رمان آرامش غریب

  • رمان غریب اشنای من 12 و اخررررررر

    از افتادن یلدا در آب شدیدن وحشت کرد سریع به طرفش رفت و اورا از آب بیرون آورد تمام لباس هایش خیس خیس بود...یلدارا در آغوش کشیدو کمی آن طرف تر از آب کنار درختی خواباند...چندبار به صورتش زدو هراسان صدایش کرد:-یلدا...یلدا...اما تکان نخورد نبضش را گرفت طبیعی میزد..با خودش گفت :-حتما از شوک بیهوشه ...دوباره به لباسهای یلدا نگاهی انداخت خیس خیس بود باید کاری میکرد وگرنه یلدا از سرما و خیسی لباسهایش مریض می شد...از جایش بلند شدو در آن تاریکی به دنبال چوب میگشت...با خود حرف میزد-دختره کله شقه سربه هوا..عین بچه ها دنبال یه خرگوش کردو منو تا اینجا کشوندچوبهارا از روی زمین برداشت و به طرف یلدا رفت از داخل جیبش فندک را برداشت و چوبها را روی هم چیدو آتش روشن کرد با اینکه تابستان بود اما هوای جنگل خیلی خیلی سرد بود...بعداز روشن کردن آتش دوباره به سمت یلدا رفت هنوز بهوش نیامده بودباید لباسهایش را از تنش در می آورد وگرنه توی این سرما به طور حتم یخ میکرددست پیش برد تا مانتوی یلدا را از تنش در بیاورد نگاهی به صورت یلدا کرد...قلبش بی منطق و نا آرام بر سینه اش می کوبید....نفسش را محکم بیرون دادو دکمه های مانتوی یلدا را یکی یکی باز کرد...اورا از جایش بلند کردو در آغوش گرفت بدنش سرد سرد بود...میلرزید...پلک هایش آرام تکان خورد...ارمیا مانتو را از تنش در آورد...خوشبختانه تی شرتی که به تن داشت زیاد خیس نشده بود.....دوباره یلدا را خواباند نگاهش به بازوهای برهنه او افتاد...نفسش به شماره افتاده بود..نگاه از بازوهای او گرفت و روبروی یلدا نشست و او آرام آرام چشمانش را باز کرد...*********نمیدونم چقدر بیهوش بودم...با احساس گرمای شدیدی پلکهامو از هم باز کردم ولی اون گرما سریع از تنم خارج شد و جاش رو به سرما داد ..همه جا تاریک بود..حالا چشامو کامل باز کرده بودم...سرم خیلی درد میکرد سردم بود نالیدم :-آخ...سرم..من کجام ..اینجا چرا اینقدر تاریکه..به دورو ورم نگاه کردم یادم اومد همه چی یادم اومد...اون خرگوش...تاریکی هوا کنار رودخونه بودم که صدای خش خشاون موجودو می خواستم برگردم ببینم که افتادم تو آب...با یادآوری صدای خش خش سرمو سریع بلند کردم به روبروم نگاه کردم ...با دیدن ارمیا اونم روبروی مناینجا توی جنگل یه لحظه روح از تنم خارج شد تازه موقعیتت خودمو فهمیدم نه شال سرم بود نه مانتو....اون اینجا چیکار میکرد ..از جاش بلند شدو اومد طرفم با صدای خشن و اخمی که همیشه رو صورتش بود گفت:-بالاخره بهوش اومدی؟چه عجباخم کردمو گفتم:-تو اینجا چیکار میکنی ؟...لباسام کجاست...اومد کنارمو مانتو شالمو از کنار درخت برداشت گرفت بالا ازشون آب می چکید پوزخندی زدو گفت:-اینارو میگی؟میبینی کهخشمگین و ...



  • رمان ساحل ارامش 18

    فقط سرم را تکان دادم. از ماشینش دور شدم که تاکسی بگیرم خودش جلوی اولین تاکسی را گرفت و گفت دربست و در عقب را برایم باز کرد و قبل از اینکه بنشینم آهسته گفت: - مواظب خودت باش. اینبار برگشتم و برای چند لحظه مستقیما به نگاه جذابش زل زدم. - شما هم همینطور. و زود نشستم تا اشکم را نبیند. کرایه تاکسی را داد و دست تکان داد. - به امید دیدار. بغشم ترکید و حتی نتوانستم برایش دست تکان بدهم. کمی مانده به دانشگاه پیاده شدم تا بادی که می وزید حالم را جا بیاورد. قبل از رفتن به کلاس آبی به صورتم زدم ولی هیچ از درس های افتضاح استاد فرهمند را نفهمیدم. سحر آهسته گفت: - توهمی بنفشه. چه خبره. فقط با حرکت آرام سر مطمئنش کردم دوباره گفت: - طرف نگرانته. منظورش به استاد فرهمند بود. کوچکترین توجهی به او نکردم. برای نفس کشیدن و آرام شدن فقط گلناز را می خواستم و بعد از اتمام کلاس او را پیدا کردم و در یک گوشه دنج کافی شاپ برایش گریه کردم. او ناباورانه گفت: - من یکی که از کار تو هیچی سر در نمی یارم. تا چند وقت پیش تشنه به خونش بودی حالا اینجوری براش آبغوره می گیری. و بی رحمانه به حال زارم خندید. * * * * تا مدتی به حال خودم نبودم. اینقدر برای بهنوش شناخته شده بودم که در اولین برخورد فهمید که دردی دارم دیگر حالا نمی توانستم چیزی را از او پنهان کنم. او هم وقتی علت ناراحتی ام را فهمید مثل گلناز به من خندید و آخر سر گفت که اینطوری بهتره و تنها راه هم که به نظر خودم رسید صبر بود. دوباره فشار امتحانات پایان ترم به شدت مشغولم کرد و این برایم بهتر بود. حاملگی مجدد بهنوش باعث ناراحتی خودش و خوشحالی مسعود و مامان بود. روزی که از دکتر آمده بود و گریه می کرد که قصد ادامه تحصیل داشته مسعود یک دسته گل زیبا به او داد و باز هم قول داد که در فرصتی دیگر کمکش خواهد کرد. حالا نوبت من بود که به او بخندم و عاقبت از خنده های من خنده اش گرفت. تند و تند برایش حساب کردم. زایمانش برای قبل از عید بود. با ناراحتی به مسعود گفت: - حالا که اینطوره و عید نمی تونیم بریم مسافرت همین تابستونی باید بریم. مسعود خبردار ایستاد و دست به روی چشمهایش گذاشت. همان روز خوشحالی ام را اولین اس ام اس معین تکمیل کرد. مطمئن بودم که دیگر طاقت نیاورده. کوتاه و مودبانه. " با آرزوی موفقیت " ولی دو تا خوشحالی پی در پی را روز بعد که خسته از امتحانی که داده بودم برگشتم با خبری که از مامان شنیدم فراموش کردم. داشتم برای خودم چای می ریختم که با کنجکاوی پرسید: - تو آقای فرهمند و می شناسی بنفشه. یک لحظه جا خوردم. روی صندلی آشپزخانه ولو شدم و عوض جواب دادن پرسیدم: - چطور مگه. خبری شده. - من از تو پرسیدم. می شناسیش. - آره. ...

  • رمان ساحل ارامش 10

    همزمان با اول مهر شروع ترم جدید نمره های کامپیوتر را به روی برد زدند. با اینکه از خودم مطمئن بودم ولی باز هم با دیدن اسمم به عنوان نفر اول و کسی که نمره ی تاپ را گرفته از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. لیلی یکی از همکلاسی هایم با لحنی صمیمی گفت:- تبریک می گم بنفشه مثل همیشه اولی.هنوز تشکر نکرده بودم که درسا پوزخندی زد و رو به لیلی گفت:- آخه پارتی همه جا به درد می خوره.در یک لحظه پی به منظورش بردم یادم امد که مژگان و مولود گفته بودند رابطه درسا و احسان کاملا به هم خورده و درسا همه را از چشم من می بیند. می دانستم این حرفش را از روی حرص دلش زده برگشتم و نگاهش کردم گستاخانه چشم در چشمم دوخت. سعی کردم خودم را کنترل کنم به آرامی پرسیدم:- درسا جان چرا ناراحتی خودت را در وجود من می بینی.لبخندی تمسخر آمیز زد و جواب داد:- چرا اینطور فکر می کنی.گفتم:- آخه تمام نگاهی که به من می کنی پر از کینه است. همه وجودم از درون می ارزید و نگاه خونسرد و گستاخی که او به من کرد بیشتر عصبانی ام می کرد. کمی جلوتر رفتم و رو در رویش ایستادم و ادامه دادم:- گرچه نظر تو اصلا برایم مهم نیست ولی محض اطلاعت می گم نه تو و نه اون احسان مقامی عزیزت ذره ای برایم اهمیت ندارید که خودم را به خاطرتان آزار دهم.گلناز دستم را کشید دیگر منتظر نشدم از او رو برگرداندم و با گلناز از سالن خارج شدم.نمی توانستم جلو اشکم را بگیرم. برای اینکه کسی نبیند به دستشویی رفتم. کمی که گریه کردم موقعیتم را فهمیدم صورتم را شستم و بیرون آمدم. گلناز که با روحیه ام آشنا بود چیزی نمی گفت تا آرام بگیرم.از دستشویی که بیرون آمدم با عصبانیت به سمت ساختمان به راه افتادم. گلناز خودش را به من رساند و با دستپاچگی گفت:- بیا بریم بنفشه جان. بهتره امروز زودتر بریم خونه.همانطور که با عجله قدم بر می داشتیم جواب دادم:- نترس نمی خوام برم دعوا کنم ولی باید استاد نظری را ببینم و جلوی درسا را بگیرم. نمی خوام شایعه ازی کنه.گلناز التماس گونه دوباره گفت:- بیا بریم عزیزم. به این حرفهای بی هوده بها نده. همه تو را می شناسند.- درسته اما بازم می خوام استاد را ببینم و مطمئن بشم که این نمره مال خودمه.می دونست حریفم نمی شه پس ساکت شد و دنبالم آمد. به دفتری که می دانستم معمولا استاد آنجاست رفتم گفتند ایشان توی اتاق کامپیوتر هاست. به اتاق کامپیوتر که رسیدم نفسی عمیق کشیدم و به خود اعتماد به نفس دادم. چند ضربه به در زدم و منتظر شدم. با صدای بفرمایید در را باز کردم.استاد با چند دانشجوی پسر داخل اتاق بود سلام کردم و گفتم:- استاد می تونم چند لحظه تنهایی با شما صحبت کنم.لحن قاطع صدایم و چهره ی ناراحتم باعث شد که استاد از دانشجوها معذرت ...

  • رمان ساحل ارامش 15

    نوبت دکتر هوشمند که رسید بیشتر از همه تشویقش کردیم. روی سن رفت و درباره ی تحقیقش که همانجا مخصوصا نام معین را درباره به عهده گرفتن این تحقیق مهم با تشکرات فراوان ذکر کرد توضیح داد و بعد از آن از گروه فعالی که در این رابطه کمک شاسته ای بودند نام برد و تشکر کرد و فهرست را به دست سخنگو داد. سخنگو یکی یکی نام اعضاء گروه را خواند و تقاضا کرد که به روی سن تشریف ببرند. در راس گروه معین حکمت بود و بعد از او اسم بقیه. وقتی اسم خودم را شنیدم همان لرز و بغض شرین تمام وجودم را در بر گرفت. بلند شدم و لرزش زانوهایم را حفظ کردم. وحشت زده دست گلناز را گرفتم. دست او هم یخ بود و وقتی نگاه کردم او هم دست کمی از من نداشت. تا رسیدن به روی سن انگار در اوج و به روی ابرها سری می کردم. از آن بالا جمعیت حاضر را که در حال تشویق دیدم به ایرانی بودنم بالیدم و احساس غرور و سربلندی کردم. آن مقام عالی رتبه هدایایی را که حاضر بود یکی یکی تقدیم کرد. به دکتر هوشمند که یک سفر حج عمره و یک سکه تمام بهار آزادی و یک لوح افتخار طلایی. به معین به عنوان سرگروه یک سکه و یک لوح و به بقیه اعضا گروه یک سکه ربع و لوع تشکر اهدا شد، هدایای احسان مقامی را هم معین دریافت کرد. دوباره حضار برایمان دست زدند و سر جایمان برگشتیم. از شدت شوق و ذوق میشه گفت از بقیه مراسم چیزی نفهمیدم. همینکه خودم را یک فرد فعال و شناخته شده در جامعه علمی می دیدم یک دینا افتخار بود و تشویق و انگیزه ای برای ادامه تحصیلم شد. بعد از اتمام مراسم که حدود چهار ساعت طول کشید پذیرایی عصرانه و بعد از ان با شام مفصلی از همه پذیرایی شد و وقتی به هتل برشگتیم ساعت از ده شب هم گذشته بود. دکتر هوشمند برای چندمین بار از همه تشکر کرد و موفقیت کارش را مدیون همت ما دانست. قبل از رفتن به اتاقهایمان گروه برنامه صبح و بازدید از باغ ارم و مقبره سعدی را در ساعتی معین تعیین کردن. با شوقی که هنوز از برگزاری سمینار در وجودمان بود تا ساعتی گذشته از نیمه شب هر سه بیدار بودیم و با اشتیاق از آینده و پیشرفت صحبت می کردیم. پروانه زودتر از ما خوابش برد. گلناز که از خوابیدن او مطمئن شد خودش را به من رساند روی لبه ی تختم نشست و آهسته گفت: - بنفشه رضا وقتی که کنارم نشسته بود یک لحظه می خواست دستم را که روی لبه ی صندلی بود بگیرد ولی من زود دستم را کشیدم. تو فکر می کنی کار خوبی کردم. با لبخند و حیرت نگاهش کردم. اون برقی که همیشه می گفت توی چشمهای من می بیند به وضوح در چشمانش دیدم. دستش را گرفتم. - چی بگم. نظر من اینه که خوب کاری کردی. بهتره که خیلی زود و راحت به دستش نرسی. وقتی دست نیافتنی باشی اشتیاق طرف مقابلت بیشتر می شه. نفسی عمیق کشید و گفت: ...

  • رمان ساحل ارامش 17

    شماره ی همراهتان را به من می دهید. موذیانه لبخند زد. - ممکنه باز یک پروژه ی کاری مشترک نصیبمان بشود بتونم شما را راحت پیدا کنم بهتره. - نخیر. جلو کوچه رسیدیم گفت: - باشه. راستی محل تحصیلتان کجاست. خیلی بی ادبی بود جواب نمی دادم لااقل به پاس زحماتی که برایم کشیده بود. کوتاه اسم دانشگاه را گفتم. تا جلوخانه مرا برده بود. بدون اینکه نگاهش کنم فقط یک متشکرم خالی گفتم و پیاده شدم. دلم می خواست او زود برگردد و مرا با آن لباس رسمی نبیند ولی با من پیاده شد. جای شکرش باقی بود که تاریکی کوچه مانع از دیدن دقیق صورتم بود من هم تا حالا او را با لباس رسمی کت و شلوار و کروات ندیده بودم با اینکه به ظاهر اهمیت ندادم ولی دیدن هیکل برازنده اش در آن لباس دلم را زیرورو کرد. ظاهرا منتظر بود که من هم برای قبول شدنش تبریک بگویم ولی بعد از اینکه سرسختی و مقاومتم را دید خودش گفت: - من هم به پشتوانه دعای خیر شما قبول شدم. شما لیاقت ادامه تحصیل را دارید پس باید بخونید. قول می دهید. اَه با وجود داغی بدنم باز هم کف دستهایم یخ بود و زبانم محکم داخل دهانم چسبیده بود. خنده ای کوتاه سر داد و قبل از اینکه دوباره سوار شود گفت: - باشه من قولم را گرفتم. همینکه دیگر عصبانی نیستید برایم کافیه. خداحافظ و به امید دیدار مجدد. زمانی که سوار شد و دنده عقب گرفت و کمی فاصله سرم را بالا گرفتم. لبخندش را دیدم و دوباره ذوب شدم. تا اذان صبح با او و قصه اش و لبخند و نگاهش بودم. نمی توانستم که قبول کنم دروغ گفته. همه صحنه رویاروی با نگار را که مرور کردم یک لحظه از قصه اش چیز ساختگی پیدا نکردم. اصلا من مدتی با او کار کرده بودم و یک ذره از تهمت هایی که نگار به او نسبت داد را ندیدم پس امکان نداشت درست باشد. بعد از نماز صبح که با حالتی بیهوش روی تختم افتادم دیگر تقریبا مطمئن بودم که نمی توانم در برابرش مقاومت کنم. * * * * تا دو روز گلناز هر چه تلفن زد به دیدنش نرفتم و عاقبت خودش روز سوم به خانه ما آمد. مامان برای خرید با هلیا رفته بود. من و بهنوش تنها بودیم. وقتی وارد شد به حالت قهر از او رو گرداندم. جلو در دستش را به حالت قسم خوردن بالا گرفت و گفت: - به شرافتم قسم که من هیچ دخالتی نداشتم این نقشه را فلوداعه رضا طرح کرده بود و معین هم چشم بسته قبول کرده. همانجا روی دو زانو نشست و التماس گونه ادامه داد: - خواهش می کنم سرورم. گناه نکرده ام را ببخش. بهنوش می خندید و من هم نمی توانستم بیشتر از آن خودم را کنترل کنم. گلناز وقتی خنده ام را دید بلند شد و به سرعت به طرفم دوید کنارم روی مبل نشست و دستانش را حلقه گردنم کرد. دستش را باز کردم و به حالت دعوا گفتم: - پاشو خودت را لوس نکن. خنده ام را در می آوری و ...