درباره باغ داری

  • رمان پسر ادم دختر حوا1

    باز شروع شد روز از نو روزی از نو ای خدا کی میشه جون منو بگیری راحتم کنی اخ اخ تنم درد میکنه فکر کنم سرما خوردم داشتم اه و ناله میکردم که صدای شهناز اومدشهناز:پری پری پاشو دختر لنگ ظهره چه قدر میخوابی تو بلند شو دیگهاز اتاق بیرون نرفتم از همون جا داد زدم مثل خودش -:الان پا میشم میاماه اه خسته شدم از بس غر زدنا و ناله نفرین شهنازو شنیدم خوب تو که نمیتونی منو تحمل کنی غلط کردی منو از اون بابای عوضیم خریدیهمینجوی غر میزدمو پامیشدم رو تختمو کشییدمو رفتم پایین دیستشوییکارمو که کردم رفتم اشپزخونه شهنازم اونجا بود -:سلام صبح بخیرشهناز:علیک بهتره بگی ظهر بخیر خانم-:باشه بابا ظهر بخیر شهناز:دیشب کجا بودی؟-:مهمونی بودم شهناز:مهمونی کی بوده که اینقدر دیر اومدی؟-:دوستای محمدشهناز:خوبه با اون بگرد پسر پولداری خواطرتم که میخواد دیگه چی میخوای-:اره هم پولدار هم دوسم داره اما اندازه موی سرش دوست دختر داره شهناز:خوبه خوبه حالا انگار تو دوست پسر نداری-:خوب اره من دارم اما با همشون یه جا نیستم کهشهناز:دختر با من کل کل نکن پول خونه تموم شده امشب باید بری بتیغیشون-:ای وای باز شروع شد شهناز:وظیفته باید بری پول بیاری -:ببینم شهناز حتما باید پولا از این راه در بیاد؟؟شهناز:نه میتونی کار کنی اما هر وقت پول میخوام باید بدیبا این حرف شهناز خیلی خوش حال شدم دیگه نمخواست برم خودمو بمالم به این پسرا برای چندرقاز-:باشه پس من برم دنبال کارشهناز:برو دختر جانسریع رفتم بالا موهامو بالا بستم یه ارایشیم کردمو یه مانتو سفید کوتاه پوشیدم شلوا قرمز شال قرمز کیف قرمز با کفش سفیدخوب دیگه خوب شد اها عینکم یادم رفتعینکمم برداشتمو رفتم پایین سویچ ماشین و بر داشتمو رفتم تو پارکینگ در و باز کردمو سوار ماشین قشنگ زانتیام شدمو د برو که رفتیم ضبط و روشن کردم اهنگ 2afmو ملانی بود تا ته زیاد کردم و شیشه هام پاین بود اها یادم اومد باید زنگ میزدم به تینا اونم ببرم با خودم گوشیمو برداشتمو با تک بوق جواب داد-:سلام تی تی جون خودمتینا:تی تی و زهر مار اسممو درست صدا کن به شعور-:باشه تی تی جونم حاضر باش دارم میام دنبالتتینا:کجا به سلامتی باید بریم ؟-:دنبال کارتینا:کاااااااار؟؟؟-:اره دیگه مگه نگفتی از اینکه هر شب بغل کسی باشی خسته شدی؟تینا:خوب اره ولی..-:ولی بی ولی حاضر باش 30مین دیگه دم درتونم بایتینا:باشه بایبعد از اینکه قطع کردم دوباره اهنگ و زدم از اول و شروع کرد به خوندنچقدر استرس داری آروم باش بیخیال دنیا و قانوناش یه سری مشکلات هنو بینمون هست که کنار میام هردومون باش میدونم داری ازم آتو ولی من دوست دارم فقط با تو باشم و این بهم آرامش میده وقتی شب میزنم قدم ...



  • رمان روز نود و سوم قسمت 30

      قسمت سی ام روز نود و سوم -امیرمحمد ،دست از سر من بردار «امیرمحمد شاکی نگاهم کرد و گفت:» -به اجازه ی کی دقه به ثانیه خونه ی مادرت میری ،امیرمحمد نیست آخ جون ،سر و تهتو میزنن اونجایی -باباجان ،مادرمه ها ،تو خودت که اینو بهتر از هر کسی الان باید درک کنی امیرمحمد- پس فردا که شکمت اومد بالا هم میری دیگه؟ «شاکی و با حرص نگاهش کردم و گفتم:» -حتما به خاطر همین یه دلیل برم بچه امونو سقط کنم آره «با حالت مسخره ای لب گزید و گفت:» -نه نگهش دار هیفا،موش تو سوراخ نمی رفت جارو به دمش می بست ،من میخوام بدونم این بچه رو کی میخواد بزرگش کنه؟خودتو تو آینه دیدی؟این بچه رو وبال گردنت نکن ،هیفا من مسئولیت قبول نمی کنما... «تو چشمش نگاه کردم چه راهت در مورد بی مسئولیتیش حرف میزنه!با حرص گفتم:» -میشناسمت ،نمیخواد خودت و بهم معرفی کنی ،کی کی نداری مدت ص*ی*غ*ه تموم بشه راحت بشی؛اصلا چرا منتظری هان همین الان تمومش کنیم ؟تو راحت بشی،حرص منو با این ریخت و قیافه امو نخوری ،تو به اندازه ی کافی نگرانی داری ... «با حرص و صدای خش دار گفت:» -باز رفتی خونه ی مامان جونت زبون در آوردی؟چیه گفته :(باباتو دارم راضی میکنم ؟)آره؟دور برداشتی؟قدیما حرف از جدایی نمی زدی ،رنگت می پرید ،صدات می لرزید با هام میخواستی حرف بزنی صد بار خودتو پیش مرگم میکردی حالا انقدر گستاخ شدی که زل میزنی تو چشممو برام تعیین و تکلیف میکنی؟... «امیرمحمد که حرف میزد انگار هر آنی گلوی منو بیشتر می فشردن،حس میکردم تنم داره تو حرارت می سوزه ،سرم گیج می رفت و بیجون و بی جون و بیجون تر میشدم ،انگار یه بار هفت منی رو سرم بود و توی یه قایق شناور سوار هستم ،چشمام سیاهی رفت و گوشام سوت کشید و.... «نمیدونم چقدر گذشته بود که صدا رو میشنیدم ولی انگار به پلکام سنگ وصل کرده بودن و نمی تونستم چشمام باز کنم یکی اول با صدای ناشناس گفت:» -اگر انقدر نگرانشی برای چی با زن حامله ات این کار رو می کنی که فشارش بره بالا؟شما جوونا با خودتونم پدر کشتگی دارید امیرمحمد- حالا چی میشه؟ دکتر- با این شیوه ای که تو در پیش گرفتی یا زنتو می کشی یا بچه اتو «امیرمحمد هم بی رودروایسی گفت:» -اگر بدونم دومی اتفاق میوفته ...«چشمو باز کردم و با همون حال با حرص و بغض و کینه نگاهش کردم ،نگاه امیر به طرفم برگشت و مستأصل ونگران گفت:» -هیفا؟!!! -اگر بدونی بچه ات می میره ،انقدر ادامه میدی تا جواب بده نه؟ «دکتر سری تکون داد و گفت:» -پسرجان یه پیشنهاد دارم برات ،طبقه دوم همین درمونگاه یه روان شناسه اتفاقا روان شناس شیفت شبشم عالیه برو یه ویزیتت بکنه «امیرمحمد شاکی دکتر رو نگاه کرد و دکتر گفت:» -مرد حسابی زنتو داری می کشی می فهمی یا نه؟ «محمد ...

  • دالیت قسمت 12

    فرخ خانوم اینا که رفتن مامانم گفت: مامان-دختره چه شانسی داره،علیرضا به اون خوشکلی و باکمالاتی گیر این سیاه سوخته افتاده هرمان-چه ربطی داره!میخوای من صدتا دختر خوشکل نشونت بدم که عین یه سیب خوش آب و رنگن ولی از درون کرم خورده و خرابن!؟(آقا هرمان هم دستش تو کاره ها!امان از تجربه!!) نینا-از قدیم گفتن خوشگلی به یه تب بنده اکرم-دختره خیلی مهربونه من که خیلی ازش خوشم اومد(باز این حرف زد!خداااا) امرمو وارفته نگاه کردم،همیشه آیینه ی دق منه این زن..اااه مریم-انشاءالله خوشبخت بشن ظاهر که مهم نیست نینا-چیکاره ست؟ هرمان-حسابداره اکرم شاکی برگشت سمت هرمان و با صدایی که کنترلش داشت از دست میرفت گفت: اکرم-تو از کجا میدونی؟! هرمان یکه خورده درحالیکه سیب تو دهنش رو در می آورد گفت: -علی گفته دیگه!پس فکر کردی کمر همت بستم و رفتم زاغ سیاشو چوب زدم؟! مریم و نینا خندیدند و هرمان که از کنارم رد میشد تا بره بشینه پای تلویزیون گفت: هرمان-هنوز بغلته؟! -کی؟!؟! هرمان-زانوهای غمت؟ اکرم-باید بری پیش روانشناس! هرمان-آا روانشناس!من خودم یه پا روانشناسم،نگار هیچیش نیس فقط دو چهارش میزنه اونم بخاطر ته تغاری بودنشه... صدای زنگ اومد و نینا سریع روسریو سرش و کرد و گفت: نینا-سیروسه مامان من رفتم مامان-خب چرا نمیاد تو؟!میترسه گازش بگیریم؟!! نینا-نه خسته ست،آنیسا بدو بابایی اومده نینا با ما روبوسی کرد و آنیسا رو بغل کرد و رفت..مامان با حرص گفت: مامان-مردک چهل و شیش سالشه شعور بچه ی شش ساله رو نداره تا دم درمیاد تو نمیاد! هرمان-ای بابا،مامان ول کن ها..نیاد مگه نون و آبمونو میده!؟بهزاد چرا نیومد مریم؟! مریم-رفته سیم کشی یه مجتمعی کرش خیلی طول میکشه انگاری.. اکرم لباس پوشیده از اتاق اومد بیرون گفت: -هرمان بریم هرمان هاج و واج اکرمو نگاه کرد و گفت: هرمان-چرا یهو قیام میکنی؟!قبلش یه آمادگی بده خب! مامان-چرا یهو شال و کلاه کردی؟ اکرم-بریم دیگه رادین فردا باید بره مهد منم کلی کار دارم پاشو هرمان هرمان-حالا بعد شام میریم خونمون کوچه بالاییِ ها! اکرم با حرص گفت: اکرم-میگم بریم،بدو پسرم مامان با حرص اکرمو نگاه کرد و هرمان گفت: هرمان-مرغت یه پا داره دیگه هان؟!میریم یه جائی... اکرم-که چی؟نه که تو اینکارارو نمیکنی برای همین داری تهدید میکنی؟میریم خونه ی مامانم ایناانگار آتیش زیرت روشن میکنن..بریم بریم..من خوابم میاد..فوتبال شروع شده بابات اخبار میبینه.. مامان-پس داری تلافی میکنی؟ اکرم با چشم و ابرو گفت: اکرم-نــه بریم کلی کار دارم.. هرمان-خیله خب خیله خب،مامان ما رفتیم،خداحافظ تا از خونه رفتن بیرون مامان با حرص رو به مریم گفت: مامان-عین مار می مونه،تا یکی باهاش یه رفتاری ...

  • باغ ملک

    باغ‌ملك يكی از شهرستان‌های تازه تاسيس استان خوزستان است و تاريخ آن با تاريخ نواحی شمالی استان خوزستان درآميخته است. آورده‌اند كه‌باغ‌ملك نخست باغی پهناور و متعلق به حكم‌ر‌ان آن منطقه بوده که رفته‌رفته آباد و گسترده شده و به صورت شهركی در آمده‌است. شهرستان باغ‌ملك يكي از شهرستان‌هاي استان خوزستان است كه در خاور اين استان قرار دارد و از شمال به ايذه از جنوب به شهرستان رامهرمز از باختر به بخش ملاتاني و ازخاوربه استان چهارمحال و بختياري (شهرستان لردگان) محدود مي شود. مركز اين شهرستان باغ‌ملك است كه در 49 درجه و 53 دقيقه طول جغرافيايي و 31 درجه و 31 دقيقه عرض جغرافيايي و ارتفاع 719 متري از سطح دريا واقع شده است. براساس سرشماري سال 1375 جمعيت شهرستان باغ‌ملك 90106 نفر برآورد شده است. مکان های دیدنی و تاریخی از مكان‌هاي تاريخي و ديدني شهرستان باغ ملك اطلاعات مستندي در دست نيست.   صنايع و معادن عمده‌ترين معادن شهرستان باغ ملک معدن نمك و گچ است. معادن ديگری نيز در اين شهرستان وجود دارد كه هنوز به مرحله بهره‌برداری نرسيده‌اند.   کشاورزی و دام داری كشاورزی،‌باغ‌داری، زراعت و دام‌داری مهم ترين شغل مردم شهرستان باغ‌ملك است. ازمحصولات کشاورزی آن‌ها گندم، جو، برنج، بنشن، انواع ميوه، خرما و از توليدات بخش دام‌داری، فرآورده های لبنی و پشم و دام زنده را می‌توان نام برد.   مشخصات جغرافيايي شهرستان باغ‌ملك در مسير راه رامهرمز به ايذه قرار گرفته است. اين شهرستان از نظر جغرافيايی در 49 درجه و 53 دقيقه ی درازای خاوری و 31 درجه و 31 دقيقه ی پهنای شمالی و در ارتفاع 719 متری از سطح دريا واقع شده است. شهرستان باغ‌ملك از شمال به ايذه از جنوب به رامهرمز از باختر به حوالی سوسنگرد و از خاور به مرز استان چهار محال و بختياری و استان خوزستان محدود می گردد. آب و هوای اين منطقه معتدل است. از مركز شهرستان باغ‌ملك سه راه آسفالت فرعی جدا شده است: 1- راه باغ‌ملك – ايذه به سوی شمال خاوری به درازای 48 كيلومتر 2- راه باغ‌ملك – هفتكل به سوی جنوب باختری به درازای 44 كيلومتر 3- باغ‌ملك – رامهرمز به سوی جنوب باختری به درازای 57 كيلومتر   وجه تسميه و پيشينه تاريخي شهرستان باغ‌ملك در قديم «جانكی» نام داشته و نام آن مخفف «جوانكی» است كه نام طايفه ای از اكراد بوده كه در دوره اتابكان لر بزرگ به اين منطقه آمده و تا روزگار صفويه در اين نواحی می زيسته اند. باغ‌ملك يكی از شهرستان های تازه تاسيس استان خوزستان می باشد و تاريخ آن با تاريخ نواحی شمالی استان خوزستان در آميخته است. آورده اند كه باغ‌ملك نخست باغی پهناور و متعلق به حكمران آن منطقه بوده ...

  • رمان دالیت 20

    نفسی با غم کشید و گفتم: -ای کاش کسی جاشو تو قلبم می گرفت تا از یادم می رفت هستی الأن بیشتر از هر لحظه به یه همدم نیاز دارم آهی کشیدمو گفتم: -فقط یه خونه ی امن،که توش اسیر نباشم و آرامش داشته باشم و تحقیرم و سرزنشم نکنند،بهم ناسزا نگن،درست مثل درختی شدم که هر کسی رسیده یه خط و خشی روی تنم کشیده،هرمان علنا جلوی همه هر چی از دهنش درمیاد بارم میکنه هستی-عوضی! -مامانم هم دهن اونو نگاه میکنه،بهزاد که گاهی این سوی میدونه و گاهی اون سوی میدون،نینا هم که دیگه کاری از پسش برنمیاد... هستی دستمو گرفت و گفت: هستی-روز اول بهت گفتم تو هر حرفی که میزنم رو نمیشنوی نگار!کار خودتو میکنی..گفتم مردا ارزش ندارن خودتو بی بهاء به علیرضا دادی،گفتم دز مواد رو بالا نبر تا از دست نری هرچقدر که خواستی کشیدی و خودتو پاک یه عملیِ خونه نشین کردی تا بشی پیت حلبی..هرکی برسه یه لگد بهت بزنه -می دونستی از علیرضا حامله بودم؟! هستی وارفته با دست روی گونه ش زد و گفت: -نـــه!! -اینو یه بار دکتر معاینه م کرده بود بهم گفت که بچه سقط کردم وقتی تو تی اس بودم مدتی مدام خونریزی داشتم و از رو درد اون تشخیص دادن... هستی-مگه بردنت دکتر؟! سری تکون دادم و تنمو نشونش دادم و گفتم: -فکر کردن به خاطر مواد تن فروشی کردم..منو زدن... هستی-همه می دونند؟ -همه غلطو میدونن،نینا حقیقتو میدونه هستی-کی زده؟هرمان؟ -هرمان..مامان..حتی..حتی بهزاد هستی نگاهم کرد..بغض کرده بودم..مرور اون روزای لعنتی همیشه خیلی زود همراه با بغض سینه سوزی میشد که خیلی زودتر هم با فکر به آینده تبدیل به گریه میشد... -من به اون شکنجه گاه برنمی گردم هستی-من خونمو بخاطر خونوادت عوض کردم خوبه سر این جریان دیگه آدرسمو نداشتن وگرنه حتما میگفتن من باعث تن فروشیه شدم افسرده و غمگین هستی رو نگاه کردم... -خسته ام هستی داغونم هستی-میخوای یه آرامبخش بهت بدم؟ -دیگه نه،نمیخوام چیزی استفاده کنم حتی یه استامینوفن معمولی..این داروها باعث شدن که آبروم پیش خونوادم بره،عزتمو از دست بدم اگر قبلا یه برده بودم ولی برام عزت و احترام قائل بودن ولی الأن..شدم یه دالیت هندی بدبخت که همه به چشم ننجست میبیننش هستی-چی بگم والا!بهتره بخوابی. -هستی این دکتره دوست جدیدته؟! هستی پوزخندی زد و گفت: هستی-اینبار دوستم نیست،محرمیم! -ازدواج کردی؟! هستی-اهل حلال و حرومه..صیغه ایم.. -با هم زندگی میکنین؟! هستی-تقریبا -کاش منم یکی رو داشتم،هستی انسان دنیایی پول و مقام و منسب داشته باشه ولی ته دلش اینو میدونه وقتی کسی نباشه سرشو روی شونه هاش بذاره تا آروم بگیره هیچ کدوم ارزشی نداره..هستی من گناه کردم که دلم یه خونواده میخواست؟ هستی منو آغوش گرفت و بوسید و ...

  • رمان هزارویک شب عشق 2

    آسانسور حامل تینا در آخریت طبقه سیاختمان متوقف شد... تینا چشمان مست وخمارش راکه زیردوردیف مژگان بلندومواجش جاذبه ای  از نوع دیگر داشت به راهروطویل طبقه هجدهم انداخت. وی تازگی وعطر خوش ثروت اورا کاملا سرحال نشان می داد.با قالیچه مستطیل شکل باریکی که سراسر راهرورا پوشانده بودکف کفشهایش راپاک کرد. ودرساختمان راگشود. در به اتاق بزرگی باز می شد که خانم نازک بین منشی میانسال ولاغر اندام  پدرش می نشست. -سلام خانم نازرک بین -سلام خوشگل من بیا لحظه ای اینجا بنشین تا جلسه پدرت تمام شود. -ولی قرارنبود پدرامرور جز من بادیگری جلسه داشته باشد. حسودیم شد. منشی آقای روشنایی که براثر فشارهای دایمی وعصبیاز سوی رییس خودبشکل غاز قحطی زده وگردن درازی در آمده بودلبخندی به روی دختر خوشکل رییسش زد وسری تکان داد. -خودت می دانی که یک لحظه قراروآرام نداردیک لحظه پدرت بایدبه جای یک  منشی سه منشی استخدام کند! تینا شیطنتش گل کرد. -آنوقت شما به آن دوتا منشی دیگر حسودیتان نمی شد؟ خانم نازک بین ازته دل خندید تینا همیشه موجب شادی موقتی اش می شد . -بایک قهوه فوری چطورید؟ تینا پاهای بلندوتراش خورده اش را که زیرمانتوکرم رنگش پنهان شده  بوددراز کردوچشمانش رابست وبه پدراندیشید. پدرش راباهمان خلق وخوی عصبی اش می پرستیدهمه دخترها چنین هستنداما رابطه پدروتینامسلما باروابطی که پدربا خردو کلان آدمها داشت بسیارمتفاوت بود. پدرتمام مسایل ومشکلات زندگی راحتی معضلات پیچیده روحی وعاطفی آدمها رابامعیارهای کاسبکارانه ارزیابی می کرد.وروی عقایدش مثل کوه می ایستاد ومخاطبش رازیرفشار می گذاشت. بااینکه به مناسبت حرفه وموقعیتش بااهل اندیشه واساتید رشته ها وفنون  مختلف حشرونشر زیادی داشت وگاهی ضاهرا افکاروایده آلهای آنان راتجلل وتایید می کردامادردل به آنچه برزبان می راند اعتقادی نداشت. برای جلب رضایت وگرفتن تخفیفی درخرید دلوازم ساختمان موردنیازش ویا  اخذ مجوزی به ظاهر این همراهیها را نشان می داد. اما باآنچه دردل می اندیشید فاصله ای کیهانی داشتواگر اهمیتی به مخاطبش نمی دادیا سودوزیانی برایش نداشت علنا می گفت:بروآقا کشکت  رابساب !...همه شما آدمهای به اصطلاح فرهیخته امروزی با طبق طبق ادعای روشنفکری وبی اعتنایی ظاهری به مال ومنال دنیا دربرابر اولین پیشنهاد چرب وشیرین  مالی درست مثل الاکلنگ خم وراست می شوید... برای ک ماهیانه چاق وچله باهزار دوز وکلک مرا از مالیات های سنگین معاف    می کنیدوکتاب قانون راملعبه دست می سازید... وبعدهم مدعی پاکی واصالت وشرف وهزار عنوان چندش آور دیگر می شوید که حالم رابهم میزند!... تینا همانطور که پنجره چشمان ...

  • پست هشتم رمان شماره تلفنت رو دارم

    فصل سی و چهارم:آنگورا به نل اجازه داد بالش را تکان دهد و صاف و صوف کند و خرده نانها را از روی ملافه پایین بریزد."متشکرم."نل در حالی که پاکتی سفید را بالا گرفته بود،گفت:"برات یه چیزی آوردم.دونات ژله ای و شیر."آنگورا لبخندی زد.شاید قضاوتش در مورد دکتر اونی اشتباه بود،چون خیال می کرد این زن از او خوشش نمی آید."متشکرم.غذای اینجا که افتضاحه."نل یک دونات به دست او داد،سر پاکت شیر را باز کرد و گفت:"شروع کن.بخور.من قبلاَ یکی خوردم."آنگورا به پیامی که هنوز از بلندگو پخش می شد،اخمی کرد و گفت:"اگه جایی آتیش نگرفته،پس چرا این آژیر رو خاموش نمی کنن؟""شاید باید صبر کنن تا آتش نشانی بیاد و دوباره اونو تنظیم کنه."آنگورا گازی به دونات زد.شاه خوراکیها.البته از نظر آنگورا.دی حتی اجازه نمی داد پای دونات به خانه برسد.اوه،شیر پرچرب.به به.او جرعه ای بزرگنوشید و قیافه اش در هم رفت.""این شیر چقدر بدمزه س."نل به او اطمینان داد."تازه س.همین الان خریدمش.""اوه،من همیشه شیر بدون چربی خورده م."نل تایید کرد."پس همین دلیله."آنگورا گازی دیگر به دونات زد و یک قلپ هم شیر خورد و گفت:"رکسان هم گفت میاد اینجا.""متاسفم که نمی تونم اونو ببینم.نمی تونم زیاد بمونم."یکدفعه به نظر رسید نل غمگین شد.گفت:"من خیلی به فکر اونم."سپس ایستاد،دستهایش را از پشت سر هم قفل کرد و در حالی که در اتاق قدم می زد،گفت:"شنیدم یه مشت دروغ در مورد دکتر کارل سیگر این ور و اون ور پخش کردی."آنگورا از جویدن دست کشید و با دهان پر گفت:"ها؟""مایک بروان می گفت تو به پلیس گفتی با کارل توی دفترش رابطه داشتی؟"آنگورا دونات را قورت داد و سعی کرد حرف بزند،اما گلویش خشک شده بود و می سوخت.یک جرعه ی دیگر شیر خورد.سپس سرش را عقب برد و گفت:"من دروغ نگفتم.اون کارو...کردیم."نل با صدایی آرام گفت:"ای حرومزاده ی شکم پرست.تو دروغ میگی."آنگورا مطمئن نبود درست شنیده است،چون انگار حالش طوری دیگر بود.در سرش احساسی ناجور داشت و شکمش هم می سوخت.هم از بیرون،هم از درون." و اون گفت تو دیدی که کارل در شب تصادف تامی پالن بسرعت دور شده."آنگورا در حالی که شکمش را محکم گرفته بودو به خود می پیچید،ناله کنان گفت:"من...دیدم...""اینم دو تا دروغ آنگورا.ماشین کارل دست من بود.من اون سلیطه رو توی خیابون دیدم و زیرش گرفتم."سپس خندید و گفت:"نه تنها سرعت ماشین رو کم نکردم،در واقع گاز هم دادم.اون حامله بود.می دونستی؟می گفت اون بچه مال کارله.اما اونم دروغگو بود."نل جلو آمد و دست آنگورا را بلند کرد.سپس چند نصفه کپسول را با دستان دستکش پوشش کف دست آنگورا گذاشت و دست او را مشت کرد.آنگورا ننتوانست در برابر او مقاومت کند.انگار اختیار اعضای بدنش را در دست ...

  • شیدای من قسمت آخر13

    توی استودیو خیلی شلوغ بود.هنوز هم نمیدونستم چه خبره.روی صندلی نشسته بودم و شاهرخ مرتب جواب تلفن هاشو میداد.پوفی کردم و ازش پرسیدم:-نمیخوای بگی چه خبره؟با دستش اشاره کرد که صبر کنم.مکالمه اش رو پایان داد و خودشو کشید جلو و دستاشو توی هم قلاب کرد-حدس بزن-من از کجا بدونم؟از اون موقعی که اومدیم همش داری با تلفن حرف میزنیتقه ای به در خورد و افشین بی اجازه اومد داخل-سلام عرض شد-افشین تو میدونی این جا چه خبره؟-شاهرخ مگه...دیدم که بهش اشاره میکنه حرفی نزن.اصلا سر در نمی اوردم-بهش نگفتی؟-شما زیادی دارین مشکوک میزنیدشاهرخ بلند شد رفت کنار افشین و چیزی در گوشش گفت.چشمامو ریز کردم و به دهنشون زل زدم تا شاید چیزی دستگیرم بشه.افشین بعد از حرفای شاهرخ سرشو تکون داد و رفت بیرون-وا.چرا رفت؟-الان میادنه خیر.مثل اینکه اصلا نمیخوان حرفی بزنن.رومو ار شاهرخ گرفتم و مشغول اس ام اس بازی با مهسا شدم.اونم با لبخند رفت بیرون و در پشت سرش بست.حدود بیست دقیقه ی بعد دوباره اومد-شیدا بلند شو-چی شده؟-هیچی بلند شو.بریم-داری منو میترسونی ها.بگو چی شده؟-نترس.بیاشالمو مرتب کردم.اومد دستمو گرفت و رفتیم اتاق ظبط.وای اینجا چقدر شلوغه.با تعجب به ادم های اطرافم نگاه میکردم و این همه ادم اونم اینجا برام شده بود علامت سوال.یواشکی زدم به بازوی شاهرخ-اینجا چه خبره؟بدون اینکه جواب منو بده گلوشو صاف کرد و رو به جمع گفت:-ممنون که دعوتم رو قبول کردین و تشریف اوردین.همه ی شما میدونید چرا اینجا جمع شدین.امروز یک روز بزرگه.هم برای من هم برای همه ی شما که تا اخرش منو همراهی کردین.حالا من میخوام کسی رو به شما معرفی کنم که باعث شد تا من این البومو منتشر کنم.بعد به من اشاره کرد و همه شروع کردن به دست زدن.دهنم یک متر باز مونده بود.شاهرخ البومشو منتشر کرد؟باعثش من بودم؟سرمو چرخوندم و بهش نگاه کردم.دستمو گرفت و جلوی این همه ادم بوسید.صاف توی چشمام زل زد و گفت:-خیلی ازت ممنونماز توی جیبش یک بسته ی کادو پیچ شده دراورد.با احتیاط بازش کردم.خدای من.البومشو تقدیم من کرده بود.با ذوق سرمو بلند کردم.اگر توی این شرایط و بین این همه ادم نبودیم مسلما بغلش میکردم,ولی تنها کاری که کردم این بود که با چشمام بهش بفهمونم دوستش دارم.اونم منظورمو فهمید و با باز و بسته کردن چشماش کارمو تایید کرد.................................-چی شد پس؟-چقدر عجله داری تو.فعلا که چیزی توی سایت ننوشتن.-پوففف.یک نتیجه میخوان بزنن ها.نمیگن ادم دل تو دلش نیست؟-تویی که این قدر عجله داری.به جای این همه استرسی که داری به خودت وارد میکنی برو غذا درست کن مردم از گشنگیبا غیظ برگشتم طرفش.من دارم اینجا جون میدم تا نتیجه ی کنکور ...

  • آسمون ابری 14

    نگاهی به خودم کردم...تیپم بد نبود یعنی با وجود بی حوصلگیم تو این روزا قابل قبول بود...یه مانتوی کرم خنک پوشیده بودم با شلوار جین ابی کمرنگ و صندلای قهوه ای و کیف و شال همرنگش...بعد از کمی که راه رفتیم آدرین وایساد و گفت:-اول بریم سراغ چی؟!شونه بالا انداختم و با بی حوصلگی گفتم:-آدرین ول کن ترخدا حوصله ندارم...دستمو گرفت تو چشمام زل زد و جدی گفت:-اومدیم اینجا با هم خوش بگذرونیم حوصله ندارم و تو فکر رفتن نداریم!فهمیدی؟!تو چشماش نگاه کردم که با سرسختی ادامه داد:-باشه؟!لب برچیدم و گفتم-باشه قبول!خوشحال شد و گفت:-خب اول چی؟!چشمامو چرخوندم و به اطراف نگاه کردم و گفتم:-اول چرخ و فلک...خیلی وقته سوار نشدم!-باشه...بیا بریم بلیط بگیرم....دنبالش رفتم و دوتا بلیط گرفت و رفتیم تو صف و بعد از چند دقیقه انتظار سوار شدیم...دوتایی تو یه کابین نشستیم و آدرین درو بست و گفت:-نمی ترسی که؟!با تعجب گفتم:-آدرین؟!اگه می ترسیدم که نمی گفتم سوار شیم!حرفا میزنیا!-تسلیم..ببخشید!تکیه دادم به پشت و به اطراف از اون بالا نگاه کردم...یه دست دختر و پسر جوون که با صدای بلند حرف میزدند و میخندیدند از اون پایین رد شدن رفتن سمت باجه بلیط و یه بچه به زور دست باباشو میکشید تا ببرش پیش بازی که میخواست...آدرین هم تو سکوت ترجیح میداد تا منظره پایینو تماشا کنه...نفسمو دادم بیرون و گفتم:-نظرم عوض شد!مسخره ترین چیزیه که میتونستیم سوارش شیم...که چی هی میچرخیم دور خودمون؟!مردم از چی این میترسن؟!خودمو به لبه کابین که دیواره کوتاهی داشت نزدیک کردم و خم شدم و گفتم:-از این ارتفاع؟!آدرین با خشونت دستمو گرفت کشید و گفت:-دیوونه شدی میخوای خودتو بندازی پایین؟!با بهت به صورت خشمگین و متعجبش نگاهی انداختم و نشستم سر جام...یهو زدم زیر گریه و صورتمو پشت دستام قایم کردم...بدنم میلرزید و هیچ تلاشی هم برای متوقف کردن گریه ام نمی کردم...آدرین با حیرت بهم خیره شده بود و معلوم بود نمی تونه هیچ توجیهی یا دلیل مشخصی برای گریه کردنم پیدا کنه...-پرسا چی شد؟!بازوهامو محکم گرفت و گفت:-خوبی؟!سرمو بالا اورد و با قاطعیت گفت:-به من نگاه کن!سرمو پایین انداختم و زیرلب گفتم:-بی خیال آدرین...چیزی نی..-چرا هست!لطفا منو احمق فرض نکن!با چشمای اشکی و صورت خیس نگاه لرزونمو بهش انداختم و گفتم:-معذرت می خوام...چی میخوای بشنوی؟!-چیزی که باعث شده این همه غم تو چشمات بشینه...که یهو بی دلیل و بهونه بزنی زیر گریه و مدام کلافه باشی و ترجیح بدی گوشه اتاقت بپوسی تا حداقل با نزدیک ترین دوستت درد دل کنی!تند تند سرمو به نشونه منفی تکون دادم و گفتم:-نه نه آدرین این طوری فکر نکن..منظورم این نبود!-پس چی بود؟!تو داری چی کار میکنی؟!چیو ...

  • شیدای من11

    از دور ماشین افشینو دیدم که به سمتم میومد..پیاده شدم و براش دست تکون دادم...اومد نزدیک تر و پیاده شد.. -سلام -سلام چی شد؟ سرمو انداختم بالا و نفس پرصدامو دادم بیرون..همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم و در اخر اضافه کردم: -حالا نوبت توئه..برو ببینم چی کار میکنی راه افتاد سمت خونه ی همون خانمه و کمی بعد در باز شد و پسر بچه اومد بیرون..از دور دیدم که افشین روی دوتا پاهاش نشست و شروع کرد با پسره حرف زدن....از استرس زیاد مدام با پاهام میزدم به قالپاق های ماشین...دیدم که افشین دستشو کشید روی دست پسره و بهش یک چیزی داد و اومد.. -خوب چی شد؟ -حله..بریم که شانس بدجور باهاته -ادرسو بلد بود؟ -اوهوم -کجاست؟ -اینجور که پیداست یک منطقه ی پرت باید باشه..میریم پیداش میکنیم از خوشحالی دستامو کوبیدم به هم و گفتم: -وای افشین عاشقتم..دمت گرم داداش -اوووو اشتباه گرفتی..من شیدا نیستم ها -لوس نشو دیگه عقب گرد کردم که بره ولی پشیمون شد و گفت: -شاهرخ؟ دستم روی دستگیره ی در خشک شد -بله؟ -میگم نمیخوای به پلیس خبر بدی؟ -نه نمیخواد,خودم کارو تموم میکنم -شر میشه ها..بزار زنگ بزنم -پوفففف..باشه زود باش بعد از قطع سوار شدیم و به سمت خونه ی مورد نظر حرکت کردیم...هرچقدر جلوتر میرفتیم استرسم بیشتر میشد...با خودم گفتم خداکنه بلایی سر شیدا نیاورده باشن وگرنه زنده شون نمیزارم...افشین از توی شیشه بهم اشاره کرد همین جاست..هردو همزمان پیاده شدیم..یک نگاه به هم کردیم و من گفتم: -درست اومدیم؟ -یک نگاه به ادرس کرد و گفت: -اره دیگه...اینم همون صندوق پستیه که پسر بچه میگفت -وای وای...یعنی الان شیدا اون توئه؟ با تکون دادن سرش حرفمو تایید کرد -افشین من میخوام برم داخل -دیوونه شدی؟شاید مسلح باشن..بزار الان پلیس ها میرسن -تا همین جاش هم زیادی صبر کردم..من میرم تو همین جا بمون با قدم هایی بلند به سمت خونه راه افتادم که افشین از پشت دستمو گرفت و منو برگردوند سمت خودش -خریت نکن شاهرخ..خطرناکه -شیدا اون توئه...میفهمی؟الان به کمک من احتیاج داره -میدونم ولی چند دقیقه دیگه صبر کن..این کار تو نیست دستمو از توی دستش کشیدم و بی توجه بهش سعی کردم از دیوار برم بالا -شاهرخ؟با تو ام دیوونه..الان میفتی سرمو چرخوندم و به پایین نگاه کردم -خفه افشین..ببین من میرم فقط هوامو داشته باش -تو اخر منو سکته میدی با این کارهات به لبه ی دیوار که رسیدم که نگاه به داخل خونه کردم....از دور چند نفر رو دیدم که نگهبانی میدادن...ارتفاع زیاد نبود بنابراین از همون جا خودمو پرت کردم پایین و پشت درخت ها پنهان شدم .............................. -شاهرخ؟کمک..ترخدا..شاهرخ؟یکی منو از اینجا نجات بده هق هق گریه ام همراه با صدای جیغم مخلوط شده بود جوری ...