دنیای رمان

  • رمان روزای بارونی

    صدای موسیقی رو قطع کرده بودن و فقط صدای خودشون می یومد ... - تولد تولد تولدت مبارک ... پسر بچه با چشمای گرد و سبز- عسلی رنگش موشکافانه به مامانش خیره شد ... مامانش خندید ... چشمکی زد و بلند گفت:- فوت کن دیگه فدات شم!جمعیت همه با هم خوندن:- بیا شمعا رو فوت کن ... تا صد سال زنده باشی!پسر اینبار به باباش خیره شد ... توش چشمای پر جذبه باباش، علاقه موج می زد ... دستاشو به هم کوبید و گفت:- نمی خوام فوت کنم!صدای داد از همه طرف بلند شد، عموش جلو اومد و گفت:- اینقدر عین مامانت سرتق بازی در نیار! فوت نکنی بچه خودم می یاد فوت می کنه ها!پسر خندید و خودشو روی مبل رها کرد ... همه خنده شون گرفت ... پسر عموش جلو دوید و قبل از اینکه کسی بتونه جلوشو بگیره هر چهار شمع رو فوت کرد ... پنج سالش بود و زلزله! داد همه در اومد و پسر چشماشو براش گرد کرد ... اهل گریه زاری نبود ... بلد بود چه جوری حقشو از همه بگیره ... مامانش جلو اومد ... چشمای آرایش شده اش رو جلو آورد ... صورت کوچیک پسرشو بین دستاش گرفت و گفت:- چی می خوای مامان؟- بابا قول داده بود برام ماشین شارژی بخره ... پس کو؟باباش دست به سینه نزدیک شد ... اخم توی پشیونیش خط انداخته بود اما چیزی از جذابیتش کم نمی کرد. گفت:- بله ... قول داده بودم! در صورتی که ماشین شارژی قبلیتو بدی بدم به بچه نگهبان، اما چی کار کردی؟ زدی داغونش کردی که کسی نتونه دیگه ازش استفاده کنه!پسر سرتقانه زل زد توی چشمای باباش و گفت:- مال خودم بود! باباش شونه ای بالا انداخت و گفت:- خوب پس دیگه از ماشین خبر نیست!قبل از اینکه جیغ پسر بلند بشه مامانش بغلش کرد و رو به باباش غرید:- خوب تو که براش خریدی! چرا اذیتش می کنی بچه مو ...باباش خیره شد توی چشمای مامانش ... برای چند لحظه تو نگاه هم غرق شدن. عشق از چشماشون بیرون می زد ... قدمی جلو اومد و پسر رو از بغل مامانش بیرون کشید ... آروم طوری که کسی نشنوه گفت:- هزار بار بهت گفتم، بغلش نکن! سنگین شده اذیت می شی! انگار حرف نمیخوای گوش کنی!مامانش پشت چشمی نازک کرد و رفت که به بقیه مهموناش برسه ... احساس خوشبختی توی قلبش فوران می کرد ... دوست داشت همین الان بره کنار پنجره سرشو ببره بیرون و از ته دل داد بزنه خدایا شکرت! توی آشپزخونه مشغول ریختن نسکافه توی فنجون ها بود که دوستش اومد تو و گفت:- ورپریده! جیگر طلا! خوشگل شهر قصه ها ... نمی یای بیرون؟- گمشو منم الان می یام!- شووور کردی! بچه هم داری ... هنوز بلد نیستی عین آدم با من حرف بزنی!- مگه تو آدمی ...خواست بازم جوابشو بده که یکی دیگه از دوستاشون اومد تو و گفت:- بچه ها بیاین یه ذره برقصیم ... بدنم خشک شد!- بترکی تا همین الان داشتی قر می دادی! - خوب خیلی وقت بود یه مهمونی نداشتیم ... دختر بچه ...



  • رمان تاوان بوسه های تو 9

    زیر لب چیزی گفت و مسیر رفته رو برگشت تمام طول راه بینمون سکوت مطلق برقرار بود حتی دیگه صدای موزیک پخش نمی شد احساس می کردم از درون تهی شدم ...نمی تونستم به چیزی فکر کنم ....به محض رسیدن زودتر از فرنود از ماشین پیاده شدم فرنود هنوز مشغول پارک کردن ماشین بود سریع از لابی گذشتم و خودم و داخل آسانسور انداختم و سریع دستمو روی دکمه مخصوصه فشار دادم و نگاهی حاکی از کینه مو به فرنود که با قدمهای مردونه و محکمی به سمتم می یومد دوختم .....با بسته شدن در آسانسور سعی کرد قمهاشو تند کنه ولی با دل دل کردنم در سریعتر از رسیدن فرنود بسته شد نگاهم و به آینه قاب شده به اتاقک آسانسور دوختم بعد از چند روز لبخند کمرنگی از نوع موزیانه ای نشست گوشه لبم !!!!سریع از آسانسور پیاده شدم و شروع کردم به زیر و رو کردن کیفم ولی اثری از کلیدم نبود دندون قروچه ای کردم و به دنبالش لگدی نثار در بسته واحدمون کردم....تکیه ام و به دیوار دادم چند لحظه بعد با باز شدن در آسانسور فرنود در حالی که عضلات صورتشو روی هم فشار می داد از آسانسور پیاده شد و با اخم گفت : تخلیه شدی ؟؟؟ چشم غره ای نثارش کردم و زودتر از فرنود وارد شدم و بی توجه به فرنود راهی اتاق شدم مانتو و شالم و کندم و مقابل پنجره قدی اتاق ایستادم ویویی جالب داشت !!!!هنوز چند دقیقه نگذشته بود حس کردم بازوهای فرنود دور بازوهام حلقه شدم چند لحظه سکوت کردم و حصار دستاشو پس زدم و به سمتش برگشتم خونسرد نگاهم می کرد خیره نگاهش کردم وفی کشید و دستی لابه لای موهاش فروبرد قدمی عقب جلو رفت و گفت : باشه قبول !!!دست به سینه مقابلش ایستادم و گفتم : چیو ؟؟؟دستاشو داخل جیب شلوار جینش فرو برد و گفت : نفهمیدم اونشب ...نه که نفهمم ...یغما تو تا پای زیر پا گذاشتنم غرور من پیش رفتی !!!!-تو چی ؟؟؟ تا کجا پیش رفتی ؟؟؟ تا شکستن غرورم !!!کلافه گفت : اشتباه کردم اما حالا باید چی کار کنم که من و ببخشی ؟؟؟؟خواستم حرفی بزنم که صدای همراهش بلند شد بی توجه منتظر به صورتم زل زده بود از تصور اینکه سلاله پشت خط باشه خونم به جوش اومد با غیض گفتم : جواب نمی دی ؟؟؟؟با صدای دو رگه ای همونطور که خیره نگاهم می کرد قاطعانه گفت : نه !!!!!با تحکم گفتم : جواب بده !!!!نفس صدا داری کشید و گفت : یغما دارم داغ می کنما ؟؟؟؟با صدای خش داری گفتم : جواب بده !!!!با غیض گوشی و به سمت دیوار سمت راستش پرت کرد و قدمی جلو اومد متعجب از حرکتش نگاهش کردم قدم رو طول اتاق و طی کرد و ایستاد : جواب دادم حرفتو بزن !!!-حرفی برای گفتن ندارم !!!!به سمتم اومد من و کشید تو بازوهاش آب دهنم و به سختی فرو دادم با ترس نگاهش کردم سرشو جلوتر کشید و گفت : می خوای باهام بازی کنی ؟؟؟؟ یغما فراموش نکن من بازیگر ...

  • رمان قرار نبود 35

    لباسمو عوض کردم ... دوست داشتم هوای خونه رو به جای تنفس کردن ببلعم ... یه لیوان قهوه برای خودم درست کردم و رفتم توی اتاق آرتان ... همه اتاقش بوی عطرشو می داد ... ولو شدم روی تختش ... اشک دوباره روی صورتم پخش شد ... داد زدم : - کجا می خوای بری لعنتی؟! عوضی مغرور ... این غرور به چه دردت می خوره وقتی داره عشقتو ازت می گیره ... می خوای بری اونجا عزای عشقتو بگیری ؟ ترسای احمق بی شعووووووررررررر .... صورتمو توی بالش پنهان کردم و از ته دل زار زدم ... برام خیلی سخت بود ... نمی دونم چند ساعت گذشته بود ... هر از گاهی آروم می شدم ... نیم ساعتی به در و دیوار زل می زدم و بعد دوباره گریه رو از سر می گرفتم ... نمی دونم چند ساعتی گذشته بود که دستی نشست سر شونه ام ... سرم لای بالش بود و هق هقم هوا ... سریع چرخیدم ... آرتان با قیافه ای پکر کنارم نشسته بود ... نشستم و خودمو انداختم توی بغلش ... منو فشار داد به خودش ... دستشو کرد توی موهام ... در گوشم زمزمه کرد: - گریه برای چیه دختر خوب؟!!! سرمو فرو کردم توی سینه اش ... یقه اش طبق معمول باز باز بود ... اشکام می ریخت روی سینه برهنه اش ... یه دفعه منو کشید بالا ... زل زد توی چشمام و سرشو آورد جلو ... چنان محکم لباشو چسبوند روی لبام که نفس تو سینه ام حبس شد و هیچی نتونستم بگم ... محتاج بوسه هاش بودم ... محتاج آغوش گرمش ... منو خوابوند گوشه تخت ... خودشم دراز کشید کنارم و محکم بغلم کرد ... دو تایی توی بغل هم می لرزیدیم ... فکر جدایی ازش داشت دیوونه ام می کرد .... هی می خواستم دهن باز کنم بگم نمی خوام برم ولی بازم جلوی خودمو گرفتم ... من می رفتم ... آرتان باید می یومد دنبالم ... زمزمه وار گفتم: - آرتان ... - جانم؟ - به بابا اینا گفتی که من می خوام برم ... - آره ... - پس چرا هیچ خبری ازشون نیست ؟ فشارم داد و گفت: - من ازشون خواستم این دم آخری کاری به کارت نداشته باشن ... - اونا که می دونن من دارم می رم برای همیشه ... حتی نمی خوان روز آخر رو پیش من باشن ... - فردا روز آخریه که تو ایرانی ... برو خونه بابات ... آتوسا و بقیه هم می یان اونجا ... از همونجا هم برو فرودگاه ... چه راحت حرف می زد ... می گفت برو! نمی گفت می ریم ... گفتم: - مگه تو نمی یای ... آهی کشید ... نشست سر جاش و گفت: - بلند شو که می خوام امشب یه شب به یاد موندنی بسازیم ... - چه جوری ... - پاشو تا بهت بگم ... بلند شدم ایستادم ... دستمو کشید به سمت نشیمن ... منو نشوند روی مبل و گفت: - حالا بشین ببین آرتانت چه می کنه ... آرتانم؟!!! کاش آرتان من بودی ... رفت توی آشپزخونه ... پیشبند به خودش بست و مشغول آشپزی شد .. سرک کشیدم و گفتم: - چی کار می کنی؟! - غذا می پزم عزیزم ... اینطور که پیداست نه تو نهار خوردی نه من ... - بیام کمک ... - نخیر ... شما فقط تلویزیون نگاه کن ...

  • رمان دبیرستان عشق

    مقدمه همه میپرسندچیست در زمزمه ی مبهم اب؟چیست در هم همه ی دلکش برگ ؟چیست در بازی ان ابر سپیدروی این ابی ارام بلندکه ترا میبرد اینگونه به ژرفای خیالچیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟چیست در کوشش بی حاصل موج؟چیست در خنده ی جام؟که توچندین ساعت مات و مبهوت به ان مینگری؟نه به ابر نه به اب نه به برگ من به این جمله نمی اندیشم من به تو می اندیشم ای سرپا خوبی تک و تنها به تو می اندیشم تو بخواهپاسخ چلچله ها را تو بگوقصه ی ابر هوا رو تو بخوانتو با من تنها تو بماندر رگ ساغر هستی تو بجوش من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی استاخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوشفریدون مشیری با اندکی تخلیصاینم پست اولبسم الله الرحمن الرحیممهرناز فدات بشم الهی مادر کجایی؟صدای خانم جون تو گوشم پیچیدتوی حال خودم بودم و به زیبایی باغ رو به روم نگاه میکردمخانم جان: مهرناز جان مادر کجایی؟ الان مهرداد میرسه هاجون من بیا بالا تا شر درست نشده-اومدم خانم جون چقدر شلوغش میکنی هنوز تا اومدنش خیلی موندهخانم جون: گل دخترم خودت که میشناسیش اگه الان سر برسه قیامت به پا میکنهمیدونستم که خانم جون حق داره از جام بلند شدم ولی واقعا دل کندن از این طبیعت زیبای خدا سخت بودمعمولا صبح های زود بعد از رفتن مهرداد می اومدم توی باغ پیاده روی میکردم و بعد الظهر ها هم قبل از اومدنش هم وقتو غنیمت میشماردم و تو باغ سرک میکشیدماصولا ادم پوست کلفت و کله شقی بودمداشتم به سمت خونه برمیگشتم که صدای ماشین مهرداد به گوشم رسیداحساس کردم خون تو رگام یخ بسته بود قدرت حرکت نداشتمخانم جون: مادر بیا بالا اگه سر برسه اینجا ببیندت بی چاره میکنه هممونوولی نمیدونست واسه بالا اومدنم دیر شده بودماشین مهرداد جلوی در ایستاد و من مثل ادم های مسخ شده فقط نگاهش میکردمبابا علی از ماشین پیاده شد و خودشو سریع به سمت در ماشین رسوند و اونو برای پیاده شدن مهرداد باز کردبا یه شال بی خودی جلوی در حیاط بودم این یعنی فاجــــــــــعهانگار تازه فهمیده بودم تو چه موقعیت قرار دارم خواستم به سمت خونه برم که صدای مهرداد سر جام مبخکوبم کردمهرداد:وایستا سر جاتبابا علی مرخصی کاری داشتم خبرت میکنمتمام بدنم از ترس میلرزیداروم قدم برداشت و به سمتم اومد و به سمت خونه هلم دادبا ارامش کامل کتشو در اورد و روی جالباسی اویزون کردمهرداد:اقدس اقدس کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟بیا این جا کارت دارماقدس:بله اقا جان اومدماقدس خودشو سریع به مهرداد رسوند توی خونمون اکثر کارا با اون و خواهرش بوداقدس: بله اقا در خدمتتونممهرداد: ایشون کجا تشریف داشتتن؟اقدس با اضطراب نگاهی به من انداختمیدونستم همه ی افراد خونه از بابا علی تا اقدس همه دوستم ...

  • همسر اجاره ای 15

    نصفه های شب بود که بخاطر حالت تهوع از خواب پریدم و بعدش دیگه خوابم نبرد احساس پیر زنا رو داشتم من دیگه کامل زندگیمو باخته بودم دیگه چیزی نداشتم که نگرانش باشم چیزی نداشتم که براش بی تابی کنم سرمو به پشت چرخوندم تخت کوچیک و چوبی سوگند عین پتک خورد تو سرم وقتی نوزاد بود روز فردای روزی که حقوقمو گرفته بودم براش گرفته بودم رفتم نشستم کنارش دستمو گذاشتم روش و سرمو تکیه دادم به دستم -         مامانم......سوگندم........خوش میگذره خوشگلکم......اونجایی که هستی خوش میگذره که حتی به خواب مامانم نمیای؟.....نمیگی مامان دلش برات تنگ شده......نمیگی دل مامان برا شیطونیات تنگه؟......همهجا دنبال بوی تنته؟؟؟؟؟؟ -         مامان سوگند پیش توئه؟مامان مواظبش هستی؟چرا منم نمیام پیشتون که راحت شمتا کی بمونم و تحمل کنم دیگه بریدم مامان دیگه دارم دیوونه میشم همین امروز فرداست عقلمو از دست بدم برم بیوفتم گوشه دیوونه خونه دیگه باختم مامان دیگه باختم بریدم دلمو به چی خوش کنم دیگه؟ -         چرا نخوابیدی دخترم؟ -         خواب بودم ولی... -         چرا اینهمه به خودت سخت میگیری؟ -         سخت میگرم؟؟؟تنها چیزی رو که تو دنیا داشتم از دست دادم سخت نگیرم -         حال و روز الانت شده حال و روز چند سال پیش سامان عین تو با خودش حرف میزد البته خیال میکرد با.............. دیگه ادامه نداد -         خیلی سخته -         سخت گفتن برای من یا کسی که از دور بینندس آسونه تا تجربه نکنی...................سامان همش باهاش حرف میزد سر سفره ای که میچید دوتا بشقاب بود وقتی خونه میومد داد و هوارش میرفت بالا که بازم غذا درست نکردی؟بابا معلوم نیست من مرد این خونم یا کد بانوش یه طور حرف میزد که انگار ازش جواب میگیره حرفاشو که میزد انگار منتظر بود جوابشو بگیره و دوباره شروع میکرد به حرف زدن باهاش حرف میزد باهاش غذا میخورد باهاش بیرون میرفت باهاش میخوابید همه تا وقتی که سال اون خدا بیامرز بیاد ادامه داشت تا اینکه وقتی سنگ قبر رو دید دیگه باورش شد که دیگه نیست باورش شد که دیگه تنها شده از اون به بعد گوشه گیر و بد عنق شد تا زمانی که تو و سوگند اومدین تو این خونه سوگند و دختری میدید که میتونست داشته باشه ولی سوگند هم................   -         دارم دیوونه میشم سیما خانوم دیگه بریدم نمیدونم چیکار کنم   -         به فکر زندگیه بعد از اینت باش عزیزم   -         آخه چطوری به چه بهونه ای؟   -         به بهونه آدمی که دوست داره؟   -         اون رویا خیلی وقته که برام شده کابوس   -         ولی من تو نگاه مهرسام میتونم احساسشو بهت تشخیص بدم   -         من احساسشو خیلی وقت پیش تشخیص دادم البته احساس ...

  • لطفا تحريك نشويد! (داستان کوتاه)

    با اينكه برخی مسئولين سعي مي‌كنن سرشون رو توي برف كنن تا واقعيات رو نبينن ولي خوب كه دقت كني مي‌بيني كل مملكت يه جورايي درگير اين داسته! ...پسري 15-16 ساله رو در نظر بگيرين. پدر و مادرش براش يه گوشي گرفتن كه «در دسترس» باشه! براي خونشون ماهواره خريدن تا از دنيا «با‌خبر» باشه! بچشون هر جا و با هر كي مي‌ره كاري باهاش ندارن، تا «اجتماعي» بار بياد! هر لباسي بپوشه و هر آرايشي بكنه آزادش مي‌زارن چون مي‌خوان «حق انتخاب» داشته باشه! براي يه اتاق خصوصي درست مي‌كنن و يه كامپيوتر شخصي در اختيارش مي‌ذارن تا «به روز باشه» ......و آخرش به كجا مي‌رسيم؟ ....توي مدرسه:  فقط كافيه براي يك لحظه بلوتوثش رو روشن كنه. يه عكس از يك زن برهنه براش مي‌ياد كه روش نوشته: «بفرست تا بفرستم. فقط فيلم و عكس خفن!» از ترس بلوتوثش رو خاموش مي‌كنه... ولي الآن ديگه اون دانش‌آموز سابق نيست، اون الان يك عكس خفن تو گوشيش داره كه قبلا نداشت. اون اصلا نمي‌تونست تصور كنه كه مگه مي‌شه يه خانوم باشخصيت، كاملا برهنه عكس بندازه! توي خونه: ماهواره رو روشن مي‌كنه. شنيده كه شبكه «من و تو» يه عالمه برنامه‌هاي علمي توپ داره كه تو هيچ شبكه ديگه نمونش پيدا نمي‌شه. درست شنيده! يه برنامه خيلي جالب راز بقا در حال پخشه. واقعاً محشره. در حالي كه مجذوب اين برنامه شده، يه دفعه برنامه بعدي اين شبكه بدون وقفه شروع مي‌شه: «سكسي‌ترين هنرپيشه‌هاي هاليوود!» اين برنامه پشت صحنه فيلم‌هاي مهيج، خانوادگي و پرطرفدار هاليوود رو به نمايش مي‌ذاره و گه‌گاه هم همون صحنه‌هاي ماچ و رختخواب و ... چشماش 4 تا مي‌شه، حشرش بالا مي‌زنه! نمي‌دونه بايد چيكار كنه؟ بلند شه  بره؟، تلويزيون رو خاموش كنه؟ و يا ... اما مگه مي‌شه از لذت تماشاي اين برنامه‌هاي خفن بگذره!؟... توي خيابون: شايد اگه بره توي خيابون و وسط مردم و بين دوستاش از اين حال و هوا در بياد. ماهواره رو خاموش مي‌كنه و مي‌زنه تو كوچه... صداي قهقه‌ي چند تا دختر كه دارن توي كوچه با هم مي‌گن و مي‌خندن توجهش رو جلب مي‌كنه. اووف... يعني اينا چي دارن به هم مي‌گن؟ ... يه نيگا بهشون ميندازه... - «خداي من تا حالا دقت نكرده بودم، چه شلواراي چسبون و نازكي! مي‌شه رگ پاهاي اين دخترا رو از روي شلوار ديد؟ چه مانتوهايي... فكر نمي‌كنم اگه اينا لخت مادرزاد توي خيابون راه مي‌رفتن اينقدر توجه آدما رو به خودشون جلب مي‌كردن.»يواش يواش نگاه عميق تر مي‌شه... يه لحظه فكر مي‌كنه چقدر خوبه بتونم باهاشون رابطه داشته باشم و ازدواج... اما خودش از حرف توي دلش خندش مي‌گيره... ازدواج! من تازه 16 سالمه تازه دو سال ديگه ديپلم مي‌گيرم، بعدش بايد برم سربازي... بعدش ...

  • رمان سفید برفی 23

    دیگه حرفی نزدم .حرفی نداشتم که بزنم .تمام خشم و حسادتم فروکش کرده بود ولی من گلیا نیستم اگه یه روز حال این زنیکه رو نگیرم . پرو به شوهرمن میگه عاشقتم . عجب رویی داره بابا .باند و دوره دستش محکم بستم و از جام بلند شدم و گفتم :همینجا بمون تا بیام .سریع رفتم تو اتاقش و در کمدش و باز کردم . ناخوداگاه سوت بلندی زدم . ماشالله لباساش انقدر زیاد بود می تونست کل مردای محله ی مارو جواب بده . پولیور ابی رنگی رو برداشتم و سریع از اتاق اومدم بیرون . پولیور و دادم دست توهان و گفتم :بپوش .زخمتم گرم نگه دار تا بهتر بشی . اروم خندید و گفت :چشم خانوم خانوما . می پوشم . فقط گلی من دارم از گشنگی می میرم . دو تا تخم مرغ می ندازی ؟_باشه .برو لباسات و عوض کن تا درست کنم .از جاش بلند شد و سرش و اورد نزدیک صورتم و لاله ی گوشم و اروم بوسید .سرم و انداختم پایین . زیر گوشم زمزمه کرد :همیشه فکر می کردم فرشته ها تو اسمونن هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز یه فرشته تو خونم کناره خودم زندگی کنه .مطمئن بودم گونه هام قرمز شدن . توهان امروز چش شده . یه قدم رفتم عقب و سریع رفتم سمت یخچال. سنگینی نگاهش و رو خودم حس می کردم . دو تا تخم مرغ از یخچال برداشتم و گاز رو روشن کردم . هنوز داشت نگام می کرد . دستمالی که تو دستم بود و انداختم رو میز و با عصبانیت گفتم :برو لباست و عوض کن دیگه . _نمی خوام ._نمی خوای که نخوا فقط اینطوری من و نگاه نکن . با دو قدم بلند اومد جلوم و گفت :می خوام زنم و نگاه کنم .شما مشکلی داری؟ _اره من مشکل دارم . دستش و انداخت دوره کمرم و تو یه لحظه بلندم کرد سرش و اورد نزدیک گردنم و اروم گفت :من مشکلی ندارم . تو زنمی .مال منی .پس هر چقدر دلم بخواد نگات می کنم . _توهان من و بذار پایین . _نمی خوام ._توهان بچه نشو لجبازی هم نکن .من و بذار زمین . دستش و محکم دوره کمرم فشار داد و گفت :جات راحته .لازم نیست بذارمت زمین . با صدای ناراحتی گفتم :پتوهان ....._هیشششش.هیچی نگو .هیچی. سرش و اورد پایین و محکم لبامو بوسید .همونطور که می رفت سمت اتاق گفت :خوشحالم که خدا یکی از فرشته هاش و داده به من . با خوشحالی به مانتوی خوش فرمی که تو تنم بود نگاه کردم . عالی بود .کل پاساژ و زیر و زبر کرده بودم تا پیداش کنم . تنها مشکلش این بود که یه خورده نازک بود . یه خورده که چه عرض کنم ......بیخیال بابا خیلی هم عالی بود . سریع مانتو رو عوض کردم و از اتاق پرو رفتم بیرون . رو به فروشنده که پسر جوونی بود کردم و گفتم :اقا این خیلی عالیه فقط یه سایز بزرگترش و بدین . خیلی تنگه . با لحت دخترونه ای گفت :البته خانوم . همین الان . تا روشو برگردوند اوق زدم . حالم از این جور مردا بهم می خورد . خجالتم نمی کشید با اون ...

  • همسر‏ ‏اجاره‏ ‏اي‏ ‏١١

    من ديكه نميتونستم با مهرسام زندكي كنم من ديكه نميتونستم كسي رو كه دوسش دارم تقسيم كنم نميتونستم سوكند و با مهرسام تقسيم كنم مهرسامو دوس داشتم ولي به نبودنش عادت كرده بودم تصميم كرفتم براي هميشه حتي سايشم از زندكيم باك كنم يه هفته مثل باد كذشت و روز اخر براي كفتن نتيجه كه قرار بود مهرسام بياد ولي وقتي اومد كلي اصرار كرد تا باهم بريم يه جايي باهم حرف بزنيم و سوكندم با خودمون ببريم كلي ترانه رد كرد بره تا اينكه روي يكي كليك كرد فكر كنم همونم برا خر كردن من كذاشته بود 
اين كريه نيست اين سهمم از درده 
سهم من از بغض نكاه تو  
خواستم بيام اما ديكه دورم  از تو و قلب بيكناه تو  
خيلي بشيمونم حلالم كن با عشق تو بدجوري تا كردم 
خيلي واسه جبرانشون ديره  اين حقمه خيلي خطا كردم 
سزامه اين تنهايي  سزامه كه تك تك لحظه هامو بي تو تنها سر كنم 
 خودش هم همراهش ميخوند با حرص دستم بردم جلو و بخش و خاموش كردم
 -          جرا خاموش كردي خانومم؟ميخواي جيز ديكه برات بذارم 
كامل بركشتم طرفشو كفتم 
 -          من جوابم منفيه من خودم میتونم بدون تو و بودنت سوكند و بزركش كنم به تو احتياجي نداريم ما
 -         يعني جي؟ -         
 من خرم ديكه نه؟مخمل بشت كوشامو تو هم ديدي مكه نه؟كي رو داري خر ميكني مهرسام؟ -          
 اين جه طرز حرف زدن خر ميكني جيه اين ترانه حرف دلمو ميزنه هميشه منم باهاش انس كرفتم برا همين برات كذاشتمش
 -          تو بيخود كردي 
 -          يسنا سعي كن درست حرف بزني
 -          نزنم جه غلطي ميخواي بكني مثل اينكه شيرين جونت نيست يادت بندازه من دختر كيم يادت رفته به قول بابا جونت دختر امير لشكر كه نكرفته بودين دختر ممد مفنكي رو اجاره كرده بودين الانم وقتش تموم شده ادبشم تموم شده اكه يادت رفته شيرين جونت........  
حرفم تو دهنم خشكيد مهرسام جنان با بشت دستش كوبيد رو دهنم كه برق از سرم بريد 
 -          اينو زدم كه يادت باشه ديكه بشت سر مرده حرف نزني مخصوصا اكه اون مرده شيرين بوده كه بعد رفتنت از غصت زمينكير شد
 -          تو يه اشغالي
 -          جدي بس براي جي بجه اين اشغالو نكه داشتي؟
 -          كه هر بار كه جشمم تو جشماي عسليش ميوفتم باعث باني اين جشماي عسلي رو نفرينش كنم 
 -          جرت نكو 
 -          جرت كل وجودته
 -          يسنا من اعصاب ندارما ميزنمتا
 -          هيج غلطي نميتوني بكني مكه شهر هرته 
 -         ميخواي ببيني جه غلطاي ميتونم بكنم 
 -          كفتم كه هيج غلطي 
 -          بس بشينو تماشا كن 
يهو سرعتشو زياد كرد بس كه تند ميرفت داشتم سكته ميكردم 
 -          يواش برو ديوونه ...

  • رمان روزای بارونی 7

    ترسا که خنده اش گرفته بود از آشپزخونه خارج شد ظرف خورده شیشه ها رو هم برداشت و سریع داخل سطل زباله خالی کرد، بعد از اون جارو برقی رو آورد و بی توجه به آرتان و آترین که جلوی تلویزیون ولو شده بودن و با ایما اشاره با هم حرف می زدن قسمتی که گلدون شکسته بود رو جارو کشید ... می خواست جارو برقی رو برگردونه توی اتاق که صدای موسیقی بلندی از جا پروندش! دستش رو گذاشت روی قلبش و رو به آترین که از خنده غش کررده بود توپید:- آترین! سکته کردم ... کمش کن!آترین کنترل رو انداخت روی پای آرتان، مشغول دست زدن شد و گفت:- مامان نانای کن!ترسا چشماشو گرد کرد و گفت:- نمنه؟آرتان خنده اش گرفت ، ولی با جمع کردن لبهاش داخل دهنش خنده اشو جمع کرد و صورتش رو برگردوند. ترسا غر غر کنان راه افتاد بره سمت اتاق:- انگار اومدن کاباره! من براشون برقصم لابد اینام شاباش بریزن روی سرم!قبل از اینکه وارد اتاقش بشه آترین جیغ کشید:- مامان جون من! نانای کن ... مامــــــان!ترسا سرجاش چرخید، روی جون اترین خیلی حساس بود. انگشتش رو تهدید وار تکون داد و گفت:- به شرطی که بعدش دیگه صدات در نیاد! می خوام درس بخونم ...آترین با هیجان خودش رو سر جاش بالا و پایین کرد و گفت:- باشه قول قول ... ترسا رفت ایستاد جلوشون ، کش موهاشو باز کرد پرت کرد روی مبل خرمن موهای طلاییش دورش رو گرفتن. خیلی وقت بود می خواست موهاشو کوتاه کنه اما آرتان هر بار با اخم و تخم جلوشو گرفته بود ، لباسش یه تاپ تنگ اسپرت مشکی رنگ بود که از پشت با دو تا نیم دایره به هم وصل شده و کتفاش رو به نمایش گذاشته بود در ازاش یقه اش بسته بود ... یه دامن کوتاه قرمز رنگ هم پاش بود ... دستش رو رو به آترین تکون داد و گفت:- بزن اولش بچه ... آترین کنترل رو از روی پای باباش قاپید و با هیجان آهنگ رو زد اولش ... یه آهنگ شاد اما ملایم بود ... مخصوص رقص با ناز و قشنگ ترسا ... ترسا هم نرم نرم شروع به تکون دادن بدنش کرد ... آرتان هر دو دستش رو باز کرد و از پشت روی کاناپه قرار داد ... با چشماش داشت ترسا رو قورت می داد ... اترین هم همینطور که نشسته بود برای مامانش دست می زد و هیجان زده بعضی وقتا جیغ می کشید ... خواننده به نرمی می خوند :- تو واسم مثل بارونیتو واسم مثل رویایتو با این همه زیباییمنو این همه تنهایی ...منو حالی که میدونی ...ترسا آروم چرخید و خودشو رو کشید سمت آرتان ... خواننده خوند:- من با تو آروممترسا دست آرتان رو گرفت و از جا کندش ...- وقتی دستامو می گیریوقتی حالمو می پرسی...دستای آرتان توی موهای ترسا فرو رفت و ترسا با ناز سرش رو فرستاد عقب، جیغای آترین هیجان زده تر از قبل شده بود ... - حتی وقتی ازم سیریحتی وقتی که دلگیری ...آرتان دستاشو این طرف و اونطرف ...