رمان سحر از ایدا

  • دانلود رمان سحر

    دانلود رمان سحر

    نام کتاب : سحر نویسنده : آیدا ماهه کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۱۸۸ کیلوبایت (پرنیان) – ۶۲۲ کیلوبایت (کتابچه) – ۱۴۴ کیلوبایت (epub) ساخته شده با نرم افزار : پرنیان و کتابچه ، اندروید ، epub خلاصه داستان : این داستان از زبان یک دختره به اسم سحرو داره سال سوم هنرستان در رشته کامپیوتر رو می گذرونه!قراره که از طرف مدرسه به مدت بیست روز بچه ها رو به اردو ببرن،که سحر هم جزء از آنهاست،توی این سفر اتفاقاتی براش میفته که بهتره خودتون بخونید…… دانلود کتاب



  • رمان ایدا 7(قسمت اخر)

    استرس داشتم.یعنی واقعا امیر تو قلبش هیچی نیست؟یعنی خاله رو بخشیده؟حاضره با من بیاد پیش خاله؟بعید می دونم.اگه من جای اون بودم هرگز به این سادگی قبول نمی کردم.با این که خیلی ادعام می شه و از خاله ام دفاع های خرکی می کنم ولی خوب بازم...-چته خانومی؟چرا دستات یخه؟-هوم؟می گم بهراد تو مطمئنی قبول می کنه بیاد؟-ای بابا.چرا اینقدر بهش فکر می کنی؟من امیر رو می شناسم مطمئن باش بالاخره قبول می کنه شاید اولش راضی نباشه ولی من مطمئنم جلوی تو کوتاه میاد.خوب...رسیدیم.پیاده شو.به سختی پیاده شدم.اصلا نفهمیدم چه جوری رفتیم تو.امیر تو اتاقش بودم.سنا-هی دختر دیدی چه داستانی شد؟وای!کی باورش می شد امیر همون پسرخاله ای باشه که تو همش می گفتی دوست داری ببینیش؟حالا اینارو بی خی.برو پیشش ببین می تونی راضیش کنی باهات بیاد؟به بهراد نگاه کردم.انگار با نگاهم ازش اجازه می گرفتم.پلکاشو بست و منم با تردید پاشدم.سنا-اتاق دومیس اشتباه نری.-خیله خوب.نترس تو اتاقاتون فوضولی نمی کنم.-می زنمتا.....امیرروی تخت دراز کشیده بودم و به مادری که هیچی ازش به یاد نداشتم فکر می کردم. با اینکه بخشیده بودمش اما دوست نداشتم ببینمش. مخصوصا که الان شوهر داره. بهراد بهم گفته بود که مادرم بدون اجازه ی شوهرش تصمیم داره منو پیدا کنه. با وجود این شرایط امکان نداشت حاضربه دیدنش بشم.چند ضربه به در خورد.حتما سناست.طفلی این مدت اخلاق سگیه منو تحمل کرده. اخلاقی که اصلا با روحیه اش جور نیست.تصمیم گرفتم از دلش در بیارم.-بیا تو.پاشدم نشستم هنوز سرم پایین بود داشتم جمله ها رو تو ذهنم مرتب می کردم که صدای ایدا رو شنیدم:-سلام.سریع سرمو بالا اوردم و با دیدنش لبخند کمرنگی زدم.از همون اولشم مهرش به دلم افتاده بود.دختر خاکی و خونگرمیه.مثله خواهر نداشته ام دوسش دارم.یه جورایی حاضرم واسش هر کاری کنم.نمی دونم این بشر چی داره که همه زودی عاشقش می شن!عاشق این صورت و نگاه معصومش اخلاقا و کارای بچه گونه اش حرفای صادقانه اش....همه و همه رو دوست داشتم.واقعا خوش به حال بهراد شده!!از این که دختر خاله امه خیلی خوشحالم.با صداش به خودم اومدم.-ای بابا.خوب چرا اینجوری نگام می کنی؟انگار تا حالا منو ندیده.ببین من قلبم ضعیفه ها. اگه خواستی داد و بیداد کنی یه ندا بده که من فلنگو ببندم هرچند از اون لبخند ژکوندت این چیزا انتظار نمی ره.نتونستم خودمو نگه دارمو غش غش خندیدم.-خدا خفت نکنه دختر... چه عجب از این ورا.-اِ!یعنی نمیدونی من واسه چی اینجام؟ببین امیر بهراد همه چیو بهم گفت.گفت که خاله امو بخشیدی.حالا جدی جدی بخشیدی؟همینجوری نگاهش می کردم.با این که می دونستم بهراد بهش همه چیو می گه ولی امادگیشو نداشتم.-چی ...

  • رمان عشق یوسف12

    ایدا دیر گوشی را برداشت و سلام سردی هم کرد . تازه یادش امد چه گندی زده ولی بی این که چیزی به رویش بیاورد با پررویی گفت: چطوری ایدا ؟ کجایی ؟ایدا معترضانه گفت: یوسف!!!-ببین اگه می خوای بگی به تو چه ،شرمنده م به تو چه مالِ وقتی بود که دوستت بودم الان دوست پسرتم حق دارم بدونم کجایی !-رفتارت شبیه دوست پسرا نیستا ... پاتو فراتر گذاشتی !یوسف شیطنت امیز گفت: پامو یا لبمو ؟-یوسف خیلی پستی !-ایدا ببخشید ...بخدا ... اخه تو خیلی نازی ... نتونستم ...-اِ پس گی بود هی ایراد می گرفت از ظاهرم بعدشم از قرار شما همه جا یه کمربندی کار گذاشتین ؟یوسف قهقه زدو: به خدا ایدا ... می گم نفهمیدم چی شد ... ولی باور کن اولین باری بود که دختری رو می بوسیدم-ببخشید یعنی چی ؟-یعنی همیشه اونا پیشقدم می شدن !ایدا تسمخر امیز گفت: واو چه افتخاری نصیبم کردی ... الان باید چه کار کنمیوسف با حساسیت خاص خودش گفت: ایدا تا حالا کسی ترو نبوسیده ؟-چرا... خیلی ها!یوسف با غیظ روی تختش نشست و گفت: یعنی چی خیلی ها!-مامانم بابام خواهرام ... دیگه اهان برنا و دارا و امیر سامیوسف با دلخوری و حسادتی اشکار گفت: این سه تا پسر اخری که اسم بردی دوست پسرات بودن !ایدا فکر کرد یوسف سرکارش گذاشته برای همین او هم سرکاری گفت: دوست پسرام ؟! اینا عشقامن!یوسف از جایش برخاست و گفت: ایدا تو هم زمان غیر ِمن با سه تا پسر دیگه هم دوستی ؟!ایدا غش غش خندیدیوسف با نفرت گفت: زهرمار-اِ بی ادب یه ذره به روت بخندی خیلی پررو می شی ها ...درست صحبت کن یوسف!-جوابمو بده تو الان چهار تا دوست پسر داری ؟ اینا تو دانشگاهتن ؟ خونه شونم می ری؟ بابلی هستن یا تهرانی ؟ یالا بگو ایدا برا من مهمه ! من باهات شرط کردم فقط من فقط تو .... هر وقت همه چی تموم شد برو هزار تا دوست پسر پسر کن !ایدا فکر کرد جدا یوسف سرکارش گذاشته .- دیوونه دارا و برنا و امیرسام خواهر زاده هامن !یوسف جا خورد و وسط اتاق ایستاد .-بد فیلمی هستی یوسفا!-فـ ... فیلم؟-نقش یه پسر غیرتی رو خوب بازی می کنی ... منتها عاششقانه بازی می کنی ببینم نکنه دختر دوست ِ بابات برات مهم شده؟-بینــیم بابا !-باشه اقا دیوار حاشا هم که بلنده !یوسف خندید : ببین ایدا سرسوزن زودیدی ،اندازه ی سر سوزن هم برام مهم نیستی ... منتها وقتی با هم رفیقیم برام مهمه که با کسی غیر من نباشی !-یوسف؟-جانم-به تو چه-یعنی چی ایدا یعنی با کسی هستی ؟-نیستم اما دلم بخواد می رم چون تو جدا برام مهم نیستی (ایدا این را گفت و ریز ریز خندید )یوسف غیظ کرد : ببین ایدا با من بازی نکن ...خوبه ... منم ... خوبه منم بگم سیگار می کشم یه وقتایی هم پا بده نوشیدنی های کوچیک می خورم!-سیگارو نوشیدنی کوچیک بزرگ بیاد وسط که دیگه نه من نه تو!-پس تو چی میگی ...

  • رمان ایرانی و عاشقانه سحر

    رمان ایرانی و عاشقانه سحر

       نام کتاب : سحر  نویسنده : آیدا ماهه کاربر انجمن نودهشتیا  حجم کتاب : ۱٫۵۸ مگا بایت  تعداد صفحات : ۱۹۵  خلاصه داستان : این داستان از زبان یک دختره به اسم سحرو داره سال سوم هنرستان در رشته کامپیوتر رو می گذرونه!قراره که از طرف مدرسه به مدت بیست روز بچه ها رو به اردو ببرن،که سحر هم جزء از آنهاست،توی این سفر اتفاقاتی براش میفته که بهتره خودتون بخونید.…..    قالب کتاب : PDF  پسورد : www.98ia.com  منبع : 98iA.Com  با تشکر از آیدا ماهه  عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا .    دانلود کتاب  

  • رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت 6 (قسمت آخـر)

    صدای ضربات پیاپی که به در اتاقم میخورد و در پی آن صدای پدرام که میگفت:نازنین جان خانومم پاشو در رو باز کن عزیزم ساعت 9 صبحه دیر میشه هاچشمهام رو با دست مالیدم به یاد اتفاق های دیشب افتادم صدای سپیده که میخواست وارد اتاق بشه و با در قفل شده مواجه شدپنجره اتاق باز بود و باد خنکی لرز به تنم می انداخت ملافه رو از سرما دور خودم پیچیدم و به سمت در اتاق رفتم و کلید رو در قفل چرخوندم-سلام صبح به خیر تنبل خانم-سلام صبحت بخیر،کله سحر اومدی تازه میگی تنبل-ساعت 9 صبحه نازی زود بیا پایین صبحونه بخور باید بریم-فعلأ بیا تو خیلی خسته ام،تا صبح نخوابیدم-دیر میشه ها؟-نگران نباش باید ساعت 11 اونجا باشیمروی تخت نشستم و بهش خیره شدم به کسی که 4 سال بود وارد زندگی ام شده بود ولی تو همین مدت شده بود تمام وجودم-نمیای بشینی؟پدرام به سمت تخت اومد و کنارم نشست.دستش رو دور شونه ام حلقه کرد و منو به سمت خودش کشوند،سرم رو روی شونه ی محکمش گذاشتم و گفتم:امروز چطور پیش میره؟-عالی راستی چرا دیشب حال سپیده رو گرفتی؟با شیطنتی که تو کلامم بود گفتم:من؟-نه پس من ،میگفت هر چی در زده باز نکردی خیلی ناراحت بود-از صدای بزن و بکوبش معلومه ناراحت بود بعدش من داشتم فکر میکردم-به چی؟-به گذشته به خودم به تو-به چی رسیدی؟-به اینکه الان خیلی خوشحالم و از تصمیم هام راضی ام-بالاخره بعد از دو سال مال خودم میشی-هنوز هم نگرانی،من و تو حدود 2 ساله عقد کردیم-به هیچ چیز تقدیر اعتماد نیست آدم نمیدونه قراره چه اتفاق هایی بیوفته-تا اینجا رو که اومدیم از اینجا به بعد رو هم با هم ادامه میدیم-اگه شما یکم بجنبی و بری آرایشگاه خیلی زودتر ادامه دادن رو شروع میکنیم-چشم آقای خودم الان آماده میشم اینقدر حرص نخورشب خاصی بود شب رسیدن و تقدیر رو رقم زدن اون شب بعد از مهمونی وقتی بابا دست ما رو تو دست هم گذاشت فهمیدم دارم شیرین ترین لحظه رو سپری میکنمجلوی در خونه ای که توش بزرگ شدم از همه خداحافظی کردم،آغوش بابا و دستای گرم مادری و بوسه هایی که موهام رو نوازش میکرد،نیما که برام مثل برادر،دوست،همراز و همدم بود و پروانه ای که قرار بود تا چند ماه دیگه منو عمه و پدرام رو دایی کنهرسیدم به مامان جون روبروش ایستادم که گفت:چشمات همون درخشندگی چشمای سارا رو پیدا کرده از زندگی ات مراقبت کن و بهش عشق بورز-خیلی دوستتون دارمآخرین نفری که دیدم رامین بود که جلوی در ایستاده بود،با پدرام ایستادیم-امیدوارم خوشبخت باشی اینو از ته دل میگم نازنین-ممنون دکتر به خاطر اینکه اومدی خوب میدونم سرت خیلی شلوغ بود-نمی تونستم عروسی دختر دایی ام رو از دست بدمبه سمت پدرام برگشت و باهاش دست داد و گفت:ستاره ی خوشبختی ...

  • رمان ایدا4

     قسمت از زبان بهرادواسه سیزده به در خونواده ها رو پیچوندیم و با هم رفتیم خیابون گردی.کلاً از این که تو ماشین بشینیم و کل شهر رو بگردیم خوشمون میومد.ارمین-بچه ها هانی می گفت یه بار بدون گواهینامه پشت ماشین نشسته.حامد-مرگ من؟تنهایی؟ارمین-نه بابا. با ایدا و مهسا.با شنیدن اسم ایدا حواسم به حرفاشون جمع شد.با اینکه بعد از اون اتفاق یه جورایی ازش متنفر شدم ولی هنوز با دیدن قیافه ی معصومش دست و پام شل می شه و باشنیدن اسمش گوشام تیز.سامان-خوب بعد چی شد؟ارمین-ها؟اهان چیز شد...می گفت تصادف کردن!بی اختیار گفتم:-چی؟؟؟تصادف؟چیزیشون نشد؟ارمین نگاهی شیطنت بار بهم انداخت و گفت:-چیه؟نگران شدی؟با بی تفاوتی گفتم:-نه.اصلاً به من چه؟حامد سوالی که من دوست داشتم جوابشو بدونم پرسید:-خوب بعدش چی شد؟ارمین-هیچی دیگه.ماشینو داغون کردن.هیچکس هیچیش نشد جز ایدای بیچاره.وبه من نگاه کرد.-چی شد؟ارمین-هیچی پیشونیش یه خورده اوخ شد!!!ماجرا مال 3 سال پیشه!!!حسابی حرصم گرفت.اونموقع من حتی ایدا رو نمی شناختم.من فکر می کردم مال تازگیاست.برگشتم که یه دونه بزنم تو سرش که حامد داد زد:-بهراد مواظب باش.محکم به یه جسمی برخوردیم.شوکه شدم.خیلی سریع اتفاق افتاد.از ماشین پیاده شدم.چند تا دختر وایساده بودن داد می زدن و گریه می کردن.رفتم جلوتر.نه.خدای من.چی میبینم.این ایدا؟؟اره دوستاش دارن داد می زن ایدا.خدایا این ایدای منه.وای!با داد یکی از دخترا به خودم اومدم .-ببرش بیمارستان دیگه.بلندش کردم.چه قدر سبکه.از سرش خون میومد.حسابی ترسیدم.هممون ریختیم تو ماشین.دوستاشم قرار شد با تاکسی بیان.با سرعت می روندم که سامان گفت:-بهراد جون مادرت اروم برو.نمی خوای یکی دیگرو زیر کنی که؟حامد که مثله من ترسیده بود گفت:-خدا کنه طوریش نشه.بچه ها به ایدین زنگ زدین؟ارمین که از ترس رنگش پریده بود گفت:-اره.بچه ها.خیلی خون ازش می ره.می ترسم...-هیسسس.چیزی نمی شه.درحالی که خودمم به این حرفم اعتقادی نداشتم.بالاخره رسیدیم بیمارستان.بغلش کردمو به سمت پرستار رفتم.گذاشتنش روی برانکارد.صورت معصومش غرق خون بود.بردنش اتاق عمل. هیچکدوممون اروم و قرار نداشتیم. دوست داشتم گریه کنم.واسه اولین بار. حتی وقتی پدر و مادرم از هم طلاق گرفتن هم گریه نکردم. ولی الان عجیب دلم هوای گریه کرده بود. فرشته کوچولوم روی تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و مقصر من بودم.در حالی که یکی دیگه از دوستای ایدا که اسمش سنا بود همش می گفت:-تقصیر من بود.من کیفشو کشیدم.بعد از نیم ساعت بالاخره ایدین رسید.رنگش پریده بود.اومد سمت من و گفت:-چی شده بهراد؟ایدا کجاست؟نتونستم هیچ جوابی بهش بدم.حامد جای من گفت:-بردنش اتاق عمل.اصلاً ...

  • منجلاب عشق 2

    خوب اوضاع چطوره مجسمه محبت چه می کنه -اووووف اینقدر این چند وقت سر همه چی باهاش دعوا کردم ها ضعف اعصاب گرفتم ولی این مسیح من موندم چه همتی داره مثلا همین چند روز پیش از خونه انداختمش بیرون می دونی چکار کرد؟ -نچ -هیچی با دسته گل و کادو اومد خونه و کلی منت کشی کرد منم کفم بریده بود ها نمی دونی که یه سرویس جواهر برام خریده بود خدا تومن وای اگه مامان بفهمه دارم اینطوری حرف می زنم می کشتم -مثل اینکه زیاد هم بدت نیومده -بنیامیــــــن! -خوب چیه کور که نیستم قیافت داره داد میزنه -بابا من واسه سرویس گفتم بعد خودش را به بنیامین نزدیک کرد و گفت: دنیا دیگه مثل تو نداره -خوب خر شدم ولی سلیا حواست باشه ها نکنه فردا بیایی بگی من تورو نمی خواهم عاشق مسیح شدم اون موقع حسابت با کرامالکاتبین -تو هم که همش بلدی تهدید کنی -نه پَ مثل اون بچه سوسول می شینم نازت رو می کشم -واقعا که -هر چی باید می گفتم گفتم دیگه خودت می دونی -قربونت برم تو که میدونی من دیوونتم وگرنه بیکار نبودم که واسه خودم اینهمه جنگ اعصاب درست کنم -باشه ولی من دیگه داره حوصله ام سر میره یه جوری سر و ته قضیه رو هم بیار دیگه -چه جوری؟ -همیشه که نباید من نقشه بکشم -فعلا که مغز متفکر تویی و من فقط اجرا می کنم -باشه پس گوش کن ببین چی میگم..... ***مسیح دستش را روی سیم های گیتارش کشید و ترانه ای را که بی اختیار در ذهنش می نشست را بر لب جاری کرد این چه عشقی است چه عشقی است که در دل دارم من از این عشق از این عشق چه حاصل دارم می گریزی ز من و در طلبت باز هم باز هم کوشش باطل دارم باز لب های عطش ... با صدای درب اتاقش از جا پرید یعنی سلیاست -اقا منم ثریا دیگه کاری نمونده می خواستم مرخص بشم مسیح غمگین در را گشود چرا بیهوده فکر کرده بود که سلیا به سراغش خواهد آمد و ثریا در اندیشه این بود که چرا مردی که همه چیز دارد اینقدر چشمهایش سرد و غمگین است -ممنون ثریا خانم -ای بابا آقا اینقدر از شما به ما می رسه که این کارها اصلا به چشم نمیاد خدا بد نده آقا مریضید مسیح دستش را روی قلبش گذاشت و گفت : این که هیچ وقت با ما راه نمیاد -چی بگم ، ولی از من به شما نصیحت اینقدر خودخوری نکنید -بعض وقت ها دیگه راهی نیست -این حرف ها چیه توکل کنید خدا خودش همه چیو درست می کنه -خدا از دهنت بشنوه ثریا خانم ثریا سری از روی تاسف تکان داد و در دل به باعث بانی ناراحتی مسیح لعنت فرستاد -ان شاالله که همه چی حل میشه -انشاالله -غذاتون آماده است -منتظر سلیا می مونم -پس من برم آقا جان دخترم از شهرستان داره میاد با نوه هام کلمه نوه هام را با ذوق گفت و چشمانش درخشید و مسیح حسودی اش شد او هم دلش کمی شادی می خواست -بله ثریا خانم تا وقتی هم که دخترت ...

  • رمان راز نگاه (فصل اول)

    ثنا کولی بنفشش را روی شانه اش جابجا کرد و نگاهی توی کلاس انداخت. آیدا با نگرانی او را هل داد و گفت: خب برو تو. وایسادی چی رو نگاه می کنی؟ همینجاست.ثنا نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت و پرسید: چته تو؟ اعصاب نداری؟ــ ــ مثل این که اصلاً دلت آشوب نیست! بابا روز اول دانشگاهه! من که از بس از کله سحر رفتم دستشویی نزدیک بود دیر برسم.ــ ــ میوه نشسته خوردی.ــ ــ نخیر. برو تو دیگه!ثنا به آرامی وارد کلاس شد. نگاه دقیقی به تک و توک صندلیهای پرشده انداخت و آرام سلام کرد. بعضیها جواب دادند. آیدا در حالی که پشت سرش می آمد و شانه اش را می فشرد، به جای سلام برای چند نفر سر خم کرد. از فرط اضطراب دیگر صدایش بالا نمی آمد.ثنا ردیف اول و دوم را رد کرد و ردیف سوم نشست.آیدا با نگرانی پرسید: مطمئنی همینجا خوبه؟ بیا بریم ردیف آخر.ثنا با بی حوصلگی روی صندلی جابجا شد و گفت: بشین بابا کشتی منو!آیدا در حالی که می نشست، زمزمه کرد: پسره رو! چقدر سیاهه!ثنا از گوشه ی چشم پسری را که هم ردیفشان، با چهار صندلی فاصله نشسته بود، نگاه کرد و زمزمه کرد: black!ــ ــ میگم حتماً جنوبیه.ــ ــ با این رنگ و رو شمالی که نیست!ــ ــ عینهو افریقاییاس.ــ ــ نه بابا اینطوریام نیست.دوباره از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت: مثل دو رگه های انگلیسی و افریقای جنوبیه.خنده اش گرفت.آیدا با کنجکاوی نگاهی به پسر انداخت و پرسید: منظورت چیه؟ــ ــ دماغش کوفته ای نیست. لباشم زیاد کلفت نیست.ــ ــ هوم... چشماشم کمرنگه. خیلی عجیبه!ــ ــ گفتم که افریقا جنوبی! حتماً باباش انگلیسیه، مادرش سیاه پوست.ــ ــ چرا برعکس نباشه؟ــ ــ نمی دونم. به تیپش نمیاد که یه مامان تیتیش سفید داشته باشه. بیشتر بهش میخوره یه بابای سابقاً سفید داشته باشه که حالا از آفتاب سرخ شده با یه مامان سیاه مهربون با پیش بند سفید که دستپختشم حرف نداره.آیدا خندید. ولی با ورود استاد خنده اش را فرو خورد و دوباره دستپاچه شد.ثنا زمزمه کرد: آرووووم باش.استاد خیلی جدی سلام و علیک کرد. بعد از معرفی خودش و شرایط سفت و سخت کلاسش، مشغول حضور غیاب شد. اولین اسم آیدا بود.ــ ــ آیدا ابهری؟آیدا دست لرزانش را بالا برد و با صدایی که انگار از ته چاه می آمد، گفت: حاضر.استاد نیم نگاهی به او انداخت و برایش تو دفتر حاضری زد. چند نفری برگشتند و نگاهی به آیدا انداختند. همین که استاد سراغ نفر بعدی رفت، ثنا سرش را به طرف آیدا خم کرد و زیر گوشش گفت: خاک تو سرت کنن. آبرو برام نمیذاری با این دست و پا چلفتی بازیت!ــ ــ استادش ترسناکه!ــ ــ تو هم شلوغش کردی.استاد سینه ای صاف کرد و چشم غره ای به ثنا رفت. ثنا چهره درهم کشید و سکوت کرد. اسمها یکی یکی خوانده میشد. ثنا به ...