رمان ادریس

  • رمان ادریس برای دانلود

    رمان ادریس برای دانلود

    اینم از رمان ادریس تقدیم به عسل جون.عزیزم امیدوارم خوشت بیاد.راستشو بخوای من این رمانو زیاد دوس ندارم.البته بازم میگم رمان سلیقه ایه.شاید من خوشم نیاد ولی شما خوشتون بیاد. عنوان کتاب:ادریس نویسنده:مینا مهدوی نژاد خلاصه:نادیا دختریه که دوست نداره ازدواج کنه به همین خاطر خواستگار که براش میاد همه کار می کنه تا اونا رو فراری بده تا اینکه یه خواستگار براش میاد که اونم مثل نادیا دوست نداشته ازدواج کنه پس اونا با هم نقشه می کشن که.... دانلود  امتیاز مثبت یادتون نره.نظر هم همینطور....



  • رمان ادریس 2

    نه این مشکل من از خیلی وقت است که دامن گیرم شده از یک حماقت شروع شد . ادریسی نفسی کشید و ادامه داد : بگذریم من می خواهم بدانم که تصمیم شما قطعی است ؟ بعد ها من را به خاطر جدایی مقصر ندانید . نه بین ما پیوندی صورت نمی گیرد که بخواهد جدایی داشته باشد . ادریس دستی در موهایش کشید و گفت : اما این کار به طور رسمی ثبت می شود فقط نوع زندگی ما فرق می کند . همه راه ها قانونی است و جدایی ما از هم به شکل قانونی صورت می گیرد . من کمی سردر گم هستم . این نوع زندگی را تجربه نکردم و به امید زندگی دوستانه به شما جواب مثبت دادم . جواب من هم مثبت است و امیدوارم در کنار هم زندگی راحتی داشته باشیم . من هم امیدوارم ببخشید اما معنی اسم شما چیست ؟ ادریس اولین پیامبری بود که شروع به ماکاتب و تعلیم کرد .بعد از روی نرده بلند شد و گفت : برویم تا دوباره به سراغ مان نیامدند . دلم شور می زد یعنی آن دختری که ادریس از عشقش پیش من اعتراف کرده ، چه کسی بود . بارها و بارها از خودم پرسیدم ، نکند او هم مثل من با یک نگاه دلش را باخته و آن دختر من بودم ولی لحن صحبت ادریس چیز دیگر را برایم تداعی می کرد . وقتی وارد جمع شدیم . همه با چشمانی مشتاق نگاهمان می کردند . خب پسرم همه حرف هایت را زدی ؟ ادریس به پدرش نگاه کرد و گفت : نه . نه پس چرا برگشتید ؟بله پدر همه حرف هایم را زدم و ما موفق این ازدواج هستیم . مبارک باشد پس اگر اجازه بدهید آقای زندی ما فعلا نامزدی ایین دو را اعلام کنیم تا آنها بیشتر با هم آشنا شوند و مادر فرصتی دیگر برای آوردن حلقه و تعیین مهریه و بقیه ی کار ها با بزرگ تر ها خدمت برسیم . خواهش مب کنم آقای صامت ما هم از این وصلت خوشحالیم و می خواهیم از شمادعوت کنیم ماشب غا را با ما صرف کنید . پدر ادریس تعارف گونه گفت : باعث زحمت است . نه اصلا کتایون همسرم دست پخت خوبی دارد اما امشب برای راحتی همه از بیرون شفارش غذا می دهم . مازیار به ساعتش نگاه کرد و گفت : امشب من باید شیفت شب کار باشم پس عذرم را بپذیرید . نعیم پایش را روی پای دیگرش جا به جا کرد و با خنده گفت : چه بد شد آقا مازیار من تازه می خواستم با شما بیشتر صحبت کنم . ببینم نثبت تازه ای با هم پیدا نکردیم . آقا نعیم شرمنده ام اما قول می دهم در فرصتی دیگر صحبت کنیم . در ضمن سهم غذای من را به ادریس بدهید از هیجان هیچی نخورده .  ادریس با گلایه گفت : مازیار شوخی نکن . الان همه فکر می کنند که منن آدم پرخوری هستم.مازیار آدم شوخ و بذله گویی بود و تا مدتی که کنار نریمان و نعیم نشسته بود باعث خنده آنها می شد و گاهی نعیم چنان بلند می خندید که بعد خودش خجالت زده عذر خواهی می کرد . پریناز هم صحبت مهدیس شده و مادرم با مهدیده خانم ، مادر ادریس ...

  • رمان ادریس 18

    ادریس دستش را از پشت سرم برداشت و کمی خم شد و گفت : مخصوصا که حالا می دانم شما با نادیا مشکلی ندارید . -اما پدرم از نادیا خیلی دلگیر است ومی دانم با آمدن شما به او توهین می کند . شما ناراحت نباشید . آقا ادریس من ناراحت شما نیستم بلکه ناراحت آبروی خودمم هستم . دوست ندارم کسی به من بگوید هنوز چشمت دنبال نادیا است . از طرفی هم حق باشماست و ممکن در مهمانی نریمان دچار دردسر شود . ای کاش هیچ وقت .... آقا سلمان ما به کمک شما احتیاج داریم . سلمان که حسابی کلافه به نظر می رسید چشماهایش را کمی بازک در و پرسید : چه کمکی آقا ادریس . مادر مهمانی با شما حسابی صمیمی می شویم و وقتی همه ما را کنار یکدیگر ببینند متوجه رفع کدورت ها می شوند . نادیا هم تا آنجا که بتواند با دایی ستار مهربان و سر به زیر رفتار می کند و.... شما از همه ماجرا با خبر نیستید .من به دختری علاقه مندم که پدرم با او مخالف است نم اما هنوز یکتا از اینکه من به نادیا علاقه ای ندارم بی خبر تسن و می دانم اگرنادیا در آن مهمانی باشد و زمزمه ای بلند شود یکتا از ممن حسابی دلگیر می شود و من باید قید او را بزنم . خوشحال از این که سلمان می خواهد ازدواج کند گفتم : اگر یکتا خانم از دهان من بشنود که هیچ عشقی در کار نیست مشکل برطرف میشود . به نظر من نادیا راست می گوید آقا سلمان ما باید در این مهمانی تکلیف خیلی چیز ها را روشن کنیم . سلمان مظلومانه گفت : نادیا خانم می شود از اون در مورد من سوال کنید ؟ و ببینید با من ازدواج می کند یا نه ، البته نمی خواهم چندان هم رسمی باشد و... ادریس با افتخار گفت : نادیا کارش را خوب بلد است . من با او صحبت کردم اما یکتا هیچ جوابی نداده ، او خیلی شرم و حیا دارد و از من خجالت می کشد . من با او صحبت می کنم مظمئن باشید . سلمان بلند شد و گفت : من امیدوارم در ان مهمانی اتفاقی نیفتد که مجبور به انجام کاری شویم که روال مهمانی به هم بریزد . من از بابت تمام رفتار های زشتی که کردم عذرخواهی می کنم و نمی دانم چطور باید آن را جبران کنم همین که الان اینجا هستید خودش کلی ارزش دارد . خوشحالم از این که نادیا همسر مرد فهمیده ای مثل شما شده است . سلمان دستش را به طرف ادریس دراز کرد و با بدرقه او رفت . ادریس روی مبل سیاه دسته چوبی نشست و گفت : آن چنان هم که می گفتی آدم بدی نبود . من فکر می کردم او ادم بی فرهنگی باشد . من هم فکرش را نمی کردم که سلمان اینطوری حرف بزند . ادریس من هنوز هم می ترسم در آن مهمانی شرکت کنم به نظرم این حرف های سلمان بیشتری برای این بود که ار رفتن ما به آن مهمانی مطمئن شود و برای آن برنامه ریزی کند . نادیا ما باید یک روز با دایی ستار روبه رو شویم و این بهترین فرصت است . کمی به فکر نریمان ...

  • رمان ادریس 26

    مهدیده خانم با شکایت گفت:-ادریس چه کار میکنی نادیا خواب است.-چه اشکالی دارد من هم خواب بودم.-پس تلافی میکنی؟ادریسخندید و گفت:-چی رو؟در همان حال که دراز کشیده بودم گفتم:-ادریس این آهنگ و عوض کن و یک آهنگ شادئتر بگذار.مهدیده خانم با صدای بلند خندید و گفت:-ادریس چرا قیافه ات این شکلی شد؟-آخر خر تا به حال آدم پررو ندیدم.-من که حرفی نزدم فقط گفتم، یک موسیقی شادتر بگذاری. اگر دوست نداری خوب همین را گوش می کنیم.مهدیده خانم دوباره خندید و ادریس صدای موسیقی را کم کرد. بلند شدم و در آینه برایش شکلک در آوردم. او کمی چشمش را تنگ کرد و سریع سرش را تکان داد.ادریس با سرعت رانندگی می کرد و مسیر طولانی را کوتاه و کوتاهتر میکرد. از پنجره بیرون را نگاه می کردم و غرق زیبایی های طبیعت شده بودم.ادریسبا مهدیده خانم، غافل از حظور من چنان گرم صحبت شده بودند که گاهی صحبت به عروسیمان کشیده می شد و در مورد دایی ستار و بعضی از رفتارهای ناپسند اقوامم صحبت می کردند.دلم می خواست زمین دهن باز کند و در آن فرو بروم. اگر چیزی از اقوام ادریس دیده بودم به خاطر خوبیهای خود او و خانواده اش نادیده گرفته بودیم.کمی سینه ام را صاف کردم. آنها که تازه یاد حضور من افتاده بودند ساکت شدند و مهدیده خانم با حالت عصبی شروع به گاز گرفتن انگشتش کرد.با دلخوری گفتم:-ادریس من می خواهم بروم پیش مهدیس و با امین بازی کنم.ادریس پریشان جواب داد:-ما منظوری نداشتیم نادیا.-در چه مورد؟ من متوجه منظورت نمی شوم.-ما فقط داشتیم فرق آدمهارا با هم می گفتیم که چه سلیقه هایی دارند و در شرایط مختلف واکنشهای مختلف نشان می دهند.-بله مهدیده خانم حرف شما درست است. الان خود من هم سلیقه ام با شما خیلی فرق میکند، اما می خواهم...مهدیده خانم دلجویانه گفت:-نادیا تو از ما ناراحتی؟-نه، چرا همچین فکری میکنید؟ من داشتم از پنجره بیرون را نگاه میکردم و متوجه شدم که امین باز گریه میکند و مهدیس را خسته کرده، بری همین می خواهم امین را پیش خودم بیاورم تا مهدیس هم کمی استراحت کند.ادریس بوق زد و ماشینها کناری توقف کردند. مهدیس با بچه اش به ماشین ما آمد و  مهدیده خانم با ناراحتی به ماشین عمارخان رفت.مهدیس، امین را بغلم داد و نفسی کشید. امین با صدای بلند گریه می کرد و زمانی که درآغوشم فشردم و کمی تکانش دادم آرام گرفت و خوابید.-نادیا تو هم بچه داری بلد هستی، دیگر کم کم دارد وقتش می شود که شما هم بچه دار شوید. ادریس شروع به سرفه کرد و نگاهش را از آینه ماشین گرفت و گفت:-در کار ما دخالت نکن.- حالا من یه بار آمدم خواهر شوهر بازی در آورم تو حتما باید تو ذوق من بزنی.امین انگشتش را در دهان فرو برد شروع به مکیدن کرد.چه حس خوبی ...

  • رمان ادریس 15

      شانه های عمرخان لرزید و شنست از ددن عکس بالای قبر دلم لرزید به آن چشم دوختم . عمارخان با صدای غمگین ادامه داد : این عکس را درست نیم ساعت قبل از سقوطش انداخته و این خنده روی لبش جیگرم را آتش می زند . نگاه کن نادیا این تاریخ روز تولد یاسین است و این تاریخ روز مگر اوست . روز تولدش ادریس و مهشید را دعوت  کرده بود تا بیرون خوش بگذرانند و مثلا بچه ها را مهمان کرده بود اما او ... گریه مانع از حرف زدن عمارخان شد و او دستش را روی صورتش گذاشت . با نوک انگشتانم چند ضربه به سنگ کوبیدم که عمارخان گفت : یاسین جان بابا پاشو این کسی که در خانه ات را می زند زن برادرت است که آمده تا تو را ببیند . ببین پسرم این دختر همانی است که ما دوستش داریم و جای همه را برای مان پر می کند . مادرتت از وقتی او آمده خیلی خوشحاله . با دیدن این همه عذاب عمارخان بغض گلویم را فشرد و قطرات اشکم روی صوررتم جاری شد . نه عروسم گریه نکن . پسرم از دیدن تو خوشحال است و با دیدن گریه تو ناراحت می شود . عمارخان روی خاک آب ریخت روی آن دست کشید و بعد چند دقیقه ساکت به آن خیره ماند و گفت : نادیا بلند شو برویم الان ادریس می آید و با نبودن تو نگران می شود . با عمارخان به سمت ماشین حرکت کردیم و از او خواهش کردم اجازه بدهد تا من رانندگی کنم . عمارخان سرش را به شیشه تکیه داد و گفت : تو را هم ناراحت کردم اما باور کن این دردی است که هیچ وقت درمان ندارد مثل استخوان لای زخم است . با صدای گرفته و غمگین گفتم : من خیلی متاسفم عمارخان . صصدای زنگ گوشی در ماشین پیچید به عمارخان گفتم از درون کیفم گوشی ام را بیرون آورد و عمارخان بعد از کمی زیر و رو کردن کیفم گوشی ام را به طرفم گفت بله . نادیا کجا هستی ؟ چرا صدایت گرفته ؟ اتفاقی افتاده ؟ نه من همراه پدرت هستم و به سمت خانه می آییم . من خیلی وقت پیش با مادرم صحبت کردم و او گفت : که شما از خانه بیرون رفته اید . برای پدرم اتفاقی افتاده . من نمی توانم با تو صحبت کنم بیا با پدرت صحبت کن . گوشی را به سمت عمارخان گرفتم او با بغض که هنوز داشت و صدایش می لرزید گفت : بله ادریس .... نه ما در را    خانه هستیم .... نادیا حالش خوب است ... من نمی دانم چرا با تو درست صحبت نکرده ..... او رانندگی می کند . عمارخان گوشی را دوباره به سمتم گرفت و گفت : نادیا ادریس خیلی نگران توست . گوشی را از عمارخان گرفتم و گفتم : ادریس گوش کن من و عمارخان حالمان خوب است . بعد گوشی را قطع کردم و آن را خاموش کردم و کنار دند گذاشتم . تو و ادریس همیشه با هم اینطوری رفتار می کنید ؟ نه اما این بار می خواهم بیشتر او را اذیت کنم . عمارخان با تعجب گفت : چی ؟ با خنده گفتم : هیچی ببخشید حواسم نبود . عمارخان هم با تمام غمی ...

  • رمان ادریس 8

    ادریس دستی در موهای بهم ریخته اش کشید و گفت : راست می گویی ؟ -         بله من و آرمیدا فقط به هم معرفی شدیم و او با من حرفی نزد صدای زنگ تلفن فضا را پر کرد و مهدیده خانم برای جواب دادن به آن رفت . ادریس به خیال نگتهم می کرد و کمی من من کرد و گفت : نادیا اگر تو واقعا با من زندگی می کردی هم همین نظر رو داشتی ؟ -         چه نظری ؟ -         در مورد آرمیدا . -         به همین نظر رو داشتم هر چه بوده گذشته ببین ادریس من هم آینده ای مثل آرمیدا دارم و روزی که از هم جدا شویم همین اتفاق می افتد . -         مهدیده خانم ضربه ای به در زد و گفت : نادیا جان مادرت بود و برای عذرخواهی تماس گرفته بود و من به او گفتم که حالت خوب است . -         خیلی ممنون مهدیده خانم لطف کردید . -         من می روم ناهار درست کنم عروسم چی دوست داری ؟ -         صبر کنید تا من هم به کمکتان بیایم . -         نه تو برای اولین بار به اینجا آمدی . سمانه کمک می کند . -         به ادریس نگاه کردم و او گفت : اصلا می رویم بیرون غذا می خوریم . -         با دو دلی گفتم : هرچه خودتان صلاح بدانید . -         ادریس با هیجان گفت :پس می رویم . -         مادرش به بهانه آماده شدن از اتاق بیرون رفت . -         نادیا تو مجبور نیستی با مادرم اینطور رفتار کنی می توانیم به خانه برویم . -         حالا که وقتش نیست بهتره بعدا برویم . -         ادریس بیرون رفت و گفت : من کمی کار دارم اما زود بر می گردم . ادریس رفت و باز دیر آمد خجالت می کشیدم بدون او از اتاق بیرون بروم . روی مبل نشستم . ادریس با لبخند وارد اتاق شد و پرسید : باز دیر کردم ؟ -         نه من که متوجه گذشت زمان نشدم . از لحن شاد ادریس فهمیدم که به دیدن مهشید رفته . مادرش آمد و گفت : من دیگر کاری ندارم عمارخان هم می خواهد تو را ببیند . نادیا او نگران حال توست . -         من هم حاضر هستم و الان به دیدن عمارخان می آیم . اما مثل این که یک نفر هنوز آماده نیست . مهدیده خانم در دنباله ی صحبتم گفت : تنبل زودباش آن وقت به ما زن ها می گویند که دیر حاضر می شویم . ادریس با لحن گله مندی گفت : نه مادر من بیرون کمی کار داشتم . از اتاق ادریس به خاطر دیدن عمارخان بیرون آمدم تا او بتواند لباسش را عوض کند عمارخان روی صندلی گهواره ای نشست و با روزنامه بزرگی که صورتش را پوشانده بود و با هر بار جلو عقب رفتن صندلی تکانی می خورد . -         سلام عمارخان . -         سلام عروس خنام کمی بخواب . -         نه من خواب نبودم . صورتم از خجالت سرخ شد و مهدیده خانم گفت : نادیا هنوز از ما خجالت می کشد او دختر با حیایی است . ادریس در حالی که از پله ها پایین می آمد گفت : ...

  • رمان ادریس قسمت اخر

    ـ ادریس من وتو با هم حرفی نداریم که بزنیم تو یک آدم بی منطق هستی که عشق وعلاقه دیگران را مسخره می کنی. گوشهایش سرخ شد وگفت: ـ نادیا خواهش می کنم تعادل من را هنگام رانندگی به هم نزن مگر نمی بینی که همه جا را برف پوشانده. تا رسیدن به خانه ساکت بودم.ادریس لبهایش را گاز می گرفت وبا حرص نفس می کشید به محض رسیدن به خانه از میان پله ها صدایم کرد وگفت: ـ کجا می روی؟ ـ می روم لباسهایم را عوض کنم. ـ نه همین حالا میخ واهم با تو صحبت کنم. ـ این قدر سخت نگیر من فقط نظرم را گفتم. ادریس میان حرفم پرید وفریاد کشید: ـ گفتم بیا پایین تا با هم صحبت کنیم. به آرامی از پله ها پایین رفتم.ادریس دستی به موهای کوتاهش کشید وگفت: ـ بشین تا من هم حقیقت را برایت بگویم. با بی تفاوتی خودم را روی مبلی انداختم وادریس گفت: ـ تو مایلی همه حقیقت را بدانی؟ ـ مگر حقیقتی هم هست که تو بخواهی به من بگویی؟ ـ حتما هست. ـ بگو گوش می کنم. ادریس با حالتی عصبی شروع به راه رفتن کرد وگفت: ـ حقیقت این است که از عشق حرف می زنی ومعشوقت را در یک آسایشگاه چشم انتظار می گذاری وبعد از مدتی که به دیدنش می روی در جواب این که می پرسد تو کی هستی به جای این که بگویی من عاشق تو هشتم ویا بگویی که من دوست دار تو هستم می گویی من خدمتکار تو هستم.کدام عاشقی به معشوق خودش که این همه وقت منتظر بوده تا او را ببیند ویک جمله محبت امیز از دهان او بشنود می گوید من خدمتکارم.همه خدمتکار ها باید روزی از آن خانه ای که در آن کار می کنند بروند وشخص دیگری برای ادامه کار آنها به آن خانه بیاید.کسی که از عشق حرف می زند چرا همیشه از چشمان منتظر فرار می کند.چرا محبتهایش را نادیده می گیرد وبه او بی اعتنایی می کند. گفتم: ـ من به درخواست پدرت به دیدن تو نیامدم.در حقیقت هرچه به پدرت التماس می کردم من رابه دیدن تو نمی اورد ونعیم او رابه بهانه مزاحمت مهدیس به این خانه آورد بعد او راضی شد که من را به دیدن تو بیاورد.خودم نمی توانستم کاری کنم چون پدر وخانواده ات گفته بودند که دیگر هیچ وقت به دیدن تو نیایم وتو همه را فراموش کردی.وقتی تو در آسایشگاه از پدرت پرسیدی که من کی هستم قلبم شکست توقع نداشتم منو فراموش کرده باشی. ـ نادیا بارها وبارها از تو پرسیدم که چه نسبتی با من داری اما تو منکر این شدی که همسر من هستی وبا رفتارت به من فهماندی که از من نفرت داری.تو چه طور متوجه نشدی که حالم خوب شده ودر همه شرایط سعی کردم کنار تو باشم.من اگر تو را نمی شناختم که شبها به اتاقت نمی امدم وروی تخت تو نمی خوابیدم.من مطمئن هستم اگر راهی برای خلاصی از آن موقعیت داشتی به خانه پدرت می رفتی ومن را ترک می کردی.نادیا من به خاطر مشکلاتم سعی می کردم ...

  • رمان ادریس 21

    ادریس در ماشین را باز کرد و در آن نشستم . سلمان برای بدرقه مان تا کنار در آمده بود و از پنجره باز ماشین سرش را به داخل آورد و گفت : ملکه خانم به قصرشان تشریف می برند . نه من و ادریس مدتی می خواهیم با هم به مسافرت برویم . اخه ادریس خیلی آدم دوست داشتنی است و در کنار او مسافرت به آدم خوش می گذرد . من مسافرت با ادریس را به این مهمانی ترجیح می دهم و .... سلمان به ادریس نگاه کرد و گفت : آقا ادریس شما هم زود از ما خسته شدید . اختیار دارید آقا سلمان من آنقدر عاشق نادیا هستم که همیشه دوست دارم او راحت و خوش باشد و الان جون نادبا می خواهد به مسافرت برویم . می رویم . وقت رفتن برای دیدن همدیگر زیاد . دستم را روی دست ادریس گذاشتم و گفتم : عزیزم . لطفا حرکت کن چون در مهمانی همه منتظر سلمان هستند و او به خاطر ما اینجا ایستاده . سلمان از ماشین کمی فاصله گرفت و ادریس حرکت کرد . نفس راحتی کشیدم و به بیرون زل زدم . ادریس عجولانه گفت : هنوز هم ناراحتی ، مقصر ممن بودم . مهم نیست . فقط خوشحالم که از آن خانه بیرون آمدم . حالا کجا برویم ؟ خانه خودمان . اما اگر الان به خانه پدرم برویم سمانه خانم برای مان چیزی درست می کند و بعد به خانه خودمان برمیگردیم. کمی فکر کردم و گفتم : باشد برویم . من هم دلم برای انها تنگ شده . ادریس دستم را که فراموش کرده بودم از روی دستش بردارم را کمی میان انگشتانش گرفت و گفت : پس به سوی خانه پدری . با خجالت دستمک را از دستش بیرون کشیدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم صدای خنده ادریس در تمام ماشین پیچید و گفت : نادیا تو فراموش کاری هایت هم جالب است . وقتی مهدیده خانم در را به رویمان باز کرد با خوشحالی بغلم کرد و بوسید . با دیدن رفتار محبت آمیز او دلم شسکت و از این که خانواده خودم اینطور رفتار می کردیند شروع به گریه کردم . ادریس پشت سرم به مادرش سلام کرد و صدای پای او را که کمی جلوتر آمد و با عمارخان سلام و احوال پرسی کرد را شنیدم . مهده خانم با عصبانیت پرسید : باز با نادیا چی کار کردی . من کاری نکردم مادرم . مما از یک مهمانی می آییم که مادیا را خیلی نگاهش کردند و او هم ناراحت شده . دروغ نگو ادریس تو نادیا را اذیت کردی ؟ با فشار دست ادریس از مهدیده خانم جدا شددم و به سمت او برگشتم . تو چرا گریه می کنی . من .... من ..... من .... عمارخان گفت : ادریس بیایید داخل با هم صحبت کنیم . وقتی در را پشت سرمان بستیم با ناراحتی نگاهم کرد و گفت : هر چه بوده تمام شد نادیا .. عمارخان با چند قدم بلند به سممت ادریس رفت و با داد و فریاد شروع به زدن او کرد . ادریس متعجب از عمارخان گفت : پدر من چه کار کردم که کمستحق این ضربات باشم .  عمارخان ...

  • رمان ادریس 30

      من هوایم به زندگی شما بود و نمی توانم بگویم که چه کسی در این مورد با من صصحبت کرده نادیا برویم مادر دل نگرانت است . برای پیدا کردن آرامش به دنبال نعیم راه افتادم و نعیم کنار هنگام بیرون رفتن به ادریس گفت : خانواده ام هنوز از شرایط زندگی شما چیزی نمی دانند پس مواظب باش که چه رفتاری می کنی . تا رسیدن به خانه پدرم ساکنن به حرف هایی نعیم گوش می کردم به محض ورودم به خانه با مادر روبوسی کردم و به اتاقم رفتم . تا چند روز فقط کارم شده لود که به حرف های ادریس فکر کنم و از سر دردمندگی به حال خودم گریه کنم . ادریس هم من را دوست داشت و هم نمی خواست قبول کند که من را در کنار خود داشته باشد . دلم برایش تنگ شده بود اما هنوز از او به خاطر کارهایی که کرده بودم خجالت می کشیدم . ادریس واقعا محبت داشت و من بیشتر در فکر بیرون کردن رقیب از زندگی ام از او غافل بودم . تمام مقدمات ازدواج نریمان آماده شده بود و همه شاد بودند . تایپ توسط عاشقان رمان پانته آ .یک ماه بود که از ادریس خبری نداشتم و به شدت به خاطر دوری از او لاغر شده بودم . وقتی برای جشن می خواستم به تالار بروم به یاد ادریس بهرتین لباسم را پوششیدم و زیر دست آرایشگربی رمق نشستم تا شاید او بهتواند به صورت به روحم رنگی ببخشد و مادلیوم را که همیشه در کیفم می گذاشتم را به گردنم انداختم و با ورودمان به جشن همه با نگاه های متعجب به استقبالمان امدند. چشمم در میان جمعیت به دنبال ادریس می گشت پدر و خانواده او را دعوت کرده بود و هنوز از انها خبری نبود . به همه جواب های کوتاه و کلافه می دادم که مهدیس و مهدیده خانم وارد شدند و به دنبال آنها عمارخان در حالی که با پدر دست می داد دیده شد . کمی روی پاهایم بلند شدم تا ادریس را ببینم اما او نیامده بود . سراغش را از مهدیده خانم که محکم در آغوشش می فشردم گرفتم و او فقط گفت : خوشحالم که باز تو را می بینم .   حتما ادریس نیامده بود که مهدیده خانم آن طور جوابم را داد و ناراحت و سرخورده در کنار ستونی آینه کاری شده ایستادم باید از عمارخان می پرسیدم که ادریس کجاست اما من که نمی توانستم درچشمای دانای عمارخان نگاه کنم . دسستی گرم روی شانه ام نشست و به سمتش برگشتم . سلام . سلما عمارخان نادیا تو با خودت چه کار کردی دختر ؟ این همه نشان .... نشان ... بلخ دخترم ما از این نشان در صورت ادریس هم دیده ایم . عمارخان ادریس الان کجاست ؟ خب او ... او ... چطور بگویم . دستان عمارخان را در دستم فشردم و گفتم : چی شده لطفا بگویید عمارخان ؟ تحملش را داری ؟ بله بله خواهش می کنم . ادریس الان پشت سرت ایستاده . دستتم در میان دستان عمارخان شل شد و ضربان قلبم بالا رفت . چشمم را بستم و به آرامی ...