رمان تبسم

  • رمان تبسم (2)

    فصل5:خانوم اصلاني ميتونيد بيايد تحقيقتون رو ارائه بديد!تو دلم هر چي فحش داشتم به اين استاده و آبا اجدادش دادم....نه من نبايد وا بدم...داشتم ميرفتم که مانتوم گير کرد به صندلي يکي از بچه ها...نفشم رو با حرص دادم بيرون...بدبياري پشت بدبياري...برگشتم مانتوم رو ازاد کنم کهچشم خورد به دو تا جشم سبز...اولالا اين کيه ديگه...يکي از پسراي کلاسمون بود که خيلي هم مغرور به نظر ميومد...اسمش سعيد بود...سعيد آريا..با يه نيشخند مانتومو جدا کرد...من هم از قصد بدون اينکه ازش تشکر کنم راه افتادم...با هر جون کندني بود يه چيزايي بلغور کردم استاد هم انگار حواسش پرت بود گفت عالي بود بفرماييد بشينيد...***تهمينه-تبسم اين سعيد چش سبزه چقد جيگره...!زدم پس کله ش..-خاک بر سرت با اين سليقه تخداييش خوشگل بود ولي چون من افتاده بودم رو دنده لج باهاش واسه همين ديگه خوشگل نبود..تهمين-ديوااانه اينهمه جذابيتو نديدي؟کوري ديگه...-آقا اصلا من کور!بيخيال ميشي حالا!؟ انگار برق2200 ولت به من وصل کردن!!!!آب دهنمو قورت دادم...يه پيرهن مردونه ي مشکي با شلوار کتون سفيد تنش بوددد....همون عطر گس هميشگيش رو زده بود...با يه لبخند داشت منو نگاه ميکرد....منم که شوکه...انگار مغزم قفل کرده...-سلام!دستهاشو از هم باز کرد و به سمتم اومد...تازه از بهت درومدم...چقد دلم واسش تنگ شده بود..و اون الان اينجاست!!!با يه حرکت سريع رفتم سمتش و پريدم توي بغلش...چقد دلم واسه اين آغوش تنگ شده بود...دستهامو دور کمرش حلقه کردم...اونم منو بيشتر به خودش چسبوند...بعد هم پيشونيمو بوسيد...نميدونم براي چند دقيقه تو بغلش بودم...فقط ميدونم ديگه دوست نداشتم بيام بيرون...*** فصل6:تيام-تبسم از بس خوشحالي زبونت بند اومده؟!من-ها؟چي؟!...نه ...نه در اون حد!(آره جون خودت)شروين-گفتم سورپرايزتون کنم!!!دلم واستون تنگ شده بود.مامان-خوب کاري کردي پسرم!!ما هم دلمون واست تنگ شده بود مخصوصا تبسم!واي مامان چرا اين حرفو زدي؟!الان پررو ميشه!!شروين رو به من-آره؟الان همچين بزنم تو پرت...-پس چي!!!مکث کردم و ادامه دادم...مگه ميشه دلم واسه داداشم تنگ نشه؟!ااااه عجب حرفي زدما..ولي حقشه...آخي ناراحت شدي؟!...به جهندم...***-تبي خانوم نميخواي بيدارشي؟!-تيام برو بيرووون!!تيام-نه پاشو.پاشو که کلي کار روي سرمون ريخته!!!چشمهامو با دستم ماليدم:-چي؟!چه کاري؟!-مامان جونمون ميخواد مهموني بده...واي نه دوباره..-اه حالا واس چي؟!تيام-برگشتن آقا شروين!با ناله:-حالا کي هست؟تيام-فرداشب.با جيغ:-نههههههههههه؟دروغ ميگي؟!-ا چته تبسم چرايهو رم ميکني!!!بالشتو زدم تو سر خودم...-آخه من چي بپوشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟!-تو که اينهمه لباس داري باز ميگي چي بپوشم؟!-نه اونا همه تکراري شدن!!!تيام-از دست شما ...



  • تبسم قسمت اخر

    اونروز بعد از اون ماجرا رفتم خونه..تو حال خودم نبودم...گیج بودماز احاس خودم مطمئن نبود....دوستش داشتم اما نمیدونستم چقدر؟برای همین یه تصمیمی گرفتم...تصمیم گرفتم چند روزی برو سفر تا فکر کنم...به دور از همه....با خودم..نمیخواستم شروین بفهمه وگرنه نمیذاشت که برم...به مامان اینا هم گفتم میرم تا مدتی حال و هوا عوض کنم...اما تنهایی!و چه جایی بهتر از شمال؟.....ماما-خب دیگه سفارش نکنما!خیلی مراقب خودت باش!من-چشم!بابا-دخترم آروم رانندگی کن!رسیدی هم حتما زنگ بزن!من-حتما!با مامان و بابا روبوسی کردم و راه افتادم....من سردرگمم....از این سردرگمی هم بیزارم....خیلی بده آدم از احساسش مطمئن نباشه...خیلی بد!حتما شروین از دستم ناراحت میشه اما....این برای هردومون لازمه.....رسیدم...چقدر دلم تنگ شده بود!یاد خاطراتی که اینجا داشتم افتادم....من با شروین کلی خاطره دارم...نمیتونم فراموشششون کنم....خاطرات قشنگی هم دارم...اول که رسیدم یه زنگ به مامان اینا زدم و بعد هم گوشیمو خاموش کردم...نمیخواستم تو این چند روز با شروین حرف بزنم.....انقدر خسته بودم که زود خوابم برد....صبح که بیدار شدم رفتم تو بالکن...درخت گلابی به چشمم خورد...دوباره همه ی خاطرلت برام زنده شد...من نمیتونم فراموشش کنم...روز اول به همین منوال گذشت....تقریبا به نتیجه رسیدم...آره من دوسش دارم..اگه نداشتم که به دنیا حسودیم نمیشد...اگه نداشتم دلم اینهمه براش تنگ میشد...اگه نداشتم میتونستم فراموشش کنم...اما من نمیتونم....اخلاق هاشو دوس دارم...غیرتشو دوس دارم....همه چیشو دوس دارم....باید هرچه زودتر برگردم.....چرا زودتر نفهمیدم که دوسش دارم؟؟؟؟حتما باید ازش دور میشدم تا بفهمم چقدر دوسش دارم؟؟؟عاشقشم؟ من عاشقشم؟آره....عشق یعنی نذاری طرفت آسیب ببینه...همیشه کنارش باشی دوسش داشته باشی....عشق یعنی علاقه ی شدید قلبی....توی این چندروز خیلی بزرگ شدم...خیلی چیزا رو درک کردم....خیلی چیزا رو تجربه کردم...***رفتم حموم و یه دوش مشتی گرفتم...اومده بودم بیرون...یه پیراهن کوتاه..تا روی رون نباتی پشت گردنی پوشیده بودم و داشتم موهام شونه میزدم که صداهایی شنیدم!فکر کردم توهم زدم...برای همین دوباره مشغول شدم..داشتم خودمو توی آینه نگاه میکردم ...که...در اتاق بشدت باز شد....دستامو گرفتم جلوی دهنم و جیغ زدم!از تو آینه چهره ی بیقرار شروین رو دیدم...عزیزم...اومده اینجا...برگشتم سمتش...یکم همو نگاه کردیم....خیلی خوشحال شدم...دلم براش یه مورچه شده بود...دوییدم سمتش...خودمو پرت کردم تو بغلش و از گردنش آویزون شدم..من-سلام عزیززززم!با تعجب نگام کرد!چیه به من ابراز عشق نمیاد!شروین-سلام عروسکم!تنهایی اومدی اینجا چیکار؟نگفتی من یه روز تو ...

  • تبسم

     : نمی دونم ولی احساس آرامش نمی کنم دلم می خواهد برگردم خونه ترنج : باشه فردا بر می گردیم . صبح هر دو آماده شدیم و رفتیم پایین کاوه تا ما رو دید : کجا ؟ : ممنون ازت خیلی اذیتت کردیم ولی باید برگردیم کاوه : ترنج تو یک چیزی بگو ترنج فقط به کاوه نگاه کرد کاوه : این اشتباه بزرگی تبسم ، می خواهی چکار کنی؟ ، می خواهی خود تو به کشتن بدی یا ترنج ؟ : هیچ کدوم فقط می خواهیم برگردیم خونه کاوه : نرو تبسم باور کن از اونجا دور باشی بهتر سرم و تکون دادم : باید برم خونه ؛ خداحافظ به طرف در رفتم کاوه : بزار خودم ببرمتون : مزاحم تو نمیشیم کاوه : این چه حرفیه بزار آماده بشم بریم روز مبل نشستم تا کاوه بیاد بریم سرم و بلند کردم و رفتیم وقتی به خونه رسیدیم اشک هام ریخت دلم برای متین و مامان تنگ شده بود ؛ در خونه رو باز کردم رو کردم به کاوه : بفرمائید تو کاوه با ناراحتی : نه من دیگه میرم ،کاری داشتی باهام تماس بگیر ؛ خداحافظ : خداحافظ ترنج : ممنون آقا کاوه کاوه لبخندی زد و رفت وارد خونه شدیم همه چیز در آرامش عجیبی فرو رفته بود ترنج : خوب اینم خونه : باید یکم تمیزش کنم ترنج : آره بیا با هم تمیزش کنیم توی مدتی که خونه رو تمیز می کردم همش به این فکر می کردم چطوری این اتفاق افتاد تبسم : جانم ترنج : بیا تلفن آقا کاوه است اخم هام توی هم کردم آروم : می گفتی دستش بنده ترنج : بیا دیگه گوشی رو گرفتم : بله کاوه : سلام عزیزم خوبی : ممنون شما خوبی کاوه : تبسم حالت خوب : آره ما خوبیم کاوه : من بیرون خونتون هستم اگه کاری داشتی بهم خبر بده : بهتر بری خونه کاوه : نه اینجوری خاطرم جمع تره : برو کاوه هیچ اتفاقی برای ما نمی افته ، بعدم درست نیست اینجا باشی کاوه : یعنی چی درست نیست بالاخره یکی باید مراقب شما باشه : خودمون مراقب خودمون هستیم کاوه گوشی رو قطع کرد ؛ منم گوشی رو گذاشتم ترنج : چی شده ؟ : ناراحت شد گوشی رو قطع کرد ترنج : خوب داره محبت می کنه : نمی خواهم محبت کنه ترنج : خیلی داری بد باهاش حرف می زنی اون داره بهت محبت می کنه : من نیاز به محبت اون ندارم ترنج دیگه چیزی نگفت منم رفتم توی اتاق نشستم خدایا باید چکار کنم --- صبح آماده شدم باز کجا ؟ : باید برم پیش خانم توکلی ببینم کار داره به من بده ترنج : کاوه که قسط و داده : آره ولی خرج زندگی نمی خواهیم ؛ بعدم باید پولش و بهش برگردونیم ترنج : باشه هر کاری دوست داری بکن : دوست داری تو هم باهام بیا  ترنج : نه حوصله ندارم ؛ بهتر تو هم نری باهاش تماس بگیری : نه میرم می خواهم یکم هوا هم بخورم ترنج : هر طور دوست داری از خونه رفتم بیرون و آروم آروم به طرف کارگاه رفتم تبسم برگشتم دیدم کاوه است : سلام کاوه : کجا می خواهی ...

  • رمان یک تبسم برای قلبم (12)

    به زنجیر و اویز قلبی که تو دستم بود نگاه کردم.. پوزخندی رو لبهام بود... کادوی شادی بود.. البته که منصور براش خریده بود.. وقتی شادی اومد تو و پیش همه کادو رو بهم داد و گفت که بابا منصور بهش گفته تولده مامانه بریم براش کادو بخریم نگاههای پر از سوال همه به من برگشت... خودمم باور نمی کردم منصور چنین کاری بکنه.. جوابی هم نداشتم... زنجیر و اویز رو توی جعبه اش گذاشتم و توی کشوی دراور قرار دادم... یادم باشه اینبار که میاد شادی رو ببره بهش پس بدم.. چیزی که با پول منصور باشه رو نمی خوام... چند روز بعد خواستگاری یگانه بود... بابا و مامان رفتن خونه عمو.. سارا هم من و شادی رو دعوت کرد خونه شون...من و سارا و شادی داشتیم تو سر و کله هم می زدیم که موبایل سارا زنگ خورد.. سارا دوید و موبایلش رو برداشت... خطاب به من گفت: منصوره.. سارا: الو... .............................. سارا: سلام اقای وحدانی... خوبید؟ ............................... سارا: بله شیرین و شادی اینجان.. امری داشتید؟.. ............................... سارا: گوشی به خودش بگید... بال بال زدم که نمی خوام حرف بزنم ولی سارا با اخمی گوشی رو به دستم داد..بی میل گوشی رو از دستش گرفتم و رفتم تو اتاق سارا.. من: الو.. منصور خیلی سرد: سلام.. خوبی؟ من: ممنون.. منصور: زنگ زدم موبایلت خاموش بود.. من: اره.. کسی که بهم زنگ نمی زنه.. منم خاموش کردم... منصور: خواستم بگم من این هفته نمی تونم بیام دنبال شادی... من: چیزی شده؟ منصور: مامان یه خرده مریض احواله.. من: اها..باشه .. ایشالا زود خوب بشن.. منصور: راستی شادی کادوت رو داد.. من: اره.. منصور چند لحظه سکوت کرد.. فکر کنم انتظار چیز بیشتری از یه اره داشت.. منصور: خوشت اومد؟ من: فرقی نمی کنه... بهت پسش می دم.. صدای منصور عصبانی شد: واسه چی اونوقت؟ با حرص گفتم: چیزی که با پول تو باشه رو نمی خوام... منصور واقعا عصبانی داد کشید: خاک بر سرت شیرین.. خاک برسرت.. اونو دخترت برات خریده.. از من حرص داری؟ بیا بزن دم گوشم..فحشم بده نفرینم کن..به اون بچه چیکار داری؟ فردا پس فردا اون بچه بفهمه کادویی که با هزار ذوق و شوق برات خریده رو بهم پسش دادی چه حالی میشه ... قلبم مچاله شد.. راس می گفت..اونو شادی برام خریده بود.. منصور داد کشید: هان؟ منم عصبی شدم و گفتم: چته.. باشه نگهش می دارم..چرا داد می کشی؟ منصور: واقعا لیاقت نداری شیرین.. و قطع کرد..زیر لب بهش کثافتی گفتم .. و برگشتم پیش شادی و سارا.. سارا: چی شده که اقا منصور نمیاد دنبال شادی؟ من: نه انگاری مامانش مریضه واسه همون.. شادی: اره.. مامان جون ستلان داره.. چشمای من و سارا همزمان گرد شد.. گفتم: تو از کجا می دونی؟ شادی: وقتی بابا منصور و عمو به عمه مریم می گفتن شنیدم... عمه مریم کلی گریه کرد... یه جوری ...

  • تبسم 2

    رمان تبسم (2)))فصل5:خانوم اصلاني ميتونيد بيايد تحقيقتون رو ارائه بديد!تو دلم هر چي فحش داشتم به اين استاده و آبا اجدادش دادم....نه من نبايد وا بدم...داشتم ميرفتم که مانتوم گير کرد به صندلي يکي از بچه ها...نفشم رو با حرص دادم بيرون...بدبياري پشت بدبياري...برگشتم مانتوم رو ازاد کنم کهچشم خورد به دو تا جشم سبز...اولالا اين کيه ديگه...يکي از پسراي کلاسمون بود که خيلي هم مغرور به نظر ميومد...اسمش سعيد بود...سعيد آريا..با يه نيشخند مانتومو جدا کرد...من هم از قصد بدون اينکه ازش تشکر کنم راه افتادم...با هر جون کندني بود يه چيزايي بلغور کردم استاد هم انگار حواسش پرت بود گفت عالي بود بفرماييد بشينيد... ***تهمينه-تبسم اين سعيد چش سبزه چقد جيگره...!زدم پس کله ش.. -خاک بر سرت با اين سليقه تخداييش خوشگل بود ولي چون من افتاده بودم رو دنده لج باهاش واسه همين ديگه خوشگل نبود..تهمين-ديوااانه اينهمه جذابيتو نديدي؟کوري ديگه... -آقا اصلا من کور!بيخيال ميشي حالا!؟انگار برق2200 ولت به من وصل کردن!!!!آب دهنمو قورت دادم...يه پيرهن مردونه ي مشکي با شلوار کتون سفيد تنش بوددد....همون عطر گس هميشگيش رو زده بود...با يه لبخند داشت منو نگاه ميکرد....منم که شوکه...انگار مغزم قفل کرده... -سلام!دستهاشو از هم باز کرد و به سمتم اومد...تازه از بهت درومدم...چقد دلم واسش تنگ شده بود..و اون الان اينجاست!!!با يه حرکت سريع رفتم سمتش و پريدم توي بغلش...چقد دلم واسه اين آغوش تنگ شده بود...دستهامو دور کمرش حلقه کردم...اونم منو بيشتر به خودش چسبوند...بعد هم پيشونيمو بوسيد...نميدونم براي چند دقيقه تو بغلش بودم...فقط ميدونم ديگه دوست نداشتم بيام بيرون... ***فصل6:تيام-تبسم از بس خوشحالي زبونت بند اومده؟!من-ها؟چي؟!...نه ...نه در اون حد!(آره جون خودت)شروين-گفتم سورپرايزتون کنم!!!دلم واستون تنگ شده بود.مامان-خوب کاري کردي پسرم!!ما هم دلمون واست تنگ شده بود مخصوصا تبسم!واي مامان چرا اين حرفو زدي؟!الان پررو ميشه!!شروين رو به من-آره؟الان همچين بزنم تو پرت... -پس چي!!!مکث کردم و ادامه دادم...مگه ميشه دلم واسه داداشم تنگ نشه؟!ااااه عجب حرفي زدما..ولي حقشه...آخي ناراحت شدي؟!...به جهندم... *** -تبي خانوم نميخواي بيدارشي؟! -تيام برو بيرووون!!تيام-نه پاشو.پاشو که کلي کار روي سرمون ريخته!!!چشمهامو با دستم ماليدم: -چي؟!چه کاري؟! -مامان جونمون ميخواد مهموني بده...واي نه دوباره.. -اه حالا واس چي؟!تيام-برگشتن آقا شروين!با ناله: -حالا کي هست؟تيام-فرداشب.با جيغ: -نههههههههههه؟دروغ ميگي؟! -ا چته تبسم چرايهو رم ميکني!!!بالشتو زدم تو سر خودم... -آخه من چي بپوشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟! -تو که اينهمه لباس داري باز ميگي چي بپوشم؟! -نه اونا همه تکراري ...

  • رمان تبسم 1

    به نام خدا... عشق یعنی:گم شدن در کوی دوستهرچه در دل آرزوست.....یک تبسم یک نگاه....تکیه گاه و جان پناه....یک تیمم یک نماز..... .....فصل1پاهامو توی هوا تکون میدادم ومنتظر بودم....نه مثل اینکه خیال ندارن بیان....مگه چقد کار داره آخـــه؟!بالاخره طاقتم تموم شد و از شـــروین پرسیدم:-اه پس اینا کجا موندن؟؟؟حوصلم سر رفت!شروین با چشم های نافذش نگاهم کرد و گفت:-خب مجبور نیستی بیکار اینجا بشینی و(به پاهام اشاره کرد)مثل گهواره اینا رو تکون بدی!با لب و لوچه ی آویزون نگاش کردم و گفتم:-آخه الان از ذوقم نمیتونم کار دیگه ای بکنم!شروین-خلی دیگه!!!یه ماشـین که این کارا رو نداره!!!من-شاید واسه تو یه پاجرو چیز کمی باشه اما برای من خیلی مهمه!!!شروین یه خنده ی خوشگل کرد و گفت:-با اینکه 20 سالته اماهنوزم مثل یه دختر بچه ی 14 ساله رفتا میکنی!!!وااای...باز شروع شد...من-اصلا دوس دارم مث دختر بچه ها باشم!!!!در همین لحظه زنگ خونه به صدا درومد منم مثل فرفره که چه عرض کنم....جت!از جام بلند شدم و تقریبا به سمت بیرون هجوم بردم!!!وااای خدای من چه ملوســــــــــــــــــــه !حالا نمیشه منو جمع کرد....چه ماشین جیگریه!!!تقریبا داد زدم:-به به چه کردی آقای اصلانی....!بابا با اون ابهت همیشگیش اومد به سمتم و دستشو دور شونه هام حلقه کرد و گفت:-همه اینا فدای دختر خوشگل بابا....با سرفه شروین سرمون به سمتش چرخید....شروین-مبارک باشه!!!بابا-مرسی پسرم.ایشالا خودت بهترشو بخری.شروین-ایشالا.....چرا کــــه نه؟!* * *نیم ساعتی میشد که داشتم با تیام(داداش گلیم)حرف میزدم و همه چیو مو به مو واسش میگفتم.تیام 4سالی میشد که برای ادامه تحصیل رفته بود خارج....الان دیگه 28سالشه!قراره به زودی برگرده اما نمیدونم کی....بدئن تنفس داشتم باهاش حرف میزدم که شروین گوشیو از دستم کشید و گفت:-بـســـــــــــــه دیگههه...ما هم تو نوبتیما....یه نگاه خشن بهش انداختم...ایش پسره پرررو.....پاشدم رفتم تو اتاقم وایستادم جلوی آینه...چشم هام مشکی بود و کمی کشیده(مثل زن های شرقی)مژه هام به نسبت بلند بود یه بینی کوچیک داشتم خوب بود اما عروسکی هم نبود(بهتررر....)لب هام قلوه ای بود که خیلیم دوسشون داشتم....پوستم گندمگون...یعنی نه سفید سفید نه سبزه سبزه!!!موهامم پرپشت پرکلاغی بود و تا پایینای کمرم میرسییید..از تییپم بخوام بگم ظریف نبودم امما خیلی هم گنده نبودم.قدم هم حدودای168اینا میشه...(بســـــه!)بعد از کاوش چهر م رفتم سراغ کتابخونه م و یه رمان عاشقوونه برداشتمو شروع کردم به خوندن....* * *نمیدونم دیشب کی خوابم برد که هنوزم احساس خستگی میکنم.....کش و قوسی به بدنم دادم و چشمامو باز کردم...وای یعنی هنوز زنده ام؟آها پس یه صبح دیگه شروع شده..خداروشکر ...

  • رمان یک تبسم برای قلبم (20)

      مامان یواشکی ازم پرسید: یگانه چی شده؟ گریه کرده؟ من: اره.. دلش تنگ شده خوب.. یادته از زن عمو جدا نمی شد.. مامان: الهی بمیرم...طفلی یگانه... مامان داشت می گفت ولی من همش ذهنم مشغول یگانه و تیرداد بود.. دلیل کارش رو درک نمی کردم ولی بهش حق می دادم.. سخته مجبور باشی تنهایی همه چیز رو تحمل کنی.. یگانه دیگه حرفی نزد.. گذاشتم راحت باشه.. شاید یه وقت دیگه برام تعریف می کرد.. حالا که تا اینجاش رو برام گفته بود حتما بقیه اش رو هم برام تعریف می کرد.. شب فرشاد اومد خونه ما.. یگانه با نگرانی بهم نگاه می کرد ولی سعی کردم اعتمادش رو بخودم جلب کنم.. صبح با اوو به سارا زنگ زدم.. من: چه خبر سارا؟.. راتین چیکار می کنه؟ سارا: داره دندون درمیاره.. پدر من و امین رو دراورده.. من: اخی چرا؟.. تب کرده؟ سارا: تب نه.. ولی طفلی بیقراری می کنه... دلم ریش میشه شیرین.. من: اخی.. بمیرم براش.. سارا: خوب از تو چه خبر.. ایشالا یه ماه دیگه مهرزاد کوچولو رو بغل می کنی دیگه.. من: اره..ایشالا.. سارا: وقتی زن دایی بهم گفت می خواین اسمشو بزارین مهرزاد تعجب کردم.. مگه تو اسم باربد رو دوست نداشتی؟ دوباره پرت شدم به گذشته... به روزهایی که نمی دونستم شادی دختره یا پسر.. قرار گذاشته بودم پسر باشه اسمش باشه باربد.. دختر باشه شادی.. که شادی شد... سارا که دمغ شدنم رو دید سریع گفت: عجب سوالایی می کنم من.. ولش کن اصلا... من: نه اشکال نداره.. جاوید خوشش اومد.. سارا: خوب ایشالا به دنیا میاد.. قدمش خیر باشه.. زیر سایه پدر و مادرش بزرگ بشه... خدایا من قبلا تمام این حرفها رو شنیده بودم.. برای شادی هم همین حرفا رو زده بودن.. ولی چی شد.. من: راستی دیروز یگانه اینجا بود.. می گفت مسعود ازدواج کرده.. خبر داری؟ سارا سرش رو تکون داد و گفت: اره بی شعور.. خوب شد.. یگانه خلاص شد از دستش.. نمی دونی به عمو مرتضی و فرشاد چی گفته بود... من: چی گفته بود مگه؟.. سارا: به یگانه نگی ها.. به عمو گفته بود پاشو دختر بدکاره ات رو از بغل پسرهای دانشگاه جمع کن.. فکن کن شیرین.. هیشکی نه یگانه.. به فرشاد گفته بود یگانه با استادشه.. با این حرف فقط یه اسم اومد توی ذهنم.. تیرداد.. یگانه می گفت رفته خونه استادش.. می گفت استادم رو دوست داشتم.. یعنی مسعود حق داشت؟.. گیج مونده بودم.. من: چطور روش شده؟ سارا: حالا می دونی کدوم استادش رو می گفت؟.. همون استادی که یگانه رو رسونده بوده بیمارستان.. انگاری تو بیمارستان مسعود براش شاخ و شونه می کشه که به چه حقی یگانه رو اوردی بیمارستان... عمو کلی از استاده معذرت خواسته بوده.. فرشاد که اینجا بود باهاش حرف زدم.. فرشاد می گفت مسعود توهم زده.. استاده اصلا تو این مایه ها نبوده.. فکر کن... خوبی کنی یه چنین انگی بهت بزنن.. هنوز ...

  • رمان یک تبسم برای قلبم (10)

    عمه روبروم نشسته بود و داشت با نگرانی نگام می کرد... شادی داشت کارتون نگاه می کرد.. دماغم رو بالا کشیدم و دوباره دستمال کاغذی برداشتم... من: خوب بودا... این چند وقته خوب بود... صبح دوباره دیوونه شد.. نمی دونم چش شده.. می گفت تو رو به زندگی من انداختن... اخه کی منو به زندگی اون انداخته؟ عمه: غلط کرده چنین حرفی زده... بیاد بهش می گم که وقتی اومدن خواستگاری هیشکی نه اون خاله اش چه به به و چه چهی راه انداخته بود... سارا: مامان اقامنصور که به حرف اینو و اون کاری نداره... چیزی نگفتم.. مامان: سارا جون نمی دونی صبحی چطوری اومد... انگار از زیر کتک ازاد شده بود.. سارا نگاهم کرد.. معنی نگاهشو فقط من می فهمیدم.. جای سیلی منصور می سوخت.. شادی سریع برگشت و گفت: بابا منصور مامان رو هل داد... مامان: هلت داد؟ من: می خواست شادی رو نگه داره.. رفتم شادی رو از دستش بگیرم هلم داد.. چیزیم نشد... مامان سرش رو تکون داد و گفت: باید به مرادی بگم بره حق این پسره رو بزاره کف دستش... سریع گفتم: چی می گی مامان... مگه بابا اون دفعه نرفته بود؟.. کم حرف شنید؟ مامان با تعجب نگام کرد ولی چیزی نپرسید...نپرسید از کجا می دونم منصور به بابا چی گفته.. شادی با دقت و ساکت بهمون نگاه می کرد... عمه رو به سارا گفت: الان شیرین می تونه بره دادگاه و تقاضای طلاق بده؟ سارا متفکر گفت: اونو که می تونه ولی بهتره صبر کنیم منصور این کار رو بکنه... مامان: واسه چی صبر کنیم سارا جون... اگه به منه که از همین فردا بیفت دنبال کاراش.. همون دفعه پیش هم با اون اوضاع نباید می زاشتم برگرده اونم انقدر ساده.. سارا: ولی زندایی جون اگه ما اول تقاضای طلاق بدیم مهریه تعلق نگیره... من: مهریه می خوام چیکار سارا... من فقط شادی رومی خوام... فقط حضانت شادی رو بدن به من.. سارا: حضانت بچه که تا 7 سالگی مال توئه نگران نباش... من: بعدش چی؟.. سارا: بعدش میدن به پدر... من: ولی من می خوام شادی پیش من باشه.. سارا: واسه همونه که می گم صبر کنیم منصور تقاضای طلاق بده... اونوقت می تونیم در ازای بخشیدن مهریه شادی رو ازش بگیریم... عمه: اره اینم فکر خوبیه... من: اگه قبول نکرد چی؟ سارا: خوب ببین شادی تا 7 سالگی پیش توئه.. یعنی حضانت با مادره.. این به کنار... اگه ما تونستیم در ازای بخشیدن مهریه حضانت شادی رو بگیریم که هیچ.. اگه نتونستیم باید یه کاردیگه بکنیم.. عمه: مثلا چه کاری؟ سارا: خوب باید ثابت کنیم منصور صلاحیت نداره.. من: چطور میشه ثابت کرد؟ سارا: خوب راههای مختلف داره.. مثلا ثابت کنیم معتاده یا سلامت روانی نداره یا خلافکاره... پوفی کردم... معتاد و خلافکار که هیچ.. منصور طرفش نمی رفت.. گفتم: سلامت روانی؟.. فکر می کنی کسی که همینطوری بی دلیل یه روز خوبه صبحش ...

  • رمان یک تبسم براي قلبم (1)

    سارا فنجون چاییش رو روي میز گذاشت و تکیه داد و گفت: حالا واقعا می خواي طلاق بگیري؟نگاهم به شعله هاي رقصان شومینه بود...در همون حال گفتم: طلاق نمی گیرم ...طلاق میده..سارا: خوب اگه تو نخواي که نمی تونهنگاهش کردم و گفتم: چرا نمی تونه؟سارا: راه قانونی پیدا می کنیم... الکی که نیست هر کی هر وقت عشقش کشید پا شه زنشو طلاق بدهنیشخندي زدم و گفتم: الکی که هست... اونم عشقش کشیده.. هم دلیل خوبیه هم محکم... منم نمی تونمبگم تو رو خدا بیا به زور با من بمون که...سارا ابروشو داد بالا و گفت: یه چیزي بپرسم شیرین؟من: بپرس..سارا صداشو پایین اورد و گفت: پاي زن دیگه اي در میونه؟با این حرف سارا رفتم تو فکر... واقعا اره؟ نمی دونستم... تو گوشه کنار هاي حافظه ام رفتم دنبال رد پايزنی توي زندگی ام... دیروقت امدنهاي منصور؟ همیشه همون موقع میاد که می اومد.. بوي اودکلن زنونه؟..يادم نمياد... اصلا لباسهاشو بو نمي کردم... اس ام اس و تلفنهاي مشکوك؟... نه.. منصور مي رسيد خونه ياخواب بود يا پاي تلويزيون... اين اواخر هم که بدتر... اصلا ديگه حرف نمي زد...با شک و دو دلي گفتم: نه.. فکر نکنم...منصور هم همونجوريه که هميشه بود... چطور مگه؟سارا دوباره تکيه داد و گفت: خوب مي خواستم بگم اگه پاي يه زن ديگه درميونه مي تونيم تو دادگاه ثابتکنيم و دادگاه به نفع خودمون بشه... راستي.. تمکينشمي کردي؟دوباره نيشخندي زدم و فکرم رفت به اون تاريکي هاي ذهنم... سرم رو به نشانه تاييد تکون دادم... سارا باکلافگي گفت: اي بابا پس اين مرد چه مرگشه... ديگه چي مي خواد؟نفس عميقي کشيدم وگفتم: بهم ميگه بهم نمي خوري... به کلاسم نمي خوري...سارا دقيق شد و گفت: يعني چي به کلاسم نمي خوري؟... مگه گدا گشنه اي؟ يا بي سوادي؟ يا بر و رونداري؟..کش و قوزي به بدنم دادم و گفتم: انتظار داره تو مهموني هاي دوستاش دکلته بپوشم و همش از اين و اوندلبري کنم... چه مي دونم.. مي گه بي کلاسي.. همش ميري با بچه ها مي چرخي... نمي دونم والا.. تومهموني ها که خانم دوستاش بچه هاشونو ول مي کنن به امان خدا... منم دل ندارم ببينم بچه ام نزديک يهاستخر پر اب يا تو تراس بازي بکنه.. مي رم پيششون واسه همين عصبي ميشه...از ياداوري دعواهاي منصور بغضکردم... شبهاي که از مهماني برمي گشتيم مي دونستم که يه طوفان توراهه... هرکاري مي کردم طبق ميل منصور رفتار کنم نمي شد... چندباري هم که شادي رو گذاشته بوديمپيش مامان و رفته بوديم شادي دماري از روزگار مامان دراورده بود که پشيمون شده بودم....با بغضادامه دادم: مي گه بزرگ نشدي.. ميگه بچه موندي... مي گه ازدواج نکردم که... بچه اوردم توخونه....سارا از جاش بلند شد و پيشم نشست...دستمو گرفت و با دلجويي گفت: اخه اينم شد دليل؟... منصور بايدخيلي خوشحال ...