رمان از فرشته27

  • رمان فرشته من از fereshteh27

    رمان فرشته من از fereshteh27

    رمان فرشته من از fereshteh27 نام کتاب : فرشته من نویسنده : fereshteh27 حجم کتاب : ۶٫۷۸مگابایت خلاصه کتاب: آرزو دارم بهاران مال تو شاخه های یاس خندان مال تو آن خداوندی که دنیا آفرید تا ابد همراه و پشتیبان تو     قالب کتاب : PDF منبع : کتابخانه مجازی تک سایت با تشکر فراوان از Mandana* کاربر انجمن وب تک سایت بابت طراح جلد زیبای رمان.     دریافت کتاب   دوستان عزیز بزودی نسخه جاوا این رمان زیبا توی وب تک سایت قرار داده میشه . با عضویت در انجمن تفریحی وب تک سایت ، مارا حمایت کنید. با لایک صفحه فیسبوک وب تک سایت از مطالب جدید سایت باخبر شوید. کپی برداری مجاز.   توصیه میکنم: دانلود رمان پدر خوب دانلود رمان زیبای روزای بارونی دانلود رمان گناهکار دانلود نسخه موبایل رمان تقاص دانلود رمان افسونگر(رفع مشکل دانلود) تصاویر جدید پریسا شاهین تصاویر جدید دنیل سری دوم تصاویر داریوش اولین سری تصاویر رزا قرار نبود به سبک طنز عکس جدید از آرشاویر و ویولت وتوسکا نوید صعودی توسکای سیاه اروپایی !!!! ترسا + عکس های جنجالی ترسا!!!!! عکس فریدصعودی درفیلم بی پولی عکس های فرزام منظری(نیما)



  • در رابطه با وبلاگ فرشته27....

    بچه ها همین الان رفتم نود هشتیا و این خبرو دیدم که فرشته جون گذاشته بودن....وبلاگشو فیلتر کردن....و گفتن که یه وبلاگی به نام خودشون به آدرس:fereshteh27-3 درست کردن که اون جعلی و بی اساسه...گفتم براتون بگم که اگه به وبلاگ فرشته سر زدید دیدی فیلتره بدونید این مشکل به وجود اومده....بچه ها فرشته جون یه سایتی هم درستیده که مدیرش خودشونه..اینم آدرس: توی   rozblog    به اسم fereshteh27    بچه ها فرشته جون گفتن دیگه هیچ وبلاگی نداره..به غیر از همین سایت رز بلاگ و همیشه هم  دیگه تو نودهشتیا فعالیت میکنه....گفتم بگم خبر داشته باشید.... اون وبلاگی که آدرسشو داده بودم قبلا اونو هم گرفتن جعلی شو ساختن.. گفته فرشته جون:هیچ کجای دیگه وبلاگ ندارم..همه ی فعالیتم از این بعد تو نودهشتیا خلاصه میشه نه خارج از اون..حواستون باشه و به کسایی هم که نمی دونن بگید..وبلاگ قبلیمم که تو بلاگفا بود حذفش کردم دیگه من هیچ وبلاگی ندارم..تو سایتمم فعالیتی ندارم پس یادتون باشه..دیگه روشون حساسیت به خرج نمیدم..هر کار می خوان بکنن.. شما هم بی خیال باشید چون بدتر میشه قصدش همینه که همه مون و بذاره سرکار..من گزارشش و به ف*ی*ل*ت*ر*ی*ن*گ دادم رسیدگی میشه..تو اون شماره 5 زیادی شر و ور گفته باور نکنید..من هیچ وقت نودهشتیا رو ول نمی کنم و برم التماس کنم ..می دونید که قبل از گذاشتن رمان حتی تو سایت اول تو امضام اسمش و یا حتی جلدشو میذارم تا اطلاع رسانی کرده باشم..پس مراقب دروغایی که بهتون میگن باشید.. 

  • رمان ویرانگر،مقدمه

    سکوت بود و سکوت..سنگین و مرگ بار..مردی با نگاهی منتظر، اسیر ِ شنزار ِگرم و سوزنده ی صحرا..صحرایی خشک ولی سحرانگیز.. مرد در حال تقلاست..او اسیر صحراست..تنش پوشیده در مردابی از شن.. همه چیز یادش آمد..گذشته ش را..خاطراتش را..قصه ی دلبستگی و دلدادگیش را.. با هر حرکت، شن های نرم و داغ بیش از قبل او را در خود فرو می برند..دیگر رمقی نیست..توانش را از دست داده..فقط می اندیشد..به هر آنچه که او را به مرز جنون رسانیده..از کجا شروع شد؟!..قصه ی دلدادگی ِ او....قصه ی اسارتش..او که بود؟!روزی شعارش چه بود؟!..فراموش کرده بود..دیگر چیزی از آن شعار به خاطر نداشت..حال..خود را اسیر دستان صحرا نه، بلکه قلبش را به اسارت ِ او در آورده بود..عشقی پاک درون سینه ش، همنوای آن ضربات دیوانه وار..احساسش می کرد..حتی حال که گامی تا مرگ فاصله نداشت..از یاداوری چشمانش..نگاهش..لذت لمس دستانش..آن ضربات را محکم تر می دید..با مرگ درحال نبرد بود.. صحرا، با سکوت ِداغ و تب نگاهش..نظاره گر اوست..چشم فرو می بندد..بر هر آنچه که نباید باشد..نگاهه او فرو بسته و نگاهه مرد هنوز هم منتظر است..او آماده است..آماده ی مرگ..نمی هراسد..نه تا وقتی که دلداده ش را می بیند..نه تا وقتی که نگاهش در نگاهه او گره خورده باشد..همچون مجنونی اسیر ِمرداب شنی در دل صحرا، گرفتار شده است و قصد بازگشت ندارد..او آمده تا بِرُباید..با آن همه غرور..باز هم احساسش سرکش است..او می ماند..تا پای جان..جسم را فدای روح عاشقش می کند..اما قلبش می تپد..با تمام احساس می تپد..پس..آیا امیدی باقی مانده؟!..ماندن..بی فایده نیست!..........*******مرا صحرا بنامید..گرم..سوزان..ویرانگر..فراموش کرده ام هرچه را که دیروز به دست آورده بودم..همه ی آنها..همه ی خاطراتم امروز تبدیل به بغض شدند..ولی بغضم نبارید..خشم شد..کینه شد..نفرت شد..و در آخر بدل شد به حسی آتشین از جنس انتقام..به خاطر دارم..خاطره ای از روز رسیدن به مرز نیستی..و احساسی از خشم که گذشتم از آن به اشتباه..حال بیدار شدم..از آن همه رویا..زمانی برای جبران نيست..اين احساس حقيقی است..من در اين ميان اسیرم..اسیری از جنس جنون..من در خاطرات گذشته ام غوطه ورم..با نفرت و خشم برای روز انتقام..برای ديدن فردا..من یک عصیانگرم..از دل آتش..از جنس انتقام..می سوزانمت..از من بترس..من صحرام..همان صحرای ویرانگر..

  • ادامه رمان گناه کار

    بچه ها فردا ادامه رمان گناهکار .....ادامه رمان گناه کار فردا آماه است ..

  • ببار بارون {1}

    « به نام آفریننده ی باران » ببار بارونبزن بارونببار نم نمبه یاد هر شب تنهایی ام بارونببار آرومببار آرومببار از فرط غم امشبهمین امشببه یاد هر شب تنهایی ام بارونببار نم نممیان کوچه چشمان من یک دمهمین امشببه یاد هرشب تنهایی ام بارونبزن بارونشاید تر شه یکم شیشه،تو این باغ پر از تیشهفقط یک شبهمین امشببه یاد هرشب تنهایی ام بارونبزن بارونبرای منبرای من که تکرارم همه عمرمهمین حالا همین امشبببار بارونببار بارون*****************************************بدون اینکه حتی پلک بزنم به تصویر خودم تو آینه خیره شدم..به تصویر دختری که ظاهر ارومش می تونست نشانگر غمی باشه که مدت هاست تو دل مهربونش جای گرفته..چشمای غم زده م رو بستم..نمی خوام شاهد تصویر درون آینه باشم..اون من نیستم..می خوام که نباشم..اما حقیقت نداره..من همینی ام که آینه بهم نشون میده..یه دختر بی پناه..دختری که تو اغوش غم محو شده و سیاهی بر بخت و اقبالش سایه انداخته..بغض داشتم..چشمام بارونی بود..بازشون کردم..یک قطره اشک بی اراده به روی گونه م چکید..حس تنهایی اراده م رو ازم گرفته بود..با اینکه اطرافم پر بود از ادمایی که به ظاهر بهم نزدیک بودن ولی باز هم احساس تهی بودن می کردم..اینکه تنهام و کسی رو ندارم تا پناهم باشه..نسترن درست می گفت..تا وقتی اراده ای از خودم نداشته باشم اوضاعم هیچ تغییری نخواهد کرد..هیچ چیز دست من نبود..این روزگار تلخ با بی رحمی ِ هر چه تمام تر زنجیرش رو به ناحق به دست و پام بسته بود..تقه ای به در خورد..با سر انگشت اشکام رو پاک کردم..در باز شد..نسترن لبخند بر لب وارد اتاق شد ولی با دیدن چهره ی درهم و گرفته م خیلی زود لبخند از روی لب هاش محو شد..-- تو که هنوز نشستی..دختر پاشو تا مامان قشقرق به پا نکرده..- نمی تونم نسترن..به مامان میگی که حوصله ندارم؟..-- چرا خودت نمیگی؟..نگاهش کردم..غم تو چشمامو دید..با مهربونی نگام کرد..به طرفم اومد و کنارم روی صندلی نشست..-- سوگل تا کی می خوای حرفاتو تو دلت نگه داری؟..چرا انقدر ارومی؟..- تو که حال و روزمو می بینی..پس چرا می پرسی؟..-- بس کن تو رو خدا..پاشو خودتو جمع کن .. تو سری خور نباش سوگل..حقتو از همه بگیر..نذار ناراحتت کنن..از روی صندلی بلند شدم..- دیگه واسه این حرفا دیر شده..-- ای وای منو ببین اومدم تو رو ببرم خودمم موندم تو اتاق..پاشو تا صداش در نیومده..منتظرما..با لبخند نگام کرد وآهسته از اتاق خارج شد..باز به آینه خیره شدم..با حرص خاصی یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و محکم کشیدم به لبام..به زور مامان آرایش کرده بودم ..تموم مدت بالا سرم وایساد و تا با چشم خودش ندید دست از سرم برنداشت..دیگه اثری از ماتیک صورتی رو لبام نمونده بود..کیفمو برداشتم و از ...

  • قسمت اخر رمان گناهکار

    آرام_ برم بابایی رو بیدارش کنم؟.... دیس پلو رو گذاشتم رو میز: بدو مامانی.... با ذوق برگشت از اشپزخونه بره بیرون که صدای آرشام اومد: این همه بوی خوب تو خونه پیچیده کی ازمن توقع ِ خواب داره؟!.. با لبخند به صورتش نگاه کردم..چشماش به خاطر خواب کمی قرمز شده بود.. از شرکت که برگشت حسابی خسته بود بهش گفتم: برو یه کم استراحت کن، موقع شام صدات می کنم!..ولی الان دیگه اثری از خستگی تو صورتش دیده نمی شد!.. آرام و از تو درگاهه آشپزخونه بغل کرد و محکم گونه ش و بوسید.. --تو که باز بوی شکلات میدی شیطون.... آرام با شیرین زبونی لباش وغنچه کرد و با ذوق گفت: فرهاد یه کلی برام شکلات خریده..ولی بهش قول دادم فقط روزی 1 دونه بخورم و بعدشم مسواک بزنم که دندونام و کرم نخوره.. آرام و گذاشت رو صندلی و نشست پشت میز: اولا فرهاد نه و دایی فرهاد..دوما اره بابایی کمتر بخور ولی همیشه بخور.... آرام_ مث بی بی؟!.. آرشام_ بی بی چی؟!.. آرام_ اخه پریروز که خونه ی خاله پری اینا بودیم.. شنیدم بی بی گفت دکتر گفته برنج و گوشت کم بخور ولی همیشه بخور .... از لحن بامزه ش هر دومون خندیدیم.. آرام_بابا آرشام؟!.... --جانم........ آرام_ من به فرهاد چی بگم؟!.. آرشام یه قاشق از قرمه سبزی ریخت رو برنجش و گفت: واسه چی بابایی؟!.. آرام_آخه ازم سوال کرده منم نمی دونم چی بهش بگم!.. آرشام لقمه ش و قورت داد و لیوان نوشابه ش و برداشت.. -- مگه چی ازت پرسیده؟!.. و آرام با اب و تاب دستاش و از هم باز کرد و گفت: پریروز با خاله بیتا اومد خونه ی خاله پری اینا..بعدش منو که دید بغلم کرد و نشوند رو پاهاش..بعدش بهم گفت: می دونی چقده دوستت دارم؟..گفتم نه..بعدش گفت: اونقدی که می خوام بیام خواستگاریت ولی می دونم بابات تو رو به من نمیده........ آرشام که داشت نوشابه ش و می خورد با شنیدن جمله ی اخر آرام نوشابه پرید تو گلوش و به سرفه افتاد..با اینکه از حرف آرام خنده م گرفته بود ولی سریع یه لیوان آب دادم دستش که یه نفس سر کشید و با یه نفس عمیق و دو تا سرفه حالش جا اومد.. - آرشام خوبی؟!.. سرش و تکون داد..رو به آرام گفت:اینا رو دایی فرهاد بهت گفته؟!.. آرام سرش و تکون داد و بعد از اینکه لقمه ش و قورت داد گفت: اوهوم..بعدش من گفتم تو که زن داری، پس خاله بیتا چی؟..هیچی نگفت خندید و بوسم کرد....حالا من چی باید بهش بگم؟!.. آرشام اخم کرد .. مثل وقتایی که آرام کار اشتباهی انجام می داد جدی نگاش کرد و گفت: دیگه از این حرفا نزنیا بابایی..باشه؟!.. آرام یه کم با چشمای خوشگلش معصومانه زل زد تو صورت آرشام و گفت: چرا بابایی؟!.. انقدر ناز شده بود که اخمای آرشام از هم باز شد..نیم نگاهی به من که لبخند می زدم انداخت و رو به آرام گفت: چون حرف ِ بدیه ..... آرام- پس چرا فرهاد گفت؟..یعنی اونم ...