رمان شروع عشق با دعوا

  • رمان شروع عشق با دعوا(1)

    کلیدوانداختمودروبازکردم خونه تاریک بود مثل اینکه کسی خونه نبود ...احتمالامامانویلدامثل همیشه رفتن کرج  یابازم بادوستاشون توپاسازاقدم میزنن بدون اینکه خرید کنن.وارد خونه شدم ازراهرو عبورکردمو کلیدبرقوکه درسمت چپ راهرو قرارداشتو فشاردادم چون مرکزی بود کل خونه به غیراز اشپزخونه روشن شدخیلی خسته بودم ازصبح که ساعت 7.30 رفته بودم شرکت تاالان که ساعت9 بود وبرگشته بودم خونه مدام تلفن جواب میدادموقرارارو تنظیم میکردم یه پام تواتاق مدیربودیه پام پشت تلفن قراربودریس شرکت بره امریکا وبرادرزادش بیادبجاش مدیریت کنه که ایشونم فعلا پاریس بودنوبعدازرفتن خان عموی محترمشون جناب رستمی تشریفشون مییاوردن واسه همین امروزشرکت ریخته بود به هم تاهمه چی واسه وروداین شازده پسراماده شه..بگذریم وارد حال شدم بدنم کوفته بودترجیح دادم برم تواتاقموبخوابم ازپله ها که سمت راست بع دازعبورازراهرو بود بالا رفتم اتاق منویلداکنارهم بودواولین اتاق مال من بودواتاق روبه روبه ما واسه مامان وبابابود که بعدازمرگ بابا<مامان به تنهای ازش استفاده میکنه دراتاقوباز کردم لامپوروشن کردم اخیششش هیچی مثل اتاق خودادم نمیشه.یه نگاه به اتاق انداختم همیشه رنگ گلبه ای وسفیددیواراتاق بهم ارامش میداداولین کاری که کردم پنجرروکه روبروی درقرارداشتوبازکردم اوممم  به  به چقدربوی این گلای رز که دقیقازیراتاق من توباغچه بودن بهم ارامش میدادچقدردلنشینولطیف ای خدایاشکرت ...رفتم سمت کمدم که بافاصله ی مناسب درسمت راست پنجره قرارداشت بعدازعوض کردن لباسم بایه تاپوشلوارسفید رفتم جلوی ایینه موهاموبازکردم ازبس محکم بالاسرم جمعشون میکردم وقتی بازمیشدجریان خون توسرم احساس میکردم  رفتم سمت تختم که دقیقا روبه روی کمدم درسمت چپ پنجره بودخودموتالاپی انداختم روش  هرکارمیکردم خوابم نمیبرداینم به لطف خستگی زیادبود که بیخوابی زدبودبه سرم سعی کردم به یه چیزفکرکنم تازودخوابم ببره یادحرفای پریا افتادم همکارم بود وتوبخش حسابداری کارمیکرد ..میگفت قبل ازاینکه من اینجااستخدام شم این پسره بقول پریارستمی کوچک به مدت یک ماه مدیربوده وپوست هم روکنده ازبس سخت گیربوده...بایاداوری حرفاش خندم گرفت( -وای یسنا نمیدونی که چقدرسخت گیرپدرصلواتی  ولی دیدن داره ها این پسرازبس خوشکلوخوشتیپ باهمه ی بداخلاقیاشوقدبازیاشو مغروربودنش دختران جوان وترشیده ی این شرکت واسش له له میزدن  این همین خانم فلاح هست نمیدونی که روزی ده بامیرفت تواتاقش که یه بارش بنده خدا رستمی کفری شد محترمانه شوتش کرد بیرون نبودی ببینی.. چقدرمغروروتقص بود منکه جرات نمیکردم ازده قدمیش عبورکنم ...



  • رمان شروع عشق با دعوا 31 (قسمت آخر)

    سامی.... با ایست ماشین چشمامو بازکردم یه نگاه به اطراف کردم جلو ویلا بودیم کیارفته بود دروبازکنه این ویلاروخیلی وقت پیش خریده بودم وقت اینکه نگهبان براش بذارمونداشتم دستم خشک شده بود بادیدن یاسی که خیلی اروم  درخواب فرورفته بودلبخندی ازشادی رولبام نقش بست  .... یلداهم روصندلی جلوخوابش برده بودوشالش افتاده بودرودوش .....کیااومدسمت ماشین ...درباز کردوسوارشد...-کیا-به اقاسامی میگم خسته ای بگیربخواب به هرحال ازدیشب تاحالا پشت رول بودی ...سامی-راست میگی خیلی خسته ام توناکسم که رفتی بغلی خانومت خوابیدی..یهوکیابه سمت عقب حمله ورشد درحالی که خنده رولباش بود گفت خیلییییییییی روداری سامی .....سامی-میدونم  خوشحالم مغرمعیوب تواینوکشف کرد..کیا ازحرص ابروش برد بالا بعدم برگشت سرجاشو ماشینو حرکت داد همینطورکه هواسش به رانندگیش بود گفت ...حالا خوش گذشت ازتوایینه باشیطنت به یاسی اشاره کرد ....... -به توربطی نداره باراخرت باشه تومسایل شخصی ما دخالت میکنی........ کیا-بروبابا...بعدازوروبه ویلا ماشینو توپارکینگ که زیر ویلابودپارک  کردیم ....خوب ازویلابگم ...ویلا دقیقا روبه دریا بود علاوه براین ویلا یه خونه توروستاهای مازندران داشتم که بخاطرساخت قدیمیش خریده بودمش ...این ویلا خیلی ازلحاظ محوطه بزرگ بود  وحالت دویلکسوداشت که طبقه بالا بجای دیوارکلا ازشیشه استفاده شده بودوچون رفلکس بود کسی به داخل دید نداشت ....کیا -سامی یکم خستگی مونو درکنیم بریم یکم وسایل بخریم ... سامی-اره فکرخوبیه .... بعدازاین حرفم یلداغرغرکنان درباز کردو درحالی که چشماشومیمالوند همش کیای بدبخت نفرین میکرد... یلدا-کیا خدا بگم به چه روزی بندازتت اخه چه وقت رسیدنت بود ..کیاهم ریزریز میخندید و یه چشمک تحویلم دادو یلدا رو برد داخل یاسی هنوزخواب بود رفتم سمتش درباز کردم خم شدمو اروم گونه اشوبوسیدم وای نه ازدوباره تب کرده بود...اروم صداش زدم...یاسی...یاسی عزیزم...یکم تکون خورد اما باز خوابش برد دیدم فایده ای نداره اروم بغلش ردمو ازماشین اوردمش بیرون ....یاسی .... دوروز از اومدنمون به ویلا میگذره ازمامان خبری ندارم یعنی خطامونو عوض کردیم  ...اوضاع خیلی خرابه ..من گوشه گیرشدم تاجایی که میتونم اصلا توجمع نمیام شبام شده کابوس عذاب وجدان درد ...خیلی خسته ترازاونی هستم که بخوام برم بشینموگل بگموگل بشنوم چیزی که بدترازهمه عذابم میده رفتارهای مشکوک سامی ...توراه حالم سرجاش نبودبهش نیازداشتم اما حالا که میشینم فکرمیکنم چطوربااون دختره ی جلف لاس میزدن ازش دوری میکنم بیچاره غذامیاره بالا بخورم اما م فقط میگم بذارپشت درو برو حتی حاضرنیستم ببینمش ...اتاق من روبه دریاست خیلی ...

  • رمان شروع عشق با دعوا 9

    سامیار.....یک هفته ازنبودیسنادرشرکت میگذره ازاون روزی که رفت درگیریای من وعموهم بالاگرفت بعدازاینکه دنبال یسنارفتم باشنیدن حرفاش نمیدونستم ازدست عمووبیخیالیاش ناراحت باشم یاازدست مهشید هرکارکردم تا علت رفتاره یسنارودرک کنم به جای نرسیدم وقتی یسنارفت منم بااعصابی داغون وارد شرکت شدم کفرم دراومده بود تاپاموتوشرکت گذاشتم خانم فلاحودیدم بادیدن من پشت چشمی نازک کردو بی تفاوت رفت تودفترش هه دلش خوش بودفکرمیکردعاشق چشموابروشم برم نازشوبخرم اهمیت ندادم رفتم سمت دفترم اوففففففففففففف مهشیدخانوم سرجام نشسته بودوشالشوانداخته بود بایه پوشه خودشوبادمیزد نفسموباصدادادم بیرون همون لحظه مهشیدازجاش بلندشدوبایه نازه الکی که توراه رفتنش بوداومد سمتمواویز گردنم شدوگفت...ئئئئئئئسامی بازتواخم کردی ارزوبه دل موندم یباربانامزدم خوش باشم ماحتی یه رابطه ی ساده درحده یه بوسه عاشقانه رونداریم...چقدرروداشت این بشرمیدید دارم باخشم نگاش میکنم میفهمید حالم ازبودنش کنارم به هم میخوره بازخودشومیچشبوند بهمن..منم نامردی نکردم بادست راستم ازخودم جداش کردموانگشت اشارموبه حالت تهدید گرفتم سمتشوگفتم ...ببین مهشیددخترعمومی درست هم خونمی درست اما من هیچ میلوکششی نسبت به توندارم اصلانم یادم نمیادکه بهت پیشنهادازدواج داده باشم این حرفووبرنامه واسه اهل قاجاره اگریکباردیگه فقط یکباردیگه جلوملت اویزمن بشی موقعی که تنهام بیای سروقتم بخدابه جان عمو کاری میکنم که ازدومتریمم نتونی بگذری...ماتومبهوت به دهن من چشم دوخته بود بادادی که سرش زدم ده مترپریدبالا..مفهومه....انگار به غرورش برخوردچون کم کم صورتش سرخ شد اخماش رفت توهم...بعدباصدای تقریبا بلندی گفت...جناب سامیارخان منم یادم نمییادبابام مفتومجانی این شرکتوداده باشه به تومثل اینکه قولوقراراروفراموش کردی که منو توبعداز رفتن بابانامزد کنیم انگارحالیت نیست من به عشق تواین جاموندم ...پریدم وسط حرفشوگفتم ..اول اون قراربین باباوعموبوده ویادم نیست امضاش کرده باشم حالاعمودوسات داره دخترشودراعزای کارخونه بده به کسی به من ربطی نداره چون من خواهان نه شرکتم نه دخترش یادت رفته روزی صدبارخودتوبابات زنگ میزدیدبیاشرکت روهواست....دوما من گفتم اینجابمون من گفتم نرو اون مقصرخودتی من بهت حسی ندارم اینوتوگوشت فروکن بفهم......دیگه مطمن شدم این دختره یاکم داره یااصلا تحقیرشدن واسش مهم نیست چون بدواومدسمتمورونوک پاش واستادو گونمو بوسید بعد بایه حالت بدی گفت میدونم عصبانی میدونم ازم دلخوری اما عزیزم جبران میکنم من به همین سادگیا میدون خالی نمیکنم بعدم کیفشوبرداشتوشالشوانداخت ...

  • رمان شروع عشق با دعوا قسمت آخر

    کیا..درمونده شده بودم نمیدونستم چیکارکنم یلداازیه طرف سامی هم ازطرف دیگه یاسی هم که هنوز اتاقش خلوت نشد دکتراهنوزبیرون نیومدن کاش میدونستم اون توچه خبره اصلا دلم نمیخواست فکرکنم خدای نکرده....زبونمومحکم گازگرفتم..تودلم گفتم مرتیکه بیشعور مگه اومدن گفتمن تمومه کرده......تواتاقی بودم که یلداتوش بستری شده بود ...فشارش افتاده بود ضعف دلهره همه ی اینها باعث شده بودازهوش بره...یه چنددقیقه به صورت رنگ پریده اش نگاه کردم بعدم اروم خم شدمو لبای سفید کردشو بوسیدم...ازاتاق اومدم بیرون به پرستاری که توراهروبود گفتم هواسش بهش باشه تابرگردم ...رفتم سکت اتاق سامی..........اونم وضعی بدترازیلداداشت اما به هوش اومده بودو به سقف خیره شده بود...متوجه حضورمن نشد ...اروم قدم برداشتم رف5تم سمتش قدم دومو برنداشته بودم که سرشوبرگردوندو باچشمای خیسش بهم خیه شد باصدای خش دار گفت..کیاتورمخدانگوکه تمومه نگوزندگیم ازدست رفت بعدشم زد زیرگریه تحالا اینطوری ندیده بودمش اینکه جلوی من گریه میکرد برام درداوربود من مرد بودمو اینونمیتونستم هضم کنم...سریع رفتم سمتش ...دستشو گرفتمو...گفتم...چه خبرته خرس گنده کی گفته تمومه هان؟...سکوت کرد اما بازم اشکاش میریختن...ادامه دادم...-خجالت نمیکشی نه میخوام بدونم خجالت نمیکشی ....مرتیکه دختره زندست داره نفس میکشه...ازحرفی که زدم مطمن نبودم درتعجب بودم که ایندقدرخونسرد برخورد میکردم...بانگاهی ناباورانه بهم زل زد....-کیا؟..راست میگی؟..توروجان یلداراست میگی...یه لحظه نفسم گرفت یلدا نه جون یلدانه اما یه چیزی ته قلبم میگفت درسته سالمه...-اره راست میگم....سرشوکه تاالان بالا گرفته بودو انداخت روبالشتو یه نفسسسس بلند کشی...خواستم ازاتاق بیام بیرون که مچ دستموگرفت...برگشتم پرسشگرانه نگاهش کردم...سامی-خیلی مردی کیا جبران میکنم...-خندیدموگفتم-بروگمشو الاغ تاالان داشتی واسه من دم از مرگ میزدی توزنده بمون جبرانت پیش کش...یه لبخند تحویلم داد..سریع ازاتاق اومدم بیرون دستم رودستگیره اتاق یلدابود که دکتراازبخش مراقبت های ویزه اومدن بیرون بدو رفتم سمتشون....//گفتم...چی شد/چی شد اقای دکتر/...همه شون برگشتن نگام کردن......دکترمرد گفت:چیکارتونن؟خانومته؟...چشمام به حدی گرد شد که توپ بسکتبال میرفت توش سریع جمعشون کردموگفتم..-نه خواهرخانوممه...دکترزن...-به خیرگذشت...سریع نگاهمودوختم توجشماش میخواستم ببینم راست میگه دکترمرد...اروچندضربه زد روشونه امو گفت:برویه جا استراحت کن جوون چشمات دارن بی خوابیو به رخ میکشن...حال خواهرخانومت خوبه میتونم بگم شاید تاچندساعت اینده بهوش بیاد..ایندفعه دیگه ازتعجب دهنم بازموند...-بهوش ...

  • رمان شروع عشق با دعوا 4

    یسنا..صبح زود ازخواب بیدارشدم نباید دیرمیکردم اتوبدم دست نره غول .سریع صورتموشستم یه تیکه نون تواشپزخونه برداشتموخوردم حوصله صبحانه رونداشتم سریع رفتم سمت اتاقم خواستم دروبازکنم که دراناق یلدابازشد یلداباموهای وزوزی ولباس خواب عروسکی بدون توجه به من رفت سمت دستشویی خندم گرفته بودهمیشه وقتی از خواب بیدارمیشد انگاری جنگ زده ها بود بیخیال یلدارفتم تواتاقموخواستم زوداماده شم باخودم گفتم نه باید خوشتیپ باشم که این یارورستمی نگه چون منشیه ازمن کمتره..یه مانتوجذب بلند مشکی با یه شلوارلی لوله جذب که فقط ده دقیقه بادستم کمیکشیدمش بالاوپاهای خوش تراشموبه نمایش میذاشت پوشیدم مدل مانتوم خیلی شیک بود جنسشم کتان بود مشکیه مشکی بود که به پوست سفیدم جلوه میدادورویه کمربندقهوه ای ساده رو کمرش میخورد اینویلداواسه تولدم خریده بود یه رزجیغ قرمز خونی زدم که هرکی میدیدم اول متوجه لبام میشدبعد بقیه چهرم یه خط چشم مشکی زدم باریمل مشکی طوری که مزه هام روصورتم سایه مینداخت موهاموساده کشیدم بالا طوریکه ابروهاموچشمام کشیده میشدن یه کلیبس زدم ومقنعه اموسرم کردم کیف قرمزموبرداشتم مدلش اسپرت بود بقول پریا خورجین بود باکتونی الستار قرمزم پام کردموزدم بیرون تارسید م شرکت ساعت 8 شده بودومن دیرنکرده بودم خوشحال شدم به مشدی که باتعجب توچهارچوب دراشپزخونه داشت نگام میکرد سلام دادم که اونم بادهن باز سرشو تکون دادبه معنی علیک سلام..خوب حق داشت تعجب کنه هیچ وقت اینطوری تیپ نمیزدم همیشه ساده بودم رفتم سمت میزم که دیدم پریا باحالت قهرروشوبرگردوند خواست بره سمت دفترش که بدورفتم دستشوگرفتم روشوبرنگردون علت ناراحتیشومیدونستم پریادختره کم توقعیه...رفتم روبروش وایسادموصداموبچه گونه کردمو لبامو غنچه کردمو گفتم..باهام قلی  منکه تولودوش دالم..دیدم یه لبخندکوچولواومد رولبش میدونستم اهل قهرکردن نیست ناراحتیشوزود فراموش میکرد روش اونور بود برگشت که جوابموبده اونم مثل مشدی تعجب کرد ..خندیدموگفتم چیه مگه جن دیدی..-زودازحالتش اومدبیرونوگفت..-نه این چه ریختیه؟..-گفتم چیه؟زشت شدم..-نه خره دارس وسوسم میکنی که ببرمت تواتق کارای خاکبرسری کنم..خندم گرفت خودشم خندید..-انگاریادش اومد جواب اسشوندادم بازاخم کرد..-زودگفتم پریاجونم اخم نکن دیگه بخداکلی خوشحال شدم خاله شدی امااعصاب نداشتم توکه نمیدونی دیروز چه اتفاقای افتاد..-یهو انگار این ادم فوضولا گفت چی شده کی شوهر کرده کی مرده کی...-حرفشوقطع کردموگفتم بابا اجازه بده بگم ..اول بهش تبریک گفتم خاله شدنشواونم زود برگشت به روند عادیش منم همه ی جریانات دیروز واسش گفتم ...

  • رمان شروع عشق با دعوا 7 (قسمت آخر)

    سامی....باایست ماشین چشماموبازکردم یه نگاه به اطراف کردم جلوویلا بودیم کیارفته بوددروبازکنه این ویلاروخیلی وقت پیش خریده بودم وقت اینکه نگهبان براش بذارمونداشتم دستم خشک شده بود بادیدن یاسی که خیلی اروم  درخواب فرورفته بودلبخندی ازشادی رولبام نقش بست  ....یلداهم روصندلی جلوخوابش برده بودوشالش افتاده بودرودوش .....کیااومدسمت ماشین ...درباز کردوسوارشد...-کیا-به اقاسامی میگم خسته ای بگیربخواب به هرحال ازدیشب تاحالا پشت رول بودی ...سامی-راست میگی خیلی خسته ام توناکسم که رفتی بغلی خانومت خوابیدی..یهوکیابه سمت عقب حمله ورشد درحالی که خنده رولباش بود گفت خیلییییییییی روداری سامی .....سامی-میدونم  خوشحالم مغرمعیوب تواینوکشف کرد..کیا ازحرص ابروش برد بالا بعدم برگشت سرجاشو ماشینو حرکت داد همینطورکه هواسش به رانندگیش بود گفت ...حالا خوش گذشت ازتوایینه باشیطنت به یاسی اشاره کرد .......-به توربطی نداره باراخرت باشه تومسایل شخصی مادخالت میکنی........کیا-بروبابا...بعدازوروبه ویلا ماشینو توپارکینگ که زیر ویلابودپارک  کردیم ....خوب ازویلابگم ...ویلا دقیقا روبه دریا بود علاوه براین ویلا یه خونه توروستاهای مازندران داشتم که بخاطرساخت قدیمیش خریده بودمش ...این ویلا خیلی ازلحاظ محوطه بزرگ بود  وحالت دویلکسوداشت که طبقه بالا بجای دیوارکلا ازشیشه استفاده شده بودوچون رفلکس بود کسی به داخل دید نداشت ....کیا -سامی یکم خستگی مونو درکنیم بریم یکم وسایل بخریم ...سامی-اره فکرخوبیه ....بعدازاین حرفم یلداغرغرکنان درباز کردو درحالی که چشماشومیمالوند همش کیای بدبخت نفرین میکرد...یلدا-کیاخدابگم به چه روزی بندازتت اخه چه وقت رسیدنت بود ..کیاهم ریزریز میخندید ویه چشمک تحویلم دادو یلداروبرد داخل یاسی هنوزخواب بود رفتم سمتش درباز کردم خم شدمو اروم گونه اشوبوسیدم وای نه ازدوباره تب کرده بود...اروم صداش زدم...یاسی...یاسی عزیزم...یکم تکون خورد اما باز خوابش برد دیدم فایده ای نداره اروم بغلش ردمو ازماشین اوردمش بیرون  ....ادامه داره خوب بگم که امشب صدردصدتمومه .....کیا....بابلندشدن زنگ گوشیم ازخواب پریدم به بغل دستم نگاه کردم بادیدن یلدا یه لبخند مهمون لبام شد خودموکشیدم سمتش پتوازروش رفته بود کناروپااشوتوخودش جمع کرده بودو مچاله شده بود دلم یادیدنش تواون حالت ضع رفت  پتورو اروم کشیدم روش یهویادم اومد کعه یکی داره پشت خط خودشوخفه میکنه..بااکراه ..گوشیوبرداشتم..بله/...الوسلام ..-سلام بفرمایید...اقای کیا بهرامی/..نمیدونم چرااما دلشوره ی بدی اومد سراغم ...-بله خودم هستم شما..-سروان احمدی هستم ازاداره اگاهی تماس میگیرم...دستام یخ کردن ضربان قلبم رفت ...

  • رمان شروع عشق با دعوا 10

    یلدا...اوف چقدرخسته شدم امروز به اندازه ی ده سال توخیابوناوپاسازا چرخیدیم اولش که یاسی اعصابش خورد بودسامی هم که غیبش زد امابعدازیک ساعت اونم اومد اما چه اومدنی یک اخمی کرده بود که بایه من عسل نمیشدخوردش ...یاسی هم تااونجاکه میتونست ازش فاصله میگرفت منو کیاهم درحال کشف اتفاقات بین این دونفربودیم که دیدیم زیادی داریم فسیل میسوزونیم بیخیال شدیم کلی خریدکردیم منکه تاتونستم کفش خریدم یاسی هم کلی لوازم اریشی خریدیه لباس مجلسی هم خریدکه نذاشت من ببینمش گفت میخوادشب مراسم غافل گیرم کنه منم یه لباس دکلته حریرخریدم که روقسمت سینه اش دوتاگل رزکوچولوبود تازیرسینه تنگ بوداما ازاونجاحالت حریربلندمیشد ودنباله داشت روزمین کشیده میشدرنگ شیری بود خیلی شیک بوداولین کارجدیدشون بودمنم زودبرش داشتم بیچاره کیاهرکارکرد تابذارم توتنم ببینه نذاشتم شامم مهمون سامی بودیم سنگ تموم گذاشت اما زنگ گوشیش امانشوبریده بودرویاسی زوم کردم تاشاید چیزی دستگیرم بشه که متوجه شدم وقتی گوشی سامی زنگ میخوره یه نگاه بهش میکنه یه پوزخنده مسخره هم بهش تحویل میده اما وتوچشمای سامی یه چیزی موج میزنه یه حسی که داره ریشه میکنه...الان توماشین سامی هستیم بعداز شام تصمیم گرفتیم یکم دوربزنیم..دپرس شدیم بااین اهنگاش(بچه هالطفااهنگ مهدی احودوندو همین الان گوش بدید  ونگاه های سامی ازاینه روی یاسی تجسم کنید لطقفاتا اخراهنگوگوش بدید همین کنارقالب هست پلی کنیدبقیه اهنگارواستپ توروخداحستونو موقع گوش دادن بگید حتمنا) کیا هم بچه ام ازبس پدرشودراورده بودم..چشمچوبسته و به صندلیش تکیه داه یعنی ولوشده..وای خدا وقتی فکرش ومیکن که چندروز دیگه به هم محرم میشیم یه چیزی ته دلم قنج میزنه......ئئئئئئئئئئئئ یلدا پاشوببینم پهلوموسوراخ کردی...این صدای یاسی بود..ئ واخاکبرسرم دختررو نابودکردم یک ساعت لم دادم بهشودارم فسیل میسوزونم ...بازنگاه سامی رویاسی بود حرصم گرفت ...تواینه نگاه کردموگفتم اقاسامی تصادف میکنیما ...بدبخت سریع دوهزاریش افتاد وهول شدو نگاشودزدید خندم گرفته بود ..اخ جون کیابیدارشد بیخیال تحقیقم شدم رفتم چسبیدم به صندلی کیاوشروع کردم وراجی کردن.. هی الکی بهش میگفت نگاه این دوتا کن بعدبلندبلند بخنداونم فکرکنم شک کرده بود بهشون چون سریع نگاشون کردو بلندبلندزدیم زیرخنده...کفرشون دراومده بود یهوهردوتاشون باهم گفتن.کووووفففففففففففتتتتتتتتتت واسه چی میخندین؟...اما ما ول کن نبودیم همینطورداشتیم میخندیدسم .که سامی بایه دستش فرمونو گرفت بااون دستش زد پس گردن کیا ازبس محکم زد که کیابقیه خندشوقورت داد ایندفعه یاسی باصدای ...

  • رمان شروع عشق با دعوا 15

    یلدا..چی میگی سامی اصلاحرفات برام قابل هضم نیست یعنی چی مگه نمیبینی یاسی توچه وضعیتیه بعد اصلا چطورپنهانی ببریمش بیرون که کسی متوجه نشه اصلا حالش بدترشد چی هان ؟.سامی-ببین یلداراه دیگه ای نداریم د اخه چرانمیخوای بفهمی میگم همین صبحی پلیس اومده بوددنبالش اگرببرنش نمیتونیم بیاریمش بیرون من دروغ گفتم میفهمی او.ناالان دنبال هرچهاتامونن تامدرکی به دست بیارن ...سامی صداش اورد پایینو گفت میدونی اگربگیرنش وثابت شه که اون باسنگ زده ایندفعه کلافه شد  دستشو کردتوجیبشویه نفس صدادارکشیدوگفت..اعدامش میکنن....قلبم یه لحظه ایست کرد ..اعدام؟یاسی؟وای نه خدای من اگربفمه میمیره اشک چشمام جاری شد کیابلندشدواومد سمتم دستاشودورکمرم حلقه کردو گفت عزیزم اروم باش مابایدبه حرف سامی گوش بدیم تنهاراه چاره مون همینه .....-باش شه فقط چطوری؟...سامی-فکراونجاشوکردم ببین یلدابایدلباس پرسستارارو تنت کنی بعدم به بهانه ی چک کردن وضعیت یاسی بری اتاقش خوب.ازاونجابه بعدشم باماست توفقط امادش کنو ببرش تواتاق بغلی خالیه ما اونجایم بقیه اشوکنترل میکنیم..-امالباس پرستارازکجابیارم؟....-بایدمنتظربمونی شیفتشون تموم شه بعد بری روپوششونوبرداری که اونم بامن توفقط همین کارای که گفتم به نهواحسنت انجام بدی بقیه اش حله .....یه نفس کشیدمو گفتم...خیلی خوب باشه ....کیا-ببین یلدااصلانترس خانومم ما هستیم خودت میدونی من بدون تو نمیتونم خوب پس بایدهواستوخوب جمع کنی بی گداربه اب نزنی ..سامی-بچه ها وقت ناچیزه دقیق حساب کردم تمام کاراباید درعرض یک ساعت انجام شه تاپرستارای شیفت شب نیومدن ..توجیه هستین که ...منوکیاسرامونو تکون دادم به معنی اره گرفتیم ....الان ساعت 11 شبه تا ساعت سه وقت دارم تمرکزکنم یاسی خواهرم ه وصله ی تنمه پس بخاطرش هرکاری که لازم باشه انجام میدم.کیاو سامی داشتن ازدوباره رنامه روچک میکردن تاجای خراب نکنیم.. منم نشسته بودم رویه صندلی به حرفهای دکتروبی تابی مامان وکم طاقتی وعشق سامی به یاسی وعشق خودم کیافکرمیکرذدم ..دکتر-خانم شریفی بایدبیشترهواستونو جمع کنید خواهرتون دچاره افسردگی بدی شدن باید هرچه زود تربه یه روانشناس مراجعه  کنید والا این شوک های عصبی ممکنه مشکل جدی روبه وجود بیاره یکی ازمشکلات میتونه قطع نخاعی باشه ..................مامان-یلدایه چیزی هست من مادرم میفهمم حسم دروغ نمیگه شماها دارید یه چیزیوازم پنهون میکنید.....سامی-من بدون یاسی میمیرم یلدابفهم من بخاطراون میخوام اینکاراروکنم ........کیا-عزیزدلم خانومم سامی برادرمن یاسی خواهرتو وهمچنین خواهرمن مابایدبخاطراونااینکارارو کنیم مامیتونیم زندگیمونو اون ورابم ...

  • رمان شروع عشق با دعوا 16

    یلدا...کیایاسی تب داره چرانمیفهمید داره میسوزه ...بازم سکوت عصبی شدم تقریبا جیغ زدم..باشمام میگم داره میسوزه داره میمیره ما فراریش دایم تادرامان باشه حالا خودمون داریم میکشیمش ..اشکم جاری شد خدایاچیکارکنم خواهرم حالش بده خیلی بد ازوقتی ازبیمارستان زدیم بیرون سامی مدام اخم کرده وباسرعت رانندگی میکنه فقط میفهمم الان خارج ازشهریم اما نمیدونم دقیق کجا داریم میریم ..کیاکلافه هست نمیدون کی بهش زنگ زد اینطوری شد یاسی م الهی بمیرم تاالان فقط ناله کردو ازدردبه خودش پیچیدهمه ساکت شده بودیم فقط صدای ناله های ضعیف یاسی سکوت وهم اورو میشکست ......یاسی-سامی؟...سامی باتعجب برگشت عقب بهش نگاه کرد انگارباورش نمیشدصداش زده باشه منم راستش تعجب کردم اما نه تااین حد اما کیااصلا تعقیرحالت نداد ...سامی-جونم؟چیه عزیزم؟..یاسی-حالم بده داریم کجا میریم اشکاش باسرعت ازحداقه ی چشماش ریختن بیرون وقطره قطره باریدن ...سامی طاقت نیاوردو گوشه اتوبان نگه داشت..کیا-چیکارمیکنی سامی چه جای نگه داشتن بود ؟اما سامی بدون توجه به کیاازماشین پیاده شدو امود درعقب سمت منو باز کردوگفت پیاده شم چشمام گرد شد یعنی چی؟...پیاده شوکیابروجای من بشین توهم بروسرجای کیا...اوفففففففففف بگومیخوام پیش یاسی باشم چرااینقدرکشش میدی ...بایکم غرزدن پیاده شدن کیاهم  پیاده شد رفت سرجای سامی منم نشستم سرجای اون دروغ چراازاینکه نزدیک کیاشدم خوشحال شدم اما ازیه طرفنم نگران حال یاسی ...به عقب نگاه کردم سامی یاسی روکشیده بود توبغلش و اروم موهاشونوازش میکردویه چیزای اروم زیرگوشش نجوامیکرد یاسی هم دست راستشوگذاشته بودروسینه ی سامی هرازگاهی که دردش بالامیرفت پیرهنشو محکم چنگ مینداخت بیخیال اون دوتاشدم سامی هواشوبیشترازمن داره یه لحظه فکرمامان گرفتم باهراس برگشتم سمت سامی وگفتم -مامان؟وای اونوچیکارکنم/...کیا عزیزم کیانابردش خونه ی ما نگران نباش  گفتم به یه بهانه ی تا چندروز نگهش دارن ...خیالم یکم راحت شداما نمیدونستم چه اتفاقاتی درانتظارمونه ........کیا-وای همینوکم داشتیم؟سامی-چی شده؟...کیا-پلیس راه>>>>>>>>>باشنیدن اسم پلیس بند دلم پاره شد برگشتم عقب به یاسی نگاه کردم سرشوباترس تا سینه ی سامی فروبرده بود اونم محکم گرفته بودشو اروم بهش گفت..چیزی نیست فدات بشم نترس یه گشت سادست..یاسی-اما من میترم اگربفهمن من...کیا-بچه هااروم اشین داریم نزدیک میشیم خونسسردیتونو حفظ کنید...یلداتوکه زنمی سامی یاسی هم خانومته اگرم پرسیدن چراحالش اینطوریه بگو حامله هستو داریم میبریمش شمال حالو هواش عوض بشه...دهن هممون بازمونده بودازاین حرفهای کیا...متوجه ...

  • رمان شروع عشق با دعوا 14

    کیا...ای بمیری سامی هرچی میکشم ازتو اه شب عقدمم باید جوراین سامی بی وجدانوبکشم اه ...اخه به من چه من تاجای که میدونستم ایناباهم رابطه نداشتن فقط مهشیداویزش بوداونم کم محلش میکرد...ئئئ یکی نیست بگه اخه برادر من توخودت اضافه ای رفتی یه سرخرمن برداشتی اوردی ...مجلسوکه کوفتم کردی حداقل پاشو بیاهمه چیوتوضیح بده همینطور که پاهامو تکون میدادم زیرلب اینارومیگفتم  یلدااجازه نداد اصلا توضیح بدم ماشاالله دوستاشوانگارهمین امروزدیده والله رفته نشسته پیششون انگارنه انگارشوهر داره سامی هم یه گوشه انگاری گربه های دم حرم امام رضایه گوشه نشسته ..مهشیدم اه دختره ی لاالا الله ...یاسی هم که کلاناپدیده مفقودالاسره .....-داییییییییییییی بلندشو بریم برقصیم ای خدادیگه واقعا مطمن شدم خوش شانسم تواین موقعیت فقط صدای جیغ جیغوهستیو کم داشتم بخدا میگم اه ......مهلش ندادم چون اگررومیدادم بجای یلدامیشست رومبل خودموزدم به کوچه علی چپ....بازم صداش بلندشد...-ئئئ پس نمیای برقصیم خیلی خوب یه چیزی خاله یلداگفت بهت بگم منم دیگه نمیگم.. رادارم فعال شد یلدا سریع روموبرگردوندم سمتش و.گفتم..-دایی قوربون اون صدات بره ..میخوای فرداواست اب نبات بخرم؟...-اره میخوا...-شرط داره ..چه شرصی...اول بگوخاله یلداچی گفت بهت.....-.باشنیدن صداش چاره نداشتم سرموبکوبونم به کف زمین...خاله یلداش چیزی نگفت خجالت نمیکشی سربچه کلاه میذاری هان..........ای خداالان وقت اومدن یلدابوداخه.....-واقعانکه دایی خیلی بدی خدامیبرتت جهنم...متوجه شدم یلدازیرلبی گفت خدانکنه چشم سفید ...یه لبخند اومد رولبم پس خانوم دارن نازمیکنن.....یه نگاه به هستی کردمو گفتم..بدودایی بدوبروپیش دوستات بازی کن....-برم دنبال نخودسیاه دیگه..چشمام گرد شد این نیم وجبیم واسه ما سیاستمدارشده بود...بدوهستی رفت...حالامنو یلاداتنها بودیم بافاصله ازمن نشست روشوهم ازم گرفت منم شیطنتم گل کردو رفتم چسبیدم بهشو ..دستموگذاشتم پشت کمرشو گفتم...-یلدا....جوابی نشنیدم...-یلداجونم...بازم سکوت...خانومم عزیزم فدات بشم بخدااشتباه فکرمیکنی ..بااین حرفم بایه حالت تدافعی چرخیدسمتمو تاخواست اعتراض کنه انگشتموگذاشتم رولبای خوش فرمشو ادامه دادم...بذارمن همه چیوبگم بعدتواکردیدی من اشتباه کردم بزن منو بکش...بعدم همه چیودرمورد مهشیدوسامی گفتم..یه دودقیقه بینمون بعدازحرفهای من سکوت به وجوداومدیلدا باصدای ارومی گفت...کیامنوببخش...منم کشیدمش سمت خودمو بوسیدمشوگفتم اشکال نداره خانومم دیگه قخرنکنیامن قلبم ضعیفه سکته میکنم میمیرما....یلدا یه نیشگون ازبازوم گرفتو گفت بیجامیکنی شیرموحلالت نمیکنم اگر یه لحظه انگار فهمید چی ...