دانلود رمان عشق کشکی

  • رمان عشق کشکی(قسمت آخر)

    تو چشمام جمع شد . این اینجا چیکار میکرد . بهش نزدیک شدم . یه قدم ازم فاصله گرفت .من : ما .... نی ..... مانی تو .....تو خودتی ؟ زبونم نمیچرخید . نمیدونستم لکنت زبون هم دارم که الان فهمیدم .من : خواهش میکنم با من حرف بزن . مانی . کی این بلا رو سرت اورده .تو چشمام ذل زد و گفت : تو .نمیفهمیدم . مگه من چیکارش کرده بودم . رومو به سمتش برگردوندم تا ببینمش که دیدم ...دیگه نبود . کجا رفت ؟ داشتم مثه بُز به خودم فحش میدادم . آخه میمردی سرت رو نچرخونی بوقلمون ؟ بیا پرید .حالا از کجا پیداش کنم ؟ اونم توی آنکارا ؟ شهری به این بزرگی و پر جمعیتی ؟اشکام سرازیر شد . چه وضعیت ناجوری داشت . این مانی بود ؟ نه فکر نمیکنم . چرا خودش بود .( عزیزم خود درگیری داری ؟ )باید میرفتم دنبالش . ( خوبه که فهمیدی .چشم دیگه پارازیت نمیندازم خوب جوگیر شدم )طول کوچه رو دووییدم .نبودش هیج جا نبود .یه دفعه از یه جایی صدای تیر اندازی بلند شد . وااااااااای همینم کم مونده بود .برگشتم . صدا از اون دورها میومد . نکنه ... نههههههههههههههه . دوویدم به محل تیر اندازی ... هیچی اونجا نبود فقط زمین خونی شده بود . چشمامو با دستام گرفتم . حتما پرنده ای چیزی بوده دیگه .تو ترکیه ادم کشی زیاد بود .راهو برگشتم . میخواستم برگردم به آپارتمان خودم . ولی مگه تصویر مانی یه لحظه از جلوی چشمام کنار میرفت ؟ وضعیتش خیلی هم بد نبود . ولی خیلی لاغر بود لباس هاش هم پاره بود . انگار که کسی کتکش زده باشه .برگشتم به آپارتمان. عجیبه . هیچ کس نبود . اها تازه یادم اومد پایین شوی لباس داشتیم . پس خدا رو شکر کسی از رفتن من با خبر نشده بود .شونه هامو بالا انداختم . اعصابم خراب بود . خودم رو پرت مردم روی تخت . گرفتم خوابیدم .بد ترین خواب هایی که فکرشو بکنید رو دیدم . خون . مانی . تیر اندازی . درگیری . گلوله خوردن و ...مثل برق گرفته ها از خواب بیدار شدم . عرق کرده بودم. باید میرفتم دنبالش . یکی زدم تو سر خودم و گفتم : ساعت 3 شبه .ولی بلافاصله به خودم گفتم : من باید برم ... تا قبل از اینکه ... دیر بشه ...دوباره مانتو و شلوارمو پوشیدم . موهامو هم مثل قبل ریختم تو یقه ام . خیلی اذیتم میکردن . مثل همیشه یه سیگار هم تو دستم بود . لعنت به این سیگار .از آپارتمان زدم بیرون . همه خواب بودن . خیابونا خلوت بود . فقط  قمار خونه ها و مشروب فروشی ها باز بود .بابا آنکارا دست لاس وِگاس رو از پشت بسته . خوب . مانی کجا میتونه باشه ؟ اول از همه به اون جایی که دیدمش رفتم . نبود . کوچه پس کوچه ها ، آشغالا . قمار خونه ها ،مشروب فروشی ها ، خیابونای خلوت . همه و همه رو گشتم . نبود که نبود . آخخخخخخخخ دیگه پاهام کشش نداشت . اصلا به درک پاهام مهم تره . هه . یاد اون روزی اُفتادم که بین ...



  • رمان با عشق شدنیه

    بعد از فوت پدر و مادرم, مدت دو ساله كه با خونواده ي عمه ام زندگي ميكنم. خونوادشون چهار نفرند... عمه يگانه و همسرش, آقا احسان و سارينا و سياوش .سارينا, مدتيه كه با پوريا يكي از هم كلاسياش نامزد شده و قرار گذاشتند بعد از اتمام درسشون مراسم ازدواجشونو برگزاركنند .من در اين مدتي كه اينجام خيلي به سياوش وابسته شدم ,طوريكه اگه يه روز نبينمش اونروز برام دردناك ميشه, البته احساس ميكنم سياوشم منو دوست داره ,چون هميشه به من ميگه اگه ميدونستم تو اينقدر دوست داشتني شدي زودتر از سفر برميگشتم .اي واي, بازم نشستم به خاطره نوشتن, حتما يگانه جون باخودش ميگه, اين دختره دو ساعته تو اتاقش داره چيكارميكنه, كه نمياد پايين, آخه من تو اين مدت عادت كردم كه خاطره نويسي كنم, اونم اكثرا صبحها اين كارو انجام ميدم . بقيه اش بمونه براي بعد...باعجله ازپله ها رفتم پايين و باصداي تقريبا بلندي گفتم- واي عمه جون تو رو خدا منو ببخشيد كه نيومدم كمكتون بازم شرمنده ,- واه اين چه حرفيه عزيزم, كارسختي انجام نميدم, دشمنت شرمنده دختر نازم, حالا كه اومدي بيا اينجا برات يه قهوه ي خوشمزه بريزم ميخوام باهات صحبت كنم. - چشم عمه جونروي صندلي نشستم. يگانه جون براي هردوتامون قهوه ريخت و روي صندلي روبروم نشست ... بعد ازچند لحظه مكث...- مانياجون چند وقته كه سياوش ميخواد باتو درمورد موضوع مهمي صحبت كنه, اما موقعيتش پيش نيومده, حالاكه دونفري باهم تنهاييم, ميخوام اين موضوعو بگم.- بفرمايين من سراپاگوشم -نظرت راجب به سياوش چيه عزيزم؟- ازچه لحاظ عمه جون ؟- حالا تو بگو. - خب به نظرم سياوش واقعا پسر خوب و مهربونيه - چقدر عالي شد, آخه سياوش, خيلي وقته كه به تو علاقه مند شده ...اين حرفو كه گفت, نميدونم چي شد كه قهوه پريد تو گلوم؟ داشتم خفه ميشدم, عمه ام طفلكي نگران شد -واي خدامرگم بده چت شد يهو؟ الان آب ميارم .با صدايي كه ازسرفه خش دارشده بود- نه ممنون خوب شدم, احتياجي به آب نيست .- خداروشكر الان خوبي.؟- آره خوبمدوباره گفت - پس ادامه ي حرفمو بگم عزيزم ؟ با تكان دادن سر پاسخش رو دادم .- خيلي خب ,خلاصه شو بگم... سياوش, يك دل نه صد دل عاشقت شده .. دوستت داره , ميخواد خواستگاري كنه ازت. بعد با لبخندي شيرين گفت- حالا نظرت چيه عزيزم ؟ - راستش... نميشه... بعدا بگم .-چرا نشه گلم, حتما عزيزدلم, پس حالا پاشو بريم با هم ميز ناهارو بچينيم, كه الان احسانو سياوش پيداشون ميشه ,...داشتم ميزو ميچيدم كه سياوش از در سالن وارد شد و سلام كرد , منم جوابشو دادم . اومد نزديكتر و به من گفت- به به, چه خوش سليقه چيدي, به اين ميگن يه ناهار رمانتيك ومخصوص, خسته نباشي خانوم خانوما .- من كه كاري نكردم, همه ي زحمتا رو عمه جون كشيدن. اين ...

  • رمان ببار بارون53

    کلافه پوفی کشیدم و روی صندلی نشستم!..علیرضا هم کمی اونطرف تر از من به دیوار راهرو تکیه داده بود..هردومون عمیقا توی فکر بودیم!..باورم نمی شد اون زن، کسی که به عنوان مادر واقعیم شناخته بودمش این همه وقت منو یادش می اومده ولی....ولی هیچ کاری واسه دیدنم نکرده..وقتی ازش پرسیدم چرا؟..چرا اونقدر سرد باهام برخورد کردی؟..چرا گذاشتی حاج مودت هر کاری که دلش خواست با دخترت و پسرت بکنه؟..فقط با چشمای اشک الودش یه جواب بهمون داد....در مقابل زور و تعصب پدرش ضعیفه..خیلی خیلی هم ضعیفه.. اما این دلیل قانعم نکرد..برعکس، باعث شد تو دلم یه پوزخند بزرگ به بهانه ش بزنم و بگم که دروغه..شک ندارم موضوع دیگه ای این وسطه ولی نمی خواد بگه!..علیرضا با شک نگاهش می کرد..ولی ریحانه فقط گریه کرد و تموم مدت با سکوتش منو بیشتر به شک می انداخت!.. چرا نمی تونم باورش کنم؟!..با عقل جور در نمیاد..اون ریحانه ای که علیرضا همیشه ازش می گفت..که به خاطر نگه داشتن علیرضا جلوی پدرش ایستاد و حرف و سخن ها رو به گوش شنید و به چشم دید ولی بازم گفت که براش مهم نیست و علیرضا پسر اونه..پس....پس حالا یه همچین زنی چطور می تونه در مقابل بچه هاش از خودش ضعف نشون بده؟!.. یاد صورت گریونش افتادم..دلم بیشتر گرفت..وقتی اشکاشو دیدم خودمم بغض کردم..با دیدنم دستاشو به بهانه ی در آغوش کشیدنم از هم باز کرد....و بی طاقت به سمتش پر کشیدم..تو آغوشی فرو رفتم که شاید واسه م تازگی داشت اما..باهام غریبه نبود!..صورتمو بوسید و تو چشمایی که شباهت زیادی به چشمای خودش داشت خیره شد.. فکر می کردم وقتی علیرضا مادرشو ببینه محل نده چون شاهد بگومگوهاشون اون شب با حاجی و ریحانه بودم..اما به محض اینکه نگاهشون به هم افتاد علیرضا با لبخند رفت سمتش و بغلش کرد..ریحانه با محبت پیشونی پسرشو بوسید و زیر لب اسمشو زمزمه کرد..چشمای علیرضا دلتنگی رو داد می زدن!.. --سوگل؟!..تو خوبی؟!..نیم نگاهی به صورت خوش فرم ولی نگرانش انداختم و فقط سرمو تکون دادم!..لبخند دلگرم کننده ای زد و اومد رو به روم نشست..چشم تو چشمم گفت: داری به حرفای مامان فکر می کنی؟!..- علیرضا تو باور کردی؟!..--نـه!..- منم باورم نمیشه..آخه چطور میشه که ریحانه به خاطر حاج مودت قید من و تو رو بزنه؟!..مگه مادر نیست؟!..اون حتی منو هم یادش اومده اما پنهون کرده!.. نفس عمیقی کشید..کف دستاشو به هم رسوند و کمی به جلو خم شد!..-- اون دروغ نگفت..ولی تموم حقیقتو هم نگفت!..-واقعا حاجی....چطور میتونه یه مادرو از بچه هاش جدا کنه؟!.....پوزخند محوی نشست کنج لباش و سرشو تکون داد!..-- فقط کافیه اراده کنه!..من باهاش زندگی کردم سوگل حرفی که رو زبون حاجی بشینه و از دهنش بیاد بیرون واسه خیلیا حجته!..- تا این حد که بخواد ...

  • دانلود اهنگ dance again جنیفر لوپز+متن اهنگ

    متن انگلیسی و لیریک آهنگ Dance Again Dance, yes (RedOne)Love, nextDance, yes (J.Lo)Love, next Shimmy Shimmy yah, Shimmer yamShimmer yayI’m a ol’ dirty dog all dayNo way JoseYour girl only go one way, ay mi madreYou should check that outMaybe you ain’t turn her outMaybe it’s none of my businessBut for now work it outLet’s get this, dale Nobody knows what i’m feeling insideI find it so stupidSo why should I hideThat I love to make love to you baby(yeah make love to me)So many ways wanna touch you tonightI’m a big girl got no secrets this timeYeah I love to make love to you baby(yeah make love to me) If this would be a perfect worldWe’d be together then(let’s do it do it do it)Only got just one life this i’ve learnedWho cares what they’re gonna say(let’s do it do it do it) I wanna dance, and love, and dance againI wanna dance, and love, and dance again Dance, yesLove, nextDance, yesLove, next Baby your fire is lighting me upThe way that you move boy is reason enoughThat I love to make love to you baby(yeah make love to me)I can’t behaveOh I want you so muchYour lips taste like heavenSo why should I stop?Yeah I love to make love to you baby(yeah make love to me) If this would be a perfect worldWe’d be together then(let’s do it do it do it)Only got just one life this i’ve learnedWho cares what they’re gonna say(let’s do it do it do it) I wanna dance, and love, and dance againI wanna dance, and love, and dance again Mr Worldwide, and the world’s most beautiful womanModern day hugh hed (uh, yes)Playboy to the death (uh, yes)Is he really worldwide? (uh, yes)Mami let me open your treasure chestPlay dates, we play matesI’m the king snatching queens, checkmateWhat you think?It’s a rumorI’m really out of this worldMoon, lunaMake woman comfortableCall me bloomerCan’t even show love cause they’ll sue yaBut I told them, ‘hallelujah, have a blessed day’So ahead of myselfEveryday’s yesterdayWant the recipe? it’s real simpleLittle bit of vole, and she’ll open sesame Now dance yesLove nextDance yesLove next If this would be a perfect worldWe’d be together then(let’s do it do it do it)Only got just one life this i’ve learnedWho cares what they’re gonna say(let’s do it do it do it) I wanna dance, and love, and dance againI wanna dance, and love, and dance again   ترجمه فارسی متن آهنگ جنیفر لوپز و پیت بول Jennifer Lopez Ft pitbull : Dance Again توجه: ترجمه فارسی این آهنگ (زیرنویس فارسی) توسط یکی از کاربران برای ما ارسال شده که ممکن است از نظر ترجمه مشکلاتی داشته باشد.   رقص آره ، بعد عشق ، رقش آره ، بعد عشق خودتو تکون بده .کل بدنتو تکون بده .همه جوره برقص من مثل یه سگ کثیفم در تمام روز !!راه ژوزه نیست !تو تنها دختری هستی که تمام اول راه رو میره .مثل مادر من باید برسی کنی ممکنه به بیرون برنگردی شاید این به من مربوط نباشه اما الان کار بیرونهبزار بگیرمش کسی نمی دونه چه حسی اینجا دارم من خیلی احمقانه پیداش کردمپس چرا باید قایمش کننم من دوست دارم تا با تو عشق بازی کنم عزیزم راه های زیاد برای امشب هست که بخوام لمست کنم من یه دختر بزرگم اما الان هیچ رازی ندارم آره.من دوست دارم تا با تو عشق بازی کنم عزیزم اگه این دنیا ایده آل بود بعدش ما می خواستیم با هم باشیم فقط تنها با یک زندگی این رو یاد گرفتم کی توجه میکنه به چیزی که دارن می گن من می خوام برقصم و عشقم . رقص دوبارست میخوام برقصم ، عشق بازی ...

  • رمان شروع عشق بادعوا(10)

    یلدا...وای یاسی بیابریم اماده شیم یک ساعت دیگه میرسن کارای خونه که تموم شده میوه وشیرینیم که امادست توروخدابیاکمکم کن استرس دارم....بالاخره روز موعود فرارسید  ازصبح که بیدارشدیم تا الان داریم توخونه میپلکیم منویاسی بدبخت حکم کوزتوداشتیم..بعداز اتمام کار دوش گرفتیم  اما هنوز اماده نشدیم یاسی داشت ظرفارو اماده میکرد...خیل خوب عزیزم چرااینقدر استرس داری نگاه رنگوروشواخه دخترنمیگی  خانوادش میگن دختره ذوق زده شده...دستمشوکشیدمو باهم رفتیم سمت اتاقم جلودر بودیم که مامان ازاتاقش اومدبیرون منویاسی هم زمان گفتیم تیریپت منوکشته مامان یه دامن مشکی ساده بلندبایه کوت ساده قرمز کمری که کوتاه بودبایه صندل پاشنه سه سانتی مشکی وشال قرمزتیپشوکامل کرده بود من به مامان رفته بودم هرکی مارومیدیدفکرمیکردخواهریم چوون مامان سنی نداشت 16 سال ازمن بزرگتربود..مامان یه لبخنده خانومانه زدوگفت امان ازدست شما بریداماده شیددیرشد...بایاداوری زمان یاسی روهول دادم تواتاقم..یسنا.. تواتاق یلدا بودم روتختش نشستم تالباساشوپوشیدهمونای که خریده بودیم بایه شلوارلی لوله جذب سفید..وقتی اماده شد نشست روصندل یجلومیزکنشولش روشوکردسمت منوگفت یاسی استرس دارم تمرکزندارم ارایش کنم زحمتشو میکشی..لبخندزدموگفتم البته توجون بخواه عروس خانم...بااین حرفم خندید رفتم کنارشواروم زدم توسرشوگفتم زهرمار دختره بی حیا دخترم دخترای قدیم..یلداباخنده گفت باشه ننه حون ببخشید...منم خندیدم رفتم روبه روش ایندفعه وایسادموگفتم ارایشت غلیظ باشه یاملایم...گفت... یکم غلیظ باشه خوبه.. کارموشروع کردم یه کم کرم پودر واسش زدم که صورت صافوسفیدشودرخشان تروروشن ترکرد  یه رز گونه صورتی بایه رز صورتی روشن..واسش زدم پشت چشماشوسیاه کردموتوچشمشم خط پشم روغنی مشکی زدم بنظرم ارایشش کامل بود فقط ریملش مونده بود یه ریمل حجم دهنده مشکی واسش زدم که حجم مزه هاشودوبرابرکردوچشماشودرشت ترنشون داد موهاشو اتوکشیدم بعد بصورت کج ریختم سمت راستش البته بصورت اویز نه ها بایه گیره زیر روسریش موهاشونگه داشتم موهای پشتشم جمع کردموکلیبس متوسطی زدم بعدازاینکه کارم به اتمام رسید روسریشوسرش کردموگره شل زدم بعدشم گفتم بلندشه وخودشوتوایینه ببینه.. یلداوقتی خودشوتوایینه دید یه جیغ ازسرهیجانوشوق زدو گفت وای یاسی کارت عالیه دختر بعدپریدبغلمو گفت جبران میکنم..منم به خودم فشارش دادموگفتم وظیفم بودشبه چله جونمم....یلدایه مشت کوچولوزد به کمرموگفت بازمن تورروتوخندیدم...خیل خوب حالا ...نگاه ساعت کردم وای نه تااومدنشون 20 دقیقه مونده من هنوزاماده نشدم باعجله رفتم تواتقم لباسای که خریده ...

  • رمانشروع عشق بادعوا(4)

    یلدا....بعدازاینکه یسنا ازتاق رفت بیرون باکیارش تماس گرفتم وجواب مامانوبهش دادم خیلی ذوق زده شد گفت فردا مامانش زنگ میزنه تا بامامان روز خواستگاریوتعیین کنن خوابم نمیبرد رفتم جلوایینه به خودم نگاه کردم چقدر چهرم ضایع بود که خوشحالم ..اره خوشحالم چون بهش علاقه دارم .چشمهای درشتوطوسی رنگم برق میزد رولبهای قلوه ایم لبخندملیح جا خشک کرده بود لبخندم پرنگ ترشده بود چون موهای نسکافه ای رنگم شلخته ریخته بود دورم چقدرلبخندمودوست داشتم چون گونه ها برامدموزیباترنشون میدادعلاوه براون بینی قلمی وکوچولوم خودنمایی میکرد ...یلداجون کم واسه خودت نوشابه بازکن ای باباباز صدای درونم بلندشد اخه یسنا کم سربه سرم میذاره اینم خودشوقاطی میکنه اه نخودهراش خمیازه بهای کشیدم که نشون برخوابم بود ازجلوایینه رفتم کنارخداروشکریسنا اینجانبود والا تاعمرداشتم یوزه میکرد میزد توسرم وای خدا تا فردا که مامانش زنگ بزنه که من جون میدم رفتم روتختم زودخوابم برد..کیارش..بعدازقطع تماس یلدا ازخوشحالی زیادرفتم هستی روازروزمین بلند کردموچرخوندم داشت نقاشی میکشید جیغ زد ...دایییی داشتم نقاشی میکشیدم بذارم زمین تابه باباافشینم نگفتم گذاشتمش زمین ...رفتم سمت کیانا گفتم...-ببین دخترت چی میگی هه بابااقشین ..روموگردم سمت هستی سرش روورقه نقاشیش بود طوریکه نوک بینیش به ورقه خورده بود باصدای بلند خندیدم گفتم..-الحق که بچه ی افشین خله ای..صدای جیغ کیانابلند شد...-کیارشششش به شوهرمن توهین نکنا خوبه دوستت بوده هاپس توهم خلی..-نه باباراست میگی ؟...-کیاناایشی گفتورفت تواشپزخونه پیش مامان با افشین 12سال پیش اشناشدم  باهم تویه دانشگاه درس خوندیم تا اخرشم شددامادمون پسردرستیه خدایش واسه کیانا و هستی کم نمیذاره ازهم لحاظ شرکت تجاری داره ...صدای زنگ بلند شد هستی بدو رفت سمت ایفون قدش نمیرسید برش داره رفتم بلندش کردم تا جواب بده عاشق این کاربود ایفونوبرداشت یهوجیغ کشی اخخ جون بابای اومد ..-بعدازچنددقیقه افشین اومد داخل باهمه دست دادهستی نقاشیشوبرداشت بدورفت سمتش افشینم بغلش کرد جوون خوشتیپوخوشکلی بود تودانشگاه کشته مرده زیادداشت ...-هستی نقاشیشونشونش داد گفت ببین بابای چی کشیدم...-افشینم باشوق گونشوبوسیدوگفت دخترم هنرمنده حالاکیوکشیدی بابای...-توودای کیارشو کشیدم  داشتین میرفتین باشگاه دایی کیارش ..عجب حافظه ای داره این وروجک عاشق بدنسازیم یه باشگاه شخصی توغرب تهران داشتم که فقط اشناهااجازه ورود داشتن یه بارم هستی گریه کرد که منم بایدببرین ماهم ناچارابردیمش که چه پدری ازما دراوردو بگذریم ..کنجکاوشدم نقاشیشوببینم گفتم ..-دایی نقاشی توبیارببینم..-اونم ...

  • رمان ازدواج اجباری

    -به من دست نزن عوضیی -صداتو بیار پایین هی هیچی بهش نمیگم پررو شده،چیه ؟انگار چی شده حامله ای که حامله ای از اولم نیومده بودی مهمونی فهمیدی؟زنمی باید وظیفتو درست انجام بدی -وظیفه من بچه اوردن واسه تویه؟اره؟ فقطط نگام کردو هیچی نگفت این سکوتش جری ترم کرد -چرا اخه مگه من چیکارت داشتم که این همه بلا سرم اوردی؟من که داشتم زندگی خودمو میکردم چرا گند زدی به زندگیم عصبانی شدو داد زد -واسه اینکه اون بابای حروم زادت پولمو بالا کشیدو یه ابم روش فهمیدی؟ با بهت نگاش کردم به بابای من میگفت حروم زاده رفتم جلوش و یکی مجمک خوابوندم تو صورتش با داد گفتم -حروم زاده تویی عوضی که هنوز بلد نیستی نباید اینجوری حرف بزنی؟حروم زاده جدو ابادته اشغال با بهت بهم نگاه میکرد بعد چند دقیقه با عصبانیت اومد طرفمو گفت -تو چه غلطی کردی؟ -همون غلطی که شایستت بود با هرقدمی که میومد جلو من میرفتم عقب داشتم کم کم میترسیدم ولی به روی خودن نیاوردم مباید میفهمید ازش ترسیدم -چیه عقده کردی که بزنی؟بیا بزن این همه بدبختی سرم اوردی اینم روش -زیادی حرف میزنی بهار داری رو اعصابم راه میری -طلاقم بده تا دیگه رو اعصابت راه نرم -هه طلاقت بدم که بری راحت بااون پسره اشغال بریزی روهم کور خوندی بهار خانوم -چی میگی تو ؟کدوم پسره؟همه که مثل تو نیستن که هرروز با یکی جلوی زنشون لاس بزنن سرجاش واستادو خنده ای کردو گفت -اها پس بگو خانوم از کجا سوخته،چیه حسودیت شده خانوم کوچولو -تو خواب ببینی ارزونی همون اشغالا،خیلی ازت خوشم میاد که باز به دخترایی که باهات هستنمم حسودی کنم -هرچی باشم از اون پسسره بی سروپا که بهترم،طلاقت بدم بری با اون لاس بزنی با گریه داد زدم -بفهم چی داری میگی عوضی،من قبل ازدواجم ازین گوها نخورده بودم که بخوام بعد ازدواجم بخورم....هی هیچی بهت نمیگم گوه زیادی نخور همون موقع در باز شده و همون مرده که اسمش علی بود اومد تو -چه خبره اینجا؟صداتون تا طبقه پایین میاد؟دعوا دارید برید خونه دعواتون و بکنید کامران با عصبانیت داد زد سرش -مگه بهت نگفتم برو بیرون؟کی بهت اجازه داد بیای تو؟ -خوب حالا چته تو باز سگ شدی؟ -علیییییییییییییییییییییی بدون توجه به اون دوتا از اتاق اومدم بیرون همه دم در واستاده بودن با خارج شدن من همه نگاها برگشت طرفم سرمو انداختم پایین و از کنارشون رد شدم زدم از شرکت بیرون حرفای کامران خیلی برام سنگین تموم شده بود دلم میخواست برم یه جا بایکی دردو دل کنم واسه همین تاکسی گرفتم و رفتم بهش زهرا وقتی کنار قبر مامان رسیدم شروع کردم ازش گله کردن وقتی خودمو خوب خالی کردم لبخند تلخی زدم و گفتم -مامانم یه خبر واست دارم ولی نمیدونم باید ازین خبر ...