رمان رئیس هتل

  • رمان کارد و پنیر((1))

    من نمی دونم چرا این ماشین باید جون بکنه تا دو زار راه بره ! اعصاب واسه آدم نمی ذاره تو این گرمای 40 درجه ، کولرم که نداره اَهالان هلاک میشم ! پنجره رو کشیدم پایین حداقل یکم هوا عوض بشه !سرعتُ بردم بالاتر تا چراغ قرمز نشده ردش کنم که از شانسم زد و قرمز شد ، منم طبق معمول در جا ترمز کردمجوری که از صداش حتی پلیس سر 4 راه هم با تعجب برگشت و نگاه کرد ، آرنجم رو گذاشتم لبه پنجره و صورتم رو زدم به دستم_ عینکتُ بر میداری چشممون به جمالت روشن بشه خانوم جنون سرعت !؟سرم رو چرخوندم سمت چپ ، یه ماشین مدل بالا مشکی دقیقا کنارم بوددو تا پسر که به نظر می رسید از من کم سن و سال تر باشند هم با ذوق داشتند نگاهم می کردندزیر چشمی به تایمر چراغ نگاه کردم 20 ثانیه !لبخند شیطونی زدم و گفتم :_ اگه تا چراغ قرمز بعدی بهم رسیدی چشمتم به جمالم روشن میشه !با آرامش دستمو تکون دادم و با 0 شدن تایمر پامو تا ته روی گاز فشار دادم ، من عاشق مسابقه بودم حیف که مامان نمی گذاشت برم رالی !خوب چی از این بهتر که حداقل با این ماشین داغون حال پسر مایه دارا رو بگیرم ؟تفریح سالم که میگن همینه … چشمم از توی آینه بهشون بودسرعتشون خوب بود اما مهارتی توی حرکات مارپیچ و لایی کشی نداشتند .دنده رو عوض کردم و خندیدم ، حیف که ضبط دادم تعمیرات جانبی وگرنه با موسیقی خیلی بیشتر خوش می گذره !پسره خودشُ رسوند کنارم ، شیشه رو داد پایین و با داد گفت :_ لگنتُ عشقه !بی توجه بازم گاز دادم ، دستی به فرمون کشیدم و گفتم :_عشقم ناراحت نشی ها ! لگن صورت قراضه خودشه … تو از سانتافه هم واسه من بالا تریاین راه هر روزم بود می دونستم تا چراغ بعدی چقدر مونده ، سرعتم رو کم کردم تا بهم برسه …دوست داشتم راننده رو ببینم نه کنار دستیه فضولش رو که مثل غاز سرش رو هوا بود ،تا رسیدند کنارم سریع با یه نگاه اجمالی فهمیدم اونی که پشت فرمونه نا وارده چون دو دستی پهن شده بود جلو ! لبخند زدم و بلند گفتم :_نامردی واسه دوستات تعریف نکنی !!در کسری از ثانیه پامو گذاشتم روی گاز و بدون راهنما پیچیدم تو فرعی سمت راست …می تونستم بفهمم چه حالی دارن ! اما حقشون بود حالا دو ساعت بمونند تو ترافیک و پشت چراغ قرمز تا دیگه با یه خانوم محترم مسابقه نگذارند !عینک رو انداختم رو صندلی کناری و گوشیم رو برداشتم ، شماره کیمیا رو گرفتم و زدم روی آیفون_الو سلام_سلام کیمیا جونم خوبی ؟_فدات شم ، چقدر دلم برات تنگ شده بود تو خوبی ؟_ما که دیروز 1 ساعت حرف زدیم انقدر دل نازک باشی نمی تونی دووم بیاری ها!_ قربون دل سنگیت بشم که انقدر با من فرق داره_خوب بسه لوس می شم انقدر تحویلم می گیری ، همه چی خوبه ؟_ آره خدا رو شکر ، ترانه هم اینجاست سلام می رسونه_ ...



  • رمان کاردوپنیر-2-

    به جایی که اشاره کرد نگاه کردم ، یه 206 صندوق دار آلبالوییبا ذوق گفتم :_خیلی قشنگه_ وسایلت رو از تو سانتافه ات بردار و سوییچش رو بده به کوروشکوروشی که می گفت یه پسر حدودا 30 ساله ورزشکار بود ... گمونم صاحب اونجا بود ، دقیقا متوجه نشدم منظورش رو_ببخشید چرا ؟_پرایدت رو با این عوض می کنیمبا تعجب نگاهش کردم_شوخی می کنید ؟_اصلا !بدون اینکه از هیچ کدومشون خجالت بکشم گفتم :_ولی من هیچ پولی ندارم برای اینکه ماشینم رو عوض کنم_کسی حرفی از پول زد ؟_بله ، من زدم !_خوب پرایدت رو به عنوان پیش پرداخت میدی ، بقیه اش هم از حقوقت کسر میشهبا خوشحالی گفتم :_مگه شما منو استخدام کردین ؟_در صورتی که ماشینت عوض بشه بله ، از دست فرمونت خوشم اومدموندم سر دو راهی ، خیلی ضایع بود اگر می گفتم اول باید از مامانم و کیمیا اجازه بگیرم ! مردد بودمماشینه بدجور چشممُ گرفته بود .._مگه حقوقی که شما به من می خواهید بدید چقدره که بتونم باهاش پول یه ماشین رو بدم ؟اصلا نمیشه که انقدر زود بهم اعتماد کنید !_حقوقت انقدری هست که از پسش بر بیایی ، ببین من اصلا وقت اضافه ندارم برای توضیح دادن ، سریع تصمیمت رو بگیردست خودم نبود باورم نمی شد رئیس اون هتل انقدر راحت منو استخدام کنه و اینهمه باهام راه بیاد ، اگر کلکی تو کارش بود چی !؟می خواستم بگم نمی تونم قبول کنم اما به جاش گفتم :_پس آموزشگاه چی میشه ؟ من مربیم !_ معذرت می خوام خانوم زند ، ولی نمی تونم اجازه بدم با یه تابلوی دو متری روی ماشین بیای جلوی هتل من مسافر بزنی !راست می گفت چقدرم خنگم اصلا حواسم نبود ! لبمو گاز گرفتم_با آموزشگاه هم تسویه کن .دلم رو زدم به دریا و به حرفش گوش کردم ، کل وسایلی رو که تو ماشین داشتم ریختم توی کیفم و وقتی مطمئن شدم دیگه خبری نیست سوییچ رو دادم به کوروشمثل بدبختهایی که بچشون رو ازشون می گیرند به پرایدم زل زده بودم ...با بغض گفتم :_ضبطش هنوز تعمیرگاههافراشته زد زیر خنده_مگه این ضبطم داره !؟حرصم گرفت ، پامو کوبیدم زمین و جوابش رو دادم_معلومه که داره ! تازه فلشم می خورهایندفعه کوروشم نتونست جلوی خنده اش رو بگیره !باورم نمی شد پشت یه ماشین صفر نشسته بودم ! صبح که می اومدم نمی دونستم چی در انتظارمه انگار ایندفعه بخت باهام یار بوده_چرا انقدر یواش میری ؟با تعجب به کیلومتر نگاه کردم_ 90 تا که آروم نیست !_فکر کنم تا نیم ساعت پیش کمتر از 120 نمی رفتی-اون موقع ماشینم صفر نبود_خوشم میاد کتمان نمی کنی_چی رو ؟_هیچی ، از فردا صبح می تونی بیای سرکار ... قبلش میری پیش خانوم دلاور تا قرادادت رو تنظیم کنه_ممنونم آقای افراشته مطمئن باشید پشیمون نمی شوید_امیدوارم_ببخشید من باید دقیقا چیکار کنم ؟_در واقع راننده سرویس ...

  • رمان طوفان ديگر 6

    آرامیس وقتی شنیدم اونا از طرف نریمان اومده بودن تازه متوجه قضیه شدم.. پس به همین دلیل بود که مردی که قصد کشتن منو داشت اسمم و میدونست.. روی عرشه کشتی ایستاده بودم و به بی کرانی دریا نگاه میکردم.. فکرم بدجور درگیر بود.. درگیر شخصیت مبهم و گیج کننده ماکان.. اول با یه حرف من عصبانی شد و بعد حتی حاضر میشه بپره داخل آب تا منو نجات بده.. واقعا نمیشه به شخصیتش پی برد.. یه نفس عمیق کشیدم .. انگار واقعا شب یلدا طولانی شده بود و قصد تمومی نداشت.. چقدر اتفاق امشب افتاد.. پتو رو محکمتر به خودم پیچیدم.. صدای امیرپارسا از پشت سرم بلند شد: -: آرامیس.. به عقب برگشتم .. من و که دید یه لبخند دلگرم کننده زد.. -: بهتری؟ سرگیجه نداری.. -: نه .. بهترم -: هوا سرده نمیخوای بیای داخل؟ -: چرا .. الان میام.. به طرف اتاق کشتی راه افتادیم.. همینکه داخل اتاق شدم دیدم پریسان جلوی آینه وایساده.. امیرپارسا گفت: -: آرامیس من میرم بیرون .. لباساتو عوض کن سرما نخوری.. لبخندی بهش زدم و ازش تشکر کردم و اونم رفت بیرون.. چقدر ممنونش بودم.. مطمئن بودم هیچکس نمیتونه به خوبی اون برادرم باشه.. لباسام و که عوض کردم دیدم پریسان هنوز جلوی آینه وایستاده و با بینیش ور میره.. نزدیکش رفتم و با تک خنده گفتم: -: پری چیکار میکنی؟ چرا با دماغت ور میری؟ دستی به بینیش کشید و از آینه فاصله گرفت.. روی تخت نشست و گفت: -: هیچی بابا داشتم میومدم تو اتاق خواستم از سالن رد بشم این یاشار برگشت دماغم خورد تو سینه اش.. ریز ریز خندیدم که بالش روی تخت و برداشت و به طرفم انداخت.. رو هوا گرفتمش و به طرف خودش انداختم که صدای جیغ جیغوش بلند شد: -: زهر مار به چی میخندی؟ -: هیچی به دماغ تو و سینه یاشار میخندم.. -: چی؟ از رو تخت بلند شد و به طرفم خیز برداشت.. به سمت در فرار کردم که داد زد: -: خیلی منحرفی.. -: برو بابا .. تو جلو چشمت و نمیبینی .. به من چه... -: دعا میکنم یه شوهر گند اخلاق گیرت بیاد آدمت کنه.. صدای امیرپارسا از پشت سرم بلند شد: -: پریسان چقدر جیغ و ویغ میکنی.. از کنارم رد شد و داخل اتاق شد.. بالشی که روی زمین افتاده بود رو برداشت و روی تخت گذاشت.. روی تخت دراز کشید و گفت: -: شما دو تا باز به جون هم افتادین؟ روی کاناپه نشستم و یه پامو روی اون یکی انداختم و شروع به تعریف کردم: -: میدونی قضیه چیه؟ ظاهرا پریسان خانوم قصد داشتن بیان داخل اتاق که یهو آقا یاشار برمیگرده و ... پریسان به طرفم پرید و دستش رو جلوی دهنم گذاشت و مانع حرف زدنم شد.. امیرپارسا که اسم یاشار رو شنیده بود بلند شد و روی تخت نشست.. -: چی گفتی؟.. یاشار چی؟ پریسان بذار حرف بزنه.. پریسان لبخند مصنوعی زد و گفت: -: هیچی داداش یه اتفاق ساده بود.. همین -: پری دستتو بردار بذار آرامیس ...

  • دانلود رمان شبهای گراند هتل برای موبایل

    نام کتاب : شبهای گراند هتل نویسنده : مهناز سید جواد جواهری خلاصه داستان : داستان این کتاب در زمان های قدیم اتفاق می افتد ، پریوش زن خواننده ای است که در آستانه ی پیری زندگینامه خود را برای تهیه فیلمی به رشته ی تحریر در می آورد. او در دوران کودکی مادر خود را از دست داده و با پدر عیاش و مستبد خود و نامادری اش زندگی می کند. به اجبار پدر تن به ازدواجی اجباری می دهد و .. قالب کتاب : Jar پسورد : www.98ia.com

  • عشق و غرور 4

    مادر غزاله مجبور شد که حرف او را قبول کند . سپس از او تشکر کرد و بعد از خداحافظی به طرف خانه حرکت کرد . در راهرو در این وقت فکری به مغزش رسید و برگشت . ـ آقای محمدی اگر حال غزاله خوب است پس چرا باید شب اینجا بمانیم . نه من نمی توانم به خانه بروم همین جا می مانم . بهنام که می دید نمی تواند او را قانع کند تسلیم شد و خودش به هتل برگشت . آن قدر خسته بود که حد و حساب نداشت صبح تا ظهر که پیش فرید بود و حالا هم که نوبت غزاله بود خودش را خسته روی کاناپه انداخت و چهره شراره در برابرش نمایان شد شادابی چهره اش مثل سابق نبود کمی تکیده شده بود و چند خط دور چشمانش او را جا افتاده نشان می داد او با خود زمزمه کرد : چرا این قدر تغییر کردی ؟ مگر نه اینکه با فرد دلخواهت ازدواج کردی پس چرا این قدر شکسته شدی ؟ وای چقدر احمق بودم که در طی این سال ها فکر می کردم که می توانم مهر او را از دلم بیرون کنم . نه شراره تو هنوز هم برایم عزیزی حالا که بعد از سال ها تو را دیدم نه تنها فراموشت نکردم بلکه علاقه ام به تو بیشتر شد . افسوس که نمی توانم پیش تو اقرار کنم که من هنوز هم پایبند عشق تو هستم و نتوانستم مهر دختر دیگری را در قلبم جای دهم . چون تو نسبت به من بی وفا شدی و به عشقم پشت کردی . بعد از جا برخاست و به رستوران هتل رفت و بعد از خوردن ناهار پیش فرید رفت . رئیس بخش با دیدن او اظهار خشنودی کرد و گفت : حال بیمار شما رو به بهبودی است . بهنام وارد اتاق شد . ـ سلام فرید می بینم که حالت نسبت به صبح خیلی بهتر شده . ـ سلام بهنام حالم آن طور که تو می گویی خوب نیست . در این دنیای بزرگ یک دلخوشی داشتم که آن را هم از دست دادم . چطور می توانم خوب باشم . بهنام سرش را با افسوس تکان داد . ـ پسر تو خیلی نا امید شدی دستی دستی داری زندگی خودت و غزاله را نابود می کنی به آینده امیدوار باش . ـ از تو سؤالی می کنم . دلم می خواهد که رک جواب بدهی آیا به راستی تو نیز عاشق شدی یا اینکه صحبت هایی که صبح کردی یک داستان بود . برای اینکه سرم را گرم کنی . ـ این چه سؤالی است که می کنی ؟ فکر می کنم این موضوع برای تو روشن شده باشد که انسان بدون عشق نمی تواند ادامه حیات داشته باشد . فرید پوزخندی زد : همه این حرف ها دروغ است هیچ کس همانند من مورد جفای یار قرار نگرفته است . ـ ببین فرید هیچ کس به تو ستم نکرده اگر مسئله جور و جفا باشد من مورد آن قرار گرفتم نه تو . ـ این ظلم نیست که باید به خاطر دوست داشتن یک دختر متحمل این همه زجر و رنج شوی ؟ تو صبح گفتی که اگر صبر داشتم به این حال و روز نمی افتادم چقدر باید صبر می کرده دوازده سال کم بود . تو چه می دانی که من در طی این سال ها چقدر رنج کشیدم . بزرگترین آرزوی ...