رمان خیلی عاشقانه

  • رمان اعتراف عاشقانه

    وارد شدم و گفتم:- سلام به آقا جون گل خودم!- سلام دختر گلم، حالت چطوره؟- خوبم آقا جون، شما چطورین؟چی شده؟چرا انقدر خوشحالید؟-مگه میشه دختری مثل تو داشت و خوشحال نبود؟بادیدن دسته گل روی میز گفتم:- پس مهمون دارید.- باورت نمی شه کی اینجاست!صدای آشنایی از پشت سرم گفت: - آقا جون مهمون دارید؟با شتاب به عقب برگشتم و با تعجب گفتم:- سامی تویی؟اونم با تعجب گفت: - ساغر خودتی؟ چقدر تغییر کردی؟ اگه سامی صدام نمی زدی نمی شناختمت. - تو هم همینطور. از شکستگی بالای ابروت فهمیدم تویی. چه گنده شدی؟! خندید و گفت: - نظر لطفته! اومد جلو و به روش همیشگیمون با هم دست دادیم. - من برم بالا لباسمو عوض کنم و بیام.سر آقا جونو بوسیدم و دوییدم رفتم بالا. سارافون سبز و زیر سارافونی سفید پوشیدم و موهامو با گیره بالای سرم بستم و شال صورتی سرم کردم و رفتم پایین. روی مبل تک نفره نشستم و گفتم: - خب آقا جون، این دو روز که من نبودم چی کار کردین؟ کی کاراتونو انجام می داد؟- کار خاصی نکردم. هیچ کس، فقط دیروز عمه سمیه اومد و برام غذا درست کرد.- دیروز رفتید دکتر؟- آره.- خب چی گفت؟ - حالا در موردش حرف می زنیم. شما دو تا رو نمی دونم اما من که خیلی گرسنه ام. ساغر نمی خوای شام درست کنی؟ - چرا آقا جون.بلند شدم و از توی یخچال یه بسته مرغ بیرون گذاشتم و پودر سوخاری رو آماده کردم. تصمیم داشتم برای برگشتن سامی یه شام درست و حسابی درست کنم. مرغ ها رو توی سرخ کن گذاشتم و مشغول درست کردن سالاد شدم. رفتم توی فکر یعنی آقا جون چی می خواست بگه؟گرمی دستی رو روی شونه م حس کردم، برگشتم و دیدم سامانه. با لبخند گفت: - چی شده سیسی؟ تو فکری؟ - فکر می کنی آقا جون چی میخواد بگه؟شونه هاشو انداخت بالا و گفت: - نمی دونم. - من خیلی می ترسم سامی. اگه یه وقت بلایی سر آقا جون بیاد من دیگه هیچ کسو ندارم! با سر انگشتاش اشکامو پاک کرد و گفت: - نترس. ایشالا که هیچ اتفاقی نمیفته! حالا برو برنجتو دم کن.خندیدم و گفتم: - قرار نیست برنج بخوریم.- پس باید خالی بخوریم؟زدم روی بینیش و گفتم:- ای شیکمو! من و آقا جون شبا برنج نمی خوریم. باید با نون بخوری! لبخندی زد و دستمو گرفت و گفت: - دلم برای این شیکمو گفتنات تنگ شده بود! هنوز همون ساغر کوچولویی! اخم کردم و گفتم: - نخیرم!آقا جون از پشت سرمون گفت: - سامان من تو رو فرستاده بودم برام آب بیاری! - معذرت میخوام آقا جون، سرگرم صحبت با ساغر شدم، یادم رفت. آقا جون با لبخند رضایت مندی گفت: - اشکال نداره. صندلی آقا جونو هل دادم و گفتم: - حالا اینجا بشینین تا من میز غذا رو بچینم. سامان بشقابها رو روی میز چید و گفت: - منم کمک می کنم.و با هم مشغول چیدن میز شدیم. بعد تموم شدن غذا سامی گفت: - ساغر دستت ...



  • رمان جدید خیلی باحال فقط ته داستان...

    دانلود رمان عاشقانه ی باران غماین رمان بصورت فایل زیپ برای شما عزیزان گذاشتمخیلی جدید و قشنگ که برای اولین بارخودم به صورت کم حجم نوشتمشدانلوددر سیتم خود از فایل زیپ خارج کرده و نصب کنید بعد از نصب وارد رمان میشود و انرا بخوانید نظر یادتون نره

  • رمان قرار نبود

    یه پالتوی مشکی خیلی کوتاه پوشیدم با یه شلوار لوله تفنگی مشکی یه جفت نیم بوت پاشنه پونزده سانتی لژ دار خوشگلم پوشیدم و یه روسری ساتن مشکی و نقره ای شیک سرم کردم ... پشت پلکمو سایه طوسی زدم و مژه هامو هم چند بار پشت سر هم ریمل زدم تا حسابی پر پشت بشن سرمه هم کشیدم توی چشمام ... رژ گونه آجری به همراه رژ آجری محشرم کردم کیف مشکی دستیمو هم برداشتم و رفتم بیرون ...آرتان توی آشپزخونه بود ... رفتم توی آشپزخونه و دیدم داره بطری آبی که توی یخچال بود رو می اندازه توی سطل آشغال. با تعجب گفتم:- چی کار می کنی؟!! برگشت به سمتم. با دیدنم با لذت نگام کرد ... خودش هم پلیور مشکی پوشیده بود با شلوار پارچه ای مشکی خوش دوخت پالتوی مشکیش هم روی دستش بود و کفشاشم کفش رسمی ورنی براق بود ... ضعف کردم برای تیپش بوی عطرش خلم می کرد دلم می خواست دوباره بغلش کنم ... ولی به چه بهونه ای؟ اون موقع بهونه داشتم الان که ندارم ... لبخندی به صورتم پاشید و گفت:- مگه نگفتی دوستم اینو دهنی کرده؟!- خب می شستمش ...- توام عادت داری از بطری آب بخوری ... بهتر بود که بندازمش ...باورم نمی شد که اینقدر روی رفتارای من دقیق باشه از کجا دیده بود منم با بطری آب می خورم؟ خودمو از تک و تا نینداختم و گفتم:- من بدم نمی یومد ... یه بار که می شستمش ...خشک گفت:- من بدم می یاد لبای تو بخوره به بطری که لبای دوستم ...حرفشو ادامه نداد. منم دیگه چیزی نپرسیدم. نمی خواستم توی رابطه مون یه سری حریم ها شکسته بشه. ولی باورم نمی شد آرتان از این حرفا هم بلد باشه بزنه. شاخام داشت از تعجب می زد بیرون. همزمان با هم وارد آسانسور شدیم و آرتان بهم لبخند زد. ضربان قلبم تند شد و منم به تلافی بهش چشمک زدم که نگاش روی صورتم ثابت موند ... نمی دونم چقدر طول کشید ... 1 ثانیه ... 2 ثانیه ... با صدای ضبط شده به خودم اومدم و نگاه از آرتان گرفتم:- لابی ...کل این بیست طبقه رو ما زل زده بودیم به هم ... گونه هام رنگ گرفته بود. آرتان دست چپمو گرفت توی دستش و بعد از اینکه انگشتمو با انگشتش به نرمی لمس کرد گفت:- حلقه ات ...چیزی نگفتم. خیلی وقت بود دستم نمی کردمش ... دستمو فشار داد و گفت:- خواهشا دستت کن ... - چرا؟!!نگام کرد. نگاهی که تا عمق وجودمو سوزوند سپس برگشت سمت نگهبانو بهش گفت ماشینو از تو پارکینگ برامون در بیاره ... وقتی نگهبان رفت برگشت سمت من و گفت:- چون دوست ندارم تا وقتی که تو خونه منی برات مزاحمتی ایجاد بشه ... نمی گم برای خانومای متاهل مزاحمت ایجاد نمی شه ولی احتمالش خیلی کمتره ...سرمو تکون دادم و گفتم:- از این به بعد ...چونه امو گرفت توی دستش و گفت:- شخصیتت خیلی برام جالبه ترسا ... وقتی باهات بداخلاقم خیلی تلخ می شی ... عین یه ماده ببر ... ولی وقتی من ملایم ...

  • رمان عشق عسلی

    رفتم توی اتاقم و سعی کردم خودمو با یه چیزی سرگرم کنم اما نمیتونستم از فکر عسل بیام بیرون..به سمت اتاقش رفتم..-عسل عزیزم درو باز میکنی؟-....-عسلکم باز کن درو منم داداشی..یه کار مهم باهات دارم...-....ترسیدم نکنه بلایی سر خودش آورده باشه آخه عسل هیچوقت طاقت مشکلاتو نداشت یه جورایی ضعیف بود..رفتم تو هال مامانم اونجا بود-مامان عسل جواب نمیده میترسم بلایی سر خودش بیاره-خدا مرگم بده بریم ببینیم بچه ام چش شده..رفتیم در اتاقش هر چی صداش کردیم جواب نداد به هر زحمتی بود قفل رو شکوندم که چی دیدم...وای عسل...فکر کنم قرص خورده بود چون یه جعبه ی خالی قرص کنار دستش بود..-من-عسلم عزیزم چشماتو باز کن...خانومی باز کن چشماتومامانم با دیدن عسل از حال رفت نمیدونستم کدومو بلند کنم با عصبانیت بابا رو صدا زدم -بابا بابا بیا اینجا-کجایی؟چی شده؟-اتاق عسل زود باش بیا..بابا اومد داخل با دیدن مامان و عسل تو اون وضع شکه شد سریع بهش گفتم:-مراقب مامان باشید تا من عسلو برسونم بیمارستانعسلو بغل کردم و بردم تو ماشین نفهمیدم چطور رانندگی کردم و رسیدم به بیمارستان فقط یادمه وقتی به بیمارستان رسیدم یه پرستاری رو صدا کردم تا بیان و عسلو ببرن داخل دکتر رفت بالای سر عسل نمیدونم چقدر گذشت که دکتر اومد بیرون-آقا شما چه نسبتی با بیمار دارین؟-برادرشم-آقای محترم خواهرتون تا مرز مرگ رفت و برگشت خدا خیلی دوستون داشت که خواهرتون برگشت...از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم رفتم زنگ زدم به بابا و خبر دادم که حال عسل خوبه و فردا بیان بیمارستان خیلی اصرار کرد که امشب بیان اما من گفتم که مامان باید استراحت کنهصبح روز بعد مامان و بابا اومدن و عسل هم بهوش اومده بود...مامان مدام گریه می کرد و بابا هم عسلو بخاطر این کار دعوا می کرد من که اصلا سمت تختش نرفتم خیلی ازش ناراحت بودم و ممکن بود چیزی بگم که دلش بشکنه....یه مدت گذشت که دکتر اومد و بعد از کلی نصیحت به عسل و مامان و بابا گفت که مرخصه.....خدا رو شکر این موضوع هم بخیر گذشت....رفتیم خونه...مامان به زور به عسل کمی غذا داد و بعد هم اتاقشو خلوت کردن تا استراحت کنه...رفتم سمت اتاقش..-عسل عزیزم خوابی؟-نه داداشی بیدارم چیزی شده؟؟-نه عزیزم فقط خواستم ببینمت.-بیا تو..-رفتم کنارش روی تخت...الهی بمیرم اینقدر گریه کرده بود که زیر چشماش گود شده بود...بغلش کردم خواست دوباره بزنه زیر گریه که با دست اشاره کردم آروم باشه...-عسلکم فکر کردی من میزارم دست رامین به تو برسه؟؟-میخوای چکار کنی؟-هیچی فقط تو عادی رفتار کن تا روز نامزدی...باشه؟؟؟-نه من نمیخوام تا اون موقع تحملش کنم...-خودم یه کاری می کنم که کمتر ببینیش باشه؟؟؟قرار شد به حرفم گوش کنی..-باشه داداشی ...