رمان بی پناه

  • رمان پناه اجباری

    ...............................شماره شو گرفتم ... باید بهش میگفتم که سینا فردا کارا رو واسم انجام میده ... بوق اول ... بوق دوم ... بوق سوم ... بوق چهارم ... قطع کنم ؟! ... بوق ششم ... خواستم قطع کنم که صداش پیچید توی گوشم : بله ؟_ سلام ...صدرا _ سلام ... خوبی ؟_ ممنون ...صداش خسته به نظر میرسید ... ! بد موقعی زنگ زدم ... !_ ببخشید ... حواسم به ساعت نبود ... تو برو بخواب ... بعدا زنگ میزنم ... !صدرا _ نه بگو ... امروز سه شنبه بود نرفتم سرکار ... !یادم اومد ... ولی صداش خیلی خسته بود ..._ مطمئنی خسته نیستی ؟صدرا _ نه عزیزم ... کاری داشتی ؟_ آها .. میخواستم بگم که من به بقیه گفتم ... قراره سینا بره کارا رو بکنه ...صدرا _ باشه ... ولی من نیستم !بی اراده گفتم : کجا میری مگه ؟صدرا _ ایتالیا !!!_ ولی ...حرفمو قطع کردو با خشونت گفت : میام ... واسه طلاق میام ... نگران نباش ... !_ کی ؟صدرا – تا قبل از عروسی ترنم میام ... بهش قول دادم واسه عروسیش باشم ... !_ اها ... باشه ... کاری نداری ؟نفسشو با حرص بیرون داد و گفت : چیزی لازم نداری ؟_ نه !صدرا _ پول داری ؟_ صدرا !هیچی نگفت ... مکثی کردمو گفتم : ما دیگه قراره باهم نباشیم ... دیگه نباید این سوالو ازم بپرسی ... !صدرا _ بله بله درسته ... دیگه منو تو هیچ نسبتی باهم نداریم ... شب خوش خانوم مشفق !و قطع کرد ... پوفی کشیدم و گوشیمو گذاشتم روی میز .. بلند شدم ... عین بچه ها شده بود !!!.................................................حنانه _ نمیام بابا !_ لوس نشو دیگه ... باید بیایی بریم !ترنم _ آره دیگه ... بیا !حنانه _ وسط اونهمه آدم .....ترنم _ لوس نشو دیگه ... خاله اجازه داده تو نمیای ؟حنانه _ آخه ...پریدم بوسیدمش ..._ عاشقتم حنانه !ترنم سریع لباسایی که واسش اماده کرده بود برداشت و اومدیم بیرون ..._ خداحافظ خاله !خاله _ خدا همراهتون ...اومدیم بیرون ... از همونجا لبخند سروش رو دیدم ... شیطنتم گل کرد ..._ بریم توی ماشین ترنم اینا !رفتیم سمتش که سروش از همونجا داد زد : کجا ؟نیشم شل شد ..._ توی ماشین ترنم اینا ...سروش _ بابا اونا میخوان تنها باشن ... راه بیفت ... !خندیدم ... سروش فهمید دارم اذیتش میکنم ... با حرص واسم خطو نشون کشید ... ولی من بی هیچ ترسی داشتم بهش میخندیدم ... نشستیم توی ماشین ...حنانه _ فکر میکردم بلد نیستی بخندی !نگاش کردم ...حنانه _ با رفتن اون یاد گرفتی بخندی !هیچی نگفتم ... یه جورایی خورد توی ذوقم ... نمیشد یه بار وسط خوشیم حرفی از اون زده نشه تا یکم خوش باشم ؟!!!سروش _ میگم راسا اوردیش ؟!با حواس پرتی گفتم : چیو ؟سروش _ یادت رفته من میدونم !یکم فکر کردم ... چی گفته بود بیارم ؟!!حنانه کنار گوشم زمزمه کرد : قرار بود واسش تبلتتو بیاری ...با حرص زدم توی پیشونیم ..._ سروش ببخشید ... یادم نبود !سروش _ میدونم ... حالا من اگه این چند روز از کارام عقب ...



  • دانلود رمان عشق تو پناه من | Tawny girl کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

    دانلود رمان عشق تو پناه من | Tawny girl کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

      قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از Tawny girl عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)  

  • رمان بی من بمان قسمت هفتم

    همه دور هم تو عمارت باباجی نشسته بودیم و در مورد مراسم عقد که قرار بود چهار روزه دیگه برگزار بشه حرف میزدیم که یهو آرتان وارد عمارت شد .همه تعجب کرده بودیم . سابقه نداشت تو یکماه گذشته آرتان در جمع باشه .اومد و بعد از سلام کنار دست باباجی جا گرفت .آرتان : میشه یه لحظه به من گوش بدید ؟باباجی : بگو پسرم . راحت باش .سرش رو انداخت پایین . مشخص بود چیزی که میخواست بگه برای خودشم سخت بود .آرتان : میخواستم ب ...یه نفس عمیق و صدادار کشید تا راحت تر حرف بزنه .آرتان : میخواستم بگم من... من میخوام برم آلمان .چاقوی میوه خوری از دست زنعمو افتاد . همه تو بهت و ناباوری به آرتان خیره شده بودیم .خودشم چشماش قرمز بود .معلوم بود خودشم هنوز با این قضیه کنار نیومده بود .زنعمو بلند شد و جلوی آرتان ایستاد .زنعمو : پسرم داری اذیتم میکنی مگه نه ؟ تو هیچ وقت تنهام نمیذاری مگه نه ؟ تو خانوادتو خیلی دوست داری ، هیچ وقت ولشون نمیکنی بری یه جای غریب مگه نه ؟با بغض صحبت میکرد . با درد سوال میکرد . غیر مستقیم داشت به پسر بزرگش التماس میکرد نره . نره و تنهاش نزاره .آرتان هم به اندازه مادرش ناراحت بود . بغض داشت . رد اشک روی صورتش بود . برای اونم سخت بود . دوری از پدرش ، مادرش ، تنها برادرش و همه اونایی که تو خونه باغ باهاشون زندگی کرده بود .آرتان : مامان باید برم . من میرم ولی زود برمیگردم . دوباره میام پیشت . دوباره خانوادمون کامل میشه . من میام مطمئن باش . اما الان ... الان باید برم . من خودمو گم کردم . من آرتان رو گم کردم . وقتی دوباره آرتان و سره پا کردم دوباره برمیگردم پیشت قربونت برم . میدونم که تو هم راضی به عذابم نیستی . هستی مامان ؟فضا خیلی سنگین بود . غم بینمون موج میزد . همه میدونستیم دلیل این تصمیم ناگهانی آرتان چیه و من از خجالت ، از شدت عذاب وجدان نمیتونستم سرم رو بلند کنم و تو چشمایه بقیه نگاه کنم . تمام این ناراحتیا به خاطر من بود و من نمیتونستم کاری کنم . نمیتونستم جبران کنم . من همیشه مدیون آرتان باقی میموندم .همه منتظر بودیم زنعمو یه حرفی بزنه .زنعمو : بلیطت برای کی هست ؟آرتان به مادرش نگاه کرد . از گفتن میترسید . پس زمانش خیلی نزدیکتر از چیزی بود که فکر میکردیم .آرتان تیر خلاص و زد .آرتان : سه روز دیگه .زنعمو سرش رو بالا آورد . با دلخوری به آرتان نگاه میکرد . آره دلخور بود از اینکه انقدر دیر فهمیده بود پسرش داره میره تا کیلومترها ازش دور بشه . دلخور بود از اینکه انقدر ناگهانی فهمیده بود و انقدر ناگهانی هم باید باهاش وداع میکرد . زنعمو پشتشو به آرتان کرد و به سمت در رفت . دم در یک لحظه ایستاد .زنعمو : میخوام وقتی برمیگردی دوباره آرتان محکم خودم باشی . میتونی ...

  • رمان دالان بهشت | قسمت بیستم

      روزها و شب های بعدی چه کشنده و تلخ بود. دیوارهای خانه روی قلبم فشار می آورد و تحمل خانه ای را که تویش بزرگ شده بودم، نداشتم. از همه جای خانه بوی خانم جون می آمد، اما خودش نبود. صدای پاهایش را می شنیدم، بوی عطر تسبیحش توی شامه ام می پیچید و چشم باز می کردم، ناباورانه، خانه سیاهپوش را می دیدم. منظره چشم ها و دست سرد خانم جون و آن شب تلخ از جلوی چشمم کنار نمی رفت. مرگ خانم جون برای من، توی هفده سالگی، اولین تجربه دردناک زندگی بود. ضربه ای سخت بود و تحملش فراتر از توانایی روح نازپرورده و نامرادی ندیده من. مریض شدم، مرضی که برای همیشه با من ماند، یادآور از دست دادن خانم جون. سوزش مدام معده بی چاره ام می کرد و در عین حال به محض این که غذا می خوردم، حالم به هم می خورد. روزها وضع جسمی فرسوده ام می کرد و شب ها، وهم و کابوس و خواب های آشفته. حال وحشتی که همیشه توی تاریکی و تنهایی به من دست می داد، حالا شدید تر شده بود. از تاریکی و خانه خودمان می ترسیدم و این ترس رفته رفته چنان بر من غالب می شد که خواب را از چشمم می گرفت و حتی پناه بردن به محمد هم آرامم نمی کرد و از وحشتم نمی کاست. وقتی هم که از فرط ضعف و خستگی تقریبا بی هوش می شدم، مدام خواب های عجیب و غریب و کابوس می دیدم و در حالی که خیس عرق و غرق اضطراب بودم، با صدای محمد بیدار می شدم و به آغوشش پناه می بردم و دوباره گریه بود و گریه. چه روزها و شب های سیاه و دیر گذری بود، انگار زمان متوقف شده بود و من هر چه می گذشت حالم بدتر می شد. حال به هم خوردن ها و بی غذایی هم باعث می شد اعصابم فرسوده تر شود. نمی دانم چند روز گذشته بود که حس کردم، نگاه ها طوری دیگر شده، از حرف های دو پهلوی اطرافیان سر در نمی آوردم و همین طور از عصبانیت و اخم های درهم محمد که به نظر می آمد انگار به او توهین کرده اند. ولی آن فدر در خودم غرق بودم که حوصله دقیق شدن در دیگران را نداشتم. تا این که یک روز بالاخره با اصرار، مرا همراه محمد و فاطمه خانم، فرستادند دکتر. حتی حوصله جواب دادن به سوال های دکتر را هم نداشتم، این بود که وقتی دکتر پرسید: متاهل هستین یا مجرد؟ محمد به جای من جواب داد. متاهل. حامله نیست؟ محمد محکم و قاطع گفت: نه. فاطمه خانم با ملایمت گفت: محمد جان حالا شاید... محمد حرفش را قطع کرد و گفت: گفتم که نه. من که ماتم برده بود، نگاه ناباورم از دکتر به محمد و برعکس خیره می شد. حتی مطرح کردن این سوال هم برایم عجیب بود، ما که هنوز ازدواج نکرده بودیم! دکتر دوباره رو به پرسید: تاریخ آخرین عادت ماهانه. سرخی شرم تا بناگوشم را قرمز کرد. در ظاهر، زنی شوهر دار بودم و این موضوعی عادی بود، ولی در باطن هنوز دختری بودم که از طرح ...

  • رمان پناه اجباری17

    مارال یه چیزی به صدرا گفت ... نزدیکشون شدم ..._ سلام !نگاه مارال چرخید سمت من ... لبخند روی لبش بود ... مارال _ به به سلام راسا خانوم ... فکر نمیکردم بیای ... _ دلیلی نداشت که نیام ... !نگاش روم زوم شد ...رها _ آبجی آبجی .. .نگاش کردم ...رها _ منم کفشمو دربیارم ؟نگاش کردم ..._ تو جوراب شلواری پوشیدی ... کثیف میشه جوراب شلواریت !مارال _ چه جالب ... صدرا هم میخواست کفششو دربیاره من نذاشتم !نگام چرخید سمت صدرا ... زل زدم توی چشاش و گفتم : من عادت دارم روی ماسه ها بدون کفش باشم ... بودن توی تولد هم برام فرقی درست نمیکنه !نگاهمو از صدرا گرفتم ... دوختم به مارال ... بی تفاوت داشت نگام میکرد ..._ رها بریم ؟نگام کرد ... آروم گفت : میشه یه لحظه ببریم پیش آب ؟صدرا _ شب خطرناکه عمو ... !رها _ خواهش میکنم عمو ... یه لحظه از دور ...دست رها رو گرفتمو گفتم : بریم خودم میبرمت ...رها با ذوق اومد دنبالم ... از بین آدمایی که ندیده بودمشون رفتیم سمت آب ... رها بدون توجه به من کفششو دراورد و دوید سمت آب ... قبل از اینکه چیزی بگم تا زانو رفت زیر آب ..._ رها لباس نیورده بودی !!!_ راننده رو میفرستم بره از خونتون واسش لباس بیاره ...نگام نچرخید سمتش ... حضورشو حس کردم کنارم ... چشامو آروم بستم ..._ یه سوال بپرسم ؟چیزی نگفت ..._ مارال میگفت میخوایید ازدواج کنید ...نگام چرخید سمتش ... نگاهشو دوخته بود به رها ...صدرا _ آره ... !نفسم حبس شد ... چشام بسته شد ... نگام چرخید سمت رها ... بغض نشست توی گلوم ...صدرا _ نمیخوام امشبو خراب کنم ... مارال خیلی زحمت کشیده ...نگاش نکردم ... رفت ... دستمو گذاشتم روی سینه ام ... پلک زدم ... اشکام جاری شدن ... لعنتی ... لعنتی ... !_ رها بیا بیرون ... !_ رفت توی آب ؟!نگام چرخید سمت سهند ... کنارم ایستاد ...سهند _ چی بهت گفت ؟_ میخواد ازدواج کنه ... با مارال !نگام کرد ...سهند _ تو میزاری راحت این حرفو جلوت بزنه ؟!!_ چی بگم بهش ؟!! چند وقت دیگه طلاق میگیریم !صدای آهنگ بلند تر شد ... نمیتونستم بغضمو مهار کنم ... سهند منوگرفت توی بغلش و آروم گفت : اون هنوزم دوستت داره ... !کاش داشت ... این صدرا ... فقط نگاهاش خوب بود ... حرفاشو دوست نداشتم !سهند _ رها بیا بیرون...رها _ میخوام بازی کنم !سهند _ خیس شدی ... لباس نداریا ...رها _ نمیخوام !رفتم جلوتر ..._ رها سریع بیا بیرون !با صدای بلندم جیغ زد : نمیام ... !خواستم برم سمتش که یکی بازومو گرفت ... برگشتم ... سروش بود ...سروش _ من پیششم ... نگران نباش !سهند _ پس بیا خودمون بریم ...دستمو گرفت ... کشید سمت جایگاهمون ... چند نفری اومده بودن وسط ..._ تورج الناز رو نیوردی !؟تورج _ دیشب تا امروز عصر بیمارستان بود ... داشت نابود میشد از خواب ... !سهند _ راسا بریم وسط ؟_ حوصله ندارم ...سهند _ من تنها ... من بی کس ...

  • رمان پناه اجباری16

    حنانه _ راسا ! لبمو به دندون گرفتم ... واقعا فقط بخاطر اون عصبانی بودم ؟!! حنانه بلند شد و گفت : بیا بریم غذا ... ! بلند شدم ... _ حنانه من میل ندارم ! حنانه _ میخوای نشون بدی که از رفتارشون ناراحت شدی ؟! گنگ نگاش کردم ... حنانه _ کاری نکن که فکر کنه واست مهمه رفتاراش ! و منو کشید سمت میز غذا .. ایستادم کنارش ... واسه خودش داشت غذا میکشید ... _ راسا ؟ برگشتم ... تورج بود ... _ جانم ؟ یه پلاستیکو گرفت سمتم و گفت : غذای تو ! نگاش کردم ... تورج _ ترنم گفته ! نگام چرخید سمت ترنم ... داشت با لبخند نگام میکرد ... رفتم سمتش ... همونجور که پلاستیکه دستم بود ... _ این چیه ؟ ترنم _ گفتی اگه غذای مورد علاقه تو ندم آبرومو میبری ... منم حرف گوش کن ! زدم زیر خنده ... ترنم _ دیوونه ای عزیزم ! خندید و رفتن سمت میز ... نشستم روی مبل ... نگاهی به داخل پلاستیک کردم ... پپسی رو اوردم بیرون ... موهامو زدم کنار ... بازش کردم ... به لحظه نکشید نوشابه فواره زد روم ... چشام از ترس بسته شد ... ناخود آگاه جیغی زدم ... وقتی که حس کردم تموم شده چشامو باز کردم ... نوشابه از سرو صورتم پایین میومد ... نگام قفل شد به ترنم و دوربینی که کنارش بود ... داشت از خنده ریسه میرفت ... گیج بودم ... یعنی این خبر داشت نوشابه باید اینجوری میشد ... ؟ به دوربین نگاه کردم ... ترنم یه چیزی به فیلمبرداره گفت ... دوربینشو اورد پایین و رفت ... ترنم آروم اومد سمتم ... ترنم _ خوشگل شدی ! _ تو ...... ترنم _ سفارشی بود ! قوطی نوشابه رو زدم روی زمین ... با حرص روبروش ایستادم ... _ این دیگه چه شوخیه ؟ ترنم _ قربونت برم مجبور شدم ! با عصبانیت و از زور بغض داد زدم : من چیکار کنم حالا ؟! ترنم _ آروم باش بی جنبه ! لباس واست گذاشتم توی اتاق سوم طبقه بالا ! و رفت ... چشامو بستم ... بدون توجه به کسایی که نگام میکردن و بعضی هاشونم میخندیدن رفتم سمت پله ها ... با عصبانیت رفتم بالا ... به گند کشیده شده بودم ... رفتم داخل اتاق ... درو بستمو پشتش نشستم ... بغضم ترکید ... نمیدونستم چرا ولی خیلی دوست داشتم داد بزنم ... یعنی برای اینکه لباسمو عوض کنم اینجوریم کردن ؟؟؟!! نظر من واسه هیچ کدومشون مهم نبود ... نظر من اصلا مهم نبود ... دست کشیدم به لباس ... حتی درست ندیده بودمش ... لباسی که با بغض خریده بودمش ... عوضش نمیکردم ... عمرا عوضش کنم ... رفتم سمت حموم ... سرمو گرفتم زیر دوش آب ... بدون توجه به خیس شدن کل بدنم ... ! زیر آب گریه میکردم ولی واسه چی ؟!!! خودمم نمیدونستم ... _ راسا ؟! نگام چرخید سمت در ... حنانه بود ... با دیدن وضع من با نگرانی گفت : چی شده ؟ اومد سمتم ... شیر آبو بست ... صورتمو گرفت بین دستاش ... حنانه _ چته راسا ؟ زانو زدم روی زمین ... خسته شده بودم ... دیگه داشتم میبریدم ... ! _ چرا به خودم نگفتید ... لازم ...