دانلود رمان میراث خانم بانو

  • رمان درناز بانو (4)

    تندی بلغور کردم:-راستش...در حقیقت...درین باهاتون کار داشت!درین با تعجب گفت:-دِ! بابا:بگو درین...درین هم سریع توپ و انداخت توی زمین درسا:-درسا زودتر بگو دیگه مگه تو با بابا کار نداشتی؟درسا با چشم های گرد شده به ما زل زد. دلم براش سوخت...توی چشم های خاکستری اش تعجب و ترس و می دیدم. یهو به بابا نگاه کرد. بعد به زمین...شونه هاش افتادن. گفت:-بابا ما می خوایم بازیگر بشیم. بابا یهو اخم کرد و گفت:-بله؟!خب درسا کارشو کرد. درین سریع و قاطع گفت:-بابا ما هفته ی پیش اولین تست مون و دادیم. همیشه می دونستین که آرزوی ما از بچگی شهرت و محبوبیت بوده. برای همین وقتی اون اگهی توی روزنامه رو دیدیم رفتیم تست دادیم. دیروز هم دومین تست و دادیم. و قبول شدیم. و می خوایم این کارو قبول کنیم!خب. اینم از درین. حالا سخت ترین قسمت اش مال خواهر بزرگه ست...مهتاب پوزخندی زد و گفت:-و به نظرتون پدرتون هم اجازه می دی؟تا بابا خواست حرف بزنه من گفتم:-بابا نمی گم نظر شما برامون مهم نیست. ولی...ولی...خواهش می کنم روزی رو که با مهتاب ازدواج کردین و به یاد بیارین. شما فقط یه روز آوردینش خونه و با لبخند گفتین که ایشون همسر جدیدتونه! از ما نظر خواستین؟ خواستین یا نه؟ ما دخترای شما هستیم یا نـــه؟!بابا بلند شد و با عصبانیت گفت:-منظورت چیه درناز؟! من باید نظر سه تا دختربچه ی قد و نیم قد و می پرسیدم؟-نه منظورم این نیست...ولی حداقل می تونستین قبلش به ما خبر بدین. ببینین...ما هم می تونستیم بی خبر از شما بریم و بازیگر بشیم و شما برای اولین بار ما رو توی تلویزیون ببینین! بابا نزدیک تر اومد. انگشت های درسا لای انگشتام حلقه شدن و درین هم دستمو فشار داد. بابا گفت:-روت و زیاد نکن درناز! -بحث اصلی و عوض نمی کنم! ما می خوایم بازیگر بشیم.درین:همین طوره.درسا:دقیقا. نظر منم همینه.بابا پوزخندی زد. گفت:-به همین خیال باشین...من نمی ذارم سه تا دختر جوون برن توی تلویزیون! البته اگه می خواین برین...ولی...شروع کرد به شمردن با انگشتاش:-از ارث محرومین...دیگه جایی توی این خونه ندارین و پدری به اسم شاهرخ دینور هم ندارین! درین یهو بلند شد و با بغض گفت:-این آخری رو که خیلی وقته نداریم! از وقتی که با این خانوم...(با انگشت به مهتاب که هنوز پوزخند روی لبش بود اشاره کرد) ازدواج کردی دیگه ما رو به گذشته سپردی! نمی گم از لحاظ مادی چیزی برامون کم گذاشتی! ولی معنوی چی؟ درسا هم یهو قیام کرد و پا شد:-بله! درین درست می گه! شده تا حالا روزی غیر از تولدمون و عید نوروز ما رو ببوسی؟ یا بغلمون کنی؟ همش مهتاب مهتاب مهتاب! یهو صدای سیلی اومد...چی؟! بابا درسا رو زده بود؟! اینو دیگه نمی تونستم تحمل کنم...پا شدم و گفتم:-چطوری می تونی درسا ...



  • میراث 1

    - ازت بدم مياد تو چشمام زل زد و گفت: چه خوب اتفاقا منم همين نظرو در مورد تو داشتم گفتم: خوبه حداقل تو يه چيز با هم تفاهم كامل داريم خاله سامان جلو آمد و گفت: بسه ديگه چقدر قربون صدقه هم ميريد سميرا جون بيا بايد برقصي در حالي كه خودم را كنترل ميكنم نزنم زير خنده گفتم: خاله جون شما جاي من دلم ميخواد سامان احساس تنهايي نكنه مهوش خانم (خاله) گفت: سامانو ولش كن اين قدر لي لي به لالاش نزار پررو ميشه با خنده گفتم: نگو خاله جون شما برو چشم منم ميام مهوش خانم رفت و دوباره با سامان تنها شدم بي اختيار شروع كردم به خنده سامان گفت: چيه ديوونه شدي؟ با خنده گفتم: آره ديوونه تو و زدم زير خنده با حرص گفت: كمتر بخند مسواك گرون ميشه با خنده گفتم:به خدا قديمي شد شما پسرا دست از سر اين تيكه برنميداريد؟ خواست چيزي بگويد كه خواننده اركستر داد زد :عروس دوماد بايد برقصن با عصبانيت دستم را گرفت و از جا بلندم كرد و شروع كرديم با هم رقصيدن حسابي خوش گذشت من حرص سامانو در مياوردم وسامان حرصه منو سرم رو به پشتي ماشين تكيه دادم و گفت: بهرام؟ گفت: چيه؟ گفتم: تند برو از اينا جلو بيوفتيم اين قدر بلند بوق ميزنن لامصبا اعصاب واسه ما نذاشتن به طعنه گفت: از بسكه همديگرو دوست داريم چشم. يه دفعه سرعت گرفت ماشين هاي پشت سرمون كه از اين حركت غافلگير شده بودن عقب موندن با هيجان گفتم: ايول از صبح تا حالا يه كار مثبت كردي نگاه غضبناكي به من انداخت و هيچي نگفت ساعت سه صبح بود كه به خونه رسيديم خونه اي كه قرار بود زندگي مشترك منوسامان از اونجا شروع بشه وارد كه شوديم يه آرامشي بهم دست داد بي سابقه خميازه اي كشيدم و حولمو برداشتو وارد حموم شدم اول جلوي آينه به قول سپيده زلم زيمبال موهامو باز كردم و رفتم زير دوش آب گرم نيم ساعت اون تو موندم كه سامان زد به در حموم و گفت: سميرا مردي اگه خدا بخواد؟ داد زدم: به كوري چشم شما نه خير زندم سرحال تر از هميشه ودر حمومو باز كردم نگاهي به سر تا پام كرد و گفت: همون...بادمجون بم آفت نداره با نيش باز گفتم: اينم قديمي شده تو رو خدا دوتا تيكه جديد از دوست دخترات ياد بگير مثلا ميخواست حرص منو در بياره گفت: همينارو هم دوست دخترام يادم دادن با بي خيالي گفتم: عجب دوست دختراي املي خواست چيزي بگه كه بيرونو نشونش دادم و گفتم: برو بيرون ميخوام لباس بپوشم گفت: واسه چي؟ زنمي حلاله اداشو در آوردمو گفتم: زنمي حلاله ....بي خود... بيرون رفت بيرون كه لباس خوابمو پوشيدم يك بلوز آستين بلند و شلوار گشاد كه عكس خرس داره زنگولك رو هم گرفتم بغلم و روش شيشه عطرمو خالي كردم كه در زد با خودم گفتم: ( چه با ادب شده ) گفتم: بيا تو اومد تو وگفت: چه بوي خوب عطري مياد زنگولكو ...

  • رمان میراث قسمت 1

    - ازت بدم میاد تو چشمام زل زد و گفت: چه خوب اتفاقا منم همین نظرو در مورد تو داشتم گفتم: خوبه حداقل تو یه چیز با هم تفاهم کامل داریم خاله سامان جلو آمد و گفت: بسه دیگه چقدر قربون صدقه هم میرید سمیرا جون بیا باید برقصی در حالی که خودم را کنترل میکنم نزنم زیر خنده گفتم: خاله جون شما جای من دلم میخواد سامان احساس تنهایی نکنه مهوش خانم (خاله) گفت: سامانو ولش کن این قدر لی لی به لالاش نزار پررو میشه با خنده گفتم: نگو خاله جون شما برو چشم منم میام مهوش خانم رفت و دوباره با سامان تنها شدم بی اختیار شروع کردم به خنده سامان گفت: چیه دیوونه شدی؟ با خنده گفتم: آره دیوونه تو و زدم زیر خنده با حرص گفت: کمتر بخند مسواک گرون میشه با خنده گفتم:به خدا قدیمی شد شما پسرا دست از سر این تیکه برنمیدارید؟ خواست چیزی بگوید که خواننده ارکستر داد زد :عروس دوماد باید برقصن با عصبانیت دستم را گرفت و از جا بلندم کرد و شروع کردیم با هم رقصیدن حسابی خوش گذشت من حرص سامانو در میاوردم وسامان حرصه منو سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم و گفت: بهرام؟ گفت: چیه؟ گفتم: تند برو از اینا جلو بیوفتیم این قدر بلند بوق میزنن لامصبا اعصاب واسه ما نذاشتن به طعنه گفت: از بسکه همدیگرو دوست داریم چشم. یه دفعه سرعت گرفت ماشین های پشت سرمون که از این حرکت غافلگیر شده بودن عقب موندن با هیجان گفتم: ایول از صبح تا حالا یه کار مثبت کردی نگاه غضبناکی به من انداخت و هیچی نگفت ساعت سه صبح بود که به خونه رسیدیم خونه ای که قرار بود زندگی مشترک منوسامان از اونجا شروع بشه وارد که شودیم یه آرامشی بهم دست داد بی سابقه خمیازه ای کشیدم و حولمو برداشتو وارد حموم شدم اول جلوی آینه به قول سپیده زلم زیمبال موهامو باز کردم و رفتم زیر دوش آب گرم نیم ساعت اون تو موندم که سامان زد به در حموم و گفت: سمیرا مردی اگه خدا بخواد؟ داد زدم: به کوری چشم شما نه خیر زندم سرحال تر از همیشه ودر حمومو باز کردم نگاهی به سر تا پام کرد و گفت: همون...بادمجون بم آفت نداره با نیش باز گفتم: اینم قدیمی شده تو رو خدا دوتا تیکه جدید از دوست دخترات یاد بگیر مثلا میخواست حرص منو در بیاره گفت: همینارو هم دوست دخترام یادم دادن با بی خیالی گفتم: عجب دوست دخترای املی خواست چیزی بگه که بیرونو نشونش دادم و گفتم: برو بیرون میخوام لباس بپوشم گفت: واسه چی؟ زنمی حلاله اداشو در آوردمو گفتم: زنمی حلاله ....بی خود... بیرون رفت بیرون که لباس خوابمو پوشیدم یک بلوز آستین بلند و شلوار گشاد که عکس خرس داره زنگولک رو هم گرفتم بغلم و روش شیشه عطرمو خالی کردم که در زد با خودم گفتم: ( چه با ادب شده ) گفتم: بیا تو اومد تو وگفت: چه بوی خوب عطری میاد زنگولکو ...

  • میراث 2

    يه دفعه عصباني شدم با خشم گفتم: تو بي جا ميکني دست روي من بلند کني مگه من بي صاحابم که هر وقت دلت خواست منو بزني؟گفت: تو بي صاحاب نيستي .......نه من صاحابتم که بايد آدمت کنم تا ديگه از اين غلطا جلوي غريبه نکنيبا همون لحن عصباني گفتم: منظورت مينا جونه؟ اون که غريبه نيست از خودمونهنفس عميقي کشيد و بالحن آرومي گفت: سميرا من ميخوام راستشو بهت بگم منو مينا دوسال پيش با هم دوست بوديم از اون دخترايي که فقط اسمتو بدونه و بدونه پولدار هستي مثل کنه بهت ميچسبه اول ازش خوشم اومد و طرح رفاقت ريختم ولي بعدش پشيمون شدم ولي اون دوساله که گير داده به من ول کن هم نيست چند بار جواب ندادم چند بار سيم کارت عوض کردم ولي اون هر دفه پيدام ميکنه ولي اين دفعه با يه شماره جديد زنگ زد نميدونستم اونه وقتي هم جواب دادم گفت: تو راهه و داره مياد خونه گفتم : خوب چرا داري اينو به من ميگي؟با مهرباني گفت: آخه اون جا خونه ي تو و من حق نداشتم کسي رو بيارم ولي تو هم نبايد اون برخوردو ميکرديگفتم: اين حرفارو به من نزنگفت: پس به کي بزنم؟با سنگ دلي تمام گفتم: هرچيزي تاريخ مصرف داره مال من هم تموم ميشه وقتي ما تعلق خاطري نسبت به هم نداريم چرا اين حرفو زدي؟صورتش منقبض شدو گفت: آره ما کاري بهم نداريم فقط نميدونم وقتي يکي رو ميارم خونه خانم از حسادت چشاش چار تا ميشهگفتم: من ؟........من کي چشمام چارتا شد؟پوزخندي زدو گفت: خودت خبرنداري ديگه جوابشو ندادم وقتي رسيديم خونه حرفي نزدم و يکراست رفتم تو اتاقم و طبق معمول در اتاقمو قفل کردمصبح که بيدار شدم بوي خوبي تو خونه پيچيده شده بود بوي خوش غذا دلم يه دفعه ضعف رفت يه تاپ بند گردني مشکي پوشيدم و يه شلوارک و موهامو يه شونه زدم و رفتم پايين داد زدم سامان: صدايش اومد که گفت: من اين جام، از تو آشپزخونه صداش مي اومد رفتم تو آشپزخونه ديدم براي خودش غذا خريده و داره با اشتها ميخورهگفتم: سر صبحي داري غذاي سنگين ميخوري؟گفت: ساعت خواب ساعتو نگاه کردم ساعت دو ظهر بودبا تعجب گفتم: من اين همه خوابيدم؟گفت: نه بيدار بوديخيلي گشنم بود رفتم کنارش نشستم و گفتم: سامانبي خيال گفت: درد گفتم: ا.........بي ادب، سامان جوننگاهم کرد و گفت: چي ميخواي؟گفتم: گشنمه گفت: خوب چي کار کنم؟گفتم: ميشه منم از غذات بخورم؟گفت: نيست که شما خيلي با من خوشرفتاري ميکني چشم ميدم غذامو هم تو بخوريگفتم: اگه غذاتو بدي من قول ميدم تا يه هفته برات غذا درست کنميه جوري نگاهم کرد ولي بعد گفت: نچ من به تو اعتماد نميکنم اين قدر گشنم بود که دوباره گفتم: سامان هرچي بگي گوش ميکنمگفت: هرچي؟سرمو تکون دادم که گفت: هرروز غذا درست ميکني و الان هم يه بوس به من ميديخودمو کشيدم عقب و ...

  • رمان درناز بانو (18)

    دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده. این طوری طبیعی تر هم بود! زیرچشمی نگاهی به آرسین کردم. اخم کرده بود و بین دوتا ابروش خط افتاده بود...شاید بقیه نفهمن در حد چی عصبانیه! ولی من یکی خوب می شناسمش...رعنا با همون اشتیاق گفت:-چی کار داشت؟!لبخندی زدم و گفتم:-شام دعوتم کرد!رعنا خندید و باهم رفتیم یه جای خلوت. درحالی که لبمو می جویدم گفتم:-رعنا...دلم برای آرسین سوخت...خب اون بیچاره که...-حالا یه دفعه ست دیگه! بالاخره دختری و باید حرص جنس مخالفت و دربیاری!ولی دلم براش سوخت! الان پیش خودش چی فکر می کنه؟ سعی کردم بی خیالش بشم. ولی این شراره هم خوب برای خودش زرنگه ها! بابا دست مریزاد! موبایلم دوباره زنگ خورد. این دفعه درسا بود. -بله درسا؟-سلام. -سلام. کاری داشتی؟ باید زود برم...الانه که صدام کنن.-باشه سریع می گم. زنگ زدم یادآوری کنم امروز باید دوباره بریم پیش فهیمه جون ها...برای لباس هامون!-باشه خوب شد یادم انداختی. من میام دم در دنبالت باهم بریم. یک ساعت دیگه حاضر باش.-خیله خب. کاری نداری؟-نه عزیزم خدافظ.-خدافظ.بعد از فیلم برداری،رفتم خونه و درسا رو برداشتم و باهم رفتیم سمت مزون. توی ماشین براش همه چیزو درباره ی کار شراره گفتم...درسا خنده کنان زد روی پاش و گفت:-طفلکی آرسین...بابا گناه داشت! لبخندی زدم و شونه هام و انداختم بالا. گفتم:-حالا ولش کن. لباس چه مدلی می خوای درسا؟-نمی دونم...واقعا نمی دونم. حالا بریم ببینیم...ولی یه چیزایی توی سرم هست. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم توی مزون. با فهیمه جون سلام و احوالپرسی گرمی کردیم و من گفتم:-ببخشید دیگه این روزا خیلی بهتون زحمت دادیم فهیمه جون...خندید و گفت:-شما دخترای بهترین دوست منین...واسه شما لباس ندوزم واسه کی بدوزم؟ خب من در خدمتم.درسا بین لباس ها چرخید و هی گشت و گشت و گشت تا آخر سر تونست یه مدل که مد نظرش باشه پیدا کنه. آماده بود و می تونست همون جا پرو کنه و اگه مناسب بود بخره. تا گردن یقه بسته بود. روی قسمت سینه اش گیپور داشت و تنگ بود. یعنی پرنسسی نبود...در کل ساده و قشنگ بود. به هیکل و جثه ی ریز درسا هم میومد. رنگش نباتی بود. منم ترجیح دادم یه لباس آماده همون جا بگیرم و ببرم. نمی خواستم خیلیم به فهمیه جون زحمت بدم.یه لباس قرمز انتخاب کردم. یه طرفه بود. یه طرفش روی شونه ام آستین می خورد و یه طرفش باز بود. روی اون سمتش که آستین کوتاه داشت یه گل مشکی بزرگ هم بود. اگه دوتا گل ریز قرمز و مشکی هم به سرم می زدم عالی می شد...   البته باید اینا رو وسط مجلس می پوشیدم. چون ساقدوش بودم باید لباس مخصوص ساقدوش و اون اول تنم می کردم. لباسا رو گرفتیم و رفتیم. خدایا چه قدر این چندماه لباس خریدیم،به جیب مون ...

  • بانوی سرخ (5)

    فصل چهارم    - هورام بابا بدو ديگه . تا بريم سمت باغ طول ميكشه .  از بالاي پله ها گفتم : - چند دقيقه صبر كن بابا . ماه بانو حاضره ؟  صداي ماه بانو به گوشم رسيد : - آره مادر حاضرم . 20 بار پرسيدي . بيا ديگه .  - الان ميام . يكم صبر كنين .  صداي غر غر بابا و ماه بانو رو ميشنيدم . ولي بي توجه به سمت اتاقم رفتم . وحشت و ترس همه ي وجودم و گرفته بود . بعد از مدتها براي اولين بار بود كه ميخواستم توي جمع بزرگي از دوست و فاميل حاضر بشم . خيلياشون و حتي 10 سالي ميشد كه نديده بودم .  دستي به لباس قرمز رنگم كشيدم . براي صدمين بار خودم و لعنت كردم كه چرا با هيوا مخالفت نكردم و حاضر شدم اين لباس و بپوشم . الان كه با اين قيافه لباس و تنم كردم به عمق فاجعه پي بردم . دوباره نگاهم و به لباس دوختم . زيبايي لباس هم ديگه به چشم نمي اومد . به سمت اتاق هيوا دويدم . چشمام و بستم و آروم جلوي آينه ي قدي اتاقش قرار گرفتم . كاش وقتي چشمام و باز كردم يه پرنسس و ببينم . نه يه دختري كه يه طرف صورتش به طرز زشتي سوخته بود .  دوباره زير لب براي خودم تكرار كردم : - يك . . . دو . . . سه . . . چشمام و به پايين دامنم دوختم . لطيفي و لختي پارچه حس خوبي بهم ميداد . رنگش از فاصله ي زيادم چشم هر كسي رو خيره ميكرد . نگاهم و بالا تر آوردم . كمر باريكم و قشنگ تر از اون چيزي كه بود نشون ميداد . لبخندي روي لبم نشست . نا خود آگاه چند بار پايين لباسم و صاف كردم . نگاهم روي بالا تنه ي لباس موند . يقه ي بسته اي داشت . دقيقا چيزي كه ميخواستم . آستينهاي بلندش باعث ميشد در مقابل نگاه اطرافيان از بدن آش و لاشم محافظت كنم . از هيوا ممنون بودم كه اين موارد و توي انتخاب لباس در نظر گرفته بود . نگاهم بالاتر اومد و روي گردنم ثابت موند . با ديدن پوست قهوه اي رنگ سمت چپ گردنم از ديدن يه پرنسس كاملا نا اميدو شدم . نگاه سرد و بي روحم و به صورتم دوختم . موهايي كه كلي براشون وقت گذاشته بودم و از صبح صافشون كرده بودم و از روي صورتم كنار زدم . با دستم جمعشون كردم بالاي سرم . صورتم مثل يه وصله ي ناجور معلوم شد . خودمم دلم نميخواست به اون صورت نگاه كنم . اين وسط مهموناي امشب چه گناهي كرده بودن ؟ حالا فاميل خودمون هيچي . فاميل كيوان كه به قيافه ي من عادت نداشتن . چشمام و بستم . كاش همه چي يه خواب بد بود .  دوباره چشمام و باز كردم . دستام سُر خورد و موهام دورم ريخته شد . با كليپس كوچيكي سمت راست موهام و جمع كردم جوري كه هيچ تار مويي تو صورتم نبود . ولي موهاي سمت چپم و آزاد گذاشتم تا صورتم و بپوشونن . احساس ميكردم قيافم به ترسناكيه اون دختره توي فيلم رينگ شده . نفس عميقي كشيدم . نگاه آخر و تو آينه به خودم انداختم .  اين بار صداي ماه بانو رو از ...