رمان بازگشت به خوشبختی

  • دانلود رمان بازگشت خوشبختی

    دانلود رمان بازگشت خوشبختی

    نام کتاب : بازگشت خوشبختی نویسنده : negin 76  کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۱٫۱۳ مگا بایت تعداد صفحات : ۷۱ خلاصه داستان : ترنم دختریه که به دلیل اصرار پدر و مادرش به خارج از کشور میره و اونجا موندگار میشه . بعدا مجبوری به ایران برمیگرده و به طوره اتفاقی وارد خانوادش میشه و مشغول کار برای پسر خاله ای  که دل خوشی هم از هم ندارن میشه..دانلود کتاب



  • رمان روزای بارونی

    صدای موسیقی رو قطع کرده بودن و فقط صدای خودشون می یومد ... - تولد تولد تولدت مبارک ... پسر بچه با چشمای گرد و سبز- عسلی رنگش موشکافانه به مامانش خیره شد ... مامانش خندید ... چشمکی زد و بلند گفت:- فوت کن دیگه فدات شم!جمعیت همه با هم خوندن:- بیا شمعا رو فوت کن ... تا صد سال زنده باشی!پسر اینبار به باباش خیره شد ... توش چشمای پر جذبه باباش، علاقه موج می زد ... دستاشو به هم کوبید و گفت:- نمی خوام فوت کنم!صدای داد از همه طرف بلند شد، عموش جلو اومد و گفت:- اینقدر عین مامانت سرتق بازی در نیار! فوت نکنی بچه خودم می یاد فوت می کنه ها!پسر خندید و خودشو روی مبل رها کرد ... همه خنده شون گرفت ... پسر عموش جلو دوید و قبل از اینکه کسی بتونه جلوشو بگیره هر چهار شمع رو فوت کرد ... پنج سالش بود و زلزله! داد همه در اومد و پسر چشماشو براش گرد کرد ... اهل گریه زاری نبود ... بلد بود چه جوری حقشو از همه بگیره ... مامانش جلو اومد ... چشمای آرایش شده اش رو جلو آورد ... صورت کوچیک پسرشو بین دستاش گرفت و گفت:- چی می خوای مامان؟- بابا قول داده بود برام ماشین شارژی بخره ... پس کو؟باباش دست به سینه نزدیک شد ... اخم توی پشیونیش خط انداخته بود اما چیزی از جذابیتش کم نمی کرد. گفت:- بله ... قول داده بودم! در صورتی که ماشین شارژی قبلیتو بدی بدم به بچه نگهبان، اما چی کار کردی؟ زدی داغونش کردی که کسی نتونه دیگه ازش استفاده کنه!پسر سرتقانه زل زد توی چشمای باباش و گفت:- مال خودم بود! باباش شونه ای بالا انداخت و گفت:- خوب پس دیگه از ماشین خبر نیست!قبل از اینکه جیغ پسر بلند بشه مامانش بغلش کرد و رو به باباش غرید:- خوب تو که براش خریدی! چرا اذیتش می کنی بچه مو ...باباش خیره شد توی چشمای مامانش ... برای چند لحظه تو نگاه هم غرق شدن. عشق از چشماشون بیرون می زد ... قدمی جلو اومد و پسر رو از بغل مامانش بیرون کشید ... آروم طوری که کسی نشنوه گفت:- هزار بار بهت گفتم، بغلش نکن! سنگین شده اذیت می شی! انگار حرف نمیخوای گوش کنی!مامانش پشت چشمی نازک کرد و رفت که به بقیه مهموناش برسه ... احساس خوشبختی توی قلبش فوران می کرد ... دوست داشت همین الان بره کنار پنجره سرشو ببره بیرون و از ته دل داد بزنه خدایا شکرت! توی آشپزخونه مشغول ریختن نسکافه توی فنجون ها بود که دوستش اومد تو و گفت:- ورپریده! جیگر طلا! خوشگل شهر قصه ها ... نمی یای بیرون؟- گمشو منم الان می یام!- شووور کردی! بچه هم داری ... هنوز بلد نیستی عین آدم با من حرف بزنی!- مگه تو آدمی ...خواست بازم جوابشو بده که یکی دیگه از دوستاشون اومد تو و گفت:- بچه ها بیاین یه ذره برقصیم ... بدنم خشک شد!- بترکی تا همین الان داشتی قر می دادی! - خوب خیلی وقت بود یه مهمونی نداشتیم ... دختر بچه ...

  • رمان به رنگ شب 3

    باور نمی کرد پدر مستبدش بدون نظر خواهی از او به خاستگاري دختري رفته باشد که حتی به اندازه سر سوزنی به او گرایش ندتشت با تعجب پرسید: -منظورت اینه که بابا از سیما خاستگاري کرده ؟!! -اره. -ولی اون هنوز بچه است... بابا فکر می کنه من دنبال عروسک می گردم! چطور به خودش این اجازه رو داد. -حالا که طوري نشده. هنوز که چیزي معلوم نیست.اصلا شاید سیما نخواست. -بابا حق نداره با زندگی من بازي کنه.در همین لحظه صداي جمشید که ارام و بی صدا وارد ساختمان شده بود بلند شد: -باز هم صحبت منه؟ سروش مثل برق گرفته ها از جا پرید و با دیدن پدر بر شدت عصبانیتش افزوده شد و گفت: -تو فکر می کنی من عروسک خیمه شب بازي ات هستم؟ تو... جمشید میان کلامش پرید و گفت: -تو نه! شما. -ببخشید یادم رفته بود ادب رو رعایت کنم ! حالا میشه بگید من این وسط چه کاره ام؟ -تو پسر منی و من صلاحت رو بهتر از خودت می دونم. -ولی زندگی من متعلق به خودمه شما حق ندارید براي من تصمیم گیزي کنید . گفتی الهه نه و روي حرفت پا فشاري کردي. اما این حرف رو نمی زارم به کرسی بنشونی. -البته باید بگم که تو لایق سیما نیستی اما من فقط به خوشبختی تو فکر می کنم نه اون. -نه نه نه. دیگه به شما اجازه نمی دم در مورد من تصمیم بگیري . دیگه حرف سیما توي این خونه نمی یاد همان طور که حرف الهه نیست. -حرف الهه توي این خونه نیست! واقعا این طوره ؟ نقل تو و مامانت جز الهه خانوم چی می تونه باشه. تو ناز می منی مادرت هم می خره. پاي مامان رو وسط نکش . شیرین گفت: -باز شروع کردین! بابا بسه دیگه . جمشید نگاهی به شیرین انداخت و با غیظ گفت: -تا تکلیفم رو با این پسره خودسر تموم نکنم این بحث تمومی نداره. -ببین کی به کی میگه خود سر! -می بینی شیرین خانوم! می بینی! تاثیر رفتار هاي الهه خانوم رو در اقا پسرت رو در یاب . ببین چطور وقیحانه به من بی حرمتی می کنه. -شما وادارم می کنی بی ادبی من رو ببخشید اما من زیر بار حرف زور نمی رم. -پس هنوز دنبال راه حلی براي رسیدن به عشق الهه خانوم هستی درسته! -اگه پیدا کنم که بله. -بله و درد . بله و کوفت. می بینی شیرین ! میبینی! وجود این دختر توي زندگی ما سایه انداخته انگار نمی خواد دست از سرمون بر داره . می تر سم همه زحماتی که براي حفظ خانواده ام باد هوا بشه. جر و بحث جمشید و پدرش بالا گرفت.سروش با علی رغم انکه براي مدتی ارتباط خود را با الهه قطع کرده بود اما در واقع به دنبال راهی براي رسیدن به او بود و امروز که پدر او را مورد ملامت و سرزنش خود قرار می داد در صدد دفاع جو متشنجی به وجود اورد که حاصل ان دگر گونی حال مادر شد . وقتی شیرین با چهره کبود شده پیراهن سروش را کشید . سروش چون دیوانگان به سر و روي خود می کوبید . تا رسیدن اورژانس ...

  • چشم هایی به رنگ عسل 11

    روزهایم به همین منوال تند تند هاشور میخوردند .فرزاد را کمتر می دیدم و برخوردهای کوتاه و رسمی ما خبر از جدالی سخت و طاقت فرسا بین احساس دل و منطق عقل می داد .گاه نگاههای کوتاه ولی پرسوز و گدازش چنان اتشی بر جانم می زد که خود را در مقابل عشق والای او بی نهایت کوچک و ناتوان می دیدم .می دانستم که او مثل من با بی تابی به انتظار شکست این حصار نامرئی نشسته است!عروسی مهرداد نزدیک بود و همه بنوعی در تکاپو بودند از صمیم قلب برای او و همسرش آرزوی خوشبختی کردم و بی صبرانه به انتظار نشستم .سهیم بودن در لحظات شادی دیگران لذت بخش است . احساسی که فقط با تجربه کردنش می توان آن را درک کرد. هنگام رفتن به سالن شیک و مجللی که دایی برای شب باشکوه عروسی مهرداد در نظر گرفته بود، من به اتفاق کتی و ژاله در اتومبیل شایان جا گرفتیم و بزرگترها با اتومبیل خود آمدند. در بین راه، کتی که حتی یک لحظه هم صدای خنده و شیطنتش قطع نمی شد گفت:- شایان انشاءاله به زودی شیرینی عروسی تو رو بخوریم .میخوام خودم با همین دستام برات سفره عقد بچینم!شایان خندید و از آینه نگاهش کرد.- کتی جان!تو خیلی بیل زنی ، لطف کن اون باغچه خشک و کویری خودت رو بیل بزن!منم قول می دم با همین دستام یقه یه بیچاره خدا زده رو بگیرم و التماس کنم بیا و این دختر خاله ترشیده من رو بگیر!همگی زدیم زیر خنده و کتی با حرص گفت:- هر هر!خندیدم بی مزه!اولا که باغچه خودت کویریه،خیلی هم دلت بخواد، دوما بنده گروهان گروهان خواستگار دارم که پشت در خونه مون صف کشیدن، چی فکر کردی؟!سپس دستش را مشت کرد و در حالیکه به سینه می کوبید گفت:- الهی خیر نبینی شایان!الهی بری توی گردو غبار گیر کنی که به من می گی ترشیده!من و شایان آنقدر خندیده بودیم که اشکهایمان سرازیر شد .دستهایم را بالا بردم و گفتم:- خیلی خب بچه ها! دعوا نکنید .بخدا دلم درد گرفت!ژاله هم حرف مرا تصدیق کرد.کتی از عقب ماشین شکلکی برای شایان درآورد که صدای خنده هرچهار نفرمان به هوا رفت .برای آنشب لباس ماکسی بلندی به رنگ مشکی که ستاره های ریز درخشانی آن را زینت می داد، در نظر گرفتم .موهای بلند و سیاهم را با ربانی از پشت سر بستم و آرایش ملایمی روی صورتم انجام دادم. کتی و ژاله هم با آن آرایش مو و صورت و لباسهای فاخر ، بسیار جذاب و دلربا شده بودند .بمحض رسیدن به سالن عقد فراخوانده شدیم .قرار بود ابتدا خطبه عقد را در آنجا بخوانند .از دیدن ساناز در لباس سپید عروسی که بی نهایت طناز و زیبا شده بود و مهرداد در آن کت و شلوار زیبا به شوق آمدم و در دل صمیمانه برای آنها آرزوی خوشبختی سعادت کردم.پس از انجام مراسم عقد و تقدیم هدایا، هرکس ...

  • رمان به رنگ شب 1

    اتاق کاملا به هم ریخته بود و بوي تند سیگار فضاي ان را پر کرده بود. انگار کسی ساعتها یا حتی روزها در انجا سیگار می کشیده است به طوري که هر تازه واردي در بدو ورود از بوي تند و زننده ان مشمئز می شد. سروش بی حوصله لباس عوض می کرد یک دست کت و شلوار و یک نگاه سطحی در اینه اما هیچ یک باب دلش نبود و ارزو می کرد هرگز به این مراسم پاي نگذارد. ولی مثل اینکه چاره اي نداشت.حکم پدر بود و بس.بالاخره هم علی رغم میل باطنی اش به دلیل احترام به شخصیت خود و پدر یکی از شیک ترین کت و شلوارهایش را پوشید و بدون اینک هدر اینه نظري بیندازد روي تخت ولوشد. سیگار روشن را از گوشه زیر سیگاري برداشت و بین لبهایش قرار داد و به سقف خیره ماند . در چهره جذاب و مردانه اش غمی جانکاه لانه کرده بود .رنگ به چهره نداشت فروغ و درخشش از چشمان سبز رنگ گیرایش گریخته بود. مثل یک بیمار مالیخولیایی به فکر فرو رفته بود. بعد ازمشاجره و بحث هاي یک ساله بالاخره پدر موفق و او حاضر به چشم پوشی از دختري شده بود که تمام قلبش را تسخیر کرده بود. در عالم خود بود که صداي در او را مجبور کرد با عجله سیگار را در زیر سیگاري خاموش کند. چند لحظه بعد مادرش شیرین ) در حالی که لبخندي بر لب و کرواتی بسیار زیبا و هماهنگ با رنگ چشمان او در دست داشت وارد اتاق شد و با تعجب پرسید: - هی پسر چه کار می کنی ؟ چه خبره!...بوي گند سیگار تموم اتاقت رو پر کرده! ونگاهی به سروش انداخت که با فریاد او در امیخت. -چرا با لباس مهمانی ولو شدي روي تخت؟...الان چروك میشه ها. و غرولندکنان به طرف پنجره رفت پذده هاي ابی گلدار را کنار کشید.پنجره را باز و هواي الوده و کثیف را با کتابی که از قفسه برداشت بیرون راند. قدري خشبو کننده هلو که معمولا سروش براي از بین بردن بوي سیگار میزد اسپري کردو گفت:- به جاي اینکه به خودت عطرو اودکلن بزنی این سیگار مسخره رو دود میکنی. اگه پدرت متوجه سیگار کشیدنت بشه می دونی که چه عکس العملی نشون می ده. سروش گویی در دنیاي دیگري به سر می برد به سختی تکانی خورد و لبه تخت نشست و در حالی کحه سعی در دزدیدن نگاهش داشت گفت: - مادر بس کن ... تورو خدا بس کن.و اما شیرین کلافه انگشت روي لب فرزند گذاشت و گفت: قرار شد دیگه حرفش رو نزنیم...خوب؟ لبهی سروش رئی انگشت مادر سر خورد و با التماس گفت: حداقل تو یکی میتونی درکم کنی...ناسلامتی من پسرتم یا به قول خودت پاره تنت. شیرین کلافه جواب داد می دونم می دونم ولی عزیزم خودت زیر بار رفتی...پس خواهش میکنم دیگه بس کن .من نه طاقت ناراحتی تورو دارم نه میتونم جولوي پدرت بایستم. -باشه ولی خودت خوب میدونی که فقط به خاطر تو که بیش از این بین من و پدر قرار نگیري تن به این ازدواج مسخره دادم.اگه ...

  • رمان رايكا«1»

    با صدای ضربه ای که به در خورد ، سرش را بالا آورد و به در نگریست : - بفرمایید در به ارامی باز شد ، دختری با صورتی ظریف و بینی قلمی و ابروهای بلند و خوش حالت داخل شد و روبروی او ایستاد . رایکا به صندلی چرمی اش تکیه داد و در حالیکه خودنویس داخل دستش را تکان میداد ، به مغزش فشار آورد تا چهره دختر را بیاد آورد . اما هرچه اندیشید بی نتیجه بود . به همین خاطر بار دیگر به برگه های روی میز روبرویش خیره شد و با بی توجهی پرسید : - بفرمایید ..... امرتون دختر جوان من من کنان گفت :- ببخشید سرمدی هستم ، رزا سرمدیرایکا بی توجه به او ، باز هم کلماتی را روی کاغذهای روبرویش یادداشت کرد و پرسید :- اسم شما باید چیزی را به یاد من بیاره ؟دختر با لحنی ارام گفت :- بله ، من از امروز قراره بعنوان مترجم شرکت ........................رایکا سرش را بالا آورد و از پشت عینک ، کمی چشمهایش را ریز کرد و دقیق تر به صورت او نگریست . اکنون بیاد می آورد که چهره او را کجا دیده است ! دو روز پیش در میان فرمهای درخواست کار، نام او را دیده و از منشی اش خواسته بود تا با ا تماس بگیرد، او هم ساعتی بعد آمده و بعد از گفتگوی کوتاهی فرار برآن شده بود که از امروز بعنوان مترجم شرکت ، کار را شروع کند . رایکا که از برخورد خود خجل شده بود، از جا برخاست و با تواضع گفت : - بله بفرمایید خانم ...................اما هرچه به ذهنش فشار آورد نام او را بیاد نیاورد ، به همین خاطر لبخندی بر لب راند .- بله ببخشید!لطفا بفرمایید ...............- سرمدی هستم - اوه بله ، البته ، بفرمایید خانم سرمدی ، ظاهرا شما کاملا وقت شناس هستید .رزا روی مبل چرمی روبروی میز مدیر عامل لم داد و در حالیکه یک پایش را روی پای دیگر می انداخت ، به صورت جدی و بی حالت رایکا نگریست . در نظر اول چهره او بیشتر شبیه مردان رومی بود و بر خلاف صورت ظریف و زیبایش ، جدیت خاصی داشت که با آنهمه زیبایی هماهنگی نداشت . رزا هنوز در افکار خود غرق بود که لحن ملایم رایکا او را بخود آورد :- متوجه عرایض بنده شدید خانم سرمدی ؟رزا دستپاچه جواب داد :- بله ، بله آقای بهنود !- پس بفرمایید کارتون را شروع کنید . موفق باشید .رزا از روی صندلی برخاست و گامی بسمت در اتاق برداشت ، اما لحظه ای بعد همان جا ایستاد . او اصلا متوجه نشده بود که باید برای انجام کارهایش به کدام اتاق برود و چه وظایفی را بر عهده دارد ! با اعصابی درهم ، لب زیرینش را گزید و در دل نالیده : آه از همین الان دختر حواس پرتی جلوه میکنم ، دختر حواست کجاست ؟- با من بودید ؟رزا سراسیمه به پشت سرنگریست و چشمان نگرانش را به صورت جدی و غیر قابل نفوذ رئیسش دوخت . باید اعتراف میکرد که حواسش نبوده و متوجه توضیحات او نشده، این بهترین راه ممکن ...

  • رمان زندگی غیر مشترک-14-

    زندگی غیر مشترکبلوط میلی به خوردن نداشت... با اینحال گفت: هرچی برای خودت سفارش میدی منم میخورم...فرزام لبخند عمیقی زد وگفت: امیدوارم سلیقه هامون جور باشه...بلوط حرفی نزد .. خودش را با سالاد فصل مشغول کرده بود و سعی داشت نسبت به حرفهای بی سر وته فرزام واکنشی نشان دهد اما نمیتوانست.یک نگاهش به لبهای فرزام بود و یک نگاهش به صفحه ی گلکسی اش ...حتی گاهی لمسش میکرد تا روشن شود و ببیند ایا پیغامی یا تماسی دارد؟ یک پیام که از کسی باشد که پرسیده باشد کجایی؟! کی می ایی... اما هیچ.انقدر حواسش پی گوشی اش بود که فرزام با لبخند گفت: خوش دسته ...بلوط با حواس پرتی گفت: چی؟فرزام گوشی اش را برداشت و در حالی که برنامه هایش را بدون اجازه ی بلوط نگاه میکرد گفت: از کجا خریدی؟بلوط : نخریدمش...فرزام: پس چی؟بلوط: هدیه است...فرزام: اوه... کی بوده که بهت چنین کادویی داده...میخواست چه بگوید؟ شوهرش؟فرزام خودش به سوالش جواب داد وگفت: پدر ومادرت؟ لابد به مناسبت تولدت...بلوط : از کجا فهمیدی؟فرزام: اخه اون روز این گوشی دستت نبود...بلوط نفس عمیقی کشید و گفت: اره...و نگفت اره اش برای مناسبت گرفتن گلکسی بود یا برای اینکه خانواده اش این را گرفته بودند در صورتی که اینطور نبود.گذاشت فرزام از آره اش یک نتیجه ی دو جانبه بگیرد.برایش سخت بود... ساعت از هشت گذشته بود... شامشان تمام شده بود... بلوط نفس عمیقی کشید وگفت: بریم؟فرزام: فکر کردم گفتی تا هروقت که بتونی بیرونی؟اره گفته بود... اما نگفته بود تا نیمه شب میتواند با او باشد... همین الان هم حس عذاب وجدا ن داشت.کیفش را برداشت وگفت: بریم؟فرزام لبخندی زد وگفت: باشه بریم...بلوط از رستوران بیرون امد... سوز سردی می امد... حس کرد با چند قطره صورتش خیس شده است.دستش را دراز کرد تا قطرات باران را بگیرد...گرمای نفسی را زیر گوشش حس کرد.فرزام اهسته گفت: دوست داری قدم بزنیم...از گرمای نفس او حس چندشی به او دست داد و مور مور شد... به سرعت فاصله گرفت وگفت: نه... میخوام برم خونه....فرزام مثل شکست خورده ها گفت: باشه.دوباره همان بوی عطر تند در فضای ماشین پر شده بود.فرزام از اینکه امشب چقدر رویایی است که باران می بارد حرف میزد... تقریبا اراجیف می بافت.هنوز یک متر هم از رستوران دور نشده بودند که گوشی بلوط در دستش لرزید... اوای پیام کوتاه بود.تا بخواهد پیغام گوشی اش را بخواند... فرزام ان را از دستش کشید وگفت: عجب مزاحم بد موقعی...بلوط باحرص چشمهایش چهار تا شد... این عادت چهار سال پیشش را هنوز از یاد نبرده بود!فرزام لبخندی زد وگفت: پنجاه تا اس ام اس رایگان داری... عجب خوش شانسی هستیا.... و هنوز گوشی اش دستش بود.یک لحظه فکر کرد ونداد هیچ وقت این کار را نکرده بود.ان ...

  • بازگشت..3

    دوباره صدای رعد و برق میاد....بارون همینطور شدید می باره ... صدای پارس سگ از دور شنیده میشه ... چهره فرزام میاد جلوی چشمم. - تو استراحت کن تا من برم دنبال ... بقیه ی جمله اش رو نمی فهمم. نمیدونم که اونجا چیه؟! یه چیزی بین بوته هاست که داره برق میزنه... -ساااایه؟! با هیجان زیاد میرم سمتی که صدام کرد. تنها چیزی که میبینم یه پتو؟! اما اما... پتو داره تکون میخوره!!!!! -سایه؟! بازم صدام می کنه ،به پشت سرم نگاه میکنم ! رادمهر رو میبینم!!! کت و شلوار کاملا سفید تنش کرده، با یه پاپیون سفید به یقه اش ، حتی کفش هاش هم سفیده! موهاش کوتاه تر و مرتب ترشده. رادمهر: بهش دست نزن. همین طور که خیره اش شدم میبینم که چرا دیگه از این آدم بدم نمیاد؟! یه جورایی دلم میخواد بهش نگاه کنم.اما چی گفت؟! - به چی دست نزنم؟! رادمهر: به همون چیزی که تو رو کشونده اینجا! دوباره نگاه به همون پتو کردم ! - اما خیلی پتوی خوشگلیه! ببین چقدرکوچولوه ... عینه پتوی بچه های نوزاده! میدونم که تمام این حرف ها رو با لبخندمیگم ! رادمهر آروم آروم میاد نزدیکم. رادمهر- بیا از اینجابریم. با هر قدمی که اون بر میداره ، میتونم بفهمم که ضربان قلبم داره زیاد تر میشه. - رادمهر ببین! اونداره تکون میخوره! انگار یه چیزی زیرش هست! با دستم به پتویی که بین بوته هاست اشاره میکنم . رادمهر-بیا با من بریم سایه! یه صدایی شنیدم ، با مکث رو به رادمهر کردم و گفتم: - توام شنیدی ؟! ببین! انگار یه بچه است! رادمهر-سایه؟! به من نگاه کن! بهش نگاه میکنم،اما .. اما دیگه نمیبینمش ، تمام فکرم پیش اون چیزیه که بین بوته هاست . - اگه بچه باشه تو این هوا سردش میشه! رفتم سمت اون پتو ، خم شدم و روی زانوهام نشستم تا بتونم بهتراونو نگاه کنم. - ببین! انگار روی پتو یه چیزی نوشته! دستمو گذاشتم روی پتو و شروع کردم به دست کشیدن روش ! روش با پولک های ریز و درشت نوشته بودن " راستین " با این کار من صدای اون چیزی که زیره پتو هست بلندتر شد . - مطمئنم این یه بچه است ! اما چرا زیره این بارون خیس نشده؟! این پتو خشک خشکه! یه دفعه یادم افتاد که رادمهر هم اصلا خیس نشده ! حتی خود من هم خیس نشدم !!! ابروهام با تعجب بالا رفت! رادمهر با لحن آمرانه ای گفت : اینا اصلا مهم نیست ، تو باید همین الان با من بیای. - اما این بچه! رادمهر با خشم گفت: به تو ربطی نداره که بفهمی زیره اون چیه؟! - اما هر چی که باشه ، تو این هوا یخ میزنه! با دستم کنار پتو رو گرفتم و یواش یواش بلندش کردم! یه دفعه دست رادمهرو روی مچ دستم حس کردم ! اما توجه ای نکردمو تو یه حرکت پتوروبلند کردم! با صدای بلندی که حتی برای خودمم عجیب بود گفتم :خدای من!!!!!!!!! از ترس عقب پریدم که با این کار توی بغل رادمهر افتادم!حس کردم ...