دانلود رمان نیش و نوش

  • رمان نیش و نوش رضوان جوزانی ( نسخه موبایل)

    رمان نیش و نوش  رضوان جوزانی ( نسخه موبایل)

    رمان نیش و نوش  رضوان جوزانی ( نسخه موبایل) رمان نیش و نوش از خانوم رضوان جوزانی امیدوارم که از این رمان زیبا خوشتون بیاد...نظر یادتون نره... لینک مستقیم



  • دانلود رمان

    دانلود رمان

    با عرض سلام خدمت تمامی دوستاندانلود رمان برای کامپیوتر را فراهم کردیم حالا شما میتوانید رمان "عشق چیز دیگری است"را به صورت پی دی اف دانلود کنید اما به صورت رایگان با دانلود کردن این رمان می توانید این کتابو با کامپیوتر و همین طور با موبایل با انواع سیستم عامل ها باز کنید فایل به صورت پی دی اف میباشد و نرم افزاری برای سیستم عامل های اندورید و سیمبین و همین طور جاوا میباشد که می توانید با نصب ان به گوشی خود این کتاب را به راحتی باز کنید.سعی ما بر این است که به درخواست های کاربران بلاگ جواب مطلوبی بدهیم.دانلود در ادامه ی مطلب.       دانلود : دانلود رمان عشق چیز دیگری استپسورد : patogh-roman.mihanblog.com

  • رمان نیش قسمت 3

    چهارشنبه عصر بود .نمی دانست چرا هر کار کرد راضی نشد از کیوان کمک بخواهد . او به خاطر هر جنس لطیفی ، همه کار می کرد ...حتی زیر اب رفیقش را هم میزد.و با اینکه اصلا دلش نمی خواست اما پنج دقیقه ای می شد با حنانه توی کافی شاپ بهداد ، منتظر سفارششان بودند .صبح که زنگ زدو با کلی منت به خواهرزاده اش گفت " می خوام با یه دختری بیام کافی شاپت ..."بهداد هنگ کرد و سریع گفت" دایی جون هر وقت اومدی قدمت رو تخم چشمام ..."با خودش فکر کرد"به خاطر یه عشق و حال ِ ساده باید دم ِ این بهداد ِ تاپاله رو هم بگیرم "حنانه به دوروبرش نگاه می کرد .پیروز کنایه زد: تا حالا کافی شاپ اومدی ؟-هان؟!پیروز بی حوصله گفت:چه خبر ؟و توی دلش گفت" اه لعنتی ...منو چه به دختر بازی "-خوبه ...پیروز پوزخندی زدو گفت: کی خوبه ؟ محمد جان ...-چه گیری دادی بـ ...پیروز با نگاه تمسخرامیزش به صورت زیبای حنانه خیره شد که حرف توی دهانش ماندو نگاه خیره و متعجبش به پشت سرش دوخته شد.-هان چیه ؟برگشت ببیند چه چیزی باعث تعجب حنانه شده که چشمانش از شگفتی گرد شد . مادرش ، پوری و پیمانه در استانه ی در کافی شاپ ، چشم چرخاندند و با دیدن اندو به طرف میزشان امدند .پیروز برخاست و قبل از اینکه فکر کند همه چیز خیال است متوجه برق چشمان شرر بار بهداد شد و با نفسهای خشم الود به استقبال مادرو خواهرانش رفت و اهسته غرید: شما اینجا چه کار دارین ؟پیمانه از کنارش رد شدو گفت: برو ببینم زن داداشم کیه !چشمان ِ پیروز داشت از حدقه در می امد و با التماس به پوری زل زد اما او دست مادرش را کشیدو تا پیروز به خودش بجنبد ،سه تایی مقابل حنانه که او هم دست کمی از پیروز نداشت جا خوش کردند .کلافه و مستاصل گفت"ای خدا چرا همچی میشه من این دختره رو واسه ...؛ اینا چرا ..."و با تمام خشم و کینه به سمت پیشخوان رفت اما بهداد سریع از در بیرون زد و پیروز بعد از کمی دوندگی و هن و هن توانست گوشه ی ژاکت طوسی ِ بلندش را به چنگ بیاورد .غضبناک فریاد زد: مرتیکه ی بی شعور واسه چی خبرشون کردی !بهداد نفس نفس زنان گفت: اولا من فقط امارتو به مامانم دادم اون خودش زنگ زده به مامانی و خاله پوری ...ثانیا این واسه خاطر اون شکری خوری ِ شما که برگشتی به مامانم گفتی ،بهداد همه کاره س ...پیروز با نفرت گفت: خاک تو سرت بچه ننه ی انگل ... اگه کاری نکردم رسیدن به هنگامه واسه ت بشه ارزو ...مرد نیستم بهداد !کمی که دور شد ،بهداد جراتی یافت و گفت : دایی چه خوش سلیقه ای ها زن داییم چه خانومه !و تا پیروز چرخید پا به فرار گذاشت .پای رفتنش به کافی شاپ نبود . اصلا دیگر حوصله ی حنانه را هم نداشت حوصله ی دختر بازی را هم نداشت اصلا به او نیامده فکرای +18 توی سرش پرورش بدهد . بعد هم برای دلداری ...

  • رمان نیش - قسمت اخــــر

    غروب محمد همراه پدرش به مسجد محل رفتند و بعد از نماز مغرب و عشا از پیش نماز خواستند تا برایشان استخاره بگیرد .انگار محمد بی تابتر بود ، پیشنماز با لبخندی مهربان گفت:ان شا... که خیر ِو محمد بلافاصله به کورش زنگ زد . حنانه قبل از اینکه سیم کارتش را عوض کند، شماره ی برادرش را داده بود و همان شبی که حنانه رفت یکبار محمد تلفنی با کورش صحبت کرده بود تا از رسیدن حنانه خاطر جمع شود برای همین شماره اش را داشت .اتفاقا وقتی به کورش زنگ زد و از او خواست تا با مادرش صحبت کند ،کورش گفت که او کنارش در ماشین است و در حال رانندگی و قرار شد خودشان با او تماس بگیرند . انتظارش چندان طولانی نشد . سیما خیلی زود تماس گرفت . کمابیش او را می شناخت اما از اینکه محمد با او کار داشت متعجب و نگران بود برای همین سریع پرسید: چیزی شده اقا محمد برای پدر ِ حنانه اتفاقی افتاده؟محمد زود گفت: نه نه ... برای امر دیگه ای زنگ زدم ... راستش خواستم با خودتون مشورت کنم ... در مورد نامزد ِ حنانه س ، اقا پیروز ، ایشونو که می شناسید ؟سیما بهتزده گفت: بله اما ... نامزد؟ منظورتون چیه ؟-راستش ایشون امروز ظهر پیش من بودن ...همونطورم که خبر دارین حنانه بی خبر گذاشته اومده قائم شهر ،یعنی با یه نامه نامزدیشو به هم زده اما پیروز دست بردار نیست و ادعا می کنه که هنوزم به دختر شما علاقمنده ... من حتی بهش گفتم چرا بعد زا دوهفته اومده سراغ حنانه که گفت پدر ِ حنانه بهش قول داده بوده که بیارش شمال اما دست اخر گفته هیچ کمکی بهش نمی کنه و اینه که ایشون اومدن سراغ من ...با اینحال من فکر کردم اول با خود ِ شما مشورت کنم ...سیما قلبا خوشحال شد هنوز هم نمی توانست بفهمد چرا حنانه در مورد پیروز که او حسابی شیفته اش شده بود ، اینطور سرد و بی تفاوت حرف می زند خودش هم کنجکاو بود بداند علت به هم خوردن نامزدیشان چیست ، پس گفت: راستش منم سر ازکارای حنانه در نمی یارم از طرفی هم بدم نمی اد بااقا پیروز صحبت کنم ببینم اصل قضیه چیه ... اگر لطف کنید شماره ی ایشونو بدین به من خودمم باهاشون تماس می گیرم !محمد شماره را داد و گفت: راستش شاید ... شاید به نظرتون دخالت کردم یا ... یا فکر کنید نیازی نبوده اما من قبل از اینکه با شما تماس بگیرم استخاره گرفتم و خدارو شکر نتیجه خوب بوده اینه که ... فکر می کنم باید به این اقا پیروز یه فرصت مجدد داده بشه ... چون ایشون خیلی برای دیدن حنانه مصر هستن !سیما با خوشحالی گفت: از شما چه پنهون منم خوشحال میشم این دختر سرانجام بگیره با این حرفتون خیالم راحتتر شد ... از شما هم یک دنیا ممنون حق برادری رو به جا اوردین ...حنانه دائم از خوبیاتون تعریف می کرد واقعا ازتون متشکرم !-خواهش می کنم پس دیگه ...

  • رمان نیش - 7

    روز اول نمایشگاه بود و حنانه فقط سه ساعت توانست دوام بیاورد . ارمان نصرتی ، صاحب غرفه ،کلی به جانش غر زد که اصلا چرا با اینحالش امده ، اما صبح که به نمایشگاه می رفت اصلا به حال بدش اهمیتی نداد فقط می خواست از محیط خانه دور شود یادش برود دیشب چطور تحقیر شده و فراموش کند چطور شوهرش محرمش او را مثل یک زن خیابانی وسط راه رهایش کرده و رفته ...انگار خیلی به قلب و روحش فشار امده بود که حالا داشت در تب و لرز دست و پا می زد و خوابهای عجیب و غریب و بی سرو ته می دید و هر چند دقیقه یکبار بیدار میشد و به اطرافش نگاه می کرد و بی حس و حال و تشنه باز از حال می رفت . شکوفه هم با دیدنش جا خورد ام خیلی خونسرد گفت : چته مریض شدی ؟و او بی اعتنا به اتاقش امده و زیر پتویش خزیده بود . داشت از سرما می لرزید که پتو کنار رفت و شکوفه را دید از ذهنش گذشت "چه عجب " اما شکوفه مهلت نداد و سریع گوشی تلفن بیسیم را به دستش داد و اهسته لب زد: شوهرته !حنانه گیج و ویج یا به قول پیروز مست و ملنگ گوشی را گرفت و نشست و از انجا که هنوز تویهپروتش بود بی حال و مضطرب گفت : سلام خوبم !پیروز تک خنده ی عصبی کرد و گفت : اِ ... خوبی ُ زن بابات یکاره به مادرم گفته داری می میری ... چه مرگته ؟ باز خودتو زدی به موش مردگی صدبار نگفتم بااین کارا نمی تونی منو مجبور کنی که بگیرمت ... لال شدی ؟پیروز همین طور جمله هایش را ردیف می کرد و کمک می کرد ذهن حنانه فعالتر شود .اهسته نالید : من خوبم ...شما ...چی شده ؟پیروز با غیظ گفت : نه مثل اینکه خیلی خوبی ...من دارم می ام اونجا وای به حالت اگه سرکارم گذاشته باشی !و گوشی را قطع کرد . شکوفه جلو امد و گوشی را از دستش گرفت .-چی گفت ؟حنانه بی اختیار اشک ریخت .-شما گفتید پیروز بیاد ؟شکوفه انگار اتش گرفته باشد یک دفعه جیغ زد: بد کردم ؟ تو که عرضه نداری ؟ بد کردم ؟ مادرش زنگ زد حالتو بپرسه بهش گفتم داری سقط میشی ... بد کردم پسره داره می اد دنبالت ... گربه کوره !حس کرد دیگر توانی ندارد روی تشکش افتاد اما قبل زا اینکه پلک روی هم بگذارد ، شکوفه گفت : پاشو یه دست به سروروت بکش بلوزتو عوض کن عطر بزن موهاتم شونه کن ...پاشو دیگه مگه نمی گی داره می اد دنبالت !حنانه باز گفت : نمی خوام بیاد کاش زنگ نمی زدین !شکوفه با حرص و نفرت غر زد : پاشو حنانه وگرنه همچی می زنم که یکی از در بخوری یکی از دیوار ...وموهایش را با کش سفت بالای سرش بست و اتاق را از نظر گذراند و کتابهای به هم ریخته ی روی میز را مرتب کرد و بیرون رفت .حنانه مثل جنازه ی متحرک بلوز سبز ِ خالخالی ِ استین سه ربعی را تن کرد و چون شلوار جینش را از صبح در نیاورده بود ، دوباره بی رمق و گیج روی تخت ولو شد .از شدت تب دل دل می کرد و نفسهایش منقطع ...