رمان افسونگر نسخه پرنیان

  • رمان مخصوص موبایل افسونگر

    رمان مخصوص موبایل افسونگر

    نام کتاب : افسونگر نویسنده : هما پوراصفهانی کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۳۸۵ کیلوبایت (پرنیان) – ۹۷۱ کیلوبایت (کتابچه) – ۳۴۰ کیلوبایت (epub) خلاصه داستان : تائیس افسونگری بود که با افسون خود اسکندر را وادار کرد پرسپولیس را به آتش بکشد و من افسونگری هستم که روح را به آتش می کشم … یکی پس از دیگری … افسون نخواست افسونگر باشد … افسونگرش کردند ……… قالب کتاب : JAR و EPUB (کتاب اندروید و آیفون) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com   دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)



  • رمان افسونگر

    دوروثی با تمسخر در حالی که چشمکی به دنیل می زد رو به من گفت:- هرچند که فکر کنم اینا سایزشون به تو نخوره، باید بگم لباسای سایز کوچیک رو برای تو بیارن! خوش خیال بدبخت! می خواست با این حرفا منو از چشم دنیل بندازه، دیگه خبر نداشت اگه دنیل بخواد منو به دید بدی نگاه کنه خودم چشماشو در می یارم و نیازی به این بی شرمی ها نیست. فروشنده وارد شد سفارش دوروثی رو گذاشت جلوش گفتم: - خانوم، به جز اینا لباس دیگه ای ندارین؟ سرش رو تکون داد و گفت: - چرا مدل های جدید زیاد برامون اومده! من اونایی رو آوردم که می دونستم با سلیقه خانوم و سایزشون هماهنگه! سعی کردم عین دوروثی با اعتماد به نفس برخورد کنم: - می شه مدل های دیگه رو ببینم؟ لباس خواب هم می خوام ، ترجیحاً حریر! - بله حتماً! اینو و گفت و رفت، تو دلم گفتم لباس خواب حریر می خوای گورتو باهاش بکنی؟! آخه تو که نمی پوشی برای چی زر می زنی؟ در جواب خودم گفتم: برای اینکه روی این بشر کم بشه فکر نکنه فقط خودش حالیشه. هر چی هم که عقب افتاده باشم یه تلویزیون تو اون خونه بود که چهار تا ترفند ازش یاد بگیرم. بدتر از اون فاحشه خونه بغل خونه مون بود! دوروثی پا روی پا انداخت و گفت: - زیاد هول نشو! هر موقع بخوای می تونی بیای اینجا خرید کنی. می خواست تحقیرم کنه، نمی دونم دنیل در موردم بهش چی گفته بود! اما هر چی هم که گفته بود بهش اجازه نمی دادم با من بد حرف بزنه. نگاهم به دنیل افتاد که با اخم خواست حرفی به دوروثی بزنه، اما پیش دستی کردم. پوزخندی زدم و گفتم: - با وجود دنیل حتماً! فعلاً تنها راه چزوندن این دختر خودخواه و مغرور استفاده از محبتی بود که دنیل نسبت به من داشت. باز لبخند نشست روی لب دنیل و باز اخمای دوروثی در هم تر شد. دختر فروشنده با چند جعبه داخل شد و یکی یکی جلوی من بازشون کرد! خداییش لباس زیراشون محشر بود! همه رنگ های جیغ، مدل ها جلف! دنیل با لبخند یکی از مدل های عروسکی رو برداشت و گفت: - این قشنگه! اینا منو چی فرض کرده بودن؟! بچه کوچولو؟ اخمی کردم و بی توجه به سلیقه دنیل و پوزخندای دوروثی، چند مدل خیلی جینگولی برداشتم برای لب ساحل و استخر! البته اینو جلوی دوروثی گفتم، وگرنه خودم خوب می دونستم آدم این حرفا نیستم که برم لب ساحل لخت بشم یا اینکه هوس شنا به سرم بزنه چون اصلاً بلد نبودم. چند مدل هم س.ک.س.ی برداشتم برای خالی نبودن عریضه! چند تا هم معمولی اما ساده و شیک برای پوشیدن مداوم. فکر کنم روی هم رفته بیست دست شد! سه چهار تا هم لباس خواب برداشتم. قیافه دنیل دیدنی شده بود! داشت با تعجب به من و اعتماد به نفسم و انتخابام نگاه می کرد. مطمئن بودم لباسایی که من برداشتم خیلی قشنگ تر از ست های دوروثی ...

  • دانلود رمان نذار دنیا رو دیوونه کنم

    دانلود رمان نذار دنیا رو دیوونه کنم

    قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از رویا رستمی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا ...   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)   دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)   دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)   دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)  

  • رمان بورسیه/قسمت 8

    بازم نباید کم می اوردم..سعی کردم اخمامو بیشتر کنم.نگاهمو از نگاهش نمی گرفتم.صدای جیغ جیغوی آیدا بود که باعث شد هردوتامون تسلیم بشیم.شرشر بارون تند ترشدو ایدا داشت به سمت در خروجی می دوید و می گفت:بدوین دیگه...الان سرما می خورینا پرهام هم دنبالش می دوید.و می گفت:آیدا بابا یه کم آرومتر...الان پات سر میخوره میخوری زمینا.. تیلاو دستی به موهای پرپشتش کشید و راه افتاد.منم پشت سرش راه افتادم.به ماشین رسیدیم وآیدا چشم غره ای به من رفت وگفت:میاین یا نه؟ تیلاو ماشینو روشن کرد وراه افتادیم.شده بود برج زهر مار.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشتیم خونسردانه با هم حرف میزدیم.قبل از اونا منو رسوند خونه و بعد رفتن. با صدای زنگ آیفون از جام پریدم وکتابی رو که دستم بود به سمت دیگه ی تخت پرت کردم و به سمت آیفون دویدم.امروز قرار بود آیدا بیاد و با هم درس بخونیم.در و باز گذاشتمو موهامو با کلیپس پشت سرم جمع کردمو رفتم آشپز خونه تا زیر کتری رو روشن کنم.آیدا در ور بست و اومد تو پذیرانی کوله اشو انداخت روی مبلو گفت:سلام عرض شد... -سلام -چه خبرا؟ -خبرا که پیش شماس -نه بابا چه خبری..سرما نخوردی؟؟ -نه...ولی خوش گذشت..دست پرهام جونت درد نکنه -دست پرهام نه..تیلاو، مهمون تیلاو بودیم -اصلا آشتی کنون من و شما بود اون چیکارمیکرد اونجا؟؟؟ -نگفتم دیشب؟ -بااینکه دهن لق تشریف داری ولی نه چیزی نگفتی.. -رستورانه رو دیدی؟خوشجیل ...مامانی -آره..جای خوبی بود -حالا تصور کن صاحب این رستوران بابای یه پسمل خوشجیل مامانی باشه.. -نه؟؟؟دروغ؟؟؟ -ما اگه میخواستیم بریم اونجا باید چن روز پیش میز رزرو میکردیم...پارتی داشتیم که راهمون دادن سرمو از تعجب چند بار تکون دادمو گفتم:یعنی پارتیمون تیلاو بود؟ -زهرمار...دوساعته دارم قصه لیلی مجنونو برات تعریف میکنم آخرش میگی مجنون دختر بود با پسر؟؟؟آره...رستوران بابای تیلاو بود -پش شغلشم که بابا پولداریه؟! -بعله!!!ماشالا از هر نظر بیسته بیسته خودمو بی تفاوت نشون دادمو گفتم:خب دیگه چه خبر؟ -درد و خبر...گفتم که هیچی -دیشب که شما اونجوری رفتین من گفتم حتما با یه بچه برمیگردین کولشو برداشت پرتاب کرد سمت من وگفت:گم شوووووو...منحرف عوضی -حالا چی حرف زدین؟؟؟نه نه..چیکار کردین؟من گفتم یا خدا ایدا کار دست خودشو پرهام نده خوبه! -زندگی خصوصی منو زیرو رو نکن....اصلا ببینم خودت با تیلاو چیکار میکردی هان؟ -یه کم دیگه دیر میرسیدین همدیگرو می کشتیم به جان تو... -چی میگی -داشتیم تو نگاه هم پودر میشدیم -آره دیدم....من موندم این چه جوری طاقت میاره زل بزنه تو اون چشمات و عاشقت نشه....اون چشمای وحشی تو هر بشری رو رام میکنه -تیلاو یه گونه کمیابه بیار اون جزوه ...

  • پرنیان سرد 2

    شهاب فریاد زد:"ساکت شو بهرام." بهرام با عصبانیت گفت:"ببین بچه صداتو واسه من بلند نکن که بد می بینی!" شهاب رو به من گفت:"بلند شو. باید بریم." با سماجت گفتم:"من هیچ جا نمیام همینجا منو بکش." دستمو کشید و گفت:"بلند شو مسخره بازی در نیار. ما با هم ازدواج می کنیم. پولدار و خوشبخت می شیم." محکم تر از قبل روی زمین نشستم:"من به اندازه ی کافی پول دارم." بهرام، بی حوصله و عصبانی اسلحه ای از جیبش بیرون کشید و گفت:"بلندشو دختر. هر کاری می گه بکن. د پاشو." شهاب به سمت بهرام خیز برداشت و گفت:"دیوونه شدی اسلحتو بکش کنار." در حال جرو بحث بودن که در با شدت باز شد. بهتره بگم از جا کنده شد.امیر، علی و چند تا مامور وارد شدن. سریع به طرف امیر دویدم. بهرام که راه فراری نداشت، رضا رو به سمت خودش کشید. سر هفت تیرو روی گردن رضا گذاشت و گفت:"راهو برام باز کنین." یکی از مامورین گفت:"ببین آروم باش اسلحه تو بذار زمین." اما بهرام مثل یک شیر خشمگین بود، شهاب دستشو گرفت و سعی کرد رضا رو نجات بده اما بهرام به طرفش یورش برد. دستهای قوی و پهن امیر جلوی چشمام قرار گرفت و تنها چیزی که شنیدم صدای شلیک گلوله بود. بهرام دستگیر شد و شهاب اینبار واقعا و برای همیشه چشماشو بست. خسته بودم و متاسف ، برای خودم که شهابو نشناختم و برای شهاب. امیر، دستمو گرفت و گفت:"بهتره بریم." با حرکت سرم تایید کردم و به دنبالش رفتم. با بی حالی پرسیدم:"مهناز جون کجاست؟" علی گفت:"شمال، مهسا خانم هم پیششه." "چیزیم می دونن؟" "همه چیزو." آهی کشیدم و گفتم:"من واقعا متاسفم. همتونو به دردسر انداختم." علی لبخند بی جانی زد و گفت:"به هر حال اگه این اتفاقات نمی افتاد هیچکس حقیقتو نمی فهمید." "راستی رضا کجاست؟" امیر گفت:"بردنش کلانتری یه سری سوال ازش بپرسن." "اون بی گناهه من می دونم." امیر شانه هاشو بالا انداخت. گفتم:"حالا کجا داریم میریم." علی گفت:"مامان و مهسا خانم تنهان بر می گردیم شمال. تو خیلی خسته شدی بهتره تا می رسیم یه کم بخوابی." لبخندی زدم و چشمامو بستم. هوا روشن شده بود که با صدای امیر از خواب بیدار شدم. تازه رسیده بودیم و من خسته تر از اون بودم که حتی بخوام از ماشین پیاده شم. به سختی و کشون کشون خودمو به ویلا رسوندم.دیگه خوابم نمیومد اما تمام بدنم درد می کرد. مهسا با نگرانی جلو اومد چشماش قرمز شده بودن، مهناز جونم همینطور. همه به استراحت نیاز داشتیم بنابراین بعد از صرف صبحانه در سکوت، هر کس به اتاق خودش رفت. فصل 4 ساعت 3 بعد از ظهر بود که بالاخره از تخت خوابم دل کندم لباسمو عوض کردم و به طبقه ی پایین رفتم همه دور یک میز نشسته بودن و چای می خوردن. سلام کردم. مهنازجون با لبخند جوابمو داد و گفت:"سلام ...

  • دانلود رمان با من قدم بزن

    دانلود رمان با من قدم بزن

    دانلود رمان با من قدم بزن ! (PDF و موبایل)  نام رمان : با من قدم بزن !  نویسنده : niloo j0on کاربر انجمن نودهشتیا  حجم کتاب (مگابایت) : ۱٫۷ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۸ (کتابچه) – ۰٫۲ مگابایت (epub)  ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub   تعداد صفحات : ۱۷۶  خلاصه داستان : داستان یه دختر شر به نام شادیه که بخاطر مسئله ای مجبور میشه یه چند ماهی خونه یکی از دوستای پدرش بمونه. توی این چند ماه اتفاقایی براش میوفته که…  قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)  پسورد : www.98ia.com  منبع : wWw.98iA.Com  با تشکر از niloo j0on عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .    دانلود رمان با من قدم بزن !  برای کامپیوتر (نسخه PDF)  دانلود رمان با من قدم بزن !  برای موبایل (نسخه پرنیان)  دانلود رمان با من قدم بزن !  برای موبایل (نسخه کتابچه)  دانلود رمان با من قدم بزن !  برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)