رمان رقابت عشق

  • رمان رقابت عشق9(قسمت آخر)

    رازش جدا شدم و گفتم :من : دوستت دارمسرشو فرو کرد تو گودی گردنم و چند تا نفس عمیق کشید ..من : پو..پویان نگام کرد چشماش خمار بود ..پویان : جانم ؟!..من : فراموشش کن عشقم .. باشه ؟ریز لبامو بوسید و کفت :پویان : چشم خانمی ..جشمآروم خندیدم و گفتم :من : بهت گفتم دوستت دارم ؟!..هلم داد طرف مبل .. نشستم روی مبل ..پویان : چی تو سرته آیلار ؟من : هیچی ..زد روی قفسه ی سینه ام دراز شدم روی مبل ..کمرم دردش خیلی بهتر شده بودمعلومه با اون همه مسکن بایدم خوب شه ..پویان : نگفتیامن : نوچ .. ایندفعه تو بگو ..صورتشو بهم نزدیک کرد و گفت :پویان : عاشقتمو سریع و بدون لحظه ای مکث لباشو گذاشت روی گردنم ..نفسای داغش به پوستم میخورد و آتیشم میزد..نمیدونم چرا ولی یه دفعه کمرم تیر کشیدکش دار گفتم :من : آآآآآآآآآآخخخخخخپویان سرشو آورد بالا و نگام کرد .. چشاش خمار خماربود ..با نگرانی گفت :پویان : چت شد ؟ خوبی ؟ من با درد گفتم :من : کمرم تیر میکشه .. آآآآآیپویان : گفتم از جات بلند نشو ..ایستاد و ی دستشو گذاشت زیز زانوم و اون یکی رو هم دور شونه ام و بردم سمت اتاقآروم گذاشتم رو تخت و از اتاق رفت بیرون .بعد از چند دقیقه با داروهام برگشت تو اتاقیکی از قرصا اینقدر قوی بود که تا خوردمش سه دقیقه بعدش خواب بودمصدای عمه رو از بیرون میشنیدم که داشت با پویان راجع به جشن دیروز حرف میزد .. بغض کردم.. خدایا چی میشد منم میرفتم ؟!..کمرم دیگه دردی نداشت ..قرصا کارِ خودشونو کرده بودن .. آروم نشستم روی تخت..نه دیگه کمرم تیر نمیکشید .. به ساعت نگاه کردم.. ساعت ده بود..امروزم مدرسه پرید .. آروم از تخت اومدم پایین و رفتم از اتاق بیرون.. عمه با دیدنم با لبخند خوشگلش که همیشه توی صورتش بود اومد سمتم .. بغلم کرد و بوسیدم ..عمه : بهتر شدی عزیزم ؟!..لبخندی زدم و گفتم :-بله ..خوبم .. دردم از بین رفته ..عمه : خب خداروشکر ..با ناراحتی آشکارایی گفتم :-دیشب خوب بود ؟!..عمه : آره عزیزم ..جات خالی..پویان اومد سمتم..دستمو گرفت و گفت :پویان : مطمئنا گرسنه ای .. بریم تو آشپزخونه یه چیزی بخوریم باهم ..بردم توی آشپزخونه ..نشستم روی یکی از صندلیا و گفتم :-پونه کجاست ؟!..پویان : مونده خونه ی آرشام اینا.. قراره عصری بریم دنبالش.. -آهان..منم میام .میبریم ؟ً!..دوتا لیوان شیر کاکائوی سرد گذاشت روی میز و گفت :پویان : به روی جفت چشمام ..تو نیای اصلا من نمیــــرم ..خودشم نشست و مشغول خوردن شد ..پویا : بــــــــــه .. جمعتون جمع و گلتون کم ..-ســـــلام.پویا : بهتری آیلی ؟ً!..-آره ممنونم ..نشست جفت پویان و گفت :پویا : عصر تو میری دنبال پونه ؟!.. یا خودِ ارشام میارتش ؟!..-نه .. خودم و آیلار میریم ..دستاشو گرفت رو به اسمون و گفت :پویا : خدایا .. من دارم در فراغ یارم میسوزم ...



  • رمان رقابت عشق1

    دیگه جونی تو بدنم نمونده بود . از بس گریه کرده بودم تمام آب بدنم دفع شده بود . نگاهی به لباسهای آبی که تنم بود انداختم . کار عمه بود . چگونه تونستم به خودم اجازه بدم این لباسهارا بپوشم ؟ ؟ فقط چهل روز گذشت .من بهترین کسانمو را از دست داده بودم . چگونه میتونستم پدرم را فراموش کنم ؟ چگونه توانستم اجازه بدهم مامانمو را زیر خاک بگذارن و رهایش کنند ؟ با این فکر گریه ام شدید تر شد . با یک حرکت از جایم بلند شدم و خودم را روی تختم پرت کردم . این چهل روز نهار و شامم گریه بود . همدم تنهایی ام گریه بود . فقط گریه میدانست که در این مدت چه بر من گذشته . -: آیلار مواظب باش نیفتی دختر .همانطور که میدوید فریاد زد : باشه باشه حواسم هست . هووووووهوووووبابا ؟ بیا پیشم .همانطور که میدوید پدر و مادرش را صدا میزد . اما کسی نبود که دنباش بدود . ایستاد و به عقب برگشت کسی را آنجا ندید . چند بار صدایشان زد اما بازهم جوابی نشنید . سرش را به اطراف چرخاند .آری پدر و مادرش آنجا هستند : با سرعت به طرفشان دوید و با گریه از آنها خواست از پیشش نرود اما هر چه به آنها نزدیک تر میشد آندو دور تر میشدند .آیلار دیگر کسی را آنجا ندید . زانوانش خم شد و بر روی زمین افتاد. سرش را بالا گرفت و فریاد زد : مـــــــــــــامـــــــــ ــــان . بــــــــــــــابــــــــ ــــــایکهو چشمانم باز شد روی تختم افتاده بودم . اشکهایم با سرعت بیشتری بیرون ریختند . سریع از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و داد زدم : مامان کو ؟ بابا ؟به 10 ثانیه نکشید که عمه ام جلویم سبز شد و گفت : آروم باش عزیزم آروم باش . برو تو اتاقت استراحت کن . حالت خوب نیست .دستانم را از دستان عمه ام در آوردم و فریاد زدم : خیلیم حالم خوبه . چرا فکر میکنید من مریضم ؟ من هر شب بابامو میبینم . به خدا همیشه مامانمو میبینم . اونا زنده ان .دوباره دستای عمه را به دور خودم احساس کردم که سعی داشت منو را به داخل اتاقم ببرد .چرا کسی حرفمو را باور نمیکرد ؟ چرا کسی باور نمیکرد که من هر شب مادر و پدرم رو میبینم ؟؟؟عمم به زور منو به اتاقم برد داشتم با خودم حرف میزدم سخته ..بخدا سخته ..سخته که بیای خونه صدایی مامان باباتو نشنوی سخته که به جای اینکه خودشونو ببینی .خوابشونوببینی ..خدا چرا من زندم ..نمیتونم به خدا نمیتونم به پیر به پیغمبر نمیتونم ..نمیتونم ضعیف شدم ..آخه خدا چرا من ..چرا منو نبردی ..خدا چی میشود الان بابام میومد میگفت : دختره بابا چطوره ؟ مامانم دست میکشد به سرم میگفت : باعث افتخارمه ..قدر ندونستم ..خدا منو بکش ..بکش که شکرت نکردم ...خر بودم ..خریت کرم ..عمم داشت گریه میکرد ..مهم نبود ..منم دیگه زنده نبودم روحم مرده بود ..خدااااا خدا ...

  • رمان عشق یوسف3

    اینرا گفت و سریع به اتاقش رفت .همینکه داخل شد به خودش گفت "محاله بیاد"اما برایش مهم نبود که ایدا بیاید یا نه .مثل یاسین دختر ندیده و خوره نبود و ان موقع ایدا اصلا برایش جدی نبود.مهمانی تا پاسی از شب ادامه یافت و عاقبت یوسف مجبور شد به خاطر سخنرانی پدرش از اتاقش خارج شود .سعی می کرد دنبال ایدا نگردد می خواست خودش را حسابی برایش بگیرد. پدرش بعد از شام مفصلی که به مهمانانش داد،یک سخنرانی کسالت بار و طولانی کردو عاقبت بعد از بیست و پنج دقیقه دست از پرچانگی برداشت .بعد از رفتن مهمانها کلی به جان یوسف غر زد...فواد_ من دارم حرف می زنم هی نگام می یفته به اقا یوسف می بینم دهنشو سه متر باز کرده خمیازه می کشه ... خجالت نمی کشی تو ؟ اومده تو جمع هی می چرخه سلام و علیک می کنه ،ادم روش نمیشه به یکی بگه چه کاره س چقدر درس خونده و سوادش چیه ؟!یوسف عصبی و اشفته داد زد: پدر ِ من ولم کن فردا می ذارم از خونه ت میرم که باعث شرمساریت نباشم! فواد دست بردو کراواتش را شل کرد .خواست حرفی بزند که مهستی گفت: وای ترو خدا بس کنید. نصفه شبی وقت دعواست؟ فواد جان شما فردا اول وقت باید بری دانشگاه ... وایسادی با یوسف یکه به دو می کنی !همین حرف کافی بود تا فواد ارام بگیرد .از منسوب شدن به ریاست دانشگاه خیلی کیفور بود.یوسف چرخی زد و با اخمی غلیظ به یاسین نگاهی کرد.یاسین معنای نگاهش را دریافت و با خنده ای مصنوعی گفت: جونم داداشی ،کاری داری؟یوسف مشتش را بالا اورد و گفت: یه روز این میشینه رو اون دماغ خوشگلت ... حالا بینی اون روز کی باشه !صدای هشدار دهنده ی مادرش بلند شد: آقا یوسف !!!!************************************************صدای زنگ موبایل یوسف را از جا پراند .چشمانش را مالید و نگاهی به دوروبرش انداخت .خودش را توی ویلا دید و خمیازه ای کوتاه کشید و با دیدن نام "عشق یوسف" ،گوشی را برداشت .-سلام عشقم !صدای پرنشاط ایدا ،خواب را کامل از سرش پراند و همان طور که پی ساعت می گشت پرسید: ساعت چنده ؟-اولا جواب سلام من کو؟-سلام جیگر ،کجایی ایدا؟-دوباره سلام عزیزم ... معلومه تازه از خواب پا شدیا!یوسف گردنش را چپ و راست کرد .دوروبرش پر از پوست تخمه و ته سیگار بود .-کجایی ایدا ؟ ...ساعت چنده ؟-سااااعت ... 10.5 منم دارم می رم بیمارستان !یوسف برخاست پشت پنجره رفت و به منظره ی دلگیر بارانی چشم دوخت .-کجا بودی که می ری بیمارستان !-صبح رفتم دانشگاه ،کلاسم کنسل شد ،اومدم خونه ،حالام تازه رسیدم زایشگاه !یوسف تلخ شد: ایشالا بعدشم به حول و قوه ی الهی می ری واسه جام جهانی دیگه ! چه خبره بابا ... پس کی میای پیش من؟-یوسف جان ،عزیزم بد نشو دیگه ... دارم می رم اتاق زایمان ... باید یه بچه رو بگیرم ،رزیدنت ام مثل جغد بالای سرمه ...

  • عشق غرورغیرت3

    پسره ی عنتر من و مسخره میکنی حیف الان نمیشه وگرنه با همین دستا دونده دونه موهای خوشگلت و میکندم که تا آخر عمرت تو خونه بمونی و بترشی عوضی سرم و برگردوندم بار دیگه از خانوم تاجیک خدافظی کردم و به سمت خونه رفتم . 1 هفته از اون ماجرا گذشت ماجرایی که من ثانیه ثانیش و تو دفتر خاطراتم ثبت کردم . برام جالب بود هر وقت بیرون میرتم نگام تو خیابونا به دنبال ، به قول هستی ماشین خارجی خاکستری بود . ولی عجیب که ندیدم . قرار بود فردا تو سایت سازمان سنجش جواب نهایی کنکور و بزنن خیلی استرس داشتم من عمران دوست داشتم از بچگی عاشق این رشته بودم . صبح با صدای بابام از  خواب پریدم -بابایی پاشو جوابا رو زدن با هول از تخت پریدم که پام به گوشه ی تخت خورد و از درد نفسم بند اومد ولی با این حال با دو به سمت لب تابم یورش بردم یریع وارد سایت شدم و یوزر و پس وردم و وارد کردم  به خاطر شلوغی خطا نیم ساعتی معطل شدم تا بالاخره دیدم جیغی از خوشحالی زدم که بابام گوشاش و گرفت -قبول شدم ، قبول شدمممممممممممم عمرااااااااااااااااااااااااااااااااان وای خداجون نوکرتممممممممممم عاشقتمممممممممممم همونی که میخواستم بابامم فوق عمران بود و شرکت بزرگ پل سازی و  جاده سازی داشت و پروژه های بزرگی هم دستش بود.  دوباره جیغ جیغ کردم قرار بود به افتخار قبولیم امشب شام بریم بیرون خیلی خوشحال بودم انقدر که فقط منتظر وارد شدن به دانشگاه بودم . همه اعضای خونه از خوشحالی من خوشحال بودن 2 ماه دیگم به سرعت گذشت نمیگم چجوری گذشت ولی الان من روی صندلی دانشگاه نشسته بودم وبه حرفای دکتر خیری که از اساتید قابل احترام من بود گوش میکردم . با صدای خسته نباشید استاد نگاهم و ازش گرفتم مشغول جمع کردم لوازمم شدم -میگم آیناز تو دلت واسه بچه ها تنگ نشده؟ چرا خیلی هم تنگ شده بود هستی معماری قبول شده بود و تران هم مهندسی پزشکی ولی یاسی و من عمران درسته که توی یک دانشگاه بودیم ولی وقتی اونا کلاس داشتن ما نداشتیم واسه همین چند هفته ای بود همو ندیده بودیم. -چرا منم خیلی دلم واسشون تنگ شده امشب هماهنگ کنیم بریم گاجره شام بیرون -عالیه منم پوسیدم تو خونه باهم از کلاس خارج شدیم چند تا از بچه های ترم بالایی اون ور سالن ایستاده بودن ، یکیشون رضا کریمی بود سال سومی بود قد بلند لاغر چشای درشت عسلی بینی عملی ، صورت سفید و میشه گفت خوشگل بعدی آراد محمدی بود اونم سال سومی بود و میشه گفت از نظر تیپ و هیکل بقیه رو تو جیبش میذاشت بسیار خوش هیکل و خوش تیپ بود قیافه رضا بهتر بود ولی تیپ این عالی بود. بعدی نوید وثوق بود پسری قد بلند چهارشونه،  مژه های پرش به چشاش جذابیت خاصی داده بود ، لباسای مارکش از ...

  • رمان عشق به چه قیمت3

    همه خوشحال بلند شدن و هر دومون رو بوسیدن وقتی داشتم پگاهو بوس میکردم دم گوشش گفتم:برو تو اشپزخونه کارت دارم بدون این که کسی متوجه بشه رفت تو اشپزخونه خدارو شکر اشپزخونمون اپن نبود. بعد از این که تبریک ها تموم شد مامان فرهاد یه انگشتر دستم کرد که روش پر از برلیان بود باباشم یه گردنبند قلب بهم هدیه داد این جزو رسم و رسومات نبود واسه همین مامان بابام خیلی خوشحال شدن بعد از کلی تشکر رفتم تو اشپزخونه پگاه با دیدن من از جاش بلند شد -چی شده؟ -فرهاد منو بوسید -چیییی؟ -بوسید میخوای بهت نشون بدم -نهههه لابد تو هم جوابش رو دادی؟ -نه مگه دیوونه شدم هر چی سعی کردم از خودم جداش کنم ولم نمیکرد خیلی زور داشت باید از فردا بریم باشگاه باید زورمو زیاد کنم -نه توروخدا زورت زیاد که هست بیشترش چی میشه لابد منم باید بشم کیسه بوکست -میتونی نیای -نه نمیشه نیام که میری اونجا یکی رو با فرهاد اشتباه میگیری میزنیش شر به پا میشه از جام بلند شدم که بوسش کنم ولی ازم فاصله گرفت -دست به من نزن معلوم نیست دستت کجاها خورده -بی ادب مامانم اومد تو اشپزخونه -بیا دیگه زشته واسه فرهادم یه لیوان اب بیار -باشه الان میایم مامانم رفت بیرون -هه بدو شوهرت تشنش شده یه لیوان برداشتم از تو یخچال بطری ابو برداشتم پگاه همون طور بهم زل زده بود -حالا شدی یه خانوم خوب یهو یه فکری به ذهنم رسید با خنده به پگاه کردم حواسم پرت شد اب از لیورن سرازیر شد و ریخت رو میز پگاه مثل همیشه فکرمو خوند -چی کار میخوای بکنی؟؟؟؟؟ -هیچی -زهرمار هیچی تووقتی میگی هیچی یعنی هر کاری ازت بر میاد نمکدونو برداشتم و خالیش کردم تو لیوان در یه حدی ریختم که خوب حل بشه پگاه از خنده سرخ شده بود خوب همش زدمو گذاشتمش تو یه بشقاب سعی میکردم نخندم تا اب نریزه تو بشقاب -پاشو بریم فرهاد جونم تشنش شده دوتایی رفتیم بیرون کنار فرهادو واسه من خالی کرده بودن تا کنارش بشینم ابو دادم بهش و نشستم پگاهم درست روبروم بود دوتایی هی به فرهاد نگاه میکردیمو لبخند میزدیم دلم میخواست ولو شم رو زمین و بخندم فرهاد یه قلپ از ابو خورد شکه شدنش همانا عمیق تر شدن لبخند منو پگاه همانا. فرهاد با خنده نگام کردو ابو تا نصفه سر کشید لبخندم ماسید -مرسی عزیزم خیلی تشنم بود -نوش جون. یه خورده نزدیکش شدمو گفتم -حالا دیگه اگه تا صبحم اب بخوری تشنگیت بر طرف نمیشه پگاه داشت با تعجب نگامون میکرد که نسیم گفت چیه پگاه جون نکنه توام دلت شوهر میخواد؟ -هان شوهر نه نه.! با این کار پگاه همه خندیدن -خوب دخترم درباره ی تاریخ عروسسی نظری نداری؟-والا من دوتا خواهر بزگتر دارم و نمیتونم قبل از اونا ازدواج کنم مهر ماه عروسیه خواهرامه ...

  • عشق ممنوعه14

    Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;} بعد از رفتم مهمان ها به اتاقم رفتم و لباس راحتی پوشیدم و روي تخت دراز کشیدم. بعد از چند دقیقه کامران وارد اتاقم شد و مستقیم آمد و مگه این جا »: خودش را روي تخت ولو کرد نیم خیز شدم و با اعتراض گفتم .» کاروانسراست که سرت را میندازي پائین و میاي تو نه » : به سمتم چرخید و نگاه خواستنی اش را به صورتم دوخت و گفت با «. عزیزم این جا اتاق خواب همسرم است و منم هر وقت بخوام میام تو پس اینو بدون » : حرص بالشم را بلند کردم و توي صورتش کوبیدم و گفتم که همسرت حوصله ي تو آدم مزخرف رو نداره و هر چه زودتر گورت را گم هرچی زور بزنی هم زورت به » : با خنده بالش را از دستم کشید و گفت «. کن من نمی رسه. من همین امشب باید بونم چی تو اون کله ي کوچولوي تو .» می گذره خواستم بلند شوم و برم که محکم دوتا مچ هاي دستم را گرفت و فشار .» امشب نمی تونی از دستم در بري » : داد و گفت با خنده منو به سمت «. اگه ولم نکنی جیغ می زنم آ »: با ناراحتی گفتم جیغ بزن عزیزم. فکر می کنی اگه اهالی خانه را جمع » : خودش کشید و گفت کنی این جا چی می شه. هیچی من به همشان می گم که همسر نامهربون من تمام درهاي قلبش رو به روي من بسته و انتظار داره من ببینم که تو خونه ي من با عاشق دل خسته اش خوش و بش می کنه. ناسلامتی تو شرعاً و رسماً همسر منی. اگه بر خلاف میلم مثل بقیه زن وشوهرها با تو رفتار نمی کنم و به قولی که به تو دادم عمل می کنم فقط و فقط به خاطر اینه که دوستت دارم و نمی خوام بر خلاف میلت کاري بکنم و گرنه هیچ کس وهیچ در حالی که دست هایم را «. چیز جز عشق تو مانع خودداري من نیست دستم را ول کرد و «. آخ دستم. دستم را ول کن » : گرفته بود با ناله گفتم .» حالا بگو چرا با من قهري » : گفت تو دروغ می گی که منو دوست داري » : با ناراحتی لب ورچیدم و گفتم .» وگرنه با این دختره ناتالی این جوري گرم نمی گرفتی دختر » : خنده ي بلندي سر داد ...

  • رمان عشق یوسف22

    مبلغ صدو پنجاه میلیون تومان از حساب پس اندازش به خیریه ی کهریزک واگذار می شد و الباقی برای مامانی ،که وکیل توضیح داد با وجود فوت ایشون این مبلغ هم به ورثه ،یعنی خانم مهستی صبوری تعلق می گیرد .ظاهرا مامانی هم خواسته بود از جانب او هم قید شود که تمام طلاهایش پس از فوتش توسط یوسف به بارگاه امام رضا منتقل شود .بابا لطفی خانه را بعد از فوت مامانی به مهستی و یاسرو یاسین بخشیده بود مغازه ، خانه ی قدیمی زادگاهش واقع در روستای "آّب اسک" ،تمام زمین های کشاورزی ،به طور محضری به نام یوسف برزگر شده و متعلق به اوست . البته بابا اینطور قید کرده بود که یوسف مادامی که مامانی در قید حیات است حق فروش ندارد اما پس از فوت اندو کاملا در مورد اموال مختار است .ضمنا اجناس مغازه نیز متعلق به یوسف است و پول نقدی که در گاو صندوق مغازه قرار دارد توسط یوسف برای مراسم ختم ، اعم از سوم ،هفتم و غیره صرف شود و همه ی مراسم مامانی هم به عهده ی یوسف است و اگر پولی باقی ماند ان نیز متعلق به یوسف است .و باز در انتهای وصیت نامه ،مامانی را به مهستی و مخصوصا به یوسف سپرده بود .بعد از اتمام وصیت نامه ،یوسف در حالیکه از شدت گریه نمی توانست بنشیند سریع بیرون زد.پرویز حیرتزده با خودش گفت" علنا همه ی زندگیشو داده به یوسف ... ادم حسابی بوده خبر نداشتیم "صدای یاسین رشته ی افکارش را از هم گسیخت با تمسخر دستی به صورت سه تیغه اش کشیدو رو به او گفت: گریه ی خوشحالی ِ جناب دکتر چیزی نیست مهستی بی اعتنا به حضور گیتی و پرویز ربانی ،گفت: همه می دونید که یوسف برای بابا لطفی و مامانی نوه نبود اولادش بود !با این تذکر کوتاه دهان یاسرو یاسین که حسابی از شدت کینه و حسد سرخ شده بودند بسته شد.وکیل داشت در مورد کارهای مربوط به خانه و پول بانک توضیح می داد که پرویز اجازه ی مرخصی خواست حین رفتن شنید که یاسین رو به وکیل گفت: یعنی همه چی محضری به نام یوسف شده ؟یوسف توی حیاط اشک می ریخت که پرویز و گیتی را در حال رفتن دید صورتش را پاک کرد در جواب تسلیت پرویز ،تشکری سرد و کوتاه کردو پشت انها راهی بهشت زهرا شد.از همه بیزار بود از خانواده اش از برق چشمان پرویز ربانی ... از ایدا از همه ، بالای مزار مامانی و بابا که رسید انگار که مقابلش ایستاده باشند با لحن پر گلایه ای گفت: حتی از شمام ناراحتم ... این رسمش نبود اینجوری ول کنید برین ،شما که می دونستید من چقد تنهام مثلا که چی ... این مال ِ یوسف اون مال ِ یوسف ... دلم چی ... دل بیچاره مو ندیدین دل ِ خونمو ندیدین ...!نالیدو نالید اما خالی نشد هنوز قلبش می سوخت .هنوز دلش پر بود .هنوز یک کار بود که باید انجام می داد .باید انتقام همه ی زندگیش را از ایدا می گرفت.او ...

  • رمان عشق یوسف12

    ایدا دیر گوشی را برداشت و سلام سردی هم کرد . تازه یادش امد چه گندی زده ولی بی این که چیزی به رویش بیاورد با پررویی گفت: چطوری ایدا ؟ کجایی ؟ایدا معترضانه گفت: یوسف!!!-ببین اگه می خوای بگی به تو چه ،شرمنده م به تو چه مالِ وقتی بود که دوستت بودم الان دوست پسرتم حق دارم بدونم کجایی !-رفتارت شبیه دوست پسرا نیستا ... پاتو فراتر گذاشتی !یوسف شیطنت امیز گفت: پامو یا لبمو ؟-یوسف خیلی پستی !-ایدا ببخشید ...بخدا ... اخه تو خیلی نازی ... نتونستم ...-اِ پس گی بود هی ایراد می گرفت از ظاهرم بعدشم از قرار شما همه جا یه کمربندی کار گذاشتین ؟یوسف قهقه زدو: به خدا ایدا ... می گم نفهمیدم چی شد ... ولی باور کن اولین باری بود که دختری رو می بوسیدم-ببخشید یعنی چی ؟-یعنی همیشه اونا پیشقدم می شدن !ایدا تسمخر امیز گفت: واو چه افتخاری نصیبم کردی ... الان باید چه کار کنمیوسف با حساسیت خاص خودش گفت: ایدا تا حالا کسی ترو نبوسیده ؟-چرا... خیلی ها!یوسف با غیظ روی تختش نشست و گفت: یعنی چی خیلی ها!-مامانم بابام خواهرام ... دیگه اهان برنا و دارا و امیر سامیوسف با دلخوری و حسادتی اشکار گفت: این سه تا پسر اخری که اسم بردی دوست پسرات بودن !ایدا فکر کرد یوسف سرکارش گذاشته برای همین او هم سرکاری گفت: دوست پسرام ؟! اینا عشقامن!یوسف از جایش برخاست و گفت: ایدا تو هم زمان غیر ِمن با سه تا پسر دیگه هم دوستی ؟!ایدا غش غش خندیدیوسف با نفرت گفت: زهرمار-اِ بی ادب یه ذره به روت بخندی خیلی پررو می شی ها ...درست صحبت کن یوسف!-جوابمو بده تو الان چهار تا دوست پسر داری ؟ اینا تو دانشگاهتن ؟ خونه شونم می ری؟ بابلی هستن یا تهرانی ؟ یالا بگو ایدا برا من مهمه ! من باهات شرط کردم فقط من فقط تو .... هر وقت همه چی تموم شد برو هزار تا دوست پسر پسر کن !ایدا فکر کرد جدا یوسف سرکارش گذاشته .- دیوونه دارا و برنا و امیرسام خواهر زاده هامن !یوسف جا خورد و وسط اتاق ایستاد .-بد فیلمی هستی یوسفا!-فـ ... فیلم؟-نقش یه پسر غیرتی رو خوب بازی می کنی ... منتها عاششقانه بازی می کنی ببینم نکنه دختر دوست ِ بابات برات مهم شده؟-بینــیم بابا !-باشه اقا دیوار حاشا هم که بلنده !یوسف خندید : ببین ایدا سرسوزن زودیدی ،اندازه ی سر سوزن هم برام مهم نیستی ... منتها وقتی با هم رفیقیم برام مهمه که با کسی غیر من نباشی !-یوسف؟-جانم-به تو چه-یعنی چی ایدا یعنی با کسی هستی ؟-نیستم اما دلم بخواد می رم چون تو جدا برام مهم نیستی (ایدا این را گفت و ریز ریز خندید )یوسف غیظ کرد : ببین ایدا با من بازی نکن ...خوبه ... منم ... خوبه منم بگم سیگار می کشم یه وقتایی هم پا بده نوشیدنی های کوچیک می خورم!-سیگارو نوشیدنی کوچیک بزرگ بیاد وسط که دیگه نه من نه تو!-پس تو چی میگی ...

  • رمان عشق یوسف21

    با اینهمه وسواس و دقت و اخر سر دسته گل را فراموش کردند . نمی دانست کسی حرفی به جیران زده یا نه ، اما او حسابی شیک و پیک کرده بود . بلوز ساتن آبی با دامن بلند به همانرنگ که طرحهایی با رنگ آبی نفتی سیر داشت و روسری سفیدو آبی هم سر کرده بود . با دیدن شهیاد توی کت و شلوار رنگش پرید . پس اصرا مادرش برای پوشیدن این لباسها و امدن بی موقع شان به تهران ... بغض بیخ گلویش بود . مگر به پدرش نگفت شهیاد او را نمی خواهد پس چرا هنوز باور نکرده بودند . خاطره ی تلخ اولین روز ورودش به تهران را توی قلبش ثبت کرده بود و روزی که او ،جلوی ایدا و یوسف هر چه خواست بارش کرد ، همیشه در ذهنش مرور می شد . هیچ یک از حرفهایی که ردو بدل می شد را نمی شنید حتی نفهمید شادی کی رسید ، فقط وقتی مقابلش زانو زدو صورتش را بوسید به خدش امد . اخمهای اویزان شهیاد باز این تصور را در ذهنش ایجاد کرد که او هم به زور این مجلس را تحمل می کند . با صدای عمو یعقوب به خودش امد . - اقا شهیاد حرفاتونو با جیران جانم زدی ؟ شهیاد خجول و مودب گفت : نه ، ما حرفی نزدیم !-خیله خب پس با اجازه ی خان داداش ... پاشید برین تو حیاط یا ... بالا ... حرفاتونو بزنید ، ببینیم می خواین چکار کنید!شهیاد سریع بلند شد می ترسید جیران یکهو دادو هوار راه بیندازد فقط او می داسنت این دخترک به ظاهر خجالتی چه زبان درازی دارد اما جیران گیج و ویج سر جایش نشسته بود شادی که کنارش بود سقلمه ای به پهلویش زدو گفت : پاشو دیگه ! جیران سرخ و سفید شدو جلوی چشمان تحسین برانگیز و خوشحال بقیه ، از اتاق بیرون رفت. شهیاد زمزمه کرد: بریم بالا ، اتاق من !جیران تا بحال اینقدر از شهیاد خجالت نکشیده بود چرا که فهمید او هم دستپاچه است . ************************************************** **همینکه داخل اتاق شلوغ پلوغ شهیاد شدند او بدتر از قبل هل شد و روی تختش را از انبوه لباسهایش خلوت کرد و گفت : بیا بشین اینجا!جیران سعی کرد این حالتی که بینشان است را از بین ببرد سردو تلخ گفت : برنامه ی امشب رو کی چیده ؟شهیاد جا خورد. - ها ؟ ! جیران نگاهی کردو گفت : رفتیم پایین ... می گیم که با هم تفاهم نداریم !شهیاد جدی شد و قاطعانه گفت: نمیشه ، اصلا نمیشه . باید نامزد کنیم چون قبلا هم بهت گفتم ...جیران چادرش را محکم مشت کرد گفت : مشکلات شما به من ربطی نداره!شهیاد فکر همه جایشرا کرده بود - کاملا هم ربط داره ، چون بابام فشار اورده با نامزد شدن ما قید پولی رو که دست من داده می زنه !جیران از خشم گر گرفته بود خصمانه نگاهی کردو گفت: من بدبخت بشم که شما به پولت برسی؟شهیاد پوفی کشیدو خونسردانه گفت : فقط چند ماهه !جیران همانطور عصبانی گفت : چند ماه نامزدت بشم تا اخر عمر اسمت روم سنگینی کنه ! خیلی رو ...