دانلود رمان فرشته خيال من

  • رمان استاد5

    شهاب چند تقه به در زد و گفت : نمی خواین بیاین ناهار بخورین ؟ بسه هر چی حرف های نگفته تون رو با هم زدین وقتی در را باز کرد با دیدن اشک های شقایق لبخند بر روی لب هایش خشک شد . با ناراحتی پرسید : چیزی شده ؟ شقایق اشک هایش را با پشت دست پاک کرد و گفت : نه بابا ، اشک شوقه ، نمی دونی که من چقدر از دیدن مریم خوشحالم لحن خاص شقایق که بیشتر شبیه طنز بود ، خنده ی مریم و شهاب را به دنبال داشت . بعد از رفتن شهاب مریم و شقایق هم برای ناهار بیرون رفتند . شهنام در حالیکه می نشست گفت : آقای شایق اصرار نکنین ، پرسپولیس برنده بشو نیست پدرمریم : من که این موها رو تو آسیاب سفید نکردم ، وقتی میگم پرسپولیس می بره یعنی می بره دیگه شقایق جستی زد و گفت : وااااای ... امروز بازیه ؟ چرا من اصلا حواسم نبود ؟ مریم وقتی فهمید که امروز بازی است به یاد فرشته و یوشیتا افتاد ، یعنی واقعا کدام تیم می برد ؟ در دلش دعا کرد که استقلال ببرد زیرا هم می خواست ضایع شدن یوشیتا را ببیند و هم تیمی بود که در نوجوانی طرفدارش بود . بازی شروع شد و دو خانواده در کنار و هم در کنار همه ی کری هایی که برای هم می خواندند دو دسته شدند ، دسته ای طرفدار رنگ آبی و دسته ای دیگر طرفدار رنگ قرمز . شقایق : باز تو می خوای بری موقع بازی کتاب بخونی شهاب ؟ بیا و ببین چطوری تیم داداشت سوراخ میشه و رو به سمت شهنام کرد و ادامه داد : شیش تایی ها ... شیش تایی ها شهنام خندید و گفت : همین مونده بود که تو بگی شیش تایی ها ... باشه ما شیش تایی ، فعلا که همین شیش تایی ها بدجور اذیتتون کردن مهتاب چادرش را جمع کرد و کنار شهنام نشست : خوب شهاب تو طرفدار تیم خاصی نیستی ؟ شهاب : نمی دونم والا ، فکر کنم رنگ آبی رو بیشتر دوست دارم شهنام از جا بلند و شد و شهاب را کنار خود نشاند و گفت : می دونستم تو خیلی بیشتر از اینا سرت میشه که پرسپولیسی بشی شقایق : خیلی هم دلش بخواد ، لیاقت نداره بالاخره بازی شروع شد ، مریم و مهتاب و شهاب و شهنام در یک طرف و شقایق و پدر و مادر مریم و مادر شقایق در طرف دیگر ... هر دو دسته بازی را با التهاب دنبال می کردند اما کم کم این هیجان به سکوت تبدیل شد ، هیچ کس حرفی نمی زد ، که صدای گگگگگگگگگگگگگگگگل همه را به خود آورد ، شهنام دور خانه دور افتخار میزد انگار او گل زده است و شقایق نزدیک بود اشکش در بیاید . بازی بعد از گل خیلی دلچسب نبود ، شهاب به شهنام نگاه کرد که به مریم زل زده بود . طوری که کسی نبیند چانه اش را چرخاند و آرام گفت : تلویزیون این طرفه شهنام لبخندی زد و گفت : خوب شد گفتی ، فکر کنم گمش کرده بودم شهاب : شما فعلا فوتبالت رو ببین بعدا صحبت می کنیم شهنام دست هایش را بر روی چشمش گذاشت و گفت : حتما ، هر چی ...



  • رمان فرشته ی نجات من 3

    جلوی آیینه ایستاده بودم و داشتم موهایم رو کمی مرتب میکردم. دو ساعت بیشتر تا عروسی گندم نمونده بود. تقریبا آماده بودم. محبوبه و نسرین هم خونه ی ما بودند. چون با هم آرایشگاه رفته بودیم بعدش همه باهم به خانه ی ما اومدیم. همرنگ لباس و چشمانم سایه ی سبز خوشرنگی پشت چشمانم زده شده بود و موهایم رو هم مدل خاصی ندادم چون دوست داشتم باز بمونه. درهمین حال که داشتم به تصویرم تو آینه نگاه میکردم نسرین داخل اتاق اومد وگفت: خانمای محترم قصد بیرون اومدن ندارید؟ شوهرخاله میگه زود بیاین که بریم.محبوبه که پشت من ایستاده بود خطاب به من گفت: ترانه خانم ...خوشگل شدی بابا ...ول کن اون آیینه رو!!- چشم نداری؟ حالا یه بار دارم به خودم میرسم آآمحبوبه – وات؟!...فقط یه بار؟...اوخی کزت- حالا بیخیال، خوب شدم؟!محبوبه – آره خیلی ناز شدی...ترانه..فکر کنم کلی خواستگار پیدا کنی بچه پررو- برو بابا...محبوبه به سمتم اومد تا خودش رو توی آیینه نگاه کنه . محبوبه – اه تروخدا این موهاتو ببند...چرا اینقدر لخته آخه؟!..حس حسادتم برانگیخته میشه وقتی موهاتو میبینماَبرومو بالا دادم و با شیطنت گفتم:حسود هرگز نیاسود...محبوبه هم شاکی شده بود و سرش رو بالا برد و در حالی که به سقف نگاه میکرد گفت: خدایا چرا موی من باید سیم ظرف شویی باشه و موی این دختره....!!...ای خدا...آخ این عدالته؟ضربه ای به سرش زدم و گفتم: برو بمیر بابا مردم آرزوشونه موهاشون مثل مال تو اینطوری فر باشه...خداییش هیچکس به داشته هاش راضی نیستدر این میان نسرین پرید وسط بحث ما و با عصبانیت گفت: سخنی از مادر عروس...بدویید لطفاهمراه مادر و پدر و نسرين و محبوبه راهي تالاري كه جشن گندم در آن برگزار ميشد شديم. وقتي وارد تالار شديم متوجه ي نگاه هيز و نفرت انگيز پسرها به خودم شدم اما اصلا به رويم نياوردم. در حال رفتن به سمت صندلي بوديم كه مريم با آرنجش به من ضربه اي زد و زير گوشم گفت: ميمردي حالا آرايش نميكردي ...لباست كه به اندازه ي كافي خوشگلت كرده...پسرا يه نگاه هم به ما نميندازن بابا!!با تعجب به محبوبه نگاه كردم و لبخند تاسف باري به رويش زدم- داري هزيون ميگي دخترخاله!....عوض اينكه حواست به پسرا باشه ببين مريم و ياسمين رو ميبيني؟محبوبه – خب بهشون زنگ بزن!!حق با محبوبه بود. سريع گوشيم رو درآوردم. وقتی با مریم تماس گرفتم گفت تا 5 دقیقه دیگه میرسن. - نميدوني گندم اينا كي ميان؟!محبوبه – الان ديگه ميرسن...نگاه كن كيا دارن ميان اين طرف! و به روبه رويش اشاره كرد . وقتي نگاه كردم، ديدم مسعود به همراه پدرام و امير داشتند به سمت ما ميومدند.اصلا حوصله ي مسعود رو نداشتم...محبوبه از روي صندلي بلند شد و به طرفشان رفت و با صداي بلند گفت:- به ...

  • رمان فرشته ی نجات من 2

    تو اصلا استرس نداري؟!مريم – نه!...تو هم جمع كن خودتو،اين چه قيافه اي هست؟! - واي مريم دارم از استرس ميميرم مريم – دختره ي بدبختِ خرخون...من كه از تو كمتر خوندم چي بايد بگم؟! امروز بايد كنكور بديم و من دارم از خیلی استرس دارم. بقيه ي دوستام هم حالشون مثل من بود .اما مريم از همه بيخيال تر بود ....ديگه داشت حرص من رو بدجور در مياورد. خيلي كفري شده بودم و سرش داد زدم - اه ديگه اعصابمو با اين خونسرديت داري خرد ميكني.....واي به حالت اگه قبول نشي آ ... مريم – چي؟ مثلا قبول نشم چي كار ميخواي بكني؟ ....اي خدا يه كاري كن اين دختره ي پررو قبول نشه... حالش گرفته بشه - اگه من قبول نشم تو هم حق نداري بري دانشگاه مريم – جونم؟ - تو كه برات فرقي نميكنه؟ تا همين جا هم به خاطر من اومدي؟ مريم – پس بايد برم امام زاده ....بحث جدي شد - بري امام زاده چي بگي؟ مريم – كه كاري كنه تو قبول نشي منم راحت بشم....خلاص - دختره ي پررو همه ميرن دعا ميكنن قبول بشن ....هميشه حركاتت پاد ساعت گرده مريم – بابا.... اصطلاحات فيزيكي به كار ميبري؟!...بابا مهندس - حوصله ندارم مريم....لطفا ديگه خفه شو مريم – من اول شروع كردم بچه پررو؟! بالاخره بعد از چند دقیقه کنکور ما شروع شد. تقریبا خودم فکر میکردم که درصد خوبی تونستم از هر درس مخصوصا فیزیک که خیلی دوست داشتم بزنم. با این حال انتظار برای رسیدن نتایج هم خیلی سخت بود. بعد از کنکور مريم بهم گفت احتمال اينكه قبول بشه 50 درصد هست. مریم تقریبا دختر باهوشی بود واحتمال اینکه قبول بشه زیاد بود. نمیدونم با اینکه این همه استعداد برای درس خوندن داره چرا اصلا ازش استفاده نمیکرد. خلاصه روزها ميگذشت و من همچنان منتظر رسيدن نتايج كنكور بودم....بعد از دادن كنكور مهمترين دغدغه ي من جوابش بود اما مريم مثل هميشه بيخيال بود و بالاخره روز اعلام نتايج رسيد. مريم – چيه؟ باز داري پس ميفتي كه تو؟ - پس ميفتم؟! در مرز سكته كردن هستم مريم- دختره ي لوس بدبخت - شايد تو آيندت برات مهم نباشه اما براي من اهميت داره ....بدبخت همين الانشم من دارم آينده ی تو رو راست و ريس ميكنم. مريم- جان؟ تو كي باشي كه آينده ي من رو راست و ريس كني؟ - خيل خب حالا بريم كافي نت نتايج رو ببينيم. مريم – واي بالاخره ميتونيم بريم؟ فقط يه بار ديگه بگي بزار 5 دقيقه ديگه ميريم من ميدونم و تو!! - تا منصرف نشدم! راه بيفت مريم – از خونه میرفتیم می دیدیم دیگه...خير سرت خودت مگه اينترنت نداري؟ - واي جلوي مامان بابا نميتونم.. مريم از روي تاسف سرش رو برايم تكان داد. با هم به كافي نت رفتيم. مريم وارد سايت شده بود. اصلا به صفحه ي كامپيوتر نگاه نميكردم. سرم رو روي ميز گذاشته بودم و سكوت سنگيني وجود داشت. قلبم داشت ...

  • رمان غم وعشق-11-

    *رمان غم و عشقنيا ... نيا .. مي خوام محكم باشم ... مي خوام انتقام مامانمو بگيرم از شوهر خير نديدش ....ولي باز اشكم با لجاجت به خاطر غريبي مادرم سرازير شد در پاكتو باز كردم ومداركو ريختم بيرون اولين چيزي كه به چشمم خورد دوتا شناسنامه ي قرمز رنگ بود يكي جلدش جديد بود وديگري جلد قديمي داشت اول جديدرو بازش كردم شناسنامه ي من بود ولي به جاي اسم مادر كه نوشته بود پروانه فرزانه اينجا نوشته بود ريحانه صداقت ... روي اسم مادرم دست كشيدم وشك ريختم شناسنامه ي قديمي رو باز كردم :واي خداي من ... اشكم شديد تر سرازير شد خودم بودم ريحان خودم بودم پدر بزرگ راست مي گفت من شبيه مادرم بودم درست مثل اون با اين تفاوت كه اون صورتش يه درخشندگي خاصي داشت مثل فرشته ها شايدم اون فقط به چشم من اومده بود دوباره گريه كردم ولي اينبار گفتم :-گريه كن ،گريه كن ... كه وقتي زمان انتقام برسه تو قلبي نخواهي داشت ....با اشك مداركو باز كردم توي همين دوترم از رشته وكالت خيلي چيزا مي تونستم از توي اين مدارك بفهمم اينكه پدرم وخانوادش داشتن تا الان با پول من زندگي مي كردن درسته كه مادرم حتي اموال پدرمم به نام خودش زده بود ولي اون اموال پيش دارايي فعلي مادرم ،هيچ بود با ياد اين هجده سال زندگي ورفتارهاي اونا اشك من بيشتر از قبل رون شد با صداي تقه اي كه به در خورد به خودم اومدم واشكامو سريع پاك كردم با اين حال بازم اثارش تو چهره ام معلوم بود با صدايي كه سعي مي كردم محكم باشه گفتم :-بفرماييد ....آويد با شيطنت ومهربوني سرشو از لاي در اورد تو وگفت :-خانومييييييي بيام تو ؟يا با دمپايي بيرونم مي كني ؟لبخند كم جوني بهش زدم وگفتم:- بيا توبا لبخند دوست داشتني وارد اتاقم شد ودرو بست كمي با كنجكاوي اطرافو ديدزد وگفت :-سليقه ي خوبي داري ... البته اينو از انتخاب خودم فهميدم ...به شيطنت توي چشماش خديدم وگفتم :-پرووووو...با مهربوني بهم نگاه كرد واومد روي تخت بالا سرم نشست دستاشو به سمتم دراز كرد وگفت :-چشماتو اشكي نبينم عزيز دلم ....نمي دونم چرا ولي به آغوشش نياز داشتم خودمو بالا كشيدم وبه آغوشش پنها بردم خيلي سعي كردم جلوي بغضمو بگيرم وموفق هم شدم آويد منو بيشتر به خودش فشرد ومن با صداي لرزون اما محكي با نفرت گفتم :-بدبختشون مي كنم آويد ....آويد منو بيشتر به خودش فشرد دستم كه روي سينش بود رو دور گردنش حلقه كردم وگفتم :-مادرم بس نبود ... منم عذاب مي دادن .... اونا با پول من مي خوردنو مي خوابدن حالا مي فهمم بابا چرا براي چكاش نمي تونس خونه رو بفروشه وپدربزرگ هم كمكش نمي كرد ... آويد ... همه رو ازشون مي گيرم ...آويد موهامو نوازش كرد وگفت :-مي دونم عزيزم حقته بدون تا هستم پشتتم وازت دفاع مي كنم ... ولي ...

  • رمان وسوسه

    چادرمو از روي پله برداشتم ...حاتم - نمي خواي يه ابي به صورتت بزني ...؟خودش شير ابو باز كرد ..و كنارم نشست ....تا نشستم ...ياد مسعود افتادمو دوباره اشكم در امد ..دستمو زير شير اب بردم ....متوجه حاتم نبودم ....كه گرماي دستاشو رو دستام حس كردم ...بهش نگاه كردم ...حاتم - دختر خوب ...گفتم صورتت نه دستات ..اب دهنمو قورت دادم ...كه يه دفعه با خنده يه مشت اب پاشيد رو صورتم با اين كارش يه دفعه اشكم بند امد ... كه يه مشت ديگه اب .... حواله صورتم كرد ...حاتم با خنده:شستن صورت در كوتاهترين زمان ممكن ...دستاشو برد زير اب..... .كه من زودي پريدم عقب ..شيطنت تو چشماش موج زد ....حاتم - تا سه مي شمرم از حياط رفتي بيرون كه هيچ..... وگرنه كل هيكلتو خيس مي كنم ...سعي كردم نخندم و سرجام وايستادم ..حاتم - شوخي نمي كنم ...مي ريزما ....سرشو تكون داد :باشه گوش نكن ...باورم نميشد حرفشو عملي كنه ..كه 3-4 تا مشت اب ديگه ..به طرفم ريخت ..از ترس خيس نشدن .... بهش پشت كردمو...به يه طرف ديگه دويدم ...ولي ول كن نبود....- خيس شدم نريز ...حاتم - برو بيرون تا نريزم ....-باشه باشه مي رم ..تو نريز حاتم - اون چيه رو سرت؟...برگشتم طرفش -چي ؟كه يه عالمه اب به صورتم هجوم اورد ....حاتم در حالي كه مي خنديد...از حياط زد بيرون ...دهنم باز موند...خندم گرفته بود ..پسره ديونه ببين چه به روزم اورد سرشو از لايه در اورد تو ...حاتم - بازم خيست كنم ؟...يا مياي بيرون ...- اخه این چه بلايي كه سرم اوردي ..حالا چطوري با اين لباساي خيس بيام بيرون..؟با انگشت اشاره اش گونه اشو خاروند ...حاتم - اه ...راست مي گيا ...و بعد با حالات با نمكي ...دندم نرم... چشمم كور ... برات لباس مي گيرم ...بپر بيرون تا مغازه ها نبستن ...-من ازت لباس خواستم ...؟حاتم - نخواستي ...؟با حالت طلبكاري بهش نگاه كردم ..امد تو حياط ...همزمان با حرفش دستمو گرفت و به طرف در كشوند ...حاتم - ولي من مي خوام برات بگيرم ...و منو دنبال خودش كشوند ..- ای... ارومتر ...الان ميفتم ...تا سر كوچه با خنده دستمو كشيد .....حاتم – زياد خيس نشدي يكم كه تو اين هوا راه بياي... زودي خشك ميشي- بله ..خيلي ممنون از راهنمايتون حاتم با خندهخواهش ...***پشت ويترين يكي از مغازه هاي پاساژ وايستاده بوديم ...حاتم - كدومش ...؟-من لباس نمي خوامحاتم - يعني به سليقه خودم انتخاب كنم ديگه ؟-مي گم نمي خوام ...با لبخند دستشو گذاشت رو شونه امحاتم - برو تو مغازه... انقدرم چونه نزن .دختر ..با كارش مي خواست منو از ناراحتي در بياره ..هر لباسي رو كه جلوم مي ذاشت ..هيچ نظري نمي دادمو ساكت مي شدم ...حرفا و نيشو كنايه هاي مسعود بيشتر تو نظرم مي امد تا حرفا و شو خياي حاتم ...وقتي ديد اهميتي نمي دمو و ذهنم يه جاي ديگه است ...امد رو به روم...حاتم - نمي خواي ؟سرمو تكون دادم ...نفسشو ...

  • رمان فرشته ی نجات من 1

    باورم نمیشد، یعنی واقعا قراره امروز اونم با ....با مسعود ازدواج کنم؟! با صدای آرایش گر که گفت چشمات رو باز کن از فکر و خیال بیرون اومدم و آروم چشمام رو باز کردم. خیلی دوست داشتم سریع خودم رو ببینم . آرایشگر خیلی روی صورتم کار کرده بود. چشمام رو که باز کردم با تعجب به آیینه ها که روی اونها پرده ای انداخته شده بود نگاه کردم. با تعجب به سمت آرایشگر برگشتم و گفتم: چرا روی آیینه ها پرده انداختین؟...میخوام خودمو ببینم!!...آرایشگر اصلا به چهره ی من نگاه نمیکرد ،بدون پاسخ دادن به من ساعت رو نگاه کرد و سریع گفت:داماد دنبالت اومد...اونجا میتونی خودت رو ببینیتا خواستم بپرسم کجا دستم رو گرفت و منو به سمت در برد. مسعود پشت به در ایستاده بود و حتی وقتی در باز شد اصلا برنگشت. آرایشگر بهم آروم گفت: گفتم برای اینکه غافل گیر بشه اصلا بهت الان نگاه نکنه...خیلی رفتار آرایشگر عجیب بود. از پشت تونستم مسعود رو بشناسم به خاطر همین خیالم راحت شد و مطمئن بودم که خود مسعود هست. آرایشگر به من اشاره کرد که بدون اینکه به سمت مسعود برگردم به سمت ماشین برم. همین کار رو کردم و سریع به سمت ماشین رفتم. کمی اضطراب داشتم. وقتی به ماشین رسیدم تصمیم گرفتم به سمت مسعود برگردم. حوصله ی این لوس بازی ها رو نداشتم بنابراین سریع برگشتم اما کسی پشتم نبود. آرایشگر هم در رو بسته بود. به سمت ماشین برگشتم ماشین کنارم نبود!به اطراف نگاه کردم . خیلی خلوت بود. خیلی ترسیده بودم. یه مغازه روبه روم بود که شیشه ی درش آیینه ای بود. به سمت درش رفتم تا خودم رو ببینم. وقتی به نزدیک در رسیدم و خودم رو واضح تر دیدم با چهره ی وحشتناکی رو به رو شدم. روی صورتم خون ریخته بود و چشم هام سیاه بود. حتی لباس عروسم هم خونی بود. از وحشت به عقب پرت شدم و در همون لحظه صدای ترمز شدید ماشین و .....جیغی که کشیدم به حدی بود که ماردم سریع به اتاقم هجوم آورد.صدای مادرم رو شنیدم که با وحشت گفت: چی شده؟!با صدای بلند نفس نفس میزدم. همه ی بدنم عرق کرده بود. وقتی مادرم چراغ رو روشن کرد از نور زیاد چراغ ،چشمام رو کاملا مچاله کرده بودم. خیلی ترسیده بودم ، مادرم به سمتم اومد و روی تخت کنار من نشست و من رو در آغوش کشید. سرم رو لای دست های گرمش پنهان کرده بودم. هنوز هم نفس نفس میزدم و مادرم خیلی آروم سرم رو ناز میکرد و پشت هم میگفت:عزیزم آروم باش...فقط یه خواب بود...فقط یه خواب بود...فقط یه خواب بود... *** مریم ساندویج رو به زور تو دستم چپوند و با عصبانیت گفت: یا میخوری یا اینکه به زور متوسل بشم؟! چشم غره ای بهش رفتم و با بیحوصلگی پلاستیک ساندویج رو کنار زدم و گاز زورکی ای به ساندویج زدم. اصلا اشتها نداشتنم و مریم هم اصلا قانع ...

  • رمان پايان بازی

    از نگاه غريبش، حس عجيبی از خواستن توی دلم شکل می گيره... حسی که بعد از 6 ماه و بعد از حامد دوباره توی دلم جون می گيره... از خودم شرمنده می شم.. چشمهام به مجازاتم، ناخواسته بسته می شه... حس می کنم حرکت آروم دست حسام، من رو به سينه اش نزديک می کنه...سرم که به سينه اش بند می شه... چيزی توی دلم می لرزه...انقدر توی اين حس و حال غريبم غرق می شم که زمان و مکان رو فراموش می کنم.. نوازش آروم دست حسام روی موهام، من رو به ماشين و آغوش گرمش برمیگردونه: - بهتر شدی؟آهسته به گردنم تکونی می دم... وقتی از درد شديد لحظات قبل اثری نمی بينم، دستم رو به گردنم می کشم و آروم آروم ماساژش می دم... : - خوبم...صدای آرومش از فاصله خيلی نزديک توی گوشم می پيچه: - چقدر خوبه که انقدر نزديکی...يکه ای می خورم...دوباره متوجه موقعيت فراموش شده ام می شم...شرم می کنم... خجالت می کشم.... سعی می کنم از حسام و سينه مردونه اش فاصله بگيرم.... حلقه دستش به دور کمرم محکمتر می شه... بيشتر به سينه اش فشرده می شم... صدای زيرلبش رو کنار گوشم می شنوم: - کجا میری...جای تو اينجاست... پيش من...متعجب نگاهم رو به چشمهاش می کشونم... برق عجيب توی چشمهاش، نه نشون از شوخی هميشگیش داره نه رگه هايی از شيطنت....نگاهش به چشمهای متعجبم لبخند می زنه...از لبخند نگاهش... از آرامش صداش... از چهره مردونه و جديش... حس عجيبی توی نگاهم جون می گيره...خيره به چشمهاش می مونم... توی نگاهم غرق می شه... از اين همه نزديک بودن، گر می گيرم... توی وجودم احساس لطيفی از تعلق خاطر، شکل می گيره... از شکستن اين همه حريم... از ريزش همه ی حصارها... از اين همه نزديکی ... حس گناه نمی کنم...‼!... عذاب وجدانی، ندارم...توی دلم و احساس غريب برخاسته اش غرق می شم...ضربان قلبم اوج می گيره.... شايد... شايد، عاشق شدم...‼!دلهره ای عجيب به دلم می شينه... پس... پس حامد و خاطرات و حلقه توی دستم ... ‼! تکليف اين همه احساس دين... تکليف اين همه تعلق خاطر...‼!... نه‼‼‼!با کلافگی افکار مزاحم رو پس می زنم...ندای عقلم با اصرار روی اسم حسام و حس دلخواه نوپايم خط می کشه..هوس...‼ فقط يک هوسه... نبايد به اين هوس و اين احساس خوش خواستن ميدون بدم...نوای دلم دوباره اوج می گيره... اين همه خوشحالی.. اين همه اشتياق.. اين همه رضايت از چشيدن طعم يک آغوش... نمی تونه فقط يک هوس باشه... ‼!از اين همه احساس ضد و نقيض... بين اين همه خواستن و نخواستن... بی طاقت می شم...ناخواسته سرم رو تکونی می دم و از چشمهای دوست داشتنی حسام فاصله می گيرم... حلقه شل شده دستش، فرصت مناسبی برای رهايی از اين همه خواستن و نزديکی می شه... خودم رو عقب می کشم و روی صندلیم صاف میشينم..نگاهم رو از شيشه کناريم به پياده رو خلوت و تنگ خيابون ...