دانلود رمان هدف برتر

  • رمان هدف برتر(8)

    برسامبرسام نمی خوای بیدار شی ؟ ما یه ساعت دیگه راه می افتیما ... با صدای مامانم از خواب بعدازظهر بیدار شدم ، ساعت 5 بود ... چقدر خوابیده بودم !مامان داشت با عصبانیت اتاق رو بالا و پایین می رفت و غر می زد:- ساعت پنجه خوابیدی؟ زنت کجاست؟ گوشیش رو هم جواب نمی ده ... ما داریم می ریم ... انگار یادت رفته این مهمونی برای شما دو تاست ! تو خوابی، اونم که هنوز نیومده! سیخ نشستم روی تخت و گوشیم رو برداشتم. نگاهی به صفحه اش انداختم ، کسی زنگ نزده بود ... از جا بلند شدم، مامان دست به کمر ایستاد و گفت:- چه عجب! بیدار شدین ... خمیازه ای کشیدن و گفتم:- حالا مگه چی شده؟ می گین باید بریم خونه خاله ، چشم می ریم. دیر نشده که ... مهمونی برای شامه مامان!بعدم بی توجه به چشمای گرد شده اش و جیغی که آماده توی گلوش تاب می خورد تا سر من بزنه رفتم توی حموم. برای اینکه واسه مهمونی امشب سرحال باشم و خواب از سرم بپره ، یه دوش گرفتم ،صورتم رو بعد از مدت ها اصلاح کردم ، از بس که فرناز گفته بود اگه صورتت رو از ته بزنی من رو یاد گلزار میندازی ، مدتی بود که صورتم رو از ته نمی زدم ، اما امشب فرق داشت ، باید همه چیز به بهترین شکل ممکن اتفاق می افتاد ، وقتی اومدم بیرون اولین کاری که کردم گوشیم رو برداشتم تا به فرناز بگم آماده باشه که دیدم چند تا میس کال انداخته ، دقیقا موقعی که داشتم دوش می گرفتم ، سریع گرفتمش . بعد از چند بوق صداش توی گوشی پیچید:فرناز : سلام برسام !گوشیم رو با شونه ام مهار کردم و در حالی که پیراهنم رو از داخل کاور کت شلوارم بیرون می کشیدم گفتم:_سلام فرناز ، زنگ زده بودی ، حموم بودم ، کاری داشتی؟فرناز: آره می خواستم بگم ، اگه اشکالی نداره ، من و تو یه کم دیرتر بریم ...سر جام صاف ایستادم و گفتم:_چیه ؟ مشکلی پیش اومده ؟فرناز: نه ، دوستم عمل کرده بوده ،امروز مرخص شده و رفته خونشون ، دارم با چند تا از دوستام میرم عیادتش ، برا همین دیدم شاید طول بکشه گفتم یه کم دیر تر بریم ...انگار چاره ای نبود! گفتم:_باشه فقط سعی کن تا قبل از شام بیای تا خودمونو برسونیم ... فرناز نری بشینی اونجا یادت بره قرار داریما! منتظر تماست هستم.از اتاقم که اومدم بیرون مامان و بابام ، با سینا و سارا جلوی در منتظرم وایساده بودند ... قیافه مامان حسابی برزخی بود. چند باری هم در صول حاضر شدنم صدام کرده بود اما جواب نداده بودم. سینا تا من رو دید ، با کلافگی گفت : چی شد ؟ آماده شدی ؟ بابا با تعحب نگاهی به سر و وضعم انداخت و گفت:- تو که هنوز حاضر نشدی!مامان هم دنبالش گفت:نا سلامتی مهمونی آشتی کنونه ها . این چه وضعیه برسام؟ فرناز هم که هنوز نیومده! با خونسردی گفتم:- من کاری ندارم، فقط باید کت شلوارم رو بپوشم ...



  • هدف برتر | 20

    یه دستم به صورتم بود و مات به شعله بخاری خیره شده بودم. سیلی ای که یاس بهم زده بود ، اصلا از یادم نمی رفت ... خشم خودم درست همون وقتی که محکم زد توی صورتم، و بعد رفتنش ... دویدنش ... چرا زد؟ چرا رفت؟! حق داشت؟ دلیلش چی بود؟!! دراز کشیدم روی زمین و هر دو دستم رو گذاشتم زیر سرم... حرفام یادم اومد ... یاس حق داشت ... اون یاس بود!! نه هر دختری ... یاس فرق می کرد ... یاد اولین دیدارمون افتادم ! اون روزی که با دوستش اومده بود دفتر مجله تا شماره گلزار رو بگیره ... چقدر سر برداشت اشتباهمون با هم درگیری داشتیم ... همه رو مرور کردم و رسیدم به آخرین شبی که کنار هم خوش بودیم ، رفتن به اون پارتی کذایی که اگر چه بهمون گزارش الکی داده بودند ، اما باعث شده بود تا یکی از بهترین شبای زندگیم رقم بخوره ... که شاید ، اگر اون اتفاق توی ماشین نمی افتاد .... امروز به جای اینکه با افکار مغشوش اینجا افتاده باشم می تونستم ... می تونستم چی؟!! با یاس باشم؟! آخه مگه اون دختر علاف منه؟!! چی می خواستم ازش؟!! خاطراتش یه لحظه هم دست از سرم بر نمی داشتن، صدای خودم توی گوشم اکو وار تکرار می شد و بعد ... شرق ... صدای سیلی یاس ... دستای ظریفش وقتی نشست روی صورتم ... حس کردم دیوارای خونه می خوان منو ببلعن. از جا بلند شدم و سریع دم دستی ترین لباسام رو پوشیدم، یه پیرهن چهار خونه آبی سورمه ای بود و یه جین سورمه ای ... نمی دونستم کجا می خوام برم، هوا رو به تاریکی می رفت، خودمو سپردم به دلم، اجازه دادم هر جا میخواد منو بکشه .. بازم تو خاطرات یاس غرق شده بودم ... توی صداش ... بغض صداش ... نگاه مهربونش .. شیطونی هاش؟!!! آهی برسام! د چه مرگته پسر؟!! تا همین چند وقت پیش همه فکرت پر شده بود از فرناز!! چی شد که حالا پری از یاس؟!! یه روز نفست بند نفسای فرناز بود ... به خودم تشر زدم ... نه! نفسم بندش نبود ... فرناز یه عادت بود برای من ... برای من دختر ندیده اولین پارتنر بود ... عشق نبود ... که اگه عشق بود من الان رو پا نبودم! عشق که به این آسونیا فراموش نمی شه!! چه برسه که به این سرعت کسی هم جایگزینش بشه ... به خودم که اومدم ، دیدم روبروی پارک ساعی ام، روانی شده بودم حسابی! اصلا نمی دونستم اینجا چه غلطی میکنم! ناخودآگاه رفتم توی پارک، نگاهم به هر جای پارک که می افتاد ، من رو می برد به اون روزی که با یاس اومده بودیم اینجا . چقدر شوخی کردیم ، چقدر دنبال هم دویدیم ... کارایی که از نظر فرناز ، جلوی جمع خوبیت نداشت ، باعث حرف مردم می شد ، پشت سرمون ! چقدر بخاطر این عقیده از چیز ها و کارایی که دوست داشتم گذشتم . یه لحظه صورت هر دو تا شون اومد جلوی چشمم، فرناز چهره دلنشینی داشت اما خوشگل نبود! فقط خیلی به خودش می رسید، برعکس یاس ... یاس چهره ...

  • هدف برتر 11

    برســـــــــامفکر کنم یکی از سخت ترین روزای زندگیم رو گذرونده بودم ، داغون بودم ، له له اما نه از نظر جسمی ، از نظر روحی ... انگار چند ساعت روحم رو زیر مشت و لگد گرفته بودند .ولی نه ؛ گرفته بود بهتر بود ، فرناز روحم رو آزار می داد ، اون روحم رو له کرده بود ... هر دفه دیدنش توی این لوکیشن و اون لوکیشن یه روز از عمرم کم می کرد ، بس که اذیت می شدم با دیدنش .کسی که یه مدت تمام عشقم بود و زندگیم ، کسی که مایه آرامشم بود حالا مایه عذابم شده بود ... کاش کارم هیچوقت دیگه به این جاها نخوره که چشمم به سوهان روحم بیفته .---------------وقتی به دفتر مجله رسیدم ، یه راست رفتم پیش رضا ، سخت مشغول کار با کامپیوتر بود ، برای اینکه متوجه حال خرابم نشه ، یه لبخند مصنوعی زدم و بلند گفتم : سلام ، استاد !رضا که از سرو صدای من جا خورده بود ، یه تکونی خورد و با اخم سرش رو آورد بالا ، تا چشمش به من افتاد ، اخماش باز شد ، لبخندی زد و گفت : به ! سلام بر دانشجوی خودم!بیا بگو امروز چه کردی ؟!رفتم داخل و روی نزدیک ترین صندلی به میز رضا نشستم ، از توی کیفم ، اون چند صفحه مصاحبه ای رو که نوشته بودم رو به همراه فلشم که فایل ضبط شده مصاحبه رو ریخته بودم روشدادم بهش و گفتم : اینم پروژه ما ، خدمت شما، استاد !رضا برگه ها رو ازم گرفت و شروع کرد به خوندنشون ... بعد از اینکه همه رو خوند ، لبخندی از روی رضایت زد و گفت : حقا که کشف خودمی ! عالی بود برسام ، به عنوان کار اولت حرف نداشتمی تونم از همین الان ورودت رو به جرگه خبرنگاران تبریک بگم !از اینکه از پس پرژه م به خوبی بر اومده بودم خوشحال گفتم : پس من این جلسه آخرو نیام دیگه ! یه روز بیام فقط کارتم رو بگیرم !رضا : نه دیگه ! این مرحله اول پروژه ت بود .با تعجب گفتم : مگه این پروژه چند مرحله ایه ؟رضا : دو مرحله ای ... کخ خدا رو شکر مرحله اولت رو عالی بودی ، ایشالا مرحله دومت رو هم عالی تر از این می گذرونی .فقط خدا خدا می کردم ، دیگه این مرحله ربطی به اون لوکیشن های کذایی نداشته باشه ، از رضا پرسیدم : خوب توی این مرحله باید چکار کنم ؟رضا کاغذهای مصاحبه م رو همراه با فلش گذاشت توی کیفش و گفت : مثل مرحله قبل ...این رو که گفت پریدم وسط حرفش : یعنی باز با گلزار مصاحبه کنم ؟رضا : نه ، مثل مرحله اولت فردا باید بری لوکیشن همون فیلم ، اما ایندفعه با کارگردان فیلم مصاحبه کنی ... بعد روی کاغذ چیزی نوشت و گرفت جلوی من : اینم نامه معرفیت به علاوه آدرس لوکیشنه .دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و نفسم رو با صدا دادم بیرون. لعنتی، اصلا دیگه دوست نداشتم پامو بذارم توی اون خراب شده! وقتی دیدم رضا هنوز دستش به سمت من درازه ناچار؛ نامه رو گرفتم و پرسیدم : مگه ...

  • اطلاعیه رمان هدف برتر

    رمان هدف برتر توسط هما پوراصفهانی هم ادامه داده نمیشه.هنوز معلوم نیست.

  • هدف برتر 16

    باز هم لبخند زد و اون چال هاشو به نمایش گذاشت. در عجب بودم از خودم که تا به امروز متوجه چال های یاس نشده بودم و اینقدر برام جالب نشده بودن! یه گیلاس دیگه هم خوردیم، هیجان و حراراتم لحظه به لحظه داشت بالا می رفت ، دست ظریف یاس رو گرفتم توی دستم و دوباره کشیدمش وسط ... انقدر گرم خودمون بودیم که اصلا یادمون رفت واسه چی اومده بودیم به این پارتی ! کم کم همه آماده رفتن شدند ، رفتیم یه گوشه وایسادیم و به یاس گفتم بره آماده شه تا بریم ... باز دوباره مظلوم نگام کرد و ازم خواست دنبالش تا پشت در اتاق برم. منم چاره ای نداشتم جز اطاعت ... چند دقیقه بعد از بین جمعیت زدیم بیرون ، از پله های جلوی در که خواستیم بریم پایین یاس دستم رو گرفت و با خنده گفت :- می خوام ، مثل بچگی هام ، لی لی کنم و از پله ها پایین بیام ، تو هم میای ؟ نگاهش کردم ، خندید ، ... خندیدم ... دستش رو محکم گرفتم ، دستم رو محکم گرفت ، هم زمان یه پامون رو بردیم بالا و از پله ها اومدیم پایین .... هیچوقت انقدر از پله پایین اومدن بهم نچسبیده بود ! دست تو دست هم رفتیم سمت در حیاط ، که یاس وایساد ، منم وایسادم ... : چیزی شده یاس ؟ یاس که داشت کفشش رو از پاش در میاورد ، سرش رو بالا آورد و گفت : - خیلی گرممه برسام ... اون یکی کفشش رو هم درآورد ، شوت کرد اون طرف، چشماش رو بست. دو تا پاش رو با احتیاط گذاشت روی زمین و با لذت گفت :- آخـیـــــش! بعد هم بی توجه به من و کفشاش چشماشو بست و پا برهنه سریع از حیاط رفت بیرون . مونده بودم تو کار این دختر ! خوبه حالا یه کم خورده بود که فقط گرم شه ! ناچار خم شدم کفش هاش رو برداشتم و افتادم دنبالش ... از ترس اینکه نکنه بلایی سرش بیاد سریع در ماشین رو براش باز کردم و سوار شد . بعد هم خودم سوار شدم کفشاشو انداختم روی صندلی عقب و راه افتادیم . تو اون وضعیت یاد سیندرلا افتاده بودم! صدای یاس منو از فکر کردن به سیندرلا و کفشاش بیرون کشید:- برسام ؟ -: بله ؟ یاس که مشخص بود هنوز هم کاملا تخلیه نشده گفت: - دلم آهنگ می خواد .... یه آهنگ تووووپ. باهاش موافق بودم، منم هنوز داغ بودم. بلند گفتم :- به چشـــــم ! بعدش دستم رو بردم جلو و از توی داشبورد اولین سی دی ای که دستم بهش خورد رو برداشتم و گذاشتم تو ضبط . یاس : چی گذاشتی ؟ خودمم نمی دونستم ! گفتم : راستشو بخوای ، خودمم نمی دونم ! ندیده گذاشتم تا سورپرایز شیم! هنوز ضبط سی دی رو نخونده بود که راه افتادیم ... با شنیدن اولین تیکه آهنگ ، هر دو تامون منفجر شدیم از خنده ! پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت برگشتنی یه دختری خوشگل و با محبتیاس از خنده روده بر شده بود منم دست کمی از اون نداشتم. یاس وسط خنده هاش شروع کرد به خوندن:همسفر ...

  • 11هدف برتر

    - یاس نمی خوای بگی چی شده؟چی می گفتم به مامان؟ حرفایی که ایلیا زده بود؟ روی تختم دمر افتاده بودم و اشک می ریختم ... هر از گاهی هم گوشیمو بر می داشتم یه نگاه روش می انداختم تا مطمئن بشم خبری از ایلیا نشده ... دلم خیلی پر بود ... خیلی زیاد ... دوست داشتم بگه پشیمونه ... بگه اشتباه کرده ... منت کشی کنه ... خدایا زندگیم چشم خورد؟ چرا اینجوری شدم؟ مامان اومد تو اتاق ... نشست لب تختم ... دستشو گذاشت سر شونه ام و آروم گفت:- باز دعواتون شد؟ مادر من تو نمی گی اینجوری می یای تو خونه می پری تو اتاقت من سکته می کنم ؟نشستم رو تخت و مثل بچه ها چغلی کردم:- مامان به من می گه اگه قرار باشه از بین من و گلزار یکیو انتخاب کنه گلزار رو انتخاب می کنه ...مامان با تعجب نگام کرد ... سرمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم:- ببین من چه بدبختم که شوهرم داره منو به یه بازیگر می فروشه ... مامان عصبانی شدم گفتم کادوهاشو پس می فرستم ... گفتم همه چیزو تموم شده بمونه ...مامان بدون حرف مشغول نوازش موهام شد ... وقتی خوب گریه کردم و خالی شدم مامان نوازش گونه گفت:- دوسش داری؟این چه سوالی بود؟ خوب اگه دوسش نداشتم که زنش نمی شدم ... سکوت کردم ... مامان گفت:- اگه دوسش داری به خاطرش بجنگ ...- چه جنگی مامان؟ اون اصلا به من مهلت نداد ... می گه همینه که هست باید اینجوری قبولم کنی ... من چی بگم؟ - می دونی اشتباه اکثر دخترا چیه؟منتظر نگاش کردم ... دستش اورد جلو و همینطور که اشکامو پاک می کرد گفت:- مشکلشون اینه که فکر می کنن می تونن یه مرد رو عوض کنن ... اما مرد ها عوض بشو نیستن ... وابسته می شن ... اما عوض نمی شن ...یعنی چی؟ همینطور نگاش کردم ... ادامه داد:- می تونی ایلیا رو به خودت وابسته کنی اونقدر که دیگه نگه یه بازیگر ارزشش از تو بیشتره ... اما نمی تونی ظاهرش رو عوض کنی ... شاید اون دو روز دیگه از اینم بدتر بشه ... - وای مامان!- حقیقته ... می تونی فقط به صرف دوست داشتنش باهاش بمونی و همه کاراش برات قشنگ باشه؟ یه عاشق اگه معشوقش زشت ترین کار ها رو هم بکنه چشماش نمی بینه و همون کار براش خیلی هم قشنگ می شه ... یادش بخیر ... دوران دبیرستان یه دوستی داشتم اسمش منیژه بود عاشق یکی از پسرای فامیلشون بود ... منیژه دختر خیلی معتقدی بود یعنی اهل دلبری و این حرفا نبود همینجور پا این پسر رو دوست داشت ... این پسره اومد خواستگاریش ... منیژه هم با سر قبول کرد ... می دونی چی شد؟سرم رو به نشونه نفی تکون دادم ... مامان لبخندی زد و گفت:- یه بار منو دعوت کرد خونه شون ... گفت مهمونی گرفته ... منم رفتم ... اما از چیزی که دیدم تا مدت ها مغزم سوت می کشید ... خونه شون پارتی بود ... و پذیراییشون با مشروب ... خود منیژه یه لباس لختی پوشیده بود و تو بغل شوهرش ...

  • 16هدف برتر

    باز هم لبخند زد و اون چال هاشو به نمایش گذاشت. در عجب بودم از خودم که تا به امروز متوجه چال های یاس نشده بودم و اینقدر برام جالب نشده بودن! یه گیلاس دیگه هم خوردیم، هیجان و حراراتم لحظه به لحظه داشت بالا می رفت ، دست ظریف یاس رو گرفتم توی دستم و دوباره کشیدمش وسط ... انقدر گرم خودمون بودیم که اصلا یادمون رفت واسه چی اومده بودیم به این پارتی ! کم کم همه آماده رفتن شدند ، رفتیم یه گوشه وایسادیم و به یاس گفتم بره آماده شه تا بریم ... باز دوباره مظلوم نگام کرد و ازم خواست دنبالش تا پشت در اتاق برم. منم چاره ای نداشتم جز اطاعت ... چند دقیقه بعد از بین جمعیت زدیم بیرون ، از پله های جلوی در که خواستیم بریم پایین یاس دستم رو گرفت و با خنده گفت : - می خوام ، مثل بچگی هام ، لی لی کنم و از پله ها پایین بیام ، تو هم میای ؟ نگاهش کردم ، خندید ، ... خندیدم ... دستش رو محکم گرفتم ، دستم رو محکم گرفت ، هم زمان یه پامون رو بردیم بالا و از پله ها اومدیم پایین .... هیچوقت انقدر از پله پایین اومدن بهم نچسبیده بود ! دست تو دست هم رفتیم سمت در حیاط ، که یاس وایساد ، منم وایسادم ... : چیزی شده یاس ؟ یاس که داشت کفشش رو از پاش در میاورد ، سرش رو بالا آورد و گفت : - خیلی گرممه برسام ... اون یکی کفشش رو هم درآورد ، شوت کرد اون طرف، چشماش رو بست. دو تا پاش رو با احتیاط گذاشت روی زمین و با لذت گفت : - آخـیـــــش! بعد هم بی توجه به من و کفشاش چشماشو بست و پا برهنه سریع از حیاط رفت بیرون . مونده بودم تو کار این دختر ! خوبه حالا یه کم خورده بود که فقط گرم شه ! ناچار خم شدم کفش هاش رو برداشتم و افتادم دنبالش ... از ترس اینکه نکنه بلایی سرش بیاد سریع در ماشین رو براش باز کردم و سوار شد . بعد هم خودم سوار شدم کفشاشو انداختم روی صندلی عقب و راه افتادیم . تو اون وضعیت یاد سیندرلا افتاده بودم! صدای یاس منو از فکر کردن به سیندرلا و کفشاش بیرون کشید: - برسام ؟ -: بله ؟ یاس که مشخص بود هنوز هم کاملا تخلیه نشده گفت: - دلم آهنگ می خواد .... یه آهنگ تووووپ. باهاش موافق بودم، منم هنوز داغ بودم. بلند گفتم : - به چشـــــم ! بعدش دستم رو بردم جلو و از توی داشبورد اولین سی دی ای که دستم بهش خورد رو برداشتم و گذاشتم تو ضبط . یاس : چی گذاشتی ؟ خودمم نمی دونستم ! گفتم : راستشو بخوای ، خودمم نمی دونم ! ندیده گذاشتم تا سورپرایز شیم! هنوز ضبط سی دی رو نخونده بود که راه افتادیم ... با شنیدن اولین تیکه آهنگ ، هر دو تامون منفجر شدیم از خنده ! پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت برگشتنی یه دختری خوشگل و با محبت یاس از خنده روده بر شده بود منم دست کمی از اون نداشتم. یاس وسط خنده هاش شروع ...