رمان التماس پر گناه

  • رمان دستان پر التماس - 8

     بارانا :امشب قراره با باربد و پروانه بریم شهر بازی …اخ جون دلم برای شهر بازی لک زده بود …درست مثل بچه ها شده بودم …بالاخره اومدن رفتم بیرون که دیدم ا اینکه ماشین باکلاس شهروزه باربد کنارش نشسته و پروانه عقب ….رفتم ودر عقب رو باز کردم و نشستم ….سلام علیک کردم همه جوابمو دادن وشهروزم گفت سلام خانم دکتر …اینم دست از سر کچلم برنمیداره …کشت منو با خانم دکتر گفتن …رسیدیم شهربازی …ماشین رو پارک کرد ….همه پیاده شدیم پروانه که یک جوری بازوی باربد رو گرفته انگار فرار میکرد …من وشهروزم شونه به شونه هم راه میرفتیم …پروانه میخواست سوار ترن بشه من که میترسیدم و گفتم شما برید شهروزم گفت منم نمیام …باربد به همرا پروانه رفت روی نیمکت نشستم وبه هیجان بچه ها نگاه کردم زوج های جوان اخ کاش من وامیرم اینجوری بودیم …شهروز گفت من الان میام ورفت … اس از مریم رسیده بود جکی فرستاده بود دیونه …مدتی گذشت شهروز اومد برامون شیر موز خریده بود لیوان رو به من داد ….تشکری کردم که گفت میشه بپرسم چرا تو خودتونید ؟؟؟؟؟؟؟گفتم من تو خودم نیستم ….گفت اگه نمیخواید بگید نگید اما من از چشماتون میخونم یه غمی دارید …تو دلم گفتم غم من امیر حافظه …غم من ندیدن امیر حافظه …وقتی سکوتمو دید گفت بریم یک وسیله ای سوار بشیم اومدیم اینجا فقط افسوس بخوریم ….گفتم باشه و بلند شدیم شیرموزمونو خوردیم سوار چرخ و فلک شدیم واقعا خوب بود البته کمی استرس داشتم چون خیلی بالا بود …ضربان قلبم زیاد شد دستم میلرزید قرصامو سریع در کیفمو باز کردم ودنبالش گشتم ….شهروز گفت چی شده رنگتون پریده قرص رو خوردم چشمامو بسته بودم که شهروز با نگرانی صدام زد بارانا …دفعه اول بود اسم کوچیکمو گفت ….کمی گذشت گفتم خوبم ….گفت نه باید بگید…گفتم چند ماهه پیوند قلب کردم کمی الان استرس داشتم ….شهروز متعجب بود وگفت وای چرا نگفتید اگه خدای نکرده حالتون بد میشدچی؟؟؟؟؟؟؟؟؟گفتم خوبم بالاخره پیاده شدیم شهروز ناراحت بود گفتم لطفا اینجوری نباشید منبیشتر ناراحت میشمخلاصه رفتیم قسمت تیراندازی …من چند تا تیر زدم که اشتباه خورد شهروز هم تیرانداخت یک خرس پشمالو برد ….خرس رو داد به من گفتم وای چقدر تیراندازیتون عالی بود ….خندید وگفت ارهفرانسه یک دوره رفتم ….باربدشونم اومدن بعد رفتیم رستورانش و پیتزا خوردیم ….شهروز گفت از شما کهدکترید بعیده این غذای مضر رو بخورید ؟؟؟؟گفتم اولا من هنوز دکتر نشدم دوما مگه دکترا دل ندارن وسوما همیشه که نمیخوریمیعنی بابا نمیزارهشلیک خنده ی شهروز اومد چقدر این بشر میخندید فک نکنم هیچ وقت غمی داشته باشهکلا شاد بود ….بعدم ما رو رسوند خونه پروانه ...



  • رمان التماس پرگناه/مطهره78

    با پريسا از رستوران بيرون اومديم.پريسا بيخيال منو نگاه ميکرد.تا امروز يه سرپناه داشتم.ولي ازامشب.............از امشب بايد بگردم دنبال کار.خداي من.ساکمو که لوازمم توش بود از اين دست به اون دستم دادم.کيف گيتارمو يه کم بالا تر انداختم.از دار دنيا همين يه گيتارو داشتم.متوجه رفتار پريسا شدم.با صداي بوق ماشيني کوله اشو انداخت پشتش.روبه من گفت:ابجي خوشکله....بهم زنگ بزن.فعلا.لبخندي زدم:برو الان ديرش ميشه.وبه ماشين زانتياي نقره اي رنگي که جلو رستوران وايستاده بود اشاره کردم.پريسا باخوشحالي رفت سمتش.ميلاد دوست پسر پريسا بود.پريسا سر يه سري از مشکلات زده بود بيرون از خونه.خوشي زده بود زير دلش دختر خر.باباي به اون خوبي........راه افتادمو بي هدف زدم تو خيابونا بازم آوارگي....بازم دربه دري.ازامشب جايي واسه موندن ندارم.ساعت 11شب.زير نگاه همه رد ميشدم.صداي پچ پج بعضي ها....نگاه هرزه پسرهاي اطراف....دخترهايي که به چشمام خيره شده بودند وميخنديدن.همه وهمه باعث آزارم ميشد.وهمه اينا يه مقصر داشت اونم پدرم بود.پدري که بويي از پدر بودن نبرده بود وفقط اسمشو يدک ميکشيد.پدري که از18سالگي گذاشت دخترش بره تو جامعه.دختري که تااونموقع همه حرف وحديثش،همه دغدغه اش مادرش بود.تنها کسي که شبا موقع خوابيدن ميتونست تموم حوادثو بگه براش.تموم اتفاقا......تموم چيزارو......وفقط مادرش گوش ميکرد.مادرش براثر يه ايست قلبي فوت کرد.تو يه شب گرم وسوزان.وقتي باباش بازم پاي منقل بودو نعشه.وقتي بازم صداي خنده هاي بي وقفه ي رفيقاش ونگاه هاي برنده اشون رو تن نحيفم خنجر ميکشيد.اون شب آره اون شب مامان قلبش مشکل داشت.17سالم بودم.زنگ زدم آمبولانس.وبه زور مامان رو تا دم در بردم..هرچي به بابا گفتم بلند شه.انگار نه انگار.اشک تو چشمام جمع شد.اما ميخواست يادم بياد.ونفرتم بيشتربشه.هم از اون هم از اون کثافت آشغال.مامانو بردم بيمارستان.خلاصه تاچند ساعت دکترا بالا سرش بودند.تا بالاخره يکيشون اومد بيرون.سرشو زير انداخت:دخترم متاسفم.هيچي نگفتم وفقط همونجا وا رفتم.اشکي نداشتم.که بريزم تا اونموقع اونقدر زار زده بودم که چشمام پق کرده بود. 1خاله داشتم اونم بدبخت تر از مامان بود.اگه مامان حق بيرون رفتن داشت.اون حتي نمي تونست پاشو از خونه اش بذاره بيرون.تا چند روز مشغول کفن ودفن بوديم.دوتا از عمو هام اومدند مامانو به خاک سپردن.ومراسم کوچيکي گرفتند براش.بابا رو اونجا نديدم.نميخواستم هم ببينيم.دکتر ميگفت اگه دو دقيقه زودتر اومده بودين حتما ميتونسيم کاري بکنيم اما الان.........اشکام شديد شد.بعد از1هفته از خونه عمو علي رفتم خونه.ولي کاش نرفته بودم.کاش قلم پام شکسته بود.اون چيزايي که ميديدم.محال ...

  • رمان دستان پر التماس - 1

     مقدمه :دستانم رابگیر ….مرا با خود ببر…..دستانم رابگیر ….ای معبود بی نظیر…..دستانم را بگیر …..با اه بیصدا….دستان پرالتماس ….دستان پر دعا…..تو هم مثل من عاشقی …اما زود میگذری….منم مثل تو ام …..دستان پر نیاز …..دستانم رابگیر ……باهم قدم شویم ……دستام رو پس نزن ………….دستان پر دعام ….بارانا:داشتم کتاب میخوندم اصلا نه حال داشتم و نه حوصله ولی از بیکاری کتاب دستم گرفتم ….باربد با دوستاش رفته کوه …خوش به حالش …کاش منم میتونستم برم اما متاسفانه نمیشه ….بیچاره بابا از دیشبه شیفته امروزم خواسته بیاد یک عمل اورژانسی براش پیش میاد ….صدای در اومد مامان اومد ….از اتاقم بیرون شدم مامان داشت خریداشو میذاشت تو یخچال ….رفتم جلو …سلاممامان:سلام عزیزم خوبیممنون کمک نمیخوای مامان جونلبخندی زدو گفت نه دخترم بابات امروز نهار نمیاد بروزنگ بزن ببین باربد میاد وگرنه نهارمونو بخوریمچشمی گفتم و رفتم سمت اتاقم ….گوشیمو برداشتم ….شمارشو گرفتم چند بوق زد صداش اومد جانم جغله…دادی زدمو گفتم وای از دست تو باربد مگه صد دفعه نگفتم بهم نگو جغله …خندید وگفت چشم خواهری کاری داشتی …گفتم مامان میگه نهار خودتو میرسونی ….باربد:نه خواهری من با بچه ها یک چیزی میخوریم نوش جونتون ….صدای دوستش میومد که صداش میزد وصدای باربد که گفت اومدم محسن …..بعدم گفت خوب کاری نداری بارا ….گفتم نه گفت خداحافظ جغله …..خواستم جیغی بکشم که شانس اورد گوشی رو قطع کرد ….رفتم تو اشپزخونه وگفتم مامان باری نمیاد ….مامان:چند بار بگم اینجوری صداش نکن بدش میادخندیدمو گفتم چرا اون بهم میگه بارا …جغله …کوچولو….مامان:والا من دیگه نمیدونم از دست شماها چیکار کنم وقتی یک جایید به سرو کله هم میزنید اما خدا نکنه از هم دور بشید منو دیونه میکنید….راست میگفت وقتایی که باربد با دوستاش سفر میرفت عزای من بودخونه سوت وکور میشد …باربد از من 9 سال بزرگتر بود وفوق حسابداری داشت وتو شرکتی کار میکرد با اینکه 30 سالش شده بود هنوز ازدواج نکرده بود واین داد مامان رو در میاورد ….همیشه سر این قضیه مامان تو هم بود بابا که زیاد به باربد گیر نمیداد با اینکه دوست داشت باربد راهشو ادامه بده و پزشکی بخونه اما باربد علاقه نداشت برعکس من که عاشق پزشکی بودم و سال دوم عمومی میخوندم …..البته من یک سال عقب افتادم به خاطر این بیماری لعنتی ….در فکرهایی خودم بودم که صدای مامان بلند شد بارانا چرا نمیایی نهار ….سریع رفتم تا میزو دیدم محکم دستامو بهم کوبیدمو گفتم اخ جون قرمه سبزی ….مامان گفت وای از دست تو مثل بچه ها میمونی انگار نه انگار داری خانوم دکتر میشی ….در حال نشستن روی صندلی بودم ...

  • شخصیت های رمان التماس پرگناه/مطهره78

    شخصیت های رمان التماس پرگناه/مطهره78

    اینا المیرا خانوم کیهان بودند.ایشونم اقا اریامهر فرد بودند.مخلص شوما.

  • رمان تاوان گناه خواهرم 3

    دو ماهی از اون سفر میگذشت و تو این مدت دیبا خیلی بیشتر از قبل سرش شلوغ بود و میشه گفت درسا همیشه خونه ی ما بود . مامان برگشته بود و برای همین هم نگهداری از درسا مشکلی برای دانشگاه رفتنم ایجاد نمیکرد . رابطه ام با مهرداد بیش از پیش بهتر شده بود و قرار بود بعد از اتمام امتحاناتمون قول و قرار ها رو بزاریم و عقد کنیم و من بیصبرانه منتظر اون روز بودم . امتحانات پایان ترم از هفته ی دیگه شروع میشد و من سخت مشغول درس خوندن بودم و نگهداری درسا کامل با مامان بود . ساعت چهار عصر روز جمعه بود و منم داشتم از نبود درسا و صداهاش با خیال راحت درس میخوندم که موبایلم زنگ خورد . نگاهی به صفحه اش انداختم که دیدم دیباست . - سلام خواهر جون خودم ، چطوری ؟ - سلام ویدا ... ویدا خواهش میکنم بیا اینجا ... صدای دیبا پر از استرس بود و آروم حرف میزد . نگران شدم . - چی شده دیبا ؟ درسا حالش خوبه ؟ - ویدا خواهش میکنم بیا ... سیاوش ... همینموقع صدای داد سیاوش از اونور خط اومد . - باز کن در رو دیبا ! تا اومدم بپرسم چی شده دیبا تلفونو قطع کرد . دلشوره گرفتم ، سریع پاشدم و اولین شال و مانتویی که دم دستم بود رو پوشیدم و رفتم پایین و به مامان خبر دادم و چند دقیقه بعد با مامان به سمت خونه ی دیبا رفتیم . استرس بدی به جونم افتاده بود . بازم حس بدی داشتم . به شدت نگران دیبا بودم . نفسم هر چند لحظه میگرفت و از نگرانی حالت تهوع گرفته بودم . بالاخره رسیدیم ، نگهبان با دیدنم سریع در رو باز کرد و من و مامان با استرس سوار آسانسور شدیم و به طبقه ی هجدهم رفتیم . همین که از آسانسور پیاده شدیم صدای داد سیاوش رو شنیدیم . با نگرانی به طرف در رفتم و دستمو گذاشتم رو زنگ چند لحظه بعد در باز شد و سیاوش با چهره ای برافروخته و عصبانی اومد دم در . همین که چشمش به ما افتاد در رو تا آخر باز کرد و داد زد . - بفرمایید ... بفرمایید دختر گلتونو تحویل بگیرین . بدون توجه به سیاوش دویدم تو خونه . خونه به طرز خیلی بدی به هم ریخته بود . دیبا یه گوشه با رنگی پریده نشسته بود و گریه میکرد . با ترس رفتم طرفش و ویدا مثل یه بچه ی ترسیده خودشو انداخت تو بغلم .   صدای مامان رو شنیدم که از سیاوش پرسید چی شده که داد سیاوش دوباره به هوا رفت . - دیگه چی میخواستین بشه ؟ ... هر چی ساکت موندم و حرف نزدم بدتر شد ... حالا کارم به جایی رسیده که باید سند هر.ز.گ.ی زنمو با پست تحویل بگیرم .... حس کردم آتیش به جونم انداختن ، با عصبانیت برگشتم و داد زدم : - چی داری میگی ؟ ... حرف دهنتو بفم ! سیاوش با عصبانیت از روی اپن چند تا عکس برداشت و پرت کرد سمت من و مامان . مامان با وحشت خم شد و عکس ها رو برداشت و گفت : - وای ... نه .. این درست نیست ... انگار دوباره ...

  • رمان اتفاق عاشقی15

    رمان اتفاق عاشقی15

    -ماشینت که دم کافی شاپ مونده بود...کیفتم که جا گذاشته بودی....سوئیچ هم اون تو بود....کار من راحت تر شد...بردمش دم خونتون و کلیدش رو پرت کردم تو حیاط...بعدش هم پنچری....دوباره کشیک تا بیای بیرون....سه روز معطل شدم...سه تا مرخصی بود خرجش....کارم تموم شده بود....دیگه نیازی به کار هم نداشتم....اول شما بعد خودم رو می فرستادم اون دنیا...دیگه نیاز به کار نداشتم...تو اومدی بیرون و الان اینجایی...اشکام تمام صورتم رو خیس کرده بود....قدرت نفس کشیدن نداشتم....خدایا داشتم تقاص گناه کی رو پس می دادم؟؟؟ فرشته؟؟؟ راستین؟؟؟ اشراقی؟؟؟ بابا؟؟؟ خودم؟؟؟ کدوممون؟؟؟چرا به فکر خودم نرسیده بود که کی کیف و ماشینم رو آورده؟؟؟ چرا اونشب انقدر حالم بد بود که متوجه نشم؟؟؟چرا انقدر همه چیز پیچیده بود و انقدر ساده جلوه می داد؟؟؟ موهای بلندم رو گرفت و دور دستش تابوند...دیگه نایی تو بدنم نمونده بود....حتی اون کیک هم اثر چندانی نکرده بود...اومد جلو و گفت:همونقدری که من و فرشته عذاب کشیدیم شما هم باید بکشید...***از بس جیغ زده بودم،از بس سیلی خورده بودم دیگه نایی تو بدنم نمونده بود....حس میکردم تک تک موهام از ریشه کنده شدن....هیچ راه فراری نبود....دوباره صدای باز شدن منحوس در اومد و صدای منحوس تر اشراقی پیچید تو اتاق:خوب آرمیلا خانم....می رسیم به بهترین بخش...بخش سرگرمی.....اومد جلوم و روی صندلی نشست و گوشیم رو از تو جیبش درآورد و گفت:میخوایم حال این عاشق دلخسته رو بپرسیم...چطوره؟؟؟لذت بخشه مگه نه؟؟؟با نفرت گفتم:خیلی پستی...پوزخند زد و گفت: به نظرت حالش مثل وقتی میشه که من از مامان فرشته شنیدم رفته تو گروه قاچاق یا نه؟؟؟ انقدری عاشق تو نیست؟؟؟ میدونی چیه؟؟؟ حرص خوردنش دوای دردمه....اینکه التماسم کنه مرهم زخممه....بنظرت انقدر عزیز هستی که حرص بخوره و التماسم کنه؟؟؟به نظرت درد میکشه وقتی صدای گرفته ات رو بشنوه؟؟؟ هیچی نگفتم که گفت:ها؟؟؟ نشنیدم میشه بلند تر بگی؟؟؟فقط با نگاه خیسم نگاش کردم که با صدای بچه گونه و لوسی گفت:اوخی....بمیرم...نمیدونی؟؟ ؟ اعتراف به عشقش نکرده؟؟؟ گریه نکن...نه یعنی گریه که بکن....دلتم بسوزه....چون من انقدر به فرشته ابراز علاقه کرده بودم که سیراب شده بود... اگه یکی از اون این سوال ها رو می پرسید زود و بدون هیچ شکی جواب میداد من و ایمان برای هم میمیریم...حرص خوردن و التماس کردن که چیزی نیست....پنج سال تمام برای این لحظه بال بال میزدم...حالا که رسیدم به اون لحظه دلم نمی خواد زود بگذره و تموم شه...بزار پلیسم بفهمه....زودتر از اینکه بیان من و تو میریم اون دنیا....با نفرت گفتم:روانی زنجیری....خندید و شماره گرفت....گذاشت روی آیفون ودهنم رو با چسب بست....تقلا فایده داشت....فقط ...

  • رمان "آبرویم را پس بده" 01

    -کفش وجورابهاتو دربیار ..-چی ..؟بغض تو گلوم وقطره های اشکم از هم سبقت گرفته بودن ..دیگه از این همه خفت به فغان اومده بودم ...خدایا من دارم به کدوم جرم بازجویی میشم ..؟-گفتم کفش و جورابهاتو دربیار ..با اشکهایی که دیگه حتی نمیتونستم جلوی ریزششون رو بگیرم ...اروم کفشهام رو دراوردم ...کفشهای ساده وقدیمیم رو که حتی گوشه هاش زخمی بود ومجبور بودم به خاطر معلوم نشدن سوراخ های کنار کفشم جوراب مشکی بپوشم ..نمیخواستم جورابهام رو دربیارم ..نمیتونستم ..-یالالله گفتم جورابهات ..نمیخواستم ..خدایا میبینی؟ نمیخوام ..ولی بنده ات ...همین بندهءمغرورت ...داره زورم میکنه ..دستم به سمت جورابهام رفت یه قطره اشک درست کنار پام رو موزائیک افتاد که در باز شد ..-اینجا چه خبره ..؟اونقدر خفت کشیده بودم که همون جور که خم بودم از درد تا شدم وصدای هق هقم اطاق رو گرفت . دستهام رو رو صورتم گذاشتم وزار زدم به بخت شومم صدای امیر حافظ رو درست نمیشنیدم ولی معلوم بود که از دیدن پدرش اون هم تو این ساعت از روز تعجب کرده ..-سلام حاجی شما کجا ؟اینجا کجا ..-علیک سلام ..اینجا چه خبره ..؟صدای طعنه امیز امیرحافظ چنگ زد به اعصاب ناارومم -خانم دزدی کرده دارم دستش رو رو میکنم ..نفس حاج رسولی به قدری سنگین بود که حتی من هم میون هق هق هام صداش رو شنیدم ..-لا الله الا الله ..مگه تو خدایی که داری آبروی یه آدم رو میبری ..؟-حاجی مطمئنم کارخودشه ..صدای نیمه بلند حاجی من رو هم ترسوند-میشنوی چی میگم امیر حافظ..؟دارم میگم مگه خدایی که همه چی رو بدونی ..-ولی حاجی ..-برو بیرون..برو بیرون تا بیشتر از این گند بالا نیاوردی ..اشکهام بی مهابا میریخت ..بهم گفته بود دزد ..تهمت دست کجی زده بود ..به من... به منی که برای یه لقمه نون حلال حاضربودم هرکاری بکنم حتی طی کشیدن کارخونه ..درکه بسته شد صدای گریه ام هم بلند تر شد ..اونقدر تحقیر شده بودم که میون همون زار زار گریه ام نالیدم ...-میبینی حاج رسولی ..میبینی پسرت با من چه کرده ..؟صدای نادم حاج رسولی هم نتونست دلم رو اروم کنه ..-شرمنده ام دخترم ..-شرمندگی شما چی رو عوض میکنه حاج آقا ..؟-بپوش دخترم ..اونقدر دلم پربود که بی توجه به تمام محبت هاش ..به تمام پدرگریهاش برام ..توپیدم ...-اگه دخترتون بودم اونوقت پسرتون بهم تهمت ناروا نمیزد ..منو اینجا گیر نمیانداخت که نکنه یه ریال از تو کارخونتون ببرم بیرون ..من رو نمیسپورد دست خانم شریفی تا لباسهام رو بگرده ...-بیشتر از این چوب کاریم نکن دختر جان .. امیرحافظ بچه است ...جوونه ..پخته نشده ..-حاج رسولی میدونید با ابروم بازی کرد؟ ..میدونید جلوی چند نفر خاروخفیفم کرد ..؟حالا من دیگه با چه رویی بین این ادمها سر بلند کنم ..زار ...

  • دنیای پر عشق ما

    میگی خستت کردم، میگی میخوای دورشیباشه عشقم رد شو ، نمیخوام مجبور شیمیگی بی من خوبی ، قلبمو میکوبیبرو تا راحت شی ، حالا که آشوبیمیگی بیزار شدی ، میگی تکرار شدممن که عشقت بودم ، باعثه آزار شدمعاشقی زوری نیست ، غربت و دوری نیستحالا که میخوای بری ، رسمش اینجوری نیستسرت سلامت گله من ،گوشه ای از دله مناز وفاداریه دنیا ، این شده حاصله منبهانه هات خیلی کمه ، تو هم یکی مثله همهاین گذشتن از وجودم ، یادگاره عشقمههمه خوبن ما بد ، سادگیم قلبتو زدمیگی فراموش میکنی ، بی صفتی تا این حدبعد از این میخندم ، به دله بازندمرویه هرچی سادگیمه ، چشامو میبندمدوباره باز از نو ، خط زدی دنیارودیگه اصراری نیست ، هرکجا خواستی برومیگی قسمت این بود، دیر میای میری زودبی تعارف بردی ، بازیه خوبی بود!سرت سلامت گله من ،گوشه ای از دله مناز وفاداریه دنیا ، این شده حاصله منبهانه هات خیلی کمه ، تو هم یکی مثله همهاین گذشتن از وجودم ، یادگاره عشقمه(سرت سلامت)((سرت سلامت گله من ،گوشه ای از دله مناز وفاداریه دنیا ، این شده حاصله منبهانه هات خیلی کمه ، تو هم یکی مثله همهاین گذشتن از وجودم ، یادگاره عشقمه))سرت سلامت گله من ،گوشه ای از دله مناز وفاداریه دنیا ، این شده حاصله منبهانه هات خیلی کمه ، تو هم یکی مثله همهاین گذشتن از وجودم ، یادگاره عشقمه  عارفه:  وای سارا باز تو شروع کردید بیا بریم دیر شد خیر سرت ی ماه دیگه کنکور داری هیچی از کلاسام نیومدی حداقل این ی ماه اخرو بیا  سارا: وای عارفه چقدر قرقر میکنی من نخوام بیام باید کیو ببینم ؟ مهسا :راس میگه دیگه عارفه این این همه نیومده اینم روش نمیخواد بیاد دیگه عارفه:ای خدا منو بکش از شر اینا راحت کن مهسا ین خره کلاس نیومد و میذارم پای خریتش تو دیگه چرا؟مهسا :خب مال منم بذار پای گلیم عارفه:اوففففففففففففففففففف .سماااااااااااااااااااااااااااااااااا سما :ها؟؟؟؟؟؟ چته؟باز اینجا رو گذاشتی رو سرت عارفه:سما اینا نمیان تو بگو چیکارشون کنم سما :خب نیان منم دوس ندارم بیام فقط از ترس تو میام  وگرنه کی حوصله زر زر استاد داره والا  سارا  :بکوب لایک و به این میگن حرف حساب عارفه :خفهههههههههههههههههههسارا :هوووووو چته؟ بچه ها میگم این سری و بریم گناه داره  برو بچ  :فففففففففف.باشه- ای خدا ببین چ گیری کردیما اه اه یه مانتوی مشکی پوشیدم با شلوار مشکی کیف سفیدم برداشتم یه مش دفتر کتاب ریختم توش ک فکر نکنم هیچ کدوم درسی باشن .خب چیه من از موسیقی خوشم میاد نه درسو مشق همیشه کارای هنریم بیست بود .همه هم موافق بودنموسیقیث بخونم اما مگهاین فامیل میشه زر نزنن ؟ نه نمیشه که. خب دربارهخانوادم : 3 تا داداش دارم سینا بزرگس ...

  • رمان به کدامین گناه...؟قسمت هفتم

    قسمت هفتم صبح با صداي گريه و سرو صدا بيدار شدم ... محمد كنارم نبود و در اتاق باز بود يه خورده كمر درد داستم و راه رفتنم هم كمي مشكل بود  اما بلند شدم ولباسامو كه هر كدوم يه گوشه افتاده بود و جمع كردم به سرعت تاپ  و دامنم رو تنم كردم و از اتاق خارج شدم. كيو ميديدم ؟شيدا اينجا چيكار ميكرد؟اونم با اين سرو وضع؟ شيدا دختر يكي از همسايه هامون بود شايد 4-3 سالي ازم بزرگ تر بود پدرش وقتي 12-13 سالش بود فوت كرده بود وضع مالي شون خوب نبود البته از وقتي كه پدرش فوت كرده بود.با مادر و برادرش زندگي ميكرد دختر سربه زيري بود كمتر پيش ميومد تو كوچه و خيابون ديده بشه .با كسي هم صميمي نبود روابطمون در حد يه سلام و خدافظ كوتاه بود در واقع تمام اطلاعاتي كه ازش داشتم همين قدر بود.ديدنش در حالت خيلي برام عجيب بود.   با ديدن من گريه اش شدت گرفت و همون جا كه ايستاده بود نشست و سرشو گذاشت رو پاشو با صداي بلند گريه كرد . نگاهي به زهره جون و محمد كه اونام مثل من تو شك بودم انداختم ... با سر از زهره جون پرسيدم اينجا چه خبره؟ سرشو انداخت پايين و جوابمو نداد متعجب تر به محمد نگاه كردم اونم فقط نگام كرد تو نگاهش پشيموني ، غم، ناراحتي و شرمندگي رو ميشد خوند. يعني چي شده بود؟ وقتي ديدم اونا چيزي نميگن از خود شيدا پرسيدم:شيدا جان چي شده؟ سرشو از روي پاش برداشت و بهم نگاه كرد و با داد در حالي كه اشك صورتشو خيس  كرده بود گفت:چي شده؟ هيچي فقط اين«دستشو به سمت محمد گرفت » منو بدبخت كرده ... همه چيزمو ازم گرفته. يعني چي؟محمد چيكار به اين داشته؟ متعجب  سرمو سمت محمد گرفتم كه داشت نگام ميكرد نگاهشو ازم گرفت و به زهره جون چشم دوخت منم مسير نگاهمو تغيير دادم سمت زهره جون... داشت گريه ميكرد ... اينجا داشت يه اتفاقي مي افتاد  كه از درك من خارج بود .سرم پر بود از سوال هاي بي جواب .... يه چيزي داشت تو مغزم اِرود ميداد.... با صداي شيدا چشم از زهره جون گرفتم:حالا من با اين بچه ي تو شكمم چيكار كنم؟ تا اونجايي كه من يادم بود شيدا مجرد بود پس چطوري ميتونست حامله باشه؟ لحظه به لحظه تعداد علامت سوالاي ذهنم بيشتر ميشد ... خواستم مسائلو كنار هم بذارم.... وقتي شيدا اومده خونه ي محمد و ميگه محمد منو بدبخت كرده يعني... نه ... نميتونم بهش فكر كنم ... نميخوام باور كنم... نگاهم دائما بين شيدا و محمد و مامانش ميچرخيد .... منتظر بودم كسي توضيح بده اما همه ساكت بودن منتظر عكس العمل من ... همه چيز برام حل شد ... نميدونستم شيدا يه نسبتي با محمد داره ... اما مطمئن بودم نسبت نزديكي با بچه ي توي شكمش داره ... همين كافي بود تا بغض كنم و اشكم سرازير شه ... فقط اشك ريختم بدون صدا .... نگاهم روي محمد ثابت بود .... اون لحظه ...