دانلود رمان هما پور اصفهاني روزهای بارانی

  • چیزهایی هم هست 8

    قسمت هشتمساعت از دو بعد از نیمه شب گذشته بود که ایلیا موتور را مقابل در بزرگ سیاه رنگی متوقفکرد . کمی بعد دربا صدای خفه ای باز شد . چیزی که می دیدم یک ساختمان بزرگ و سیاه در پس زمینه ی سیاه آسمان بود . می توانستم سایه درختان را ببینم . بزرگ بود و احتمالا با شکوه . ساختمان را دورزدیم و پشت ساختمان جایی که صدای دریا به راحتی و وضوح شنیده می شد ایستادیم . کمک کرد پیاده شدم . درتاریکی درست نمی توانستم اطرافم را ببینم . دستم را گرفت و کمی بیشتر از ساختمان دور شدیم و درتاریکی فرو رفتیم . - اگر چند دقیقه تنهات بزارم که نمی ترسی ؟- من دختر ترسویی نیستم . بی صدا خندید و گفت خیلی زود باز خواهد گشت . تا زمانی که در تاریکی شب کنار ساختمان از تیررس نگاهم دور شود بدرقه اش کردم . چند لحظه بعد نور همه جا را روشن کرد . دستم را بالای چشمانم گرفتم و به پروژکتورهای بزرگی که بالای ساختمان نصب شده بود خیره ماندم . ایلیا را دیدم که با لبخند از ساختمان خارج شد و به سمتم آمد . بازویم را گرفت و چرخیدم . دهانم باز مانده بود . زیبا بود . خیلی زیبا . دریا در شب، زیر آن نور فوق العاده بود . بوی عطر سرد ایلیا در بوی دریا پیچیده بود . هنوز هم بوی عطرش را بیشتر از بوی خوش دریا دوست داشتم . دستانش را احساس کردم که به نرمی به دور شکمم حلقه شد و سرش را کنار سرم، روی شانه ام نشاند . لبانش را روی گردن و گوشم احساس می کردم . دستانم را روی دستش گذاشتم . همان جا نشستیم و به دریا خیره شدیم . سرم را روی شانه اش گذاشتم . چیز زیادی برای گفتن نداشتیم . نه من حرفی زدم و نه او تمایلی برای شکستن سکوتی که بینمان حاکم شده بود از خود نشان داد . با اولین خمیازه ای که کشیدم صدای خنده اش همه جا را پر کرد . دستم را گرفت و بلندم کرد . مقابلش ایستادم . به چشمانم خیره مانده بود . دستانش به نرمی روی بازویم کشیده شد و به نرمی بالا آمد . صورتم را میان دستانش گرفت . می خواستم لذت بوسه اش را تجربه کنم . گوشه لبش به نرمی بالا رفت . یک پوزخند ؟ نه، شبیه همیشه نبود . بوسیدتم . ویلا در سکوت مطلق فرو رفته بود . فضایی نیمه روشن داشت و مشخص بود زمان و پول زیادی صرف تزعین آن کرده اند . دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به طبقه بالا راهنمایی کرد . در اتاق روبروی پله ها را باز کرد . رنگ سیاه و قرمز اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد . گفت : اینجا اتاق منِ ... می تونی اینجا بخوابی فقط یه شرط داره . نگاهش کردم . به نرمی گونه ام را نوازش کرد . داغ شدم، آتش گرفتم . چرا داشت با من این کار را می کرد . چشمانم را بستم .ادامه داد : شب می خوام پیش زنم بخوابی . چشمانم را باز کردم و با اعتراض نامش را خواندم . - مگه زنم نیستی ؟ مگه ...



  • رمان در امتداد باران (30)

    باران خسته و کلافه جلوی فروشگاه پا به پا می کرد و با خود می اندیشید چطور یه نفر میتونه تمام یه روز رو از این فروشگاه به فروشگاه دیگه بره . هنگامه اما خونسرد مشغول بحث با فروشنده ای بود که به اصرار می خواست آخرین ست باقی مانده کیف و کفش مارکدارش را به او بفروشد . صدای برسام از فاصله ای نزدیک به گوشش رسید :- می بینم که دلت میخواد پوست هنگامه رو بکنی ... باران لبخندی زد و گفت :- هیچ وقت دوست نداشتم مدت طولانی تو مراکز خرید بمونم ... خصوصا اگر نخوام خرید کنم ... و بعد از گفتن این حرف قدمی از برسام که حس می کرد بیش از اندازه به او نزدیک شده دور شد . برسام لبخند هوشمندانه ای زد و گفت :- اولین دختری هستی که می بینم از خرید کردن خوشت نمیاد - نگفتم خرید کردن دوست ندارم ! اتفاقا وقتی عصبی ام خرید کردن بهم آرامش میده ... خصوصا تو فرهنگی که حق انتخاب کمتر به زنها داده میشه . وقتی خرید میکنم و یه چیزی رو انتخاب می کنم که مجبور نیستم توش نظر کسی رو در نظر بگیرم حالم رو بهتر می کنه .. - البته همچنان تو بعضی چیزها مجبوری ... - شاید ! شایدم نه ... اما به هر حال دوست دارم بیشتر از یک ساعت خریدم طول نکشه بعدش کلافه میشم ... - خوب همه اش چند ساعت دیگه مونده ... اونوقت راحت میشی باران دست در جیب مانتوی کتان ماشی رنگش کرد و گفت :- دلم برای اینجا تنگ میشه .... - بازم میشه اومد ... هر وقت دلت از شلوغی تهران گرفت بگو ، ترتیب دادن یه سفر دو روزه کار سختی نیست ... هنگامه با دستانی پر از ساکهای رنگارنگ خرید از فروشگاه خارج شد . باران با لحنی پر از خواهش گفت :- خواهش میکنم هنگامه ، دیگه بسه .. من واقعا داره حالم از هرچی پاساژ و فروشگاست بهم میخوره ... - از بس بی ذوقی ... برسام دست دراز کرد و گفت :- این ساکهای خرید رو بده به من ببرم بگذارم تو ماشین بعدش میخوام به باران جایزه بدم ...- جایزه ؟ منظورت چیه ؟- به خاطر اینکه همراه صبوری بود!هنگامه با تعجب پرسید :- تو کدوم ماشین بگذاری؟برسام همانطور که ساکها را از دست او می گرفت گفت :- کرایه اش کردم ...برسام بعد از گذاشتن ساکهای خرید در ماشین به سرعت به نزد آن ها که روی نیمکتهای مدور وسط پاساژ نشسته بودند برگشت . هنگامه با دیدن او از جا بلند شد و پرسید :- صدرا کجاست ؟ - نمیدونم فقط قراره شب همه یه جا جمع بشیم - کجا ؟- گفت خبرش رو بعد میده بهم که کجا ! - پس پونه و طاها رو کی خبر میکنه ؟باران با نگرانی این را پرسید . - خوب دختر باهوش به اونها هم حتما صدرا خبر میده یا اینکه ما میریم دنبالشون برسام بعد از گفتن این حرف به باران اشاره کرد تا از جای برخیزد . - پاشو بریم به یه فروشگاهی که میدونم توش خسته نمیشی.. باران با کلافگی گفت :- وای نه باز فروشگاه ...

  • رمان نیش قسمت 3

    چهارشنبه عصر بود .نمی دانست چرا هر کار کرد راضی نشد از کیوان کمک بخواهد . او به خاطر هر جنس لطیفی ، همه کار می کرد ...حتی زیر اب رفیقش را هم میزد.و با اینکه اصلا دلش نمی خواست اما پنج دقیقه ای می شد با حنانه توی کافی شاپ بهداد ، منتظر سفارششان بودند .صبح که زنگ زدو با کلی منت به خواهرزاده اش گفت " می خوام با یه دختری بیام کافی شاپت ..."بهداد هنگ کرد و سریع گفت" دایی جون هر وقت اومدی قدمت رو تخم چشمام ..."با خودش فکر کرد"به خاطر یه عشق و حال ِ ساده باید دم ِ این بهداد ِ تاپاله رو هم بگیرم "حنانه به دوروبرش نگاه می کرد .پیروز کنایه زد: تا حالا کافی شاپ اومدی ؟-هان؟!پیروز بی حوصله گفت:چه خبر ؟و توی دلش گفت" اه لعنتی ...منو چه به دختر بازی "-خوبه ...پیروز پوزخندی زدو گفت: کی خوبه ؟ محمد جان ...-چه گیری دادی بـ ...پیروز با نگاه تمسخرامیزش به صورت زیبای حنانه خیره شد که حرف توی دهانش ماندو نگاه خیره و متعجبش به پشت سرش دوخته شد.-هان چیه ؟برگشت ببیند چه چیزی باعث تعجب حنانه شده که چشمانش از شگفتی گرد شد . مادرش ، پوری و پیمانه در استانه ی در کافی شاپ ، چشم چرخاندند و با دیدن اندو به طرف میزشان امدند .پیروز برخاست و قبل از اینکه فکر کند همه چیز خیال است متوجه برق چشمان شرر بار بهداد شد و با نفسهای خشم الود به استقبال مادرو خواهرانش رفت و اهسته غرید: شما اینجا چه کار دارین ؟پیمانه از کنارش رد شدو گفت: برو ببینم زن داداشم کیه !چشمان ِ پیروز داشت از حدقه در می امد و با التماس به پوری زل زد اما او دست مادرش را کشیدو تا پیروز به خودش بجنبد ،سه تایی مقابل حنانه که او هم دست کمی از پیروز نداشت جا خوش کردند .کلافه و مستاصل گفت"ای خدا چرا همچی میشه من این دختره رو واسه ...؛ اینا چرا ..."و با تمام خشم و کینه به سمت پیشخوان رفت اما بهداد سریع از در بیرون زد و پیروز بعد از کمی دوندگی و هن و هن توانست گوشه ی ژاکت طوسی ِ بلندش را به چنگ بیاورد .غضبناک فریاد زد: مرتیکه ی بی شعور واسه چی خبرشون کردی !بهداد نفس نفس زنان گفت: اولا من فقط امارتو به مامانم دادم اون خودش زنگ زده به مامانی و خاله پوری ...ثانیا این واسه خاطر اون شکری خوری ِ شما که برگشتی به مامانم گفتی ،بهداد همه کاره س ...پیروز با نفرت گفت: خاک تو سرت بچه ننه ی انگل ... اگه کاری نکردم رسیدن به هنگامه واسه ت بشه ارزو ...مرد نیستم بهداد !کمی که دور شد ،بهداد جراتی یافت و گفت : دایی چه خوش سلیقه ای ها زن داییم چه خانومه !و تا پیروز چرخید پا به فرار گذاشت .پای رفتنش به کافی شاپ نبود . اصلا دیگر حوصله ی حنانه را هم نداشت حوصله ی دختر بازی را هم نداشت اصلا به او نیامده فکرای +18 توی سرش پرورش بدهد . بعد هم برای دلداری ...

  • لب هاى خاموش (2)

    سر از میز بلند کرد چشمان سرخش را بی پروا به ارشیا دوخت ارشیا لحظه ای تامل کرد و سپس نگاه از او گرفت و زمزمه وار گفت:اینجور نگام نکن خواهش می کنم منو با چوب خانواده ام نزن..کیفش را از روی میز چنگ زد:باید برم ..ارشیا بلند شدم:باشه بریم برسونمت..هر دو سر در گریبان و با قامتی خمیده یکی پر از حس اطمینان همراه با شرمندگی و درد و دیگری سرشار از انزجار و ذهنی پر سوال از در کافی شاپ خارج شدند..بدون کمک از جوی سر راهش پرید یک لحظه سکندری خورد اما با دست گذاشتن بر کاپوت ماشینِ ارشیا تعادل خود را حفظ کرد در ماشین جای گرفت سرش را بر تکیه گاه صندلی فشرد اشک از لای پلک های به هم فشرده اش روی گونه اش جاری شد.. ارشیا استارت زد و با اهی سرد زیر لب نجوا کرد:کمربندت و ببند مدیا..مدیا ان لحظه به هیچ چیز اهمیت نمی داد چه برسد به کمربند بسته نشده و رانندگی دیوانه وار ارشیا..ارشیا خم شد و در نزدیکی گوش مدیا زمزمه کرد:ببخشید فقط می خوام کمربندتو ببندم..مدیا بدون عکس العمل همچنان درگیرِ دنیای سیاه خودش بود دنیایی که بی رحمانه در ان پرتاب شده بود. چه ساده لوح بود که فکر می کرد بیتا خانم به فکر تنهایی و بیماری اوست..ارشیا کمربند مدیا را بست و خود را کنار کشید..قلبش فشرد روحش از درد و بغض مچاله شد. دلش یک حامی می خواست دلش یک شانه ی محکم و استوار برای گریه هایش می خواست، دلش یک قلب مهربان برای عشق ورزیدن، دلش یک گوش شنوا برای شنیدن، اصلا دلش یک ادم می خواست البته اگر در حوالیش ادم پیدا می کرد..چرا هرکس که به او می رسید به طمع خانه و حساب بانکی او پیش می امد چرا هر کس که به می رسید قصد کندن و بردن ذره ای از مال او را داشت مالی که مدیا ان را برای خود نمی دانست ..ارزو داشت دختر فقیرِ بی چیزی بود اما یک خانواده، یک دوست مهربان و قابل اعتماد داشت.._مدیا خوبی!؟سرش را بیشتر بر صندلی فشرد و با صدایی که گویا از ته چاه عمیقی خارج می شد گفت:هیچ ادمی دورم نیست یعنی واقعا مدیای مهرجوی بینوا چیزی به جز خونه و حساب بانکی نداره!؟ چرا همه فکر می کنن حالا که قلبم خرابِ از احساس و عاطفه بویی نبردم، چرا فکر نمی کنن همین قلب خراب هم می تونه عاشق بشه می تونه محبت کنه می تونه با دیدن کسی بی قرار و دیونه وار تو سینه م بالا و پایین بپره.. _مدیا کسی تو زندگیت هست!؟به من بگو کمکت می کنم..سرش را محکم به طرفین تکان داد و تلخ مثل همان قهوه ی لب نزده اش زمزمه کرد:نه من حق عاشق شدن ندارم این حق رو دکتر تهرانی ازم گرفت این حق رو مادرت ازم گرفت شاید هم این حق رو خدا ازم گرفته.._مدیا اینطور نگو.._متاسفم ارشیا اما جز این نمی تونم بگم.._مدیا به خودت ظلم نکن، اگر کسی رو دوست داری بهش بگو به خودت و اون ...

  • رمان در امتداد باران (19)

    باران هيچ پاسخي نداد . دلش نمي آمد در جواب برادر مهربانش بگويد كه كاش هيچ وقت به دنيا نمي آمد . سهند از اين سكوت دلش گرفت توقع نداشت باران با خوشحالي از او تشكر كند ،اما براي لحظاتي فراموش كرده بودكه نقش او اكنون در كنار باران بايد بيشتر يك پزشك باشد تا يك برادر . ناخواسته از باران پرسيد :- باران تو هيچ وقت تلاش نكردي كه با فرهاد پيش يه روانشناس خانواده بري يا حداقل قبل از اينكه كار به اينجا بكشه ازش جدا بشي ؟؟باران نگاه بي رمقي به سهند انداخت . و به ياد روزي افتاد كه با هم به مركز مشاوره دكتر صديق رفته بودند . از زماني كه حس كرد فرهاد ديگر مثل قبل نيست كه همه چيز برايش رنگ باخته و از باران جز ايفا وظايف شبانه اش هيچ توقع ديگري ندارد و از زماني كه حس ميكرد شبها كه با او همبستر مي شود هر ثانيه اش چون شكنجه اي جانكاه است ،تصميم گرفت نزد دكتر روانكاوي كه خانم رفيعي به او معرفي كرده بود بروند . و دكتر صديق بعد از يك جلسه كه با باران هم صحبت شد از او خواست دفعه بعد به همراه فرهاد به آنجا برود . فرهاد در جلسه مشاوره به شدت باران را مورد انتقاد قرار داد و با بي انصافي گفت كه از هيچ يك از لحظات همراه باران بودن لذت نمي برد .او را متهم كرد كه به زندگي مشتركشان علاقه اي ندارد و ذهنش در جايي ديگر پرواز مي كند . آن لحظه باران در ذهنش تنها يك سوال بود، پس چرا چرا اينهمه اصرار داري به اين همخوابي هاي شبانه كه تنها درد از آن متولد مي شود . چرا هر بار حريص تر مي شوي و بيشتر مرا شكنجه مي كني . اما نتوانست، انقدر محجوب بود كه نتوانست اين سوال را از او بپرسد . دكتر به آرامي به فرهاد توضيح داد كه باران دچار نوعي افسردگي روحي و جنسي شده و بايد ضمن مصرف دارو كه توسط متخصص اعصاب و روان تجويز خواهد شد ، مدت طولاني با او مدارا شود و حالات روحي اش را درك كنند . وقتي فرهاد از اتاق خارج شد دكتر رو به باران كرد و گفت :- متاسفانه همسر شما دچار نوعي مشكل روحيه كه انگار از زمانهاي خيلي گذشته بهش مبتلاست . و در عين اينكه سعي ميكنه آدم كامل و پر از اعتماد به نفسي به نظر برسه از درون كاملا خلاف اين چيزيه كه نشون ميده . و تمام رفتارهاش براي فرار از ترسهاييه كه توي ذهنش تكرار ميشه . ترس از پس زده شدن ترس از ترد شدن . و غرور كاذبي كه محبتهاي زياد شما بهش داده به جاي اينكه درمانش كنه اونو دچار نوعي برتربيني كاذب كرده و متاسفانه دلش نميخواد قبول كنه كه بيماره و نياز به كمك داره براي همين من طوري باهاش حرف زدم كه انگار ايراد از طرف شماست تا اون راضي بشه تو جلسات بعدي همراهيتون كنه و ما كم كم وارد مقوله مشكل خودش بشيم . باران با اميدواري زيادي از مركز مشاوره بيرون آمد ...