رمان در آغوش مهربانی جلد دوم

  • رمان در اغوش مهربانی (قسمت دوم)

    فصل سومیک ماه از اون روزا میگذره... حال خواهرم روز به روز بهتر میشه... اونشب یکسره به سمت تهران اومدیم و بعد از رسیدن اولین کاری که کردم خواهرم رو به بیمارستان رسوندم... دکتر بعد از معاینه گفت یه کوفتگی جزئی بیشتر نیست که اونم زود خوب میشه... خواهرم با اینکه دیگه مشکل خاصی نداره بعضی مواقع برای مشاوره پیشه خانم صولتی میره... مادر رزا هم بعضی مواقع از شهر برای رزا زنگ میزنه اوایل فکر میکردم ممکنه رزا ناراحت بشه ولی بعدها ازش شنیدم تو اون شرایط فقط سوسن و مادرش هواشو داشتن... بالاخره زندگیه خودشه و خودش باید تصمیم بگیره من به خودم اجازه نمیدم تو رابطه اش با خونوادش دخالت کنم... رزا دوباره کار تو شرکت رو از سر گرفته... ولی من فقط بعضی روزا میرم اونم اگه مجبور نباشم نمیرم...درس خواهرم دو سالی تموم شده... خواهرم لیسانس مدیریت صنایع داره ولی من مهندسی نرم افزار میخونم ...امسال درس منم تموم میشه یادش بخیر مامان چقدر حرص میخورد که روژان به کسی برمیخوره تو لای اون کتابو باز کنی ولی من همیشه با مسخره بازی حرف رو عوض میکنم... از اون چه هایی بودم که در کل سال شیطنت میکردم ولی شب امتحان پرفسور میشدم... شش واحد از درسام مونده که اونا رو معرفی به استاد برداشتم... سه واحد رو چند روز پیش امتحان دادم که استاد بهم داد 16 یکیش هم امروز دارم میرم امتحان بدم بدجور هم دیرم شده... با صدای رزا به خودم میامرزا: روژان باز که تو اینجوری لباس پوشیدی... آخه این چه وضعه لباس پوشیدنه؟- مگه لباسم چیه؟ به این خوشگلی...نازی... باحالی...رزا: مانتوت خیلی کوتاهه... انتظامات دانشگاه بهت گیر میده... جالبش اینجاست که دیگه اونا هم از دستت خسته شدن... کارت دانشجوییت رو هم که ازت گرفتن... حالا خوبه دانشگاه آزاد.......میپرم وسط حرفشو میگم: اینقدر غر نزن رزایی... پژمرده میشیرزا: اصلا برو... اگه جلوتو نگرفتن اسممو عوض میکنم-آخ جون... واقعا اسمتو عوض میکنی؟بالا پایین میپرمو میگم: بذار کاکتوس... بذار کاکتوسرزا: ساکت بچه... سرمو خوردییه بوس محکم رو لپش میزنم که میگه: برو اونور خیس آبم کردی-این بوسه ها لیاقت میخواد... میدونی چند نفر آرزوی این بوسه ها رو دارن... آجی تو حالا باید به خودت افتخار کنی که چنین بوسه ای نصیبت شدهرزا با اخم نگام میکنه و میگه: یه بار از من که بزرگترتم خجالت نکشی-نه آجی خیالت راحت مداد رنگی ندارم که بکشمرزا سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: مگه تو دیرت نشده؟به ساعت نگاه میکنم...با داد میگم: آخ دیرم شدو همونطور که به سمت در میدوم میگم: خداحافظ رزاییمنتظر جواب نمیمونم... سریع خودم رو به پارکینگ میرسونمو... سوار ماشین میشمو به سمت دانشگاه راه میفتم...پشت چراغ قرمز واستادم ...



  • رمان در آغوش مهربانی(قسمت اخر)

    از يه طرف دوستش دارم... از يه طرف نميتونم به اين راحتي ازش بگذرم... در مورد شهناز يه جورايي قانع شدم بالاخره هر کسي دوست داره خودش همسر آيندشو انتخاب کنه و ماکان هم مثله همه ي آدما حق انتخاب داره... و مهمتر از همه ماکان از اول به همه گفته بود که شهناز رو دوست نداره هر چند اشتباه کرد که اون طور که بايد و شايد جلوي پدر و دائيش واينستاد و مقاومت نکرد ولي باز دليل نميشه که تا آخر عمر تاوان اين کارشو پس بده و به يه ازدواج اجباري تن بده... با حرفايي که از ماکان شنيدم بهش حق ميدم که شهناز رو انتخاب نکنه شايد اگه من هم جاي ماکان بودم و کسي ادعاي دوست داشتنم رو ميکرد و بعد بهم خيانت ميکرد ازش متنفر ميشدم بماند که ماکان از اول هم دل خوشي از شهناز نداشت... هر چند من هم امروز چنين چيزي رو تجربه کردم با ديدن ماکان و شهناز و اون بوسه ولي فرق من و ماکان تو اين بود که من ماکان رو دوست داشتمو با ديدن اون صحنه داغون شدم ولي ماکان شهناز رو دوست نداشت... بعضي موقع بخشيدن خيلي سخته... از اون آدما نيستم که يه بخشش زبوني بگم... يا از ته دل ميبخشمو سعي ميکنم ديگه به روي طرف نيارم يا کلا نميبخشمو بي تفاوت از کنارش رد ميشم... با صداي من از فکر بيرون ميام ماکان دوباره به جلد جدي خودش برميگرده و با تحکم ميگه: ميتوني بري... فقط زياد منتظرم نذار بعد از گفتن اين حرف دوباره پشتش رو به من ميکنه و از پنجره به بيرون نگاه ميکنه... نميدونم به چي فکر ميکنه ولي از يه چيز مطمئنم دل اونم امشب مثله دل من گرفته... بدون هيچ حرفي نگامو ازش ميگيرم... چند قدم عقب عقب ميرمو بعد برميگردمو به سمت در حرکت ميکنم... در رو باز ميکنمو از اتاق خارج ميشم... دلم ميخواد با يکي حرف بزنم... ايکاش مامانم زنده بود... اگه زنده بود الان کمکم ميکرد... الان سرمو ميذاشتم رو شونه شو تا ميتونستم گريه ميکردم... الان دلم مامانمو ميخواد... آغوشش رو ميخواد... نوازشهاشو ميخواد... نصيحتهاشو ميخواد... ايکاش تا وقتي پيشم بود قدرشو بيشتر ميدونستم... ايکاش الان مامانم لود تا بهم ميگفت چيکار کنم.... با دلي گرفته از پله ها پايين ميرم.... به سمت مبل ته سالن ميرمو رو يه مبل يه نفر ميشينم... به مهمونا نگاه ميکنم و فکر ميکنم خوشبحالشون که حداقل الان ميتونند شاد باشن... چرا من تو چنين شبي بايد دلم بگيره و نتونم از اين جشني که به عمر آرزوم بود لذت ببرم... آخ که چقدر برام سنگينه امشب با همه ي سعيم اوني نشدم که ميخواستم... آهي ميکشم... هيچوقت در برابر هيچ چيز نشکسته بودم.... هميشه در بدترين شرايط خنده مهمون لبام بود... اما اين روزا اوني که براي همه مقدسه منو شکوند... آره عشقي که واسه ي منه شادي مياره اين روزا غم رو مهمون خونه ي دلم کرد ولي ...

  • رمان در آغوش مهرباني (قسمت دوم)

    فصل سوم یک ماه از اون روزا میگذره... حال خواهرم روز به روز بهتر میشه... اونشب یکسره به سمت تهران اومدیم و بعد از رسیدن اولین کاری که کردم خواهرم رو به بیمارستان رسوندم... دکتر بعد از معاینه گفت یه کوفتگی جزئی بیشتر نیست که اونم زود خوب میشه... خواهرم با اینکه دیگه مشکل خاصی نداره بعضی مواقع برای مشاوره پیشه خانم صولتی میره... مادر رزا هم بعضی مواقع از شهر برای رزا زنگ میزنه اوایل فکر میکردم ممکنه رزا ناراحت بشه ولی بعدها ازش شنیدم تو اون شرایط فقط سوسن و مادرش هواشو داشتن... بالاخره زندگیه خودشه و خودش باید تصمیم بگیره من به خودم اجازه نمیدم تو رابطه اش با خونوادش دخالت کنم... رزا دوباره کار تو شرکت رو از سر گرفته... ولی من فقط بعضی روزا میرم اونم اگه مجبور نباشم نمیرم...درس خواهرم دو سالی تموم شده... خواهرم لیسانس مدیریت صنایع داره ولی من مهندسی نرم افزار میخونم ...امسال درس منم تموم میشه یادش بخیر مامان چقدر حرص میخورد که روژان به کسی برمیخوره تو لای اون کتابو باز کنی ولی من همیشه با مسخره بازی حرف رو عوض میکنم... از اون چه هایی بودم که در کل سال شیطنت میکردم ولی شب امتحان پرفسور میشدم... شش واحد از درسام مونده که اونا رو معرفی به استاد برداشتم... سه واحد رو چند روز پیش امتحان دادم که استاد بهم داد 16 یکیش هم امروز دارم میرم امتحان بدم بدجور هم دیرم شده... با صدای رزا به خودم میام رزا: روژان باز که تو اینجوری لباس پوشیدی... آخه این چه وضعه لباس پوشیدنه؟ - مگه لباسم چیه؟ به این خوشگلی...نازی... باحالی... رزا: مانتوت خیلی کوتاهه... انتظامات دانشگاه بهت گیر میده... جالبش اینجاست که دیگه اونا هم از دستت خسته شدن... کارت دانشجوییت رو هم که ازت گرفتن... حالا خوبه دانشگاه آزاد....... میپرم وسط حرفشو میگم: اینقدر غر نزن رزایی... پژمرده میشی رزا: اصلا برو... اگه جلوتو نگرفتن اسممو عوض میکنم -آخ جون... واقعا اسمتو عوض میکنی؟ بالا پایین میپرمو میگم: بذار کاکتوس... بذار کاکتوس رزا: ساکت بچه... سرمو خوردی یه بوس محکم رو لپش میزنم که میگه: برو اونور خیس آبم کردی -این بوسه ها لیاقت میخواد... میدونی چند نفر آرزوی این بوسه ها رو دارن... آجی تو حالا باید به خودت افتخار کنی که چنین بوسه ای نصیبت شده رزا با اخم نگام میکنه و میگه: یه بار از من که بزرگترتم خجالت نکشی -نه آجی خیالت راحت مداد رنگی ندارم که بکشم رزا سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: مگه تو دیرت نشده؟ به ساعت نگاه میکنم... با داد میگم: آخ دیرم شد و همونطور که به سمت در میدوم میگم: خداحافظ رزایی منتظر جواب نمیمونم... سریع خودم رو به پارکینگ میرسونمو... سوار ماشین میشمو به سمت دانشگاه ...

  • رمان در آغوش مهربانی 21 (قسمت آخر)

    از يه طرف دوستش دارم... از يه طرف نميتونم به اين راحتي ازش بگذرم... در مورد شهناز يه جورايي قانع شدم بالاخره هر کسي دوست داره خودش همسر آيندشو انتخاب کنه و ماکان هم مثله همه ي آدما حق انتخاب داره... و مهمتر از همه ماکان از اول به همه گفته بود که شهناز رو دوست نداره هر چند اشتباه کرد که اون طور که بايد و شايد جلوي پدر و دائيش واينستاد و مقاومت نکرد ولي باز دليل نميشه که تا آخر عمر تاوان اين کارشو پس بده و به يه ازدواج اجباري تن بده... با حرفايي که از ماکان شنيدم بهش حق ميدم که شهناز رو انتخاب نکنه شايد اگه من هم جاي ماکان بودم و کسي ادعاي دوست داشتنم رو ميکرد و بعد بهم خيانت ميکرد ازش متنفر ميشدم بماند که ماکان از اول هم دل خوشي از شهناز نداشت... هر چند من هم امروز چنين چيزي رو تجربه کردم با ديدن ماکان و شهناز و اون بوسه ولي فرق من و ماکان تو اين بود که من ماکان رو دوست داشتمو با ديدن اون صحنه داغون شدم ولي ماکان شهناز رو دوست نداشت... بعضي موقع بخشيدن خيلي سخته... از اون آدما نيستم که يه بخشش زبوني بگم... يا از ته دل ميبخشمو سعي ميکنم ديگه به روي طرف نيارم يا کلا نميبخشمو بي تفاوت از کنارش رد ميشم... با صداي من از فکر بيرون ميام ماکان دوباره به جلد جدي خودش برميگرده و با تحکم ميگه: ميتوني بري... فقط زياد منتظرم نذار بعد از گفتن اين حرف دوباره پشتش رو به من ميکنه و از پنجره به بيرون نگاه ميکنه... نميدونم به چي فکر ميکنه ولي از يه چيز مطمئنم دل اونم امشب مثله دل من گرفته... بدون هيچ حرفي نگامو ازش ميگيرم... چند قدم عقب عقب ميرمو بعد برميگردمو به سمت در حرکت ميکنم... در رو باز ميکنمو از اتاق خارج ميشم... دلم ميخواد با يکي حرف بزنم... ايکاش مامانم زنده بود... اگه زنده بود الان کمکم ميکرد... الان سرمو ميذاشتم رو شونه شو تا ميتونستم گريه ميکردم... الان دلم مامانمو ميخواد... آغوشش رو ميخواد... نوازشهاشو ميخواد... نصيحتهاشو ميخواد... ايکاش تا وقتي پيشم بود قدرشو بيشتر ميدونستم... ايکاش الان مامانم لود تا بهم ميگفت چيکار کنم.... با دلي گرفته از پله ها پايين ميرم.... به سمت مبل ته سالن ميرمو رو يه مبل يه نفر ميشينم... به مهمونا نگاه ميکنم و فکر ميکنم خوشبحالشون که حداقل الان ميتونند شاد باشن... چرا من تو چنين شبي بايد دلم بگيره و نتونم از اين جشني که به عمر آرزوم بود لذت ببرم... آخ که چقدر برام سنگينه امشب با همه ي سعيم اوني نشدم که ميخواستم... آهي ميکشم... هيچوقت در برابر هيچ چيز نشکسته بودم.... هميشه در بدترين شرايط خنده مهمون لبام بود... اما اين روزا اوني که براي همه مقدسه منو شکوند... آره عشقي که واسه ي منه شادي مياره اين روزا غم رو مهمون خونه ي دلم کرد ولي ...

  • رمان در اغوش مهربانی (قسمت سوم)

    فصل سومچشمامو باز میکنم... به ساعت نگاهی میندازم.. با دیدن ساعت جیغی میکشم... ساعت یازده ست و من هنوز خوابم... قرار بود با رزا بریم درمانگاه... سریع مانتوم رو میپوشمو از اتاق خارج میشم... دارم به سمت سالن میرم که ماکانو میبینمماکان:کجا میری؟-خواب موندم... قرار بود با رزا بریم درمانگاهماکان: با ماهان رفت... گفت خسته ای بیدارت نکنیم-یعنی چی؟ماکان با بی حوصلگی میگه: یعنی همین... من باید برم بیرون کار دارم تو میخوای چیکار کنی؟-خوب میرم جلوی خونه پدری رزا منتظرش میشمماکان: احتیاجی نیستبا اخم میگم: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنماکان خشمگین نگام میکنه و با چند قدم بلند فاصله ی بین مون رو ازبین میبره و میگه: ببین دختر خانم بهتره که پا رو دم من نذاری که بدجور بد میبنی اگه تا حالا هم باهات کاری نداشتم فقط و فقط به خاطر ماهان بود...با یه پوزخند میگم:اونقدر دمت درازه که من هر جا پامو میذارم یه تیکه از دمت میره زیر پام... اینا که دیگه دست من نیستنمچ دستمو میگیره و محکم فشار میده از لای دندونای کلید شده میگه: خواهرت جز رعیته منه پس تو هم میشی جز رعیت من... یاد بگیر با من درست صحبت کنیسعی میکنم مچ دستمو از دستش در بیارم که یه پوزخند رو لبش میشینه و میگه: خودتو خسته نکن تا من نخوام از دست من خلاصی نداریبا عصبانیت نگاش میکنمو میگم: نه رزا نه من هیچکدوم از رعیت جنابعالی نیستیم من تو رو حتی سگ خونمون هم حساب ...هنوز حرفم تموم نشده که یه دستش میره بالا و رو صورت من فرود میاد... حس میکنم یه طرف صورتم بی حس شده... مچ دست چپم رو گرفته... دست آزادم رو بالا میبرم تا جواب سیلی رو بدم که با اون یکی دستش دستمو میگیره و با خونسردی میگه: کاری نکن که بعدا پشیمون بشی... من فقط و فقط بخاطر ماهان بهت چیزی نمیگم بهتره اینو از همین الان بدونی که اگه کاری نمیکنم دلیل بر این نیست که نمیتونم دلیلش اینه که دوست ندارم داداشم رو ناراحت کنم... بهتره حواستو جمع کنیهمینجور که تقلا میکنم تا دستامو از دستاش خارج کنم میگم: تو هیچی نیستی به جز یه عوضیه زورگو... حالم ازت بهم میخورههر دو تا دستامو ول میکنه و یه سیلی دیگه نثارم میکنه... چشماش از عصبانیت سرخ میشه... اینقدر تقلا کردم شالم رو زمین افتاده... هر دو تا مچمو با یه دست میگیره و با اون یکی دستش چنگ میزنه تو موهای بلندم و موهامو به شدت میکشهماکان: مثله اینکه خیلی دلت میخواد تنبیه بشیحس میکنم موهام داره از ریشه کنده میشه... هر چی تقلا میکنم فایده ای نداره----------------------------------------یه تف میندازم توی صورتش و میگم متنفرم از آدمایی که فقط زور و بازوشون رو به دیگران نشون میدناز عصبانیت منفجر میشه... مچ دستم و موهام رو ول میکنه... یه ...

  • رمان در آغوش مهربانی قسمت آخر

    از يه طرف دوستش دارم... از يه طرف نميتونم به اين راحتي ازش بگذرم... در مورد شهناز يه جورايي قانع شدم بالاخره هر کسي دوست داره خودش همسر آيندشو انتخاب کنه و ماکان هم مثله همه ي آدما حق انتخاب داره... و مهمتر از همه ماکان از اول به همه گفته بود که شهناز رو دوست نداره هر چند اشتباه کرد که اون طور که بايد و شايد جلوي پدر و دائيش واينستاد و مقاومت نکرد ولي باز دليل نميشه که تا آخر عمر تاوان اين کارشو پس بده و به يه ازدواج اجباري تن بده... با حرفايي که از ماکان شنيدم بهش حق ميدم که شهناز رو انتخاب نکنه شايد اگه من هم جاي ماکان بودم و کسي ادعاي دوست داشتنم رو ميکرد و بعد بهم خيانت ميکرد ازش متنفر ميشدم بماند که ماکان از اول هم دل خوشي از شهناز نداشت... هر چند من هم امروز چنين چيزي رو تجربه کردم با ديدن ماکان و شهناز و اون بوسه ولي فرق من و ماکان تو اين بود که من ماکان رو دوست داشتمو با ديدن اون صحنه داغون شدم ولي ماکان شهناز رو دوست نداشت... بعضي موقع بخشيدن خيلي سخته... از اون آدما نيستم که يه بخشش زبوني بگم... يا از ته دل ميبخشمو سعي ميکنم ديگه به روي طرف نيارم يا کلا نميبخشمو بي تفاوت از کنارش رد ميشم... با صداي من از فکر بيرون ميام ماکان دوباره به جلد جدي خودش برميگرده و با تحکم ميگه: ميتوني بري... فقط زياد منتظرم نذار بعد از گفتن اين حرف دوباره پشتش رو به من ميکنه و از پنجره به بيرون نگاه ميکنه... نميدونم به چي فکر ميکنه ولي از يه چيز مطمئنم دل اونم امشب مثله دل من گرفته... بدون هيچ حرفي نگامو ازش ميگيرم... چند قدم عقب عقب ميرمو بعد برميگردمو به سمت در حرکت ميکنم... در رو باز ميکنمو از اتاق خارج ميشم... دلم ميخواد با يکي حرف بزنم... ايکاش مامانم زنده بود... اگه زنده بود الان کمکم ميکرد... الان سرمو ميذاشتم رو شونه شو تا ميتونستم گريه ميکردم... الان دلم مامانمو ميخواد... آغوشش رو ميخواد... نوازشهاشو ميخواد... نصيحتهاشو ميخواد... ايکاش تا وقتي پيشم بود قدرشو بيشتر ميدونستم... ايکاش الان مامانم لود تا بهم ميگفت چيکار کنم.... با دلي گرفته از پله ها پايين ميرم.... به سمت مبل ته سالن ميرمو رو يه مبل يه نفر ميشينم... به مهمونا نگاه ميکنم و فکر ميکنم خوشبحالشون که حداقل الان ميتونند شاد باشن... چرا من تو چنين شبي بايد دلم بگيره و نتونم از اين جشني که به عمر آرزوم بود لذت ببرم... آخ که چقدر برام سنگينه امشب با همه ي سعيم اوني نشدم که ميخواستم... آهي ميکشم... هيچوقت در برابر هيچ چيز نشکسته بودم.... هميشه در بدترين شرايط خنده مهمون لبام بود... اما اين روزا اوني که براي همه مقدسه منو شکوند... آره عشقي که واسه ي منه شادي مياره اين روزا غم رو مهمون خونه ي دلم کرد ولي ...

  • رمان در آغوش مهربانی 2

    فصل سوم یک ماه از اون روزا میگذره... حال خواهرم روز به روز بهتر میشه... اونشب یکسره به سمت تهران اومدیم و بعد از رسیدن اولین کاری که کردم خواهرم رو به بیمارستان رسوندم... دکتر بعد از معاینه گفت یه کوفتگی جزئی بیشتر نیست که اونم زود خوب میشه... خواهرم با اینکه دیگه مشکل خاصی نداره بعضی مواقع برای مشاوره پیشه خانم صولتی میره... مادر رزا هم بعضی مواقع از شهر برای رزا زنگ میزنه اوایل فکر میکردم ممکنه رزا ناراحت بشه ولی بعدها ازش شنیدم تو اون شرایط فقط سوسن و مادرش هواشو داشتن... بالاخره زندگیه خودشه و خودش باید تصمیم بگیره من به خودم اجازه نمیدم تو رابطه اش با خونوادش دخالت کنم... رزا دوباره کار تو شرکت رو از سر گرفته... ولی من فقط بعضی روزا میرم اونم اگه مجبور نباشم نمیرم...درس خواهرم دو سالی تموم شده... خواهرم لیسانس مدیریت صنایع داره ولی من مهندسی نرم افزار میخونم ...امسال درس منم تموم میشه یادش بخیر مامان چقدر حرص میخورد که روژان به کسی برمیخوره تو لای اون کتابو باز کنی ولی من همیشه با مسخره بازی حرف رو عوض میکنم... از اون چه هایی بودم که در کل سال شیطنت میکردم ولی شب امتحان پرفسور میشدم... شش واحد از درسام مونده که اونا رو معرفی به استاد برداشتم... سه واحد رو چند روز پیش امتحان دادم که استاد بهم داد 16 یکیش هم امروز دارم میرم امتحان بدم بدجور هم دیرم شده... با صدای رزا به خودم میامرزا: روژان باز که تو اینجوری لباس پوشیدی... آخه این چه وضعه لباس پوشیدنه؟- مگه لباسم چیه؟ به این خوشگلی...نازی... باحالی...رزا: مانتوت خیلی کوتاهه... انتظامات دانشگاه بهت گیر میده... جالبش اینجاست که دیگه اونا هم از دستت خسته شدن... کارت دانشجوییت رو هم که ازت گرفتن... حالا خوبه دانشگاه آزاد.......میپرم وسط حرفشو میگم: اینقدر غر نزن رزایی... پژمرده میشیرزا: اصلا برو... اگه جلوتو نگرفتن اسممو عوض میکنم-آخ جون... واقعا اسمتو عوض میکنی؟بالا پایین میپرمو میگم: بذار کاکتوس... بذار کاکتوسرزا: ساکت بچه... سرمو خوردییه بوس محکم رو لپش میزنم که میگه: برو اونور خیس آبم کردی-این بوسه ها لیاقت میخواد... میدونی چند نفر آرزوی این بوسه ها رو دارن... آجی تو حالا باید به خودت افتخار کنی که چنین بوسه ای نصیبت شدهرزا با اخم نگام میکنه و میگه: یه بار از من که بزرگترتم خجالت نکشی-نه آجی خیالت راحت مداد رنگی ندارم که بکشمرزا سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: مگه تو دیرت نشده؟به ساعت نگاه میکنم... با داد میگم: آخ دیرم شدو همونطور که به سمت در میدوم میگم: خداحافظ رزاییمنتظر جواب نمیمونم... سریع خودم رو به پارکینگ میرسونمو... سوار ماشین میشمو به سمت دانشگاه راه میفتم...پشت چراغ قرمز ...

  • رمان در آغوش مهربانی 1

    عصبي ام... واقعا عصبي ام... مگه ممکنه... خدايا مگه ميشه... دلم ميخواد سرمو بکوبم به ديوار... چطور دختره راضي شده... نکنه تا حالا عقدش هم کرده باشن... چرا خبرم نکرده.. داره اشکم در مياد... دلم ميخواد الان رزا کنارم بود و تا ميتونستم سرش داد ميزدم... همينجور که دارم با سرعت ماشينو ميرونم برميگردم به چند ماه پيش... چه زندگي شادي داشتيم چقدر خوشبخت بوديم... ايکاش پدر و مادرم به اون مسافرت لعنتي نميرفتند... همه ماجرا از سه ماه پيش شروع ميشه که پدر و مادرم تصميم ميگيرن دو تايي با هم برن شمال تا آب و هوايي عوض کنند... اما موقع برگشت بخاطر لغزندگي جاده پدرم کنترلشو از دست ميده و ماشين به ته دره سقوط ميکنه و منفجر ميشه... هيچي ازشون باقي نميمونه... چقدر داغون بودم... اما رزا از منم داغونتر بود... رزا، تنها خواهر من، تنها دوست من، تنها مونس من از منم داغونتر بود... من مامان و بابا رو خيلي دوست داشتم ولي رزا ديوونه مامان و بابا بود... اون خيلي به مامان و بابا وابسته بود... با اينکه خودم نياز به يک تکيه گاه داشتم با اينکه از رزا 2 سال کوچيکتر بودم ولي تو اون لحظه ها همه ي سعيمو ميکردم که خونسرد باشم... يه پام تو بيمارستان بود يه پام تو پزشک قانوني... خواهرم همين که موضوع رو شنيد حالش بد شد...سعي کردم مثله هميشه مقاوم باشم... سعي کردم براي خواهرم تکيه گاه باشم... من و رزا تو اين دنيا هيچ قوم و خويشي نداريم فقط يه عمو داريم که اونم آلمانه... با زن و بچش زندگي ميکنه... سالي يه بار مياد ايران، که اونم برايه ديدن ما نيست براي تفريحه و خوشيه خودشه... وقتي خبر مرگ پدر و مادرمون رو به عمو دادم فقط يه خورده منو رو دلداري داد و کار زياد رو بهونه کردو يه سر ايران نيومد...همه کارهاي تشيع جنازه رو منو و عمو کيوان که دوست صميميه بابام بود انجام داديم... عمو کيوان نه تنها دوست صميمي بابا بلکه وکيل خونوادگيمون هم بود... هميشه عمو صداش ميزنم... از عموي واقعيم هم بيشتر دوستش دارم... تو اون شرايط سخت که خواهرم غمگين و افسرده بود يکي بايد به خودش ميومد... تصميم گرفتم برم پيش يه روانشناس... وقتي همه موضوع رو بهش گفتم بهم دلداري دادو گفت يه بار خواهرتو بيار پيشم تا باهاش صحبت کنم... نميخواستم خواهرم افسرده بمونه بايد همه سعيمو ميکردم که تنها يادگار پدر و مادرمو حفظ کنم... خودم رفتم شرکتو همه کارا رو سر و سامون دادم... خيلي سخت بود خيلي... ولي ميدونستم بايد ادامه بدم... به پيشنهاد خانم صولتي که همون خانم روانشناس بود خونمون رو فروختم و يه آپارتمان نقلي خريدم تا روحيه رزا عوض بشه... هر چند خيلي سخت بود گذشتن از همه ي اون خاطره ها ولي نميخواستم تو خونه اي باشم که جاي جاي اون منو ياد پدر و ...