رمان سرا

  • رمان ازدواج به سبک اجباری

    من و تو ...منی که از زمینم و تویی که از آسمانی...با دنیایی تفاوت و فاصله میانمان...میان من و تو...میان عقاید من و فرهنگ تو...قرار است نقطه ی مشترکی بیابیم...برای باهم زندگی کردن...زندگی که با تمام زندگی های دیگر فرق می کند...زندگی ای که بوی اجبار می دهد...بوی تحمیل...تو به من بگو؟من کنار بیایم یا تو؟منی که از تو دورم...منی که دنیایم با تو هیچ نقطه ی مشترکی ندارد و نداشته است!چگونه با تو شریک شوم؟یک ازدواج اجباری را؟ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــبه نام خداوند بخشاینده مهربان نمی دونم برای بار پنجم بود یا ششم که لیوانم رو پر از ویسکی کردم و یه نفس بالا رفتم.بدنم حالت سستی و کرختیش هر لظه بیشتر می شد.توی همون حال خماری که داشتم فهمیدم بیشتر موندنم مساویست با گند بالا آوردن،به زور خودمو جمع و جور کردم و زدم بیرون.اینکه چجوری رسیدم خونه رو یادم نیست فقط یادمه تا رسیدم لباسامو کندم و خودمو انداختم رو تخت. از خواب که بیدار شدم تمام عضلاتم گرفته بود و درد می کرد.حولمو برداشتم و رفتم زیردوش آب داغ.خوب که عضلاتم شل شد بیرون اومدم.با همون حوله نشستم رو تخت وگوشیمو از توی کیفم در آوردم.اوه مای گاد،30 تا میس،17 تا اس.چه خبره!؟ میس ها،5 تا شری ،4 تا شهاب، 6 تا پارمیس،5 تا ساسان،10 تا پویا بود. اس ها رو باز کردم اولیش از پویا بود: یهو کجا رفتی؟چرا گوشیتو ج نمی دی؟تو رو خدا جوابمو بده نگرانتم هه خدا! مسخره بقیه اس ها هم همین چرت و پرتا از بچه ها بود. اول زنگیدم به شری تا زحمتم کم بشه.یه بوق کامل نخورده بود که برداشت: الو معلوم هست کدوم گوری هستی؟بی خبر کجا گذاشتی رفتی دختره خنگ؟نمی گی ماها از نگرانی دق می کنیم امق بی شعور؟ اولا سلام عزیزم دوما گلم باور کن الم غیر قابل کنترل شده بود باید می رفتم. خب یه خبر نمی تونستی بدی؟ یادم رفت عزیزم بعد هم لحنمو مظلوم کردم و گفتم:اکس کیوزمی باشه بابا خر شدم لحنم چاپلوسانه کردم و گفتم: دور از جونت عزیزم.شری جونم من خسته ام میشه به بچه ها بزنگی توضیح بدی؟ من از دست تو چی کار کنم؟ بعد یه نفس عمیق کشید و گفت: باشه می زنگم حالا هم بروگمشو تا نزدم ناکارت کنم و قطع کرد. حولمو با تاپ و شورتک سفیدم عوض کردم.ساعتو نگاه کردم 3 بعدازظهر بود رفتم پایین و بلند داد زدم: احترام،احترام احترام در حالی که با هول دستکش های کفیش رو در می آورد اومد دم در آشپزخونه و گفت: بله خانم فریبا و بهنام کجا هستن؟در ضمن غذا چی داریم؟ خانم رفتن کلاس یوگا،آقا هم تو اتاق کارشون هستن،ناهار هم قورمه سبزی داریم. خیلی خب برام غذا رو گرم کن که خیلی گشنمه چشم خانم ناهار که خوردم دوباره رفتم تو اتاقم،صفحه ی گوشیم روشن و خاموش می شد،پویا ...



  • رمان لجبازي دو عاشق4

    وقتی انیا داشت میرفت بیرون ارتان و دید تازه به قیاف و تیپش دقت کرد موهای کوتاه فشن وچشمای عسلی دماغ عملی لبای کوچیک صورتی قد بلند یه پیرهن سفید که یقش تا نافش بار بود یه شلوار جین مدل پاره که زیر کتونی سفیدش بود ارتان:بیا بخور منوانیا که خودش و جم و جور میکرد گفت:همچین تحفه هیم نیستی اخه ارتان که عصبی شد گفت:انیا بچرخ تا بچرخیمانیا:باشه اینقدر میچرخیم تا سرت گیج بره بچه پروالبته بچه پرو زیر لب گفت وگرنه ارتان کلش و میکند اخه ارتان به این حرف حساسیت داشتو خیلی ام بدش میومدبا هم رفتن پایین و پشت میز نشستند چون جا نبود بغل هم نشستند یه فکر به ذهن انیا رسید لیوان نوشابه بین خودشو ارتان بود از قصد دستشو زد و لیوان برگشن رو ارتان و تمام هیکل ارتان کثیف شد انیا:اخی ببخشید دستم خوردارتان که دود از کلش بلند میشد گفت:اشکال نداره از این اتفاقا زیاد می افته خاله نرجس:اشکال نداره خاله جون اتفاقه دیگه پیش میاد.ارتان مادر برو لباساتو عوض کن ارتان همئنجوری که داشت بلند میشد اروم جوری که انیا بشنوه گفت:دارم برات انیا خانم وقتی شام رو خوردن انیا خسته پاشد بره بخوابه که ارتان و دیدارتان:نوبت منم میشه خانم کوچولوانیا:کاری نمیتونی بکنیداشتن با هم بحث میکردن که خاله نرجس اومد ساکتشون کردو هر کس و به اتاقش فرستاد و همه خوابیدند اما انیا خوابش نمی اومد نشست اهنگ گوش دادنسر صبحه و از خواب تازه تو پا میشی ولی من هنوز بیدارمو تو باعث و بانی شی که ۲۴ ساعت به تو فک بکنم فکر اینکه نباشی به کی تکیه کنم ولی تو چی موهات خیسه و زیر دوشی فکر اینی شب تو دورهمی چی بپوشییا که چک میکنی زنگ زده کی به گوشیت با کدوم تیک بزنی با یکی دیگه جورشی ♫♫♫ تو چشام زل بزن بیا ببین بغضو تاحالا اینطوری دیده بودی تو من تخسو تا حالا دیده بودی که اینقد داغون بشم با صد تا قرصو دری وری آروم بشم ولی تو چی با یه الکی با نور شمعو آخر شب رو تخت ولویی با اون امشب و همین چیزاست که یهو باعث میشه که من به ده نوع خلاف دیگه آلوده شم …دیگه برو واسه همیشه که قیدتو زدمخوب منم دیگه عین تو بدمدورغ میگفتی دوسم داشتیمنم تصمیم گرفتم دل به تو ندم بگو بینم تو هم میکنی گاهی یادم یا که الان اینقد دورو ورت داری آدم که فاز فابریکی نه اضافه کارن و پایه عشق و حال ومهمونی و شادی هاتن بگو بینم باهاشون هستی خودی اسمی از من میاری وقتی مست میکنی یا وقتی بحث پیش میاد که باکی دوست بودی میگی هیچکی و بحث و عوض میکنی بزار حالا که دارم از تو جدا میشم بگم فراموشیت آسون نی خداییشم با اینکه هنوزم اون عاشق دو آتیشم و صبحا به عشق تلفن تو پا میشم دیگه نمیخوام یه لحظه ام با تو قاطی شم چیه فک میکنی که تو ...

  • رمان دختران زمینی،پسران آسمانی (1)

    مقدمه :و آنگاه که عشق آغاز میشود پسرانی از آسمان از جنس فرشته های خداوند دخترانی از جنس زندگینرم و لطیف نفس هایشان با نفس های یکدیگر انس میگیرد و در کرانه های اسمان و دریاهای بی پهنای زمین نام یکدیگر را حک می کنند تا شاید روزی قدرت لایزال خداوندی آن ها را به یکدیگر پیوند دهد آری،پیوند هایی از دو دنیای متفاوت تا بوده است چنین بودهعشق هایی ممنوع با سختی و مشکل هایی تمام نشدنی سختی هایی به شیرینی میوه های بهشت و بوی زندگی دخترانی از جنس نازپسرانی از خاک نیاز ترانه -اخخخخ می تونم قسم بخورم دماغ نازم شکست ...الهی خیر بهره نبینی ...دماغ نازنینم ...تازه یادم افتاد دو تا موجود دیگه کنارم هستند برگشتم عقب و گفتم :من-مهدیس خوبی؟سرش رو بلند کرد و گفت :مهدیس-مطمئن نیستم ...اخ نگاهی به آریانا انداختم و گفتم :من-تو چی ؟طوریت که نشده؟؟گفت:آریانا-نه فکر کنم خوبم نگاه پر از غضبی به صحنه ی جلو انداختم .یه بی ام و قرمز رنگ با چهار پسر رو به روم بود و ال نود نازنینم با سپر این غول بیابونی داغون شده بود حالا که اینطوری شد و بیمه ی ماشینم به گند کشیده شد ...سگ خور ...خیالی نیست ...ولی هر چی عوض داره گله نداره !!!!دنده عقب گرفتم که فکر کنن می خوام جای پارک رو بدم به اونا ...و در لحظه ی آخر به بچه ها گفتم:من-سفت بشینیدکه حرکتم همزمان شدباچشم های درشت شده از تعجب مهدیس ...و با تمام سرعت رفتم وسط عروسک قشنگشون ...اخیش ...خنک شدم ...ولی حیف ...سابقه ی بیمه ی ماشینم خراب شد ...ناگهان در کنار راننده باز شد و پسری قد بلند با هیکل ورزیده اومد بیرون .. موهای بوری داشت ....چون عینک آفتابی زده بود صورتش واضح نبود اما از فک در هم قفل شدش می شد فهمید که عصبانی .با صدای بسته شدن در ماشین با تعجب برگشتم و نگاهی به کنارم کردم ...آریانا نبود...به جلو نگاه کردم و آریانا رو دیدم که دست به بغل زده و رو به روی اون پسره وایساده بود ...اوا خاک تو سر غضمفر ....تو اونجا چی کار می کنی بچه ......می دونستم وقتی عصبانی بشه فیل هم جلودارش نیست ... برگشتم و با نگرانی به مهدیس نگاه کردم چون دقیقا حرکت بعدی آریانا رو حفظ بودیم شروع کردیم به شمردن:-پنج ...چهار ... سه ...دو ...یک و صدای بلند آریانا در پارکینگ پیچید :آریانا-چرا جلوتو نگاه نمی کنی ...بخدا جوری می زنمت که شتک شی ...اخه بی ام و بخوره تو سرت ...وقتی رانندگی بلد نیستید به چه حقی می شینید پشتش اومدی با ماشین بابات پز بدی ...تازه پرو پرو اومدی جلوم وایسادی که چی؟؟...می خوایی بگی طلبکاری د حرف بزن چرا لال شدی؟؟؟از عصبانیت قرمز شده بود ... مهدیس رفت و دستش رو گرفت و گفت:مهدیس-بیا آریانا ...ول کن بابا آریانا-نه ولم کن ببینم حرف حسابش چیه؟؟؟فک ...

  • رمان همکار مامان 2

    رمان همکار مامان 2

    لعنت به تو پژوا!آخه اینم شد لباس؟روپوشه مدرسه رو پرت کردم روی صندلی و لباسامو عوض کردم.گوشی داشت زنگ میخورد حتماً ملیسا بود.فوراً جواب دادم: -«الو...» اما شیما بود: -«سلام سوتی جان!» دوستام به خاطره اینکه زیادی گاف میزدم،بهم میگفتن سوتی جان.چند وقت پیش که رفته بودیم شال بخریم،ملیسا منو با این اسم صدا زد.پسری که پشته صندق بود یهو با چشمایی گشاد چرخید سمت ما.شیما آهسته تو گوشه منو ملیسا گفت: -«طرف داره فکر میکنه منظورمون سوتینه!» بعد هم زدیم زیره خنده.پسره مات شده بود.قیافه ای هم نداشت.وگرن شیما تا عصر سر به سرش میذاشت.با یاد آوریه اون خاطره لبخندی رو لبم نشست. -«خوبم.توووووپم» شیما-«زیست خوندی؟» -«نه بابا.امروز خیره سرم میخواستم برم کوه!» شیما-«کوه چه خبره؟» -«خبره سلامتی شما!ول کن شیما.نمیپرسی چرا تووووووپم؟» شیما-«لابد همسایه جدید پیدا کردین که اتفاقا یه پسره خوشگل و خوشتیپ و مجرد دارن که مهندسه و دنبال زن می گرده....خیلیم به تو میاد و ....» حرفشو بریدم-«همسایه که نه،پرستار.» پوزخندی زد:-«به به!مامانت دست و دلباز شده!» -«اونم از چه نوعی!» -«لابد یه مدل ایتالیایی برات گیر آورده آخر هفته باهاش حال کنی؟» خندم گرفت:-«درست حدس زدی.بهت تبریک میگم.این اولین بار توی تمام عمرته که مخ پوکت درست کار کرده.» صدای شیما جدی شد:-«شوخی نکن پژوا!» -«به جون تو جدیم!» -«خفه شی الهی.» -«خفه شم اگه دروغ بگم.باورت نمیشه،ملیسا رو سر راه بردار و بیا ببینش.» -«به جون داداشم میامااا!!» با آسودگی گفتم: -«بفرما. منتظرتم.» قطع کردمو با خوشحالی پاهامو روی هم انداختم.حتماً با دیدن پسره وا میرفتن.راستش خودمم هنوز توی شوک بودم.تصورشم نمیکردم مامان حتی اجازه بده همچین کسی یک ساعت کنارم بشینه.اون وقت خونه رو هم ترک کرده و ما رو با هم تنها گذاشته؟با وجود اینکه مامان اعتقادات خودشو داشت،اما توی اون موقعیت حصله نداشتم زیادی به این چیزا فکر کنم.مهم این بود شیما و ملیسا تا نیم ساعت دیگهئپیداشون میشد و یا دیدن قیافه دیدنیشون حَظ(درست نوشتم؟؟)میکردم!پاورچین پاورچین از اتاق بیررون رفتم ک ببینم پسره داره چیکار میکنه.خیلی کنجکاو شده بودم. همین که در اتاقو باز کردم،حس شیطنت به رگام دویید.لبخندی موذیانه زدمو با اشتیاق به طرف اتاق رفتم.در اتاق باز بود.داخلو ک نگاه کردم،کسی اون تو نبود.صدایی اومد: -«با من کاری داشتی؟» چرخیدم عقب.بابا این که عین جن جلوی آدم ظاهر میشد!سرمو تکون دادمو گفتم: -«نه....نه....» چهرش حالت خاصی نداشت.نه لبخندی تو صورتش دیده میشد و نه عصبی بود.فقط حالت خشک و جدی داشت؛مثل سنگ!تازه متوجه شدم استیل آقا هم محشره!یه سر و گردنم از م بلند تر بود.قبلاً ...

  • قرانبود قسمت2

    در میان خنده صبحانه مو خوردم و پاشدم. عزیز هنوز هم غر می زد و ظرف و ظروف رو توی سر هم می کوبید. از آشپزخونه اومدم بیرون و بدو بدو از پله ها رفتم بالا و شیرجه زدم توی اتاقم. سر سری موهامو برس کشیدم و دوباره با کش بستم. جلوی در کمدم ایستادم و با دعا و ثنا در کمد را باز کردم. باز کردن همانا و غرق شدن زیر یک من لباس همانا! من آدم بشو نبودم! لباس ها را تند تند کنار زدم و یک مانتوی سرمه ای بلند با یک شلوار جین یخی و یک روسری آبی روشن جدا کردم. اتو را به برق زدم و تند تند اتو کشیدم. کم کم داشت دیر می شد. لباس را پوشیدم و موهای روشنم را یک وری توی صورتم ریختم. حال آرایش کردن نداشتم. بدون آرایش هم به اندازه کافی اعتماد به نفس داشتم. کفش های پاشنه 5 سانتی سورمه ایم را هم به پا کردم و از در بیرون رفتم. بالای پله ها دوباره خواستم نرده سواری کنم که چشمم به عزیز افتاد که پایین پله ها ایستاده بود. طوری به چشمانم زل زده بود که یاد گربه توی تام و جری افتادم وقتی که چشمش به جری می افتاد. از فکر خودم خنده ام گرفت و با متانت پله ها را یکی یکی پایین رفتم. حسرت نرده سواری به دلم ماند. عزیز جون زیر لب چیزی شبیه ورد را تند تند می خواند. وقتی جلوی پایش ایستادم بلند گفت:- چشم حسود کور بشه ایشالله! لا حول ولا قوة الا بالله علی العظیم! - اوووه کی می ره این همه راهو! عزیز داری برای من خرچسونه قزمیت اینا رو می خونی؟ کی میاد منو چشم کنه؟- وای نه نه ماشالله عین سرو می مونی! تا داشتی می یومدی پایین یاد مادر خدابیامرزت افتادم ... بغض گلوی عزیزو گرفت و نتونست حرفشو ادامه بده. آهی کشیدم و لبم را جویدم تا اشکم سرازیر نشود. مامان کجایی که وایسی پایین این پله ها و برای دخترت دعا بخونی که قبول شده باشه. کجایی که حض دخترت رو ببری؟ مامانم زود رفتی خیلی زود رفتی ... چند نفس عمیق کشیدم و کنارش لب پله نشستم. دستمو سر شونه اش انداختم و گفتم:- ا عزیز یعنی چی گریه می کنی؟ نمی گی صبح اول صبحی منو اینجوری راهی کنی من کلی موج منفی می گیرم بعد این موج منفیا روی روزنامه اثر می ذاره و به جای پزشکی و دارو سازی و دندون پزشکی رشته کون شوری بچه ...به اینجا که رسید عزیز سرشو بالا آورد و گفت:- اه مادر! تو به کی رفتی اینقدر بی تربیت شدی؟ خجالت نمی کشی؟غش غش خندیدم و گفتم:- پاشو عزیز جونم ... پاشو قربونت برم مسافرو که اینجوری بدرقه نمی کنن!توی صورتش کوبید و گفت:- خدا مرگم بده! مگه داری می ری مسافرت؟میون خنده دستشو کشیدم و گفتم:- نه جیگر من! دارم می رم پای دکه روزنومه فروشی سر خیابون. زودم بر می گردم البته اگه این آتیش به جون گرفته ها بذارن. دارم بهت می گم که یعنی دیگه گریه نکنی.اشکاشو پاک کرد ...

  • رمان همکار مامان10

    حالا دو حفره ی سبز درخشان،با حالتی عجیب منو زیر نظر گرفته بود و انگار داشتند تک تک زوایای صورتمو جست و جو میکردند.دوباره سرشو جلو آورد و این بار،فقط لبای ملایمشو به گونم چسبوند.انگار لباش داشت تکون میخورد و سعی میکرد چیزی زمزمه کنه.آهسته و با حرکتی طریف دستمو روی سینش به جنبش در آوردمو خواستم اونو عقب بزنم.حرکتم به قدری ططریف بود که بعید میدونستم متوجه شده باشه.اما ظاهراً فهمید...آروم سرشو عقب برد.اما نگاهش همچنان رو چهرم لیز میخورد.بی اختیار نگام سمت سپیده کشیده شد که اون طرف استخر نشسته بود و با چشمایی دریده مارو ورانداز میکرد.وقتی با نگاه مبهوت من روبرو شد،دسته های صندلی رو چنگزد و بعد از زمزمه کردن چیزی،بلند شد و رفت داخل سالن.حمیدم بلافاصله دنبالش دویید.چرخیدم سمت سهند.سر در نمیاوردم.دستی به موهاش کشید و با حالتی کلافه زمزمه کرد: -«ببخشید...نمیخواستم این طور بشه.این حرکت لازم بود.یعنی خیلی لازم بود که طبیعی هم باشه.سپیده دختریه که تا چیزی رو با چشم خودش نبینه،دست بر نمیداره،من...» چیزی نگفتم.بابت این عصبی بودم که احساس میکردم مسخ شدم و اون چیزی که باعث شد سهند چنین کاری بکنه،من یکی نیستم بلکه خلق یه نمایش مسخره برای فریب سپیدست.اما خشممو به روی خودم نیاوردم.آهسته رومو برگردونمدم و زمزمه کردم: -مهم نیست.» اون دستمو گرفت و گفت: -«بازم متاسفم.» -«تا حالا بهت گفتن خیلی سیریشی؟» به سالن برگشتم. سپیده داشت شربت میخورد.ظاهراً عصبی بود.اما وقتی منو دید،نمیدونم چرا لبخند زد و بلند شد.با حالتی گیج به اطراف نگاه کردم.سهندم پشت سرم ظاهر شد.سپیده رو به حمید کرد و پرسید: -«عزیزم!میشه برای سهند و پژوا هم شربت بیاری؟» حمید لبخندی زد: -«به روی چشم عزیزم.» نمیدونم چرا حالم از حمید بهم میخورد.به نظرم زیادی چاپلوس سپیده بود.طبیعی هم نبود.دختری با این زیبایی و ثروت حتماً خاطر خواه هم داشت.وقتی حمید رفت توی آشپزخونه،سپیده اومد جلو.حس میکردم اون لبخند کاملاً اجباریه و نمیخواد غرورش جریحه دار بشه.همونطور که منو ورانداز میکرد،گفت: -«بهت تبریک میگم سهندجان!انتخاب خوبی کردی.پژوا خیلی بهت میاد.اقلاً وقتی با هم عاشقانه دارید،این دختره خوب میتونه نگهت داره.شاید من راهشو بلد نبودم.» هاج و واج چرخیدم سمت سهند.یعنی با سپیده هم از این صحنه ها داشت؟اگه اینطور بود،دیگه نمیتونستم دوستش داشته باشم.ولی...اصلاً چه دلیلی داشت من از سهند خوشم بیاد؟این نمایش فرداشب تموم میشد و بعد سهند برمیگشت به نقش همون پرستار ساده ای که از اول دیده بودم.سهند پرسید: -«منظورت چیه سپیده؟از چی حرف میزنی؟» سپیده آهسته گفت: -«از شبایی که با هم بودیم.نگو ...

  • رمان بادیگارد عاشق من9

    حالت دو گرفتم و دوییدم تو یه کوچه که چه عرض کنم یه ال میخورد اونجا قایم شدم .... به کیاشا نگاه میکردم .... همینجور داشت دنبالم میگشت.... هی بستنی میخورد ..... همه جا رو نگاه میکرد که شاید توی یه مغازه ای چیزی باشم.... هرهرهر منو نشناختی هنوز.... منو میگی از شادی میپریدم بالا میومدم پایین حالا یکم دنبالم بگرد تا حالت جا بیاد.....ایول ایوله.... یکی از پشت دست گذاشت روی شونم ..... تنم یخ شد.... کیاشا که داشت دنبالم میگشن پس این کی بود؟؟.... گارد گرفتم واسه یه ضربه فنی.... آرنجمو محکم کردم .... یکی محکم زدم تو شکمش بدون اینکه بدونم کیه؟؟؟....صداش رفت هوا...... چقد صداش آشنا بود.... با احتیاط اخم کردم و رومو کردم سمتش وایــــــــــــــــــــــ ــــــــــی این که سورن بود؟؟؟ آخی بدبخت چه ضربه ای زده بودما؟؟؟شکمشو گرفته بود و خفیف داد میزد.... با دست پارچگی گفتم -اِی دای سورن تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟ بلند شد سورن-زدی ناکارم کردی میگی اینجا چیکار میکنی؟؟ببینم تو که خودت یه پا شیرمردی بادیگارد میخواستی چیکار؟؟ -الان وقت شوخی کردن نیست طوریت نشد؟؟؟ سورن- دیگه انقد جقله نیستم با این ضربه طوریم بشه.... خندیدم -دیدم چطوری چیزیت نشد...... سورن – مسخره میکنی؟؟؟ یه خنده شیطون کرد سورن- ببینم تو اینجا چیکار میکنی؟؟هی به اونور نگاه میکنی؟؟ دستمو گذاشتم رو لبم -هیــــــــــــــس ...... الان میفهمه اینجام..... سورن – کی کیاشا؟؟؟ دستشو بلند کرد و بنا به صدا کردن کیاشا شروع کرد به دست تکون دادن -هی هی هی تو رو خدا ....... ( دستاشو گرفتم) ببینم تو اینجا چیکار میکنی؟؟ سورن- ها من؟؟؟ منم عین تو در رفتم.... خندم گرفت - در رفتی؟؟ سورن-آره - از دست کی؟؟ سورن-اَه چقد سوال میپرسی؟؟؟ مامان دیگه.... باز علامت تعجب اومد رو سرم - چرا؟؟ سورن-وای چون چ چسبیده به را.... نمیدونی؟؟ خالتو نمیشناسی؟؟؟ باید صبر عیوب داشته باشی باهاش بیای خرید (صداشو نازک کرد و دستاشو با ناز اینور اونور میکرد) اینو بگیرم؟؟؟ نه نه... اینو چی؟؟؟ سورن جان این خوبه؟؟؟ سورن پسرم این چطوره؟؟؟( باز صداشو درست کردو دست کشید به موهاش)وای خدا ؟؟؟ داشت روانیم میکرد از دستش در رفتم......(مشکوک نگاهم کرد) حالا تو چرا؟؟ از خنده ریسه میرفتم - من هیچی بعدا بهت میگم فعلا در دقیقه اینجا آروم بگیر.... سورن- باشه اشکال نداره من آروم میگیرم ولی هر جا میخوای بری منم با خودت ببر -بروبینیم بابا یه نگاه به کیاشا انداختم بدبخت سه بار کل بازارو اینور اونور کرده بود آخی بیچاره دلم به حالش میسوزه بدبخت فکر میکنه منو دزدیدن ... هرهرهر فک کن؟؟ خاله از دور نمایان شد هی سرشو اینور اونور میکرد سورن سرش تو گوشیش بود نمیری الهی سورن - هی سورن ...

  • رمان پارتی دردسرساز18

    با اخم داشتم به اين مسخره بازيشون نکاه ميکردمته دلم ازين که بابک کفت زنشم يه جوري شد ولي.من دوست نداشتم کسي واسم ببره و بدوزه_فريد نکاش بهم افتاد و کفت_جته؟جرا اخمي؟همه برکشتن طرف من_اين مسخره بازي هاتون يعني جي؟با تعجب بهم نکاه کردن،فريد شونه اي بالا انداخت و کفت_فکر کنم خودتم دوست داشتي شرشو کم کني_خودم زبون داشتم حرف بزنم فريد،هيج خوشم نيومد بجاي من حرف زديد و شوهرم داديد به يک اقا پليسدخترا زدن زير خنده_بيخيال سارا تازکيا خيلي عصبي شدي،واقعي کو زن بابک نشدي که اينجوري ميکني!!!با اخم بهش نکاه کردمبيتا خواهر بابک کفت_وا مکه داداشم جشه که اينطوري ميکيد؟_هيجي عزيزم دتداش شما مشکلي نداره،خيليم خوبه،ولي خوشم نمياد کسي تو کارم دخالت کنهبعدم با جشماي سردم زل زدم تو نکاه بي تفاوتشرزيتا که ميخواست جيزي کفته باشه کفت_وا بيتا جون،اقا بابک که ماشاالله يک پارجه کله،ولي خوب بعضيا نبايد کاري کنن که به جشم بيان؟همه سکوت کرده بودن و به ما دوتا جشم دوخته بودنسري از روي تاسف واسش تکون دادم و کفتم_مکه من مثل توم خانوم با حجاب؟مني که تيپم اينجوريه خبلي از تو و امسال تو که کند کارياشون و پشت جادرشون پنهون ميکنن بهترم،شما ها با اين وضع جادر کرفتنتون کاري کرديد که ماها از هرجي جادر و حجابه متنفر شيم،پس القاب خودتو به ما نجسبونبعدم پوزخندي تحويلش دادم،از عصبانيت سرخ شده بود_از ادمي که پدر و مادر بالا سوش نباشن بيشتر ازين انتظار نميرهدرسا_دهنت و ببند دختره هرزه_اروم باش درسابعدم رو به دختره کفتم_مني که پدر و مادر ندارم خيلي بيشتر از تو ميفهمم که نبايد با پسرا لاس بزنم و سرکرميشون باشم،اينقدر بهم ياد دادن خانوادم که دختر خيابوني نشمبجه ها با خوشحالي نکام کردندختره به سرعت از روي صندلي بلند شد و کفت_توي هرجايي به من ميکي هرزهنکاه همه ي کسايي که تو کافه بودن کشيد سمت مابا خونسردي جوابشو دادم_اولا صدات و بيار پايين !!!دوما من با هرکسي به اندازه شخصيت و شعورش حرف ميزنمدختره ديکه وانستاد و سريع از کافه زد بيرونشونه اي واسه بجه ها که با خنده بهم نکاه ميکردن انداختم بالا و کفتم_مرک،به جي نکام ميکنديد؟اوا صورتمو کرفت بين دستاشو محکم بوسم کردبا جندشي زدمش کنار و کفتم_اه اه جندش،کند زدي به هيکلم کره خرميلاد_خوشم اومد ازت سارا،خيلي مرديبا نيش باز بهش نکاه کردم که اوا محکم کوبوند تو سرم و کفت_نيشت و ببند جه ذوقيم ميکنه واسه من!!!!هنوز حرفش تموم نشده بود که يکي کوبوندم تو صورتشبجه ها غش غش ميخنديدنبا بهت بهم نکاه کرد و بلند کفت_وحشيييييي!!!!! با حالت جندش و هيزي لب و لوجمو جمع کردم و کفتم_جووووووون!بخورم اون لباروديکه ...