچولو ولش کن...موهاشو کندی!اونقدر نزدیکه بود که گر گرفتم.نفس هاش به گوشم می خورد و مور مورم می شد.دستام از دور موهاش شل شد. سروناز هم وقتی از دستم آذاد شد با جیغ گفت:- کثافت بیشعور دستت بشکنه...عقــده ...



  • رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)

    با دیدن اون همه دستگاهی که به بابا وصل بود کپ کردم. دیگه حتی گریه هم نمیکردم و فقط به چشمهای بسته اش خیره شده بودم. باورم نمی شد مردی که روبروی منه پدرم باشه!! پدر مغرور و سرحال من خیلی با این کسی که اینجا خوابیده بود فرق میکرد. با پا هایی لرزان به طرفش رفتم. چهره اش خیلی شکسته تر بنظر میرسید. با نوک انگشتهام موهایی که روی پیشونی اش بودند رو عقب بردم و صدایی لرزان گفتم: - بابا توروخدا بیدار شو! بخدا هر کاری رو که بخوای انجام میدم . اصلا ... اصلا ... میرم به عمو میگم پشیمون شدم و.... دیگه نتونستم ادامه بدم و شروع کردم به گریه کردن. اشکهام بی محابا از روی گونه هام سر میخوردند و موهای بابا رو خیس میکردند. ...- دخترم منمو ببخش دیگه نمی خوام هیچ غمی داشته باشی و اون چشمهای قشنگتو بخاطر من خیس کنی. با بهت به بابا خیره شدم . چشمهاش باز بود و داشت با نگاه شرمنده اش منو اتیش میزد. با وجود کاری که نکرده بود ازم معذرت خواهی میکرد. با خجالت سرمو انداختم پایین و با بغض گفتم: - شما که کاری نکردی بابا. دیگه نمیزارم هیچی ناراحتتون کنه . هر کاری رو که بخواهین انجام میدم ! هر کاری!! بدون اینکه فرصت جواب دادنو بهش بدم , سریع یک ماچ گنده از گونه هاش گرفتم و از اتاق خارج شدم.بند های کفشمو به سختی باز کردم و هر کدوم رو به یک سمتی پرتاب کردم. داشتم میترکیدم. در رو سریع باز کردم و داد زدم:آهای دارم می ترکم !!! یکی به دادم برسه!! با حالت دو به طرف دستشویی دویدم . نمی دونم چطوری این سه ساعتو تحمل کردم!! بعد از چند دقیقه دست و صورتم رو شستم و وارد هال شدم . به محض اینکه سروناز رو دیدم گفتم: -مرتیکه احمق!! بهش میگم میخوام برم دستشویی, میگه: بعد با صدای کلفتی ادای استادم رو در اوردم : - خانوم صدرایی اگه میخواهین برین دستشویی وسیله هاتون رو جمه کنین و از کلاس خارج شین!! کلاس من جای این مسخره بازی ها نیست!! آخه من نمیدونم از کی تا حالا مضتراح رفتن هم شده مسخره بازی؟؟؟!! وارد آشپز خونه شدم و با صدای بلندی داد زدم: -باباییییی کجایی دلم برات تنگولیده!!! هر چی صبر کردم صدایی نشنیدم به همین خاطر هم به طرف هال رفتم ولی با دیدن صحنه ی روبه روم تا بناگوش سرخ شدم! عمو و زن عمو و مامان و بابا و سروناز و از همه مهم تر ارسلان داشتند از خنده ریسه می رفتند. یعنی دیگه ضایع تر از من هیچکس پیدا نشده !!ای خدا این هم شانسیه که دارم؟؟ سرمو انداختم پایین و با صدای ارومی گفتم: - ببخشید من اصلا نمی دونستم شما اینجایین. به بابا نگاه کردم. برای اولین بار خنده مهمون لبهاش شده بود . ولی با این وضعی که پیش اومده بود این موضوع رو به زودی فراموش کردم. زن عمو با لبخند قشنگش رو به من گفت: - دخترم حالا ...

  • رمان عشقم را نادیده نگیر 16

     ﺑﺎ ﺻﺪاﻱ ﺯﻧﮓ ﮔﻮﺷﻴﻢ ﺑﺎ ﻏﺮﻏﺮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﻧﻴﻤﻪ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻡ و ﺗﻮﻱ ﺟﺎﻡ ﻧﻴﻤﺨﻴﺰ ﺷﺪﻡ...اﻩ اﻳﻦ ﺩﻳﮕﻪ ﻛﻴﻪ ﺳﺮ ﺻﺒﺤﻲ ؟! ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﺩﺭاﺯ ﻛﺮﺩﻡ و ﺑﺪﻭﻥ اﻳﻨﻜﻪ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﺻﻔﺤﺶ ﺑﻨﺪاﺯﻡ ﻗﻂﻌﺶ ﻛﺮﺩﻡ...ﺻﺪاﺵ ﻛﻪ ﻗﻂﻊ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺁﺭاﻣﺶ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺗﻮﻱ ﺑﺎﻟﺸﺖ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩﻡ...ﺑﺎ ﺧﻴﺎﻝ اﻳﻨﻜﻪ اﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺭاﺣﺖ ﺷﺪﻡ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﻱ ﺑﺎﻟﺸﺖ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﻛﺮﺩﻡ و ﺟﺎﻡ ﺭﻭ ﻧﺮﻡ ﺗﺮ ﻛﺮﺩﻡ...ﺁﺧﻴﺸﺸﺶ ﭼﻪ ﺑﺎﻟﺸﺖ ﻧﺮﻣﻲ...اﺻﻼ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺎﻝ ﻣﻴﻜﻨﻪ!! ﭘﻠﻜﺎﻡ ﺩاﺷﺖ ﻛﻢ ﻛﻢ ﺭﻭﻱ ﻫﻢ ﻣﻴﻔﺘﺎﺩ ﻛﻪ ﺩﻭﻳﺎﺭﻩ ﺻﺪاﻱ ﻣﺴﺨﺮﺵ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ...اﻱ ﺗﻮ ﺩﻫﻨت ﺑﻴﺎﺩ ﻭﻝ ﻛﻦ ﺩﻳﮕﻪ! ﻋﺠﺐ ﺳﻴﺮﻳﺸﻴﻪ اﻩ! ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﻟﺸﺖ ﻛﻮﺑﻮﻧﺪﻡ و ﺑﺪﻭﻥ اﻳﻨﻜﻪ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻢ, ﮔﻮﺷﻲ ﺭﻭ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﮔﻮﺷﻢ ﺑﺮﺩﻡ...ﺻﺪاﻱ ﺁﺷﻨﺎﻳﻲ ﺗﻮﻱ ﮔﻮﺷﻢ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭﻟﻲ اﻭﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮاﺏ ﺩاﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺻﺪاﺵ ﺭﻭ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻢ: - ﺳﻼﻡ ﺧﺮﻩ ﭼﻂﻮﺭﻱ ؟ ؟     ﺳﻜﻮﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻲ ﻛﺮﺩ و اﻧﮕﺎﺭ ﭼﻴﺰ ﺟﺪﻳﺪﻱ ﻛﺸﻒ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﻣﺸﻜﻮﻛﻲ ﮔﻔﺖ:     -اﺭﺳﻼﻥ ﭘﻴﺸﺘﻪ ؟ ؟ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﻛﻪ ﻣﺰاﺣﻢ ﻧﺸﺪﻡ ؟ ﻭاﻱ ﻭاﻱ ﻭاﻱ ﭼﻪ ﺯﺷﺖ...ﺳﺎﻋﺖ ﻳﻜﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩاﺭﻳﻦ ﺗﻮﺭﻭﺧﺪا...!       و ﺑﺎ ﺻﺪاﻱ ﺑﻠﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﺯﻳﺮ ﺧﻨﺪﻩ... ﻣﻦ ﻛﻪ اﺯ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﻲ ﺣﻴﺎﻳﻴﺶ ﻛﭙﻲ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ, ﺑﺎ ﺻﺪاﻱ ﺧﻨﺪﻩ اﺵ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ اﻭﻣﺪﻡ و ﻋﺼﺒﻲ ﮔﻔﺘﻢ:     -ﮔﻤﺸﻮ ﺩﺧﺘﺮﻩ ي ﺑﻴﺸﻌﻮﺭ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻱ ﻫﻤﻪ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﻨﺤﺮﻓﻦ ؟ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺧﻮاﻫﺮ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻡ ﺑﺎ اﻳﻦ ﺣﺮﻓﺎﺕ ﺻﺪﺑﺎﺭ ﺁﺏ ﻣﻴﺸﻢ ﻭاﻗﻌﺎ ﻛﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪا ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﺁﺩﻡ ﺷﻮ...   ﺣﺎﻻ ﺧﻮﺩﻡ اﺯﺵ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﺗﺮ ﺑﻮﺩﻣﺎ ﻭﻟﻲ ﺧﺐ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﻲ ﻣﻴﺪﻩ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮﻱ اﻳﻦ ﺳﻦ اﺯ اﻳﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﺑﺰﻧﻪ ؟! ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺩاﺭﻩ ﺭﻳﺰ ﻣﻲ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ:     - ﺑﻴﺨﻴﺎﻝ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺩﻭﺭﻫﻤﻲ ﺑﺨﻨﺪﻳﻢ ﺷﺎﺩ ﺷﻴﻢ   ﺩﻫﻨﻤﻮ ﻛﺞ ﻛﺮﺩﻡ و ﮔﻔﺘﻢ:     - ﻫﻪ ﻫﻪ ﻫﻪ ﭼﻘﺪﺭﻡ ﺑﺎﻣﺰﻩ ﺑﻮﺩ...ﻛﺎﺭﺗﻮ ﺑﮕﻮ ﺣﻮﺻﻠﺘﻮ ﻧﺪاﺭﻡ ﻣﻴﺨﻮاﻡ ﺑﺮﻡ ﺑﺨﻮاﺑﻢ...     - اﻭﻧﻮﻗﺖ ﺣﻮﺻﻠﻪ ي اﺭﺳﻼﻥ ﺟﻮﻧﺘﻮ ﺩاﺭﻱ ؟ ؟     ﺑﺎ ﺟﻴﻎ ﮔﻔﺘﻢ:   -ﺳﺮﻭﻧﺎااااﺯ!!     ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﻛﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﺗﻮﺵ ﻣﻮﺝ ﻣﻲ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ:       - خیله ﺧﺐ ﺑﺎﺑﺎ اﺻﻼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ...ﻳﻜﻲ ﺩﻳﮕﻪ ﺣﺎﻟﺸﻮ ﻣﻲ ﻛﻨﻪ ﻣﻦ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺑﺎﻳﺪ چوبشو بخورم!   ﺑﺪﻭﻥ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﻬﻠﺖ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ اﺩاﻣﻪ ﺩاﺩ: - اﻳﻨﺎﺭﻭ ﻭﻝ ﻛﻦ...اﻣﺮﻭﺯ ﻋﺼﺮ ﺧﻮﻧﻪ ي ﺁﻗﺎ ﺟﻮﻥ ﺩﻋﻮﺗﻴﻢ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﻫﻢ ﺩاﺭﻩ ﻛﻪ ...

  • رمان عشقم را نادیده نگیر(27)

    سه هفته ای از اومدنم به خونه ی بابا گذشته بود و حالا بقیه فهمیده بودن با ارسلان بحثم شده...مامان که همش با نصیحت بهم غر می زد برگردم سر خونه زندگیم ولی بابا پشتم بود...نمی دونم برای عذاب وجدانش بود یا هر چی! به هر حال بابا بود که نمیزاشت غرغرای مامان جایی پیش بره...توی این چند هفته ارسلان همونجوری که گفت تقریبا  هر روز میومد اینجا و منم تنها کاری که می کردم خودم و توی اتاق حبس می کردم و گوش می دادم به حرفایی که یا التماس بود و یا داد و بیداد و سعی می کردم هیچکدومشون ته دلم رو نلرزونه! نه حداقل برای منی که بیشتر از هر وقتی زخم دیده بودم! نمی دونم مامان به بقیه ی فامیل چی گفته بود  که هیچکدوم اعتراضی برای دیدن نوه ی امیر صدر نکرده بودن!! به هر حال این برای خودم هم بهتر بود...با صدای نق نق دختر کوچولوم با خنده روش خم شدم و گفتم: - بیدار شدی تنبل خانوم؟ قبل از اینکه طبق معمول شروع کنه به گریه کردن، توی بغلم گرفتمش و از اتاق زدم بیرون...بابا که داشت داشت روزنامه میخوند تا چشمش بهمون افتاد با خنده گفت: - به به آوا خانوم خوش خواب! بیا اینجا ببینم پدر سوخته. با خنده آوا رو به بابا سپردم و خودم  به طرف آشپزخونه حرکت کردم..نگاهم رو به ساعت که 6:30 عصر نشون می داد دوختم و رو به مامان که سبزی پاک می کردگفتم: - سروناز کی میاد؟ - اون بیچاره تا ساعت هفت کلاسه...این مدرسه ها هم که دانش آموزو تا شب میکشونن مدرسه که حالا نمیدونم چیو میخوان ثابت کنن! لبخند کوچیکی زدم و بی حرف کمکش کردم سبزی ها رو پاک کنه... - سارینا مادر فکر نمی کنی دعواتون خیلی طولانی شده؟ درست نیست دختر اینجوری خونه زندگیشو ول کنه! مخصوصا تو که حالا بچه دار هم شدی بدون اینکه نگاهش کنم جدی گفتم: - منظورت چیه مامان؟ - لااقل یکم به فکر اون بیچاره باش که هر روز باید پاشه بیاد اینجا ناز خانومو بکشه! عصبی گفتم: - مجبورش نکردن بیاد! منم ناز نکردم که احتیاجی به نازکش داشته باشم...اگه هم که سربارتونم بگین تا بیش تر از این مزاحمتون نشم! با اخم و جدیت گفت: - یه بار دیگه این حرفو بزنی یادم میره کسیه به اسم سارینا دخترمه! من فقط خوبیتو می خوام چرا نمی فهمی؟ با لحن آرومتری گفتم: - مامان جان بیخیال من شو لطفا اون قدر بچه نیستم که نفهمم دارم چیکار می کنم. گونه اش رو بوسیدم و در حالی که از جام بلند می شدم گفتم: - شما هم انقدر حرص منو نخور با بلند شدن صدای  آیفون نگاهی به مامان انداختم که گفت: - سرونازه! - من درو باز می کنم درو که باز کردم صدای غرغرای سروناز بلند شد: - ای الهی گور به گور شن که دخترای مردمو تا این وقت شب میکشونن اون شکنجه گاه...سگم بود تا الان دیگه جون داده بود! واای مامان منو که دید خودشو انداخت ...

  • رمان عشقم رو نادیده نگیر(6)

    زن عمو به طرف جمع رفت و با صدای بلندی که سعی در جمع کردن حواس ها به خودش بود ,گفت:- شام حاضره!بعد رو به من و نازنین گفت:- شما دوتا هم بیاین کمکم کنین!من که از حرکاتش سر در نیاورده بودم, با گیجی از جام بلند شدمو به طرف آشپز خونه حرکت کردم. بعد از کمک به زن عمو, به همراهنازنین روی یکی از صندلی ها نشستم و نگاه بی میلم رو به غذاهادوختم. اونقدر بی حوصله بودم که حتی نگاهی به ارسلان که روبروم نشسته بود هم نکردم. فقط میتونستم صدای عشوه هایی که رزانابراش میومد رو بشنوم ولی بی حوصله تر از اونی بودم که حسادتکنم. انگار خودم هم قبول کرده بودم که کم آوردم.با ضربه ای که به بازوم حورد به خودم اومدم و بیصدا به نازنین خیرهشدم.نازنین:-سارینا چرا هیچی نمی خوری؟با تعجب به بقیه که در حال خوردن بودند, خیره شدم و برای حفظظاهر هم که شده بود کمی سالاد برداشتم و در جواب نگاه هایتعجب زده ی نازنین گفتم:- میل ندارم.خواستم چنگالی بردارم که ناخودآگاه نگاهم به غذای رزانا افتاد.بشقابش پر بود ولی دست نخورده! انگار غذا خوردن بهانه ای بیشترنبود و اون میخواست پیش ارسلان جونش باشه! اینبار نتونستم تحمل کنم چنگال رو توی دستم محکم فشردم. دختره ی بیشعور انگار بویی از انسانیت نبرده بود!با حرص چنگالم رو توی سالادم بردم و شروع به خوردن کردم. تمامتعجبم از این بود که چرا دیگران متوجه ی این رفتار های ارسلان نمی شن؟ فقط دو جواب داشت.یا اینکه کمی .... بودند! و یا هم اونقدر خودشون مشکل داشتند کهمشکلات بقیه رو نمی دیدند! من هم هر دو گزینه رو مناسب دونستم.بعد از غذا هم به کمک زن عمو و نازنین وسایل رو جمع کردم ومشغول شستن ظرف ها شدم.چند ثانیه نگذشته بود که ارسلان وارد اشپز خونه شد.بعد از انجام کارش که نمی دونم چی بود, وقتی که از اشپز خانه خارج میشد,زن عمو صداش کرد. در حالی که راه رفته اش رو بر می گشت گفت:- چیزی شده مامان؟زن عمو:-ارسلان...عزیزم باهات کار مهمی دارم اگه میشه چند دقیقهاز وقتت رو بهم بدی!بعد ادامه داد: - من توی اتاق منتظرتم!بعد از رفتن زن عمو و ارسلان به سرعت ظرف شستنم افزودم.تنها چیزی که بهش فکر می کردم خواب بود. با خستگی از پله ها بالا رفتم و وارد راهرو شدم. هنگامی که از اتاق زن عمو می گذشتم صداش رو شنیدم. انگار بلند گو قورت داده بود! سعی کردم بی تفاوت باشم ولی اونقدر صداش بلند بود که هر کس هم بود ناخوداگاه وسوسه می شد ادامه ی حرف هاش رو گوش بده. زن عمو:-ارسلان من چند بار گفتم الان هم میگم! هیچ وقت نخواستم و نمی خوام توی زندگیت دخالت کنم ولی رفتار شما دوتا اونقدر تابلوئه که حتی یه بچه ی سه ساله هم متوجه ی این رفتارهای سردتون میشه! کمی مکث کرد...بعد ادامه داد: -ارسلان ...

  • رمان عشقم را نادیده نگیر(25)

    هن هن کنان خودم رو به سالن رسوندم و روی مبل ولو شدم... هشت ماهی می گذشت و تقریبا  روزای آخر حاملگیم بود...نگاهم رو به شکم برآمده ام دوختم..دیگه باهاش کنار اومده بودم...یعنی کنار که نه! عادت کرده بودم...به بودن این بچه عادت کرده بودم! حس عجیبی بهش داشتم..نمی دونم اسمش چی بود ولی هر چی که بود باعث می شد با هر تکونی که می خوره لبخند محوی روی لبام بشینه! توی این چند ماه اونقدر لگدمالم کرد که حد نداشت...براش خط و نشون می کشیدم و تهدیدش می کردم..کم کم دیگه داشت صدا در می اومد...ارسلان هم فقط به حرص خوردنای من می خندید و قربون صدقه ی کوچولویی که حالا فهمیده بودیم دختره می رفت! ارسلان... چند بار زیر لب اسمش رو تکرار کردم! رفتاراش خیلی عوض شده بود..می ترسیدم...از این همه تغییر ترس برم می داشت.. که نکنه یهو همه ی اینا یه روز از بین بره و من بمونم با دردی که هیچوقت درمون نمی شه! شکاک بودم یا هر چی...ولی چند وقتی بود احساس می کردم یه اتفاقی افتاده...نگاه خسته و خیره اش رو بعضی وقتا روی خودم حس می کردم و دلشوره تمام وجودمو می گرفت...وقتی هم که گیج نگاهش رو غافلگیر می کردم لبخند محوی می زد ولی من اون نگاه خسته و نگران روپشت اون همه تظاهر می دیدم و هیچی نمی گفتم! خسته شده بودم... از اون تلفن های مشکوک و عصبی شدن هاش...از داد و بیداد های بی موقعش... از اون نگاه های گاه به گاهی که نه معنیش رو می فهمیدم و نه سعی می کردم که بفهمم! خودش هیچی نمی گفت من هم سعی نمی کردم از زیر زبونش بیرون بکشم!اونقدر فکرم مشغول بود که احتیاج داشتم خودم با یکی درد و دل کنم... دستی روی شکمم کشیدم و زیر لب گفتم: - همین روزا از اون تو بیرون میای و می فهمی دنیا اونی نیست که فکر می کردی کوچولو! - مادر و دختر خوب با هم خلوت کردن! نگاهم رو از لباس های رسمیش گرفتم و به ته ریشی که این روزا عجیب بهش میومد سوق دادم: - میری بیمارستان؟ نگاهی به ساعتش انداخت و در حالی که به طرفم میومد گفت: - یه سر به بیمارستان می زنم از اونور می رم دانشگاه...به خاتون گفتم بمونه تو هم هر چی خواستی بهش بگو!نبینم مثل دفعه ی قبل بخاطر یه لواشک اعتصاب کنی ها! به طرفم خم شد و لبش با گونه ام مماس شد: - مواظب کوچولوم و کوچولوش باش! با لبخند گیجی نگاهش کردم که لبخند خسته ای زد و بعد از خداحافظی از خونه زد بیرون... بی حوصله به صفحه ی سیاه تلویزیون خیره شدم...با فکری که به ذهنم رسید  از جام بلند شدم و بعد از گذاشتن سی دی فیلمی توی دستگاه، به طرف آشپز خونه حرکت کردم و یه سری هله هوله مثل چیپس و پاپ کرن که دور از چشم خاتون برای خودم قایم کرده بودم، از توی کمد برداشتم...با برداشتن ظرف بزرگی همه رو توش خالی کردم و از آشپزخونه زدم بیرون . ...

  • رمان عشقم را نادیده نگیر(14)

    یک هفته  میگذره و من به مراتب حالم بهتر شده! توی این چند روز اونقدر حوصلم سر رفته که گاهی اوقات فکر میکنم افسرده شدم! ارسلان هم که بیشتر اوقات سرکاره...منم به این وضع عادت کردم.تازگیا یه چیز جدید هم فهمیدم اونم اینکه طعنه های ارسلان کمتر شده ولی خب منم دیگه اهمیتی نشون نمی دم و کمتر محلش میزارم! بعضی اوقات هم می بینم چطور از این کارای من کلافه میشه ولی اصلا به روی خودم نمیارم...امروزم که جمعه بود و یکی دیگه از روزای مسخره ی زندگیم.دلم یه هیجان میخواد...مثلا چی می شد الان یه نفر بیاد بگه قلانی مرده؟؟ یا اینکه ارسلان از کار برکنار شده؟؟ یا اگه می شد بگن آدم های فضایی دارن به زمین حمله میکنن... توی دلم به افکارم بد و بیراهی گفتم و پوووفی کشیدم... از فرط بیکاری داشتم چرت و پرت می گفتم! با بی حوصلگی از اتاق بیرون زدم و خودم رو به پله ها رسوندم...برای اولین بار خواستم از پله ها سر بخورم ولی بعداز چند ثانیه پشیمون شدم و با خودم گفتم این کارا از یه خانوم متشخص بعیده! بخاطر همین هم بیخیالششدم و از پله ها پایین رفتم...با دیدن چند نفر که توی سالن مشغول کاری بودن, با تعجب بهشون خیره شدم.بیخیال حتما دزدن! چی میگی سارینا دزد کجا بود سر صبحی! به لباس هاشون میخورد خدمت کار باشن...ولی ما که خدمت کار نداشتیم؟؟ با همون تعجب خودم رو به آشپز خونه رسوندم. با دیدن خانوم مسنی که بهش می خورد 50 سال داشته باشه, به طرفش حرکت کردم. پشتش به من بود و این مانع می شد قیافش رو ببینم!با صدای نسبتا بلندی گفتم:- ببخشید خانوم!فکر کنم ترسوندمش چون با ترس دستش رو روی قلبش گذاشت و به طرفم برگشت. تا نگاهش بهم افتاد خودشرو جمع و جور کرد و با دستپاچگی گفت:-وای شرمنده خانوم اصلا متوجه اومدنتون نشدمبا تعجب گفتم:- میشه بپرسم اینجا چه خبره؟؟شما منو از کجا می شناسین؟؟- مگه آقا بهتون نگفته؟وقتی قیافه ی منگمو دید ادامه داد:- آقا ما رو استخدام کردن...از این به بعد اینجا کار می کنیم خانوم!تعجب کردم...پس چرا به من خبر نداد؟ خانومه هم وقتی جوابی ازم ندید سرش رو با کارش گرم کرد. دوستنداشتم توی اتاقم برگردم برای همین هم خودم رو روی صندلی کنار میز انداختم و دقیق تر بهش خیره شدم.قیافه ی با مزه  و ملوسی داشت. پوست سفید, چشمای سبز و خال کنار لبش که بیشتر از همه توی چشمبود. معلوم بود توی جوونیش خاطرخواه زیاد داشته! میتونستم بفهمم از نگاه خیره ام معذبه برای اینکه بیشترضایع نکنم  نگاهم رو ازش گرفتم و سیبی رو از توی میوه خوری برداشتم.رو بهش گفتم:-من حتی اسمتونم نمی دونم! با این حرفم به طرفم برگشت و با لبخند مهربونی گفت:- من خاتونم...شما هم باید سارینا خانوم باشین؟- میشه سارینای خالی صدام ...

  • رمان عشقم رو نادیده نگیر(8)

    با حرص نگاهم رو از بیرون گرفتم و به ساعتم خیره شدم. به مامان قول داده بودم ساعت 8 اونجا باشم ولی الان نه تنها به مموقع نمی رسم بلکه دیر هم می کنم. البته تقصیر خودم هم بود! با اینکه دیشب از این مهمونی خبر داشتم اما بازم پای سریال ها نشستم که باعث شد کلی وقتم هدر بره. راستش نمی دونستم این مهمونی بخاطر چیه, هیچ اهمیتی هم برام نداشت چون کار من اونجا فقط کمک کردن به مامان و سروناز بود.امروز هم ساعت یک ربع به هشت بیدار شدم. اونقدر عجله داشتم که نزدیک بود بجای کفش هام , با روفرشی هام از خونه بزنم بیرون! حتی ارسلان هم از این مهمونی خبر نداشت. مامان کلی سفارشم کرد بهش بگم ولی باز هیچی نگفتم. بعد از اون ماجرا تقریبا سه روزی می شد که هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمی شد. حتی هروقت من رو توی سالن می دید به هیچ وجه پایین نمی اومد. با اینکه از این کارهاش دلخور بودم, اما هیچی نگفتم. از فکر بیرون اومدم. ساعت 8:15 بود. اینبار نگاه پر از حرصم رو به راننده که بیخیال مشغول رانندگی بود , دوختم. اونقدر با آرامش و صبر رانندگی می کرد حضرت ایوب هم جلوش کم می اورد! خیلی دوست داشتم با دست هام خفه اش کنم. - خانوم رسیدیم! با دیدن چند جفت کفش اضافی تعجب کردم. قرار نبود کسی اونموقع بیاد مهمونی. کلید رو توی قفل چرخوندم و داخل شدم. با دیدن آنا و نامزدش واقعا تعجب کردم. آنا دختر داییم بود. دختر خوبی بود ولی زیاد باهاش صمیمی نبودم. از این که اون رو بعد از دو سال توی خونمون می دیدم واقعا تعجب کرده بودم. بعد از اینکه آنا و نوید نامزد شدند برگشتند آلمان. خانواده ی نوید توی المان زندگی می کردند. از اون موقع دیگه خبری ازشون نداشتم. با صدای در همه به طرفم برگشتند. با صدای بلندی بهشون سلام کردم و روی نزدیک ترین مبل کنارشون نشستم. توی مدتی که مشغول حرف زدن باهاشون بودم متوجه تغییرات انا شدم. دیگه خبری از اون دختر پرحرف نبود. خیلی با وقار شده بود. معلوم بود زندگی توی غربت بهش ساخته بود. بعد از چند دقیقه با یه ببخشیدی از جام بلند شدم و به طرف آشپز خونه حرکت کردم. خودم رو به مامان رسوندم و با صدای آرومی گفتم: -مامان نمی خوای بگی مناسبت این مهمونی چیه؟ مامان: - مگه نمی بینی خالت اینا از المان برگشتن؟ - خب؟ سروناز که تا اون موقع با سکوت به حرف هامون گوش میداد تکیه اش رو از دیوار برداشت و گفت: -بالاخره تصمیم گرفتن ازدواج کنن! با تعجب نگاهم رو به سروناز دوختم و گفتم: -یعنی بالاخره میخوان ازدواج کنن؟ سروناز:- آره... انگار بعد دو سال یادشون اومده اینا هنوز نامزدن! ریز خنده ای کردم که ادامه داد: -مثله اینکه خیلی هم عجله دارن...همین چهارشنبه یه عروسی افتادیم با ...

  • رمان عشـــقم را نــادیــده نگیـــر(1)

    رمان عشـــقم را نــادیــده نگیـــر(1)

    با چشمایی متحیر به مامان خیره شدم. اصلا باورم نمیشد همچین چیزی بشنوم!! همونجوری به مامان زل زده بودم که یه دفعه گفت:"چت شد سارینا؟! من فقط قبول کردم واسه ی خواستگاری بیان. اگه هم ازش خوشت نمیاد میتونی امشب اعلام کنی و جواب رد بدی." تازه به خودم اومدم...مگه میتونستم جواب رد به کسی که عاشقشم بدم! هنوزم توی مغزم نمیگنجید ارسلان بیاد خواستگاریم. یعنی این همه روز منو دوست داشته و من نمیدونستم؟؟!! واقعا گیج شده بودم. یاد آخرین روزی افتادم که ارسلانو میدیدم. حدود 7 سال پیش که من 13 و ارسلان 17 سالش بود. ارسلان میخواست پیش مامان بزرگش (تبریز) بره. اون روز یه خریتی کردم که هیچوقت فراموش نمیکنم. یادمه وقتی وارد فرودگاه شدیم,با نگاهم دنبالش گشتم...درست کنار زن عمو وایستاده بود و دلداریش می داد...توی اون موقعیت هم نتونستم خودمو کنتر کنم و اجازه دادم اشکام سرازیر شه! خودمم نمیدونستم این حسی که بهش داشتم چیه...اما هر چی بود باعث می شد تمام فکر و دکرم بشه اون! توی اوج نوجوانی بودم...یادمه هر کاریکه می کرد, ,وابستگی من هم بهش بیشتر می شد. همیشه سعی می کردم توی کاراش بهش کمک کنم...حتی چندباری هم توی خواب یواشکی دیدش می زدم! اوایل متوجه این کارام نبود اما وقتی فهمید نگاه های من بهش عادی نیست, سعی می کرد خودشو ازم دور کنه...میتونستم حرص و عصبانیت رو توی چشماش ببینم اما هیچ وقت این نگاه هاشو پای تنفرش نمی زاشتم...اونقدر توی خودم غرق شده بودم ..اونقدر سعی می کردم خودمو بهش نزدیک کنم که متوجه نشدم این کارم باعث تنفر و زدگیش میشه!!اون موقع هم فقط 13 سالم بود. با این که تمام تحقیراشو می شنیدم ولی هیچ وقت به روی خودم نیاوردم! گاهی حتی خودمم از این همه ضایع بازیام حالم بهم میخورد اما تا می دیدمش, تمام فکرایی که برای خودم توی ذهنم درست میکردم, خراب میشد! اونقدر توی افکارم فرو رفته بودم که متوجه ی صدای بلند گو که پرواز تبریز رو اعلام کرد, نشدم! نمی دونم خودمو چجوری بهش رسوندم؟...چجوری روبروش وایستادم...و چجوری دهنمو باز کردم و تمام احساساتم رو بهش گفتم!... تمام حرفایی رو که توی کارام خلاصه کرده بودم!! وقتی حرفام تموم شد از خجالت سرم رو پایین انداختم! بابت اعترافم پشیمون نبودم اما ترس از جوابش نمیزاشت آروم باشم...حدس میزدم تمام فکر و خیالاتی که این همه روز واسه خودم درس کرده بودم, اشتباه بوده! همینطور هم شد... بخاطر سکوتی که بینمون ایجاد شده بود,سرم رو بالا آوردم و توی چشماش خیره شدم...نگاهش هیچی رو نشون نمی داد...انگار مقابل یه سنگ وایستاده بودم...هیچی رو نمی شد از توی نگاهش خوند... خالی از حسی!به معنای واقتی سـرد و خشـک!... کم کم نگاه بی تفاوتش جای ...