رمان زبان عشق

  • رمان پارادوکس عشق 1

    _ آقا سلام . به خاطر آگهی روزنامتون زنگ زدم ... اوا ببخشین خانوم . آخهصداتون ... بله بله من لیسانس مدیریت بازرگانی دارم ... بله ، 20 سالمه... اِ ببخشید بله دروغ گفتم . دانشجوام ... آخ جون یعنی قبول شدم ؟ ... اِ چرا ؟ ... خوب یه دروغ کوچیک بود دیگه ... الو ... الو ...گ.شی را روی دستگاه کوبید : اه بی لیاقتبعد از چند دقیقه شماره ی دیگری گرفت : الو سلام ... حالتون خوبه ... ممنون خانواده خوبن ؟ ... بله بله سلامتید ؟ ... وا ؟؟؟!!! الو ... الو ... بی تربیت ، خودتی . !وباز گوشی را گذاشت . شماره ی دیگری گرفت . تصمیم گرفت تا سوالی نپرسیده اند جوابی ندهد. _ بله ؟ _ الو سلام برای آگهیتون زنگ زدم_ بله ، چند سالتونه ؟ _ 20 سال ( صدای مرد موقر و دلپذیر بود . بیست سال را کشیده و گفت تا هم دل مرد برده باشد و هم زنانه تر و ظریف تر حرف زده باشد . )_ دانشجواید ؟ _ بله دانشج. هستم_ کار تمام وقت براتون مشکلی ایجاد نمی کنه ؟ _ نخیر خانواده موافقند._ فردا ساعت 5/7 صبح به این آدرس مراجعه کنید ._ فردا ؟ خیلی دیره . مگه امروز نیستید ؟ شما خودتون منشی هستید ؟_ خانوم امروز مراجعه کننده زیاد هست . ولی اگر مایلید میتونید تشریف بیارید . و گوشی را کمی دورتر گرفت و دستش را روی دهنی آن گدذاشت با این حال هنوز صدایش می آمد : خانوم شه بازی ، میشه بپرسم شما کجا تشریف داشتید که من مجبئر شدم تماس اتاق شما رو پاسخ بدم ؟ این کارتون غیر قابل بخششه ... متاسفم ولی شما اخراجید آب دهان دخترک خشک شد ، او رئیس بود ؟ مرد دوباره به سمت گوشی برگشت : الو ، امروز تشریف بیارید _ چشم . امری ندارید ؟مرد در کمال پر رویی گفت : خیر امری نیست خداحافظ و گوشی را قطع کرد . دختر گوشی را مقابا صورتش گرفت : پررو ... نذاشت خدافظی کنم .مامان ! من یه ساعت دیگه می رم بیرون . ناهارو زود آماده کن . گشنمه !توی سالن ایستاده بود . نزدیک به سی نفر دختر های آنچنانی ایستاده بودند . دختری با آرایش غلیظ و موهای فشن و اندامیکه به وسیله ی لباسی تنگ و نازک به نمایش گذاشته بود روبهرویش بود . نگاهی به سر تا پای خود انداخت . همه چیزش عادی بود ، نه ساده و نه مثل آن دختر ... دختر به او نگاهی انداخت و پوزخندی زد . او در یک لحظه برای دختر زبان درآورد و جیم شد . همان طور که در سالن ایستاده بود و غرق در شیطنتش بود دستی روی شانه اش نشست : خانوم شما بفرمایید . صدا مردانه بود . بدون نگاه برگشت : دست نزن آقا یعنی چ ... زنی درشت هیکل روبهرویش ایستاده بود . چشمانش غرق در خون شده بود : اِوا ، خانوم ببخشید . زن همچنان نگاه می کرد : گفتمکه ببخشید فکر کردم ... نگاهش به سیبیل های زن افتاد و زد زیر خنده در اتاق رئیس باز شد . در همان حین که به داخل اتاق میرفت گفت : خانوم تکلیف ما رو معلوم کن دیگه ...



  • رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 9 )

    دلم می گیره. باز این سروش همه چیز رو خراب کرد. وقتی آقای رمضانی حرفی از جانب من نمی شنوه با ملاطفت می گه: ـ ترنم، خودت می دونی تو رو کارمند خودم نمی دونم، تو رو مثل دخترم دوست دارم. فقط همین یه بار روی پدرت رو زمین ننداز. آهی می کشم. می دونم حق داره. همیشه بهم کمک کرد. دوست ندارم رو حرفش حرف بزنم، اما خیلی برام سخته! خیلی سخته برم تو شرکتی کار کنم که رئیس همون شرکت قصد داشت همون یه ذره آبروی من رو هم به باد بده! واقعا سخته! با ناراحتی می گم: ـ ولی ... با تحکم می گه: ـ ترنم! به رو به روم خیره می شم. اشک از گوشه ی چشمم سرازیر می شه. انگار طالع من رو با بدبختی رقم زدن! با ناراحتی می گم: ـ هر چی شما بگید. لحنش رو ملایم تر می کنه و می گه: ـ من بدت رو نمی خوام. لبخند تلخی رو لبم می شینه. حالا می فهمم که اگه آقای رمضانی هم از زندگیم مطلع می شد مثل بقیه باهام رفتار می کرد. اون حتی حاضر نشد حرفامو بشنوه. زمزمه وار می گم: ـ می دونم. یه خرده نصیحتم می کنه و در آخر هم با یه خداحافظی کوتاه تماس رو قطع می کنه و من با نا امیدی به این فکر می کنم که الان باید چی کار کنم؟ گوشیم رو گوشه ی تختم می ذارم و روی تخت دراز می کشم. نگاهی به ساعت می ندازم؛ ساعت ده و نیمه. زمزمه وار می گم: ـ سروش، سروش، سروش، آخه باهات چی کار کنم؟ نمی تونم درکش کنم. دلیل این رفتاراش رو نمی فهمم! می خواستی انتقام بگیری خب کار دیشبت که کم از انتقام نبود، دیگه از جونم چی می خوای؟ واقعا دیگه هیچ درکی از آدمای این دنیا ندارم. من که با بدبختی های خودم خو گرفته بودم! من که کاری به کار کسی نداشتم! خدایا من که به همین بدبختی هام راضی بودم! چرا دوباره سر راهم قرارش دادی؟! چرا؟ بعد از چهار سال دوباره دیدنش فقط برام مصیبت به همراه داره. لبخند تلخی می زنم و زیر لبی می گم: ـ خوبه خودش بهت گفت فقط قصدش انتقامه! بعد تو دنبال اینی که دوباره دیدنش برات خوشی به همراه داشته باشه؟! دلم یه زندگی می خواد. یه زندگیه آرومِ آروم، یه زندگیه معمولیِ معمولی، یه زندگی که واقعا زندگی باشه! من از این زندگی پول نمی خوام، مال نمی خوام، ثروت نمی خوام، یه شاهزاده سوار بر اسب سفید نمی خوام! من از این زندگی هیجی نمی خوام جز یه آغوش، آره یه آغوش، فقط آغوشی می خوام که مرهم دل شکستم باشه. یه آغوش پر از مهربونی، پر از صفا، پر از صمیمیت، یه آغوش که تا دنیا دنیاست مهرش از بین نره، یه آغوش که واسه ی همیشه پذیرای من باشه. من فقط دنبال اون آغوش گرمم. چرا روز به روز این آرزوم محال تر می شه؟! چرا آرزو به این کوچیکی تا این حد ناممکن به نظر می رسه؟! بابا منم دل دارم! منم دلم می خواد مثل همه زندگی کنم! با همه ی وجود دوست دارم زندگی کنم. چرا ...

  • رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 1 )

    مقدمه: صدای بلند خنده هایم، گوشم را پیچاند تا نشنوم صدای پوزخند رعب انگیز سرنوشتم را! در کش و قوس نگاهم، ناگاه چشمانم به نگاهت برخورد کرد؛ که حاصل تصادف نگاهمان، باعث شد مسیرم را فراموش کنم و دست در دستان پر مهرت، ترک دیار آشنایم را بگویم! گرمای دستانت برای یک دنیای من کافی بود تا بسوزم در آتش عشق نگاهت! با تو بودم، با من بودی ... ولی نمی دانم چه شد که لحظه ای صدای نعره های سرنوشت شد صدای تو! همان صدایی که نجواهای عاشقانه برایم می سرود! ولی ناخواسته نمی دانم چه شد؟! که دیگر گرمای دستانت را هم نداشتم! و تنها در دوره ی یخبندان زندگیم یخ زدم و فراموش شدم! در جوار تو، ولی بی تو شکستم! از یادها رفتم؛ تا برسم به حال ساده که بتوانم خودم صرف کنم؛ نوع گردش زندگیم را! ولی صرف و نحوم مثل همیشه خوب نبود! چون تو نبودی تا همسفرم شوی برای بازگشت به دیار عشق! گفتم: - دوست دارم، دوست داری، دوست دارد، دوست دا ... ولی صدای تو بی امان زمزمه می کرد؛ جای من که با ناباوری گوش می کردم: - دوستت دارم! بی امان ... با من بمان!!                             روی یکی از نیمکتای پارک نشستم و به دنیای قشنگ بچه ها نگاه می کنم. عجیب دلم گرفته! مثل خیلی از روزا. دوست دارم سرمو بذارم رو شونه ی یه نفرو تا می تونم اشک بریزم و اون دلداریم بده! اما خیلی وقته که دیگه چنین آدمیو توی زندگیم سراغ ندارم. واقعا چی شد که زندگیم به این جا رسید؟! انگار آخر راهم. حس می کنم تنها موجود اضافه ی روی زمینم! با صدای گریه ی یه دختربچه به خودم میام. رو زمین افتاده و کسی نیست که بلندش کنه؛ از رو نیمکت پارک بلند می شم و خودمو به دختر بچه می رسونم. جلوش زانو می زنم و کمک می کنم بلند شه! - خوبی خانوم خانوما؟ دختربچه با هق هق می گه: - زانوم خیلی درد می کنه! نگاهی به زانوش می ندازم که می بینم زانوش یه کوچولو زخم شده! زخمش سطحیه؛ از تو کیفم یه چسب زخم در میارم و رو زانوش می زنم. با مهربونی لبخندی می زنم و می گم: - حالا زودِ زود خوب می شه! اسمت چیه خانوم کوچولو؟ با صدایی بغض آلود می گه: - مامانم گفته اسممو به غریبه ها نگم! یه لبخند غمگین رو لبام می شینه. -آفرین خانوم کوچولو! همیشه به حرف مامانت گوش کن! صدای یه زن رو می شنوم: - لعیا چی شده؟ لعیا: - مامانی زانوم زخم شد؛ این خانوم برام چسب زد! به سمت مادر لعیا برمی گردم و می گم: - سلام خانوم! مادر لعیا: - سلام. ممنونم بابت لطفتون! - خواهش می کنم. انجام وظیفه بود! دختر شیرین زبونی دارید. ازم تشکر می کنه و به لعیا می گه: - لعیا از خانوم تشکر کن! دیگه باید بریم. لعیا: - مرسی خانوم! - خواهش می کنم خانومی! یه شکلات از جیب مانتوم در میارم و می گم: - اینم جایزت به خاطر این که دختر خوبی ...

  • زمین من , زمین عشق 1

    فصل اول  از زبان پرستو  با صدای وحشتناک ساعت چشمام رو باز کردم.برای هزارمین بار به خودم لعنت فرستادم که چرا زنگ لعنتیش رو عوض نکردم.اخه پرستو جون تو اگه با زنگ ملایم بیدار میشدی که الان اینجا نبودی!خوشم میاد هرروز صبح که پا میشم همینو میگم بعد جواب خومم میدم!هه!    حالا اینا رو ول کن!واسه چی ساعت گذاشته بودم؟!!!!!دوستان حال میکنین حافظرو!!!یعنی باهوشما!    امروز چند شنبست؟اگه قرار باشه همین جوری بشینم سر جاتم چیزی یادم نمیاد پاشم برم تقویمو نگاه کنم.    همین جور که غرغر میکردم بلند شدمو رفتم سمت تقویم...اوووف امروز که دوشنبست.یعنی روز زوج!!!نه بابا!اخه نی که بقیه فکر میکنن دوشنبه روز فرده!وجدان جون تا تو دهنی نخوردی گورتو گم کن!!!اهههه وجدان که دهن نداره    بخوام بزنم تو دهنش!!!شادما واسه خودم!!!اه دوباره امروز باید برم خونه ی پیرزنه سگ اخلاقو تحمل کنم...خدایا...این چه زندگیه من دارم؟؟؟هان؟؟؟همسنو سالهای من بهترین زندگیو دارن انوقت من بدبخت باید از صبح تا شب خر    حمالی کنم...هیییییی روزگار!!!دیگه کاریش نمیشه کرد زندگیه منم اینجوریه دیگه!!!باید حمالی کنم...پیرزن بیشعور...میرم خونش رو تمیز کنم یه سلامم نمیده!بد اخلاق!!!با این حرفم لب پایینم رو گاز گرفتم...بنده خدا که به من بدی    نکرده...مهم اینه که مایه رو میده! هینی کشیدمو به یکباره تموم خاطراتم یادم اومد.یادمه وقتی دوم دبیرستان بودم ،خواستم برم رشته ی موسیقی،چیزی که عاشقش بودم...تنها چیزی بود که فوق العاده دوسش داشتم...ولی پدر    مادرم چی گفتن؟؟؟اینکه با ابروی ما بازی نکن!همه ی دختر پسری خواهر برادرای ما دکتر مهندسن اونوقت تو میخوی بشی مطرب؟!!!زشته به خدا!اله و بله که یا میری تجربی یا هیچی!شوهر میکنی!اخه نی که منم خیلی زست    شناسه خوبیم...اصلا هم همه ی نمره ها ی فیزیکو شیمیم تک نبودن!اصلا هم فیزیکه اولو نیوفتادم!اونوقت برم تجربی بگم چی؟منم با کلی گریه زاریو التماس گفتم که تو رو خدا بزارین برم رشته ای که دوست دارم.دیگه اخراش    انقدر گریه کردم که چشمام شده بودن دو تا کاسه ب خون...ولی مرغشون یه پاداشت!یه پا که خوبه پرستو مرغ مامان بابای تو اصلا پا نداشت!!!منم دیدم که چاره ای ندارم.اگه اینجا بمونم که یا باید تجربی بخونم که صد در صد موفق    نخواهم شد...یا باید شوهر کنم!کی میاد منو بگیره؟!!هر کی ببرتم دو روزه پسم میاره!!!واللللللا به جون...جون هیچکس زیاد خوتونو درگیر نکنین...بهشون گفتم یا میرم رشته ای که دوست دارم یا میذارم از این خونه میرم ...بماند که    کلی بهم خندیدنو گفتن توی ترسو از سوسک میترسی اونوقت میخوای از خونه بری؟؟؟بی شعورا مسخرم میکردن...انگار جدی نگرفتن حرفمو...منم ...

  • رمان عشق حقيقي

    ((فصل يازدهم:جدايي))روز اول اسفند ماه كلاس آخر زبان تخصصي:نيم ساعت تا پايان كلاس وقت داشتند.نيما حوصله اش از بيكاري سر رفته بود.نگاهي به چهري خندان پادرا كه سرش به كار كردن با مبايلش بود انداخت.با شيطنت سينه اي صاف كرد وگفت:• استاد اگه خيلي با مزس بگين ما هم بخنديم!دانشجويان كه هر كدام مشغول انجام كاري بودند با اين حرف نيما سريع به پادرا نگريستند.پادرا هم لبخندي زد و در جواب نيما گفت:• آقاي عجول ظاهراً حوصلتون سر رفته!نيما با دست بر روي پايش زد.• آخ گفتين دارم دق ميكنم!پادرا به سكوي كلاس اشاره كرد :تشريف بيارين وسط خودتونو خالي كنين!نيما چشكمي به پادرا زد و از جايش بلند .به همكلاسي هايش تعظيم كرد و روي سكو ايستاد .پسراها همه برايش دست زدند .نميا دستي به پشت سرش كشيد سپس رو كرد به پادرا.نيما- استاد بي زحمت يه آهنگ خارجي بذاريد!پادرا لبخندي زد .از همان لبخند هاي دختر كش. يكي از پسرا ها خطاب به او گفت:• استاد بذارين ديگه!پادرا همه ي كلاس را از زير نظر گذراند و با چهر اي جدي به انها گفت:• مثل اينكه خيلي دلتون ميخواد ترم اخري مشروط بشين!همه خشك سر جايشان نشستند. پادرا پوزخندي زد و با اشاره به نيما فهماند سر جايش بنشيند.آيلين هم مرتب سر آوا غر ميزد.دقايقي بعد پادرا پايان كلاس را اعلام كرد و تمام دانشجويان سراسيمه از كلاس خارج شدند.نيما و آيلين هم داشتند از كلاس خارج ميشدند كه ناگهان آرمان رو به رويشان ظاهر شد.آرمان بدون توجه به حضور پادرا به سمت آوا كه در حال جمع كردن وسايلش بود رفت و چيز هايي را آرام زمزمه كرد طوري كه فقط او بشنود.آوا كه خشم را در چشمان پادرا ميديد از كنار آرمان رد شد و به سوي پادرا رفت.آوا- ميخواد حرف هاي آخرش رو بهم بزنه . ميشه همراه نيما و آيلين دم در دانشگاه منتظرم بمونيد؟پادرا نگاه غضبناكش را از آرمان گرفت و با اخم به آوا خيره شد.آوا-خواهش ميكنم بذار زودتر شررش كم بشه!پادرا كه از اين خواست اوا دلخور شده بود بدون كلامي كلاس را ترك كرد. نيما و آيلين هم پشت سر او رفتند.آنها به در خروجي سالن رسيده بودند كه پادرا پشيمان شد و برگشت.هنوز به در كلاس نرسيده بود كه با شنيدن صداي آوا سر جايش خشك زد.ديگر چيزي از گفتگوي آنها را نشنيد اما چند لحظه بعد با صداي جيغ خفيفي به خود امد و وارد كلاس شد.با ديدن آوا كه دستش را روي صورتش گرفته بود و اشك ميريخت خونش به جوش امد. خودش هم نفهميد كي به طرف آرمان هجوم برد و او را زير مشت و لگد گرفت.آنقدر او را زد كه تما صورتش خوني شده بود. تقريباً همه ي اساتيد و دانشجويان آنجا جمع شده بودن.سعي داشتند او را عقب بكشند اما بي فايده بود.آوا كه تا ان لحظه فقط گريه ميكرد دست مشت شده ي ...

  • یک قطره از عشق

    Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;} هرگز نخواب کوروش دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد کارون ز چشمه خشکید، البرز لب فرو بستحتی دل دماوند، آتش فشان ندارددیو سیاه دربند، آسان رهید و بگریخترستم در این هیاهو، گرز گران ندارد