دانلود رمان پرتو

  • رمان پرتو39

    یکی از قوانین نانوشته ی زیگورات نداشتن کارمند زن بود که به لطف طالبی و اصرارش با استخدام من به نوعی این قانون نانوشته زیر پا گذاشته بود و همین باعث شده بود توی شرکتم تنها تر از قبل باشم و جز طالبی که همه جوره معتمد بود با کسی هم صحبت نشم اون شبم اونقدر حالم بد بود که تعارف رو گذاشتم کنار و باهاش تا خونه هم مسیر شدم ...- چرا به من نگفتید صبح حالتون خوب نیست ؟ وگرنه اون همه کار نمیریختم سرتون !!!با صدای طالبی پیشونیه داغم رو از شیشه ی سرد ماشین گرفتم و رومو کردم سمتش و با لبخند گفتم :- یه سرماخوردگی بود نمیخواسم بزرگش کنم الانم خوبم .. یکم باید استراحت کنم ...- آخه آقای صدیقی...با شنیدن اسم صدیقی چشمامو ریز کردم و بی اختیار با لحن جدی ای گفتم :- آقای صدیقی چی؟از این جبهه گیری من تعجب کرد ولی سعی کرد به روی خودش تیاره و با لحت آرومی گفت :- آقای صدیقی گفتن شمار رو دیده روی میز خوابید بودید و داشتید توی خواب هذیون میگفتید ..نمیدونم چرا بی اختیار انگشتام یخ بست ...میترسیدم از هذیون هایی که صدیقی شنیده باشه ...حرف هایی که مطمئن بودم مضمونشون چی بوده و هست و خواهد بود ...با صدای طالبی که داشت ازم پلاک رو میپرسید به خودم اومدم و با نشون دادن خونه ... شالم رو دور گردنم مرتب کردم ودر حالیکه هنوز ذهنم درگیره هذیون بود بعد از تشکر و خداحافظی هول هولکی از ماشین پیاده شدم ...هنوز کلید ننداخته و وارد نشده بودم که طالبی سرش رو از ماشین بیرون آورد و گفت :- راسی خانوم کامیاب ...مهندس گفتن بهتون بگم اگه حالتون خوب نبود فردا تشریف نیارید ...بی اختیار اخمام رفت تو هم ... و دلم بهم خورد ...ولی به روی خودم نیاوردم و سری به نشونه ی تاکید تکون دادم و بعد از بالا آوردن دستم بلافاصله رفتم تو ...هنوز لباسم رو از تنم در نیاورده بودم که تلفن زنگ خورد ...اونقدر تنها بودم که گزینه های پشت خط از انگشتای یه دستمم تجاوز نمیکرد برای همین بدون اینکه به شماره نگاهش بندازم در حالی که مقنعم رو در میاوردم دکمه ی اتصال رو زدم و بله ی خش داری گفتم ..مطابق معمول این چند ماه صدای پر از غم پرهام تو گوشی پیچید :- سلام پری..دستم به دکمه ی مانتوم رفت و در حالی که داشتم باهاش کلنجار می رفتم گفتم :- سلام .. خوبی؟- قربانت تو چطوری؟ کار و بار چطوره ؟- خوبم مرسی .. اونم خوبه یه ربع رسیدم ... مامان خوبه ؟ اون دوتا وروجک خوبن ؟- آره پری همه خوبیم .... خسته نباشی خانم ....صدات چرا گرفته ؟ ....مانتوم رو گذاشتم توی کمد و با نیم نگاهی به آیینه و چشم های تب دارم گفتم :- خوبم ... اینجا برف میاد .. فکر کنم سرما خوردم !نفس عمیقی کشید و گفت :- دلم برای برف تنگ شده .. این خراب شده همیشه ی خدا آفتابه !!!بی اختیار از غم صداش ...



  • رمان پرتو22

    دیدن شماره ی عماد استرسم چند برابر شد و با دستی که سعی می کردم نلرزه دکمه ی اتصال رو زدم :- بله ؟!- میخوای بیام دنبالت ؟!- نه ... ماشین هست ... خودم ..- آخه برفیه.. ترافیکه ...با تعجب ابروهام رو دادم بالا و بی اختیار رفتم سمت پنجره ...عماد راست میگفت چه برفی میومد ....بی اختیار محو دونه های ریز برف شدم ....- الو ؟! پرتو ....کجایی؟؟؟!با صدای عماد به خودم اومد ....- چه برفی ....- آره ...واسه ی همین میگم بیام دنبالت .... حالا بیام ؟!!بی اختیار لبخندی گرمی رو لبم نشست و گفتم :- به یه شرط ؟!!خندید... ازون آروم ها ... ازون ها که بیشتر از همیشه حس میکنی زنی ...- چه شرطی ؟؟!!- نه دیگه اونو دیدمت میگم ....خندید ... بلند ... ازونا که فکر میکنی چقدر خوبه یکی هست ....- خوب حالا بسه خنده .. چقدر دیگه اینجایی ؟خندش خفیف شد و گفت :- تا سه بشمر ...1....2....3....با تموم شدن شمارشش سانتافه ی مشکیش روبروی پنجره ظاهر شد و بلافاصله از ماشین پیاده شد و خیره به من که پشت پنجره از تعجب خشکم زده بود ... دستی تکون داد و با ایما و اشاره گفت زودتر برم پایین ...لبخند عمیقی زدم بلافاصله دستی تکون دادم و رفتم سمت در ...با ذوق شوق در رو قفل کردم پله های راه پله رو دوتا یکی رفتم پایین ....هرچه دارم از تو دارم ..ای همه دار وندارم ..با باز شدن در و خنده ی پر مهر عماد ..قلبم تند تر از همیشه زد .. نمیدونم باید میذاشتم به حساب سن و پله ها ... یا ..با تو آرومم بی تو ...بی قراره .. بی قرارم ....به تنه ی ماشین تکیه داد بود و دست به سینه با یه خنده ی محو نگام میکرد .... سرمو انداختم پایین و با قدم های آهسته ... از بین برف های نیمه جون رو زمین راه باز کردم ...هنوز بهش نرسیده بودم که با دو قدم خودشو رسوند بهم ...- میخوای دستتو بده به من ؟!بدون اینکه سرمو بالا کنم ...برای چند ثانیه چشم تو چشم شدم ...- نه میتونم ...- با این کفش ها ؟!به کفش های پاشنه بلند عروسکیم نگاهی انداختم .... کاش یه چکمه پام کرده بودم ...انگار فکرمو خوند ..- اگه دوست داری برو عوضشون کن ...- آخه ..- برو ... خدا رو چه دیدی شاید خواستیم بریم برف بازی ...خنده ای کردم و با گفتن پس وایسا .. دوباره خرامان خرامان برگشتم توی ساختمون هنوز کامل داخل نرفته بودم که گفت :- پرتو ؟!برگشتم ...- بله ؟!- پاشنه بلند ...با حالت گنگی دستامو به نشونه ی نفهمیدن تکون دادم ...ازون سمت خیابون صدا شو یکم بلند تر کرد و گفت :- پاشنه بلند بپوش ...یه تای ابرومو دادم بالا و در حالی که سعی میکردم بی تفاوت باشم ... رفتم داخل ...با باز کردن در کمد دوتا چکمه یکی پاشنه تخت و دیگری با پاشنه ی 6 سانت چشمک زدند ...خواستم مقاومت کنم ... دستم رفت سمت چکمه ی تخت ... نشد .. نمیدونم چرا ولی نشد ...با باز شدن دوباره ی در خیابون اولین نگاه عماد به پاهام ...

  • رمان پرتو36

    * فردا مهمونیِ مریمِ ؟؟!!بدون اینکه جواب سوالش رو بدم ظرف جلوم رو جمع کردم و رفتم سمت آشپزخونه ..دنبالم اومد ...- سوالم جواب نداشت ؟؟؟!!نگاش نکردم ...- تو که می دونی چرا می پرسی؟؟؟!!تکیه زد به دیوار گفت:- می دونم خوشبخت نیستی .. ولی یه فردا نقشِ یه زن خوشبخت رو بازی کن ...برگشتم سمتش ...دستم رفت لای موهام ... کشیدمشون ...- دقیقا چرا ؟؟!!!بی جواب از کنار سوالم رد شد و رفت تو اتاق و در رو بست .. تازه چشمم افتاد به ظرف غذاش .. شاید یکی دو قاشق بیشتر نخورده بود ....تکیه دادم به میز ... انگشتم رو کشیدم به قاشقش...بغض تو گلوم رو فرو دادم و زدم زیر همه چیز ... قاشق .. چنگال .. سینی....با صدایی که راه انداختم عماد سراسیمه از اتاق اومد بیرون ... جلوی در آشپزخونه نگاه متعجبش بین من و غذاهای روی زمین ریخته شد می چرخید ....- چرا اینجوری کردی دختر؟؟؟!!حالا نگران خیره شده بود به منی که عین سنگ به کابینت تکیه داده بودم ...نگران !!! چه واژه ی مسخره ای ؟!!از کنار بلبشویی که ساخته بودم سریع رد شدم و بی اختیار تنه ای بهش زدم رفتم تو اتاقم .... نه اتاقمون !!!با بسته شدن در اتاق صورتم خیس شد. موهام رو زدم کنار. رفتم سمت تخت یه نفرم به پشت خوابیدم .چرا قلبم داشت از جا کنده میشد؟!چرا نمیتونستم نفس بکشم؟!چرا اینقدر خسته بودم ؟!چرا خنده هام اینقدر دور بودن ؟!بی کس شدی پرتو .... دیدی همه کست مال دیگریه پری ...تنها شدی پرتو .... حتی تنها تر از قبل ....برای اینکه صدام بیرون نره لبم رو به دندون گرفتم ... پلکام رو فشار دادم رو هم .... ملحفه ی روی تخت رو چنگ زدم ... به پهلو شدم و صورتم رو فرو کردم تو بالشت...***چقدر گذشته بود نمی دونم ... خواب و بیدار بودم. معدم بهم می خورد..به زور چشمای پف کردم باز شدن ...اتاق دور سرم می گشت ...دستم رو به دستگیره ی تخت گرفتم .بلند شدم .. تنم خیس عرق شد ...چم بود ؟؟؟!!!از جام بلند شدم ....دهنم خشک بود. پاهام توان نداشت.یه قدم ..نفسم کند شد ...قدم بعد ...کند تر ...رسیدم دم در ...دستگیره ی در رو کشیدم ...توانم انگار ...تموم !!زانو زدم ...موهای خیس از عرقم ریخت توی صورتم ...تنم یخ بسته بود ... حتی یخ تر از سرامیک های باد کولر خورده ....لبمو تر کردم ... سرم رو بالا گرفتم .. عماد روی کاناپه خواب بود ...خواستم صداش کنم ...صدام در نیومد ...با همه ی توانم کوبیدم به در ...پلکاش تکون خورد ...نگاش افتاد بهم ...هوشیار شد ...ثانیه نشد اومد ..- پری جانم .... داری با خودت چه می کنی؟؟ چرا رنگت اینطوری شده؟؟؟!!پری جانم... نگاه ورم کردمو دوختم بهش ... پری جانم ...دلم بهم خورد ...دستمو بی اختیار گرفتم جلوی دهنم ....سریع تو بغلش بلندم کرد ...عین پرِ کاه !احساس بی وزنی می کردم ...یعنی یه شبه اینجور سبک شده بودم؟؟؟!!هر لحظه حالم بد تر میشد. ...

  • رمان پرتو22

    دیدن شماره ی عماد استرسم چند برابر شد و با دستی که سعی می کردم نلرزه دکمه ی اتصال رو زدم :- بله ؟!- میخوای بیام دنبالت ؟!- نه ... ماشین هست ... خودم ..- آخه برفیه.. ترافیکه ...با تعجب ابروهام رو دادم بالا و بی اختیار رفتم سمت پنجره ...عماد راست میگفت چه برفی میومد ....بی اختیار محو دونه های ریز برف شدم ....- الو ؟! پرتو ....کجایی؟؟؟!با صدای عماد به خودم اومد ....- چه برفی ....- آره ...واسه ی همین میگم بیام دنبالت .... حالا بیام ؟!!بی اختیار لبخندی گرمی رو لبم نشست و گفتم :- به یه شرط ؟!!خندید... ازون آروم ها ... ازون ها که بیشتر از همیشه حس میکنی زنی ...- چه شرطی ؟؟!!- نه دیگه اونو دیدمت میگم ....خندید ... بلند ... ازونا که فکر میکنی چقدر خوبه یکی هست ....- خوب حالا بسه خنده .. چقدر دیگه اینجایی ؟خندش خفیف شد و گفت :- تا سه بشمر ...1....2....3....با تموم شدن شمارشش سانتافه ی مشکیش روبروی پنجره ظاهر شد و بلافاصله از ماشین پیاده شد و خیره به من که پشت پنجره از تعجب خشکم زده بود ... دستی تکون داد و با ایما و اشاره گفت زودتر برم پایین ...لبخند عمیقی زدم بلافاصله دستی تکون دادم و رفتم سمت در ...با ذوق شوق در رو قفل کردم پله های راه پله رو دوتا یکی رفتم پایین ....هرچه دارم از تو دارم ..ای همه دار وندارم ..با باز شدن در و خنده ی پر مهر عماد ..قلبم تند تر از همیشه زد .. نمیدونم باید میذاشتم به حساب سن و پله ها ... یا ..با تو آرومم بی تو ...بی قراره .. بی قرارم ....به تنه ی ماشین تکیه داد بود و دست به سینه با یه خنده ی محو نگام میکرد .... سرمو انداختم پایین و با قدم های آهسته ... از بین برف های نیمه جون رو زمین راه باز کردم ...هنوز بهش نرسیده بودم که با دو قدم خودشو رسوند بهم ...- میخوای دستتو بده به من ؟!بدون اینکه سرمو بالا کنم ...برای چند ثانیه چشم تو چشم شدم ...- نه میتونم ...- با این کفش ها ؟!به کفش های پاشنه بلند عروسکیم نگاهی انداختم .... کاش یه چکمه پام کرده بودم ...انگار فکرمو خوند ..- اگه دوست داری برو عوضشون کن ...- آخه ..- برو ... خدا رو چه دیدی شاید خواستیم بریم برف بازی ...خنده ای کردم و با گفتن پس وایسا .. دوباره خرامان خرامان برگشتم توی ساختمون هنوز کامل داخل نرفته بودم که گفت :- پرتو ؟!برگشتم ...- بله ؟!- پاشنه بلند ...با حالت گنگی دستامو به نشونه ی نفهمیدن تکون دادم ...ازون سمت خیابون صدا شو یکم بلند تر کرد و گفت :- پاشنه بلند بپوش ...یه تای ابرومو دادم بالا و در حالی که سعی میکردم بی تفاوت باشم ... رفتم داخل ...با باز کردن در کمد دوتا چکمه یکی پاشنه تخت و دیگری با پاشنه ی 6 سانت چشمک زدند ...خواستم مقاومت کنم ... دستم رفت سمت چکمه ی تخت ... نشد .. نمیدونم چرا ولی نشد ...با باز شدن دوباره ی در خیابون اولین نگاه عماد به پاهام ...

  • رمان پرتو26

    ساک بدست وسط خونه ی خالی و یا بهتره بگم قصر یخیم ایستاده بودم و اطراف رو نگاه میکردم ... یک هفته ای میشد که خونه به مصادره ی بانک در اومده بود و بهم یک ماه فرصت داده بودن تا تخلیه کنم و برم ...خودمم میدونستم ارزش اینجا خیلی بیشتر از وامی بود که به من دادن ... اما خوب چه میشه کرد ... نظر کارشناسی کجا و قیمت های بازار کجا ...به جای خالی تک تک اسباب ها نگاهی انداختم , به خاطر عجله ای که داشتم سمسار ها هر کدوم رو به نصف قیمت واقعی خریده بودن ... و توی این آب گل آلود ماهی های تپل مپلی رو شب عیدی به خونه هاشون و سر سفره های زن و بچشون برده بودند ...من که راضی بودم ... خدا هم راضی باشه ازشون ... با صدای پاشنه های کفش مریم نفس عمیقی کشیدم و چمدونم رو برداشتم ...و برگشتم سمتش ...توی چشماش نگرانی موج میزد ... کمکم کرد و دوتا ساک باقی مانده رو برداشت و توی پژواک وهم انگیز پاشنه های کفشمون راه افتادیم سمت آسانسور ...به دکمه ی قرمز آسانسور خیره بودم که مریم گفت :- پرتو درو قفل نمیکنی ...با یه پوزخند جوابش رو دادم و اونم دیگه چیزی نپرسید ..توی سکوت سوار آسانسور شدیم و همونجور ساکت راه افتادیم سمت ماشین مریم.. ماشینم مصادره شده بود ولی نه توسط بانک .. انگار دوباره زندگی مادیم برگشته بود سر جای اولش , با این تفاوت که اون موقع به زندگی معنویم می بالیدم ,ولی الان من مونده بودم و یه تیکه احساسات درب و داغون و افکار مالیخولیایی خسته ...با صدای آهنگ شاد ماشین مریم بی اختیار اخمام رفت توهم ...امروز !! روزی که بی وقفه ..از خدا آرزو می کردم ...مریم که متوجه شد بلافاصله ضبط ماشین رو خاموش کرد و با گفتن ببخشید کوتاهی دوباره روشو کرد سمت پنجره و به خیابون زل زد ...- ببخشید واسه چی ؟!!با تردید نگاهی بهم کرد و گفت :- آخه اونجور که تو اخم کردی ...خنده ی بی جونی رو لبم نشست و گفت :- واسه ی تو اخم نکردم .. آهنگه خیلی به حال و هوام میخورد ..با این حرفم مریمم آروم خندید و باقی راه توی سکوت سپری شد ..وارد خونه ی مریم که شدم برای یه لحظه حس غربت بدی تو وجودم پیچید ... از سر باز بودن متنفر بودم .. عمادم اینو میدونست ....خوبم میدونست .. پوزخندی زدم و رفتم سمت اتاق.. با صدای مریم برای یه لحظه تو چهار چوب متوقف شدم :- پرتو جون غریبه نیستی و همه چیم میدونی کجاست .. راحت باش ...سری تکون دادم و اولین حرکتم در نبود شوهر مریم گرفتن یه دوش حسابی بود ... برای همین با بسته شدن در اتاق سریع لباسام رو در آوردم و رفتم سمت حمام مستقلی که فقط برای اتاق من بود ...با باز شدن شیر آب اتفاقات این یک ماه و نیم اخیر از اونشب توی خونه ی عماد تا امروز مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد ...****بی اختیار سرمو انداختم پایین ... عماد هم ! .. نفساش ...

  • دانلود رمان نقطه تسلیم

    دانلود رمان نقطه تسلیم

    دانلود رمان نقطه تسلیم اثر شهره وکیلی بخشی از این رمان : ساعت ده صبح يك روز سرد بهمن ماه، درحالي كه برف شب قبل همه جا را سفيدپوش كرده بود، كارگرها اثاثه دو كاميون را كه به سختي وارد كوچه شده بودند، به داخل ساختمان مي بردند. قطر برف بيش از سي سانتيمتر بود و به آن كوچه باغ، منظره اي دلفريب داده بود. پرتو مواظب كارگرها بود كه اثاثه را به در و ديوار نزنند. راهنمايي شان مي كرد لوازم سنگين، مثل يخچال و ماشين رختشويي و ... را در جاهايي كه از پيش تعييد كرده بود، بگذارند. قسمتي از اثاثه هم به طبقه بالا مي رفت. برادرهايش بيژن و ايرج در كوچه ايستاده بودند و بر كارها نظارت مي كردند. پسر بيست ساله اش علاء هم ر طبقه بالا منتظر آن قسمت از اثاثه بود كه براي آنجا در نظر گرفته بود. ساعتي بعد وقتي كارگرها كارشان تمام شد، برادر بزرگتر پرتو، با آنها تصفيه حساب كرد و كاميونها رفتند. سپس با ايرج به داخل خانه آمدند. كوهي از اثاثه درهم و برهم در هه جاي خانه ديده مي شد. ييژن گفت: - خب، پرتو جان از كجا شروع كنيم؟ پرتو با قاطعيت جواب داد: لینک دانلود رمان نقطه تسلیم در پایین :noghte-taslim

  • رمان پرتو18

    اولین بوسه ی عماد روی گونم زمانی بود که از عروسی مریم برگشتیم ... نمیدونم چی شد ... ولی .. تاریکی شب و برق نگاش باعث شدد کمتر از چند ثانیه خودمو تو بغلش پیدا کنم .. زن بودنم رو ... نیازم رو .. و در آخر عشقم رو ....نمیدونم چرا با اولین بوسش بغض کردم با دومی گریه و بعدش فقط عشق بود و عشق ...اینکه تک تک دونه های اشک رو از روی صورتت پاک کنن و ببوسن حس خوبیه ... اینکه توی یه شب سرد زمستون توی بغل کسی که دوستش داری آروم بگیری از اونم بهتره و از همشون شیرین تر .. اینه که ببینی ... یه مرد تو اوج نیازش به یه بوسه از گونه کفایت میکنه و با بغض رو از چشم ها ی خیست می گیره ..و میدونی دقیقا زمانی که صورتش بر میگرده سمت شیشه ... یه قطره اشک از چشماش میچکه ....حال و هوای اونشب غیر قابل وصف بود ...از یه طرف زیر پا گذاشتن خیلی از ارزش ها و از طرفی ...عشقی سراسر وجودتو تسخیر میکنه و ذره ذره به عمقش نفوذ...عماد بعد از اون چند ثانیه تا نزدیک خونه دیگه تو چشمام نگاه نکرد ...منم!! گونه های تب دارم رو چسبونده بودم به شیشه سر ماشین و وی خلسه ی خودم دست و پا می زدم ....نمیدوم زمان چجوری گذشت ولی با ایستادنه ماشین به خودم اومدم و بیرون رو نگاه کردم ... رسیده بودیم ....با صدایی که از ته چاه در میمود گفتم :- خدافظ...توی کسری از ثانیه دستم رو گرفت و گفت :- چند لحظه فقط ..نگاش کردم ... از همیشه دوست داشتنی تر بود ...- از امشب ... مسئولیتمون خیلی سنگینه پرتو ... خیلی ...تو چشماش خیره شدم ...- اونجوری نگام نکن ... داغونم نکن .... پرتو ... من طاقتم کم شده ....خیره تر شدم ...آروم زد رو فرمون و گفت :- از امشب تو مال من شدی ... روحت ... وجود نازنینت ...بعدم با بغض نگاشو بهم دوخت و ادمه داد :- میدونی چقدر مسئولیتم سنگینه ...؟؟!!حرفاشو نمیفهمیدم ... لااقل اون موقع ...ولی سرمو تکون دادم ...اومدم برم که باز دستمو گرفت :- منم مال توام ... پس توام مسئولی ... تنهام نذاریا دختر ...بعدم با صدایی که میلرزید انگشتشو برد سمت سینش ...- اینجا فقط جای یکیه و بی اون ویرونست !!!! یادت نره ها ... بی تو ویرونم پرتو !!!بغض کردم ...ترسیدم ...بی اختیار خزیدم تو آغوشش ...محکم بغلم کرد ... سرمو فشار داد رو سینش ....نمیدونم چقدر گذشت ... سرمو از روی سینه ی خیسش برداشتم ...خندیدد و صورتش رو پاک کرد ...لبشو به دندون گرفت ...- چیه ؟؟!بیشتر خندید ...- ا؟!! عماد ؟؟!!آروم انگشتشو کشید زیر چشمام ..- شبیه لولو شدی ...یاد ریملام افتادم ....تقریبا میشد حدس زد چه شکلی شدم ...خندیدم ... ازون از ته دلا ...- قربون خندت برم م م من !!!دوباره خندیدم ...- برم ؟؟!!- به یه شرط ...- چی؟- مواظب خودت باشی ... باشه ؟!!- باشه ؟!پیاده شدم هنوز دو قدم نرفته بودم که صدام زد ...- جانم؟!برق زد چشماش ...- دوست دارم ...نگاش کردم ...

  • رمان پرتو3

    با صدای راننده به خودم اومدم ..- اینجا میدون .... از کدوم سمت برم خانوم ؟!دستی به چشمم کشیدم و صاف سر جام نشستم و آدرس رو دادم .. کمتر از پنج دقیقه بعد رسیدم دم در آپارتمانم و کلید انداختم ... برای چند لحظه گیج و گنگ توی تاریکی وایسادم و بعد چراغارو روشن کردم .. نور تا حدودی چشمامو زد !از تنهایی بدم میومد ...سه سالی میشد که تنها زندگی میکردم .... البته اگه میخواستم با خودم رک باشم ... خیلی وقت بود که تنها بودم ..... از اینکه هر شب میومدم توی این خونه ی سوت و کور ... خونه که نه.. بقول مریم قصر یخی .... متنفر بودم !! البته بیراهم نمیگفت یه خونه ی سیصد متری با دیزاین ایده گرفته از قرون وسطی و تقریبا همه چی سفید ! ... ..با یاد آوری حرفای مریم زهر خندی زدم و پالتو و کیف و کلیدام رو پرت کردم رو مبل وسط هال و رفتم سمت اتاق خوابم ...بعد از شستن دست و صورت و تعویض لباس .. برای خودم از غذای دیشب در حدی که معدم رو پر بکنه و اون درد لعنتیش نیاد سراغم گرم کردم و به بی اشتها ترین شکل ممکن خوردم و بلافاصله یه قرص خواب پشتش انداختم بالا و بعد از مسواک زدن رفتم تو ی تخت ... هنوز سرم به بالشت نرسیده بود که صدای زنگ خفیف گوشیم رو از توی کیفم توی هال شنیدم .. اول میخواستم بی خیال بشم ولی بعد به خیال اینکه ممکنه از بچه های شرکت و شایدم طلبکارا باشن با رخوت از جام پاشدم ...تقربا زنگ های آخر بود که دکمه ی اتصال رو زدم ...- بله ؟!- به مهندس کامیاب ....کثافت ! صدیقی بود ... یکی از طلبکارا و یه کله گنده ی گمرک .. حدود 35 – 36 سالش بود و ازون نون به نرخ روز خورا که به غیر از زن و بچه های بیچاره اش هر جا میره یه صیغه ای و چند تا در راه خدام واسه ی خودش جور میکنه که یه وقت بهش بد نگذره ! آدم لجنی بود هم خودش هم افکارش و توی این مدت همه جوره سعی کرده بود به من که یه زنم نزدیک بشه ... با صدای که عصبانیت به وضوح توش موج میزد گفتم :- امرتون ؟!!- مهندس ... با ما به از این باش که با خلق جهانی ..دندون قروچه ای کردم و در حالیکه سعی میکردم چند تا فحش آبدار بارش نکنم گفتم :- جناب صدیقی من بهتون عرض کردم هفته ی دیگه پولتون آمادست ....خنده ی کریهی کرد و گفت :- اون پول فدای یه تار موت .... تو فقط یه چراغ سبز نشون بده ... چند برابر اون پول رو به پات میریزم ...از عصبانیت پره های بینیم میلرزید ... برای لحظه ای سکوت کردم... که صدای نحسش دوباره اومد :- چیه ؟!..... سکوت یعنی رضا ؟؟؟با اینکه مطمئن بودم صفایی تا هفته ی دیگه مبلغی رو که میبایست به عنوان پیش پرداخت بدرو به حساب شرکت نمیریزه ولی دلم رو به در یازدم و با نفرت گفتم :- ببین جناب صدیقی ...من جنازمم نمیذارم رو دوش آدمای مثل تو باشه چه برسه به خودم ... پس برو تورتو یه جا دیگه پهن کن ...

  • رمان پرتو24

    توی تاریکی راهرو منتظر بودم عماد درو باز کنه ...نمیدونم چرا هیچ تلاشی برای روشن کردن چراغ نکرد ..با باز شدن در اشعه های نور خفیف آباژور صورتش رو روشن کرد . بادست رو به من اشاره زد و گفت :- بفرمایید ...لبخند بی رمقی زدم و وارد شدم ..هنوزم خونه تاریک تر از حالت عادی بود و چند لحظه انتظارم بیهوده بود .. نگاهی به عماد که با کیسه های خرید و بستنی رفت سمت آشپزخونه انداختم و کمی این پا اون پا کردم ...روی اپن آشپزخونه خم شد و گفت :- چرا معطلی بیا دیگه ...با قدم های آهسته رفتم سمت آشپزخونه که درست جلوی در با هم سینه به سینه شدیم ..- پالتوتو بده من برات آویزون کنم ...سری تکون دادم و اومدم درش بیارم که دستای مردونش اومد کمک .... و از پشت پالتومو در آورد ...با خوردن نفساش پشت گردنم .. تنم مور مور شد و بی اختیار یه دستم و بردم سمت گردنم و رو کردم سمتش و با نگاهی که سعی میکردم آروم باشه گفتم :- مرسی ..به روسریم خیره شد و گفت :- روسریتم ...هنوز حرفش تموم نشده بود که از سرم سر خورد ...خندید و با شیطنت گفت :- چه روسری حرف گوش کنی داری ...بعدم آروم یه گوششو گرفت و از دور گردنم کشید ... و توی صدم ثانیه رفت ...با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت میز .. پیتزاهارو از توی کیسه درآوردم و رفتم سمت یکی از کابینت ها .. میخواستم بشقاب بیارم ... ولی خوب درست نمی دیدم در کابینت رو باز کنم .. همینطور که دوبه شک بودم با صداش برگشتم سمتش :- بشقاب پایین دست راسته ... ولی فکر میکنی بشقاب لازم باشه ؟!شونه هامو بالا انداختم که گفت :- بیا راحت بخوریم ...لبخندی زدم و اومدم پشت میز 4 نفره ...اونم نشست روبروم و در حالیکه اندکی آستین های پلیور قهوه ای سوختش رو بالا میزد گفت :- بسم الله ...با این حرفش همزمان دستامون رفت سمت یه برش و برای یه لحظه خورد بهم ...اول من کشیدم و با گفتن یه ببخشید سریع خودم و مشغول سیب زمینی ها کردم .. ولی عماد خیلی رحت برش پیتزا رو برداشت و گرفت سمتم :- بیا پرتو .. این سفارشیه ..لبمو تر کردم و برش رو ازش گرفتم ...شاید بیشتر از خوشمزه بودن خود پیتزا .. اینکه کنار عماد بودم و از دستش این برش رو گرفتم شام اون شب رو بیاد موندنی کرد ...اینکه مدام بهم میرسید , هی برش های خودشم میذاشت جلوی من باعث شده بود بعد از مدت ها بازم فکر کنم منم حضورم برای یکی مهمه .. منم ..سعی میکردم ظاهر رو حفظ کنم و بی تفاوت بخورم .. تا اونجا که دیگه احساس کردم جا ندارم برای همین عقب نشستم و از جام بلند شدم تا دستمو بشورم ...- دیگه نمیخوری؟داشتم دستمو صابون میزدم و همونجور گفتم :- نه سیر شدم ...- همین یعنی؟! تو که چیزی نخوردی دختر ؟!!دستمو آب کشیدم بعد از بستن شیر رومو کردم سمتش و گفتم :- وای نه .. تازه امشب کلی خوردم ...دست ...

  • دانلود کتاب برباد رفته

    نام کتابنویسندهموضوعحجمدریافت فایلبر باد رفته جلد اولمارگارت میچل – پرتو اشراقرمان خارجی5.72 MBدانلودبر باد رفته جلد دوممارگارت میچل – پرتو اشراقرمان خارجی5.31 KBدانلود