رمان شفق

  • دانلود رمان شفق

    دانلود رمان شفق



  • رمان شفق-12-قسمت آخر

    *رفتم پیش یه ماما.....-خب؟-و اون گفت که من...مکث کردم....کامران بیقرار نگاهم میکرد:-خب؟...قسطی حرف میزنی شفق؟خنده م گرفت اما قیافمو سخت کردم...اخمی کردم و گفتم:-اون گفت که من باردارم...و به سردی نگاهش کردم...کامران از حرفم و نگاه یخزده م وا رفت و به تلخی خیره ام شد...سرمو انداختم پایین....به ظاهر مشغول بازی کردن با انگشتهام شدم ولی زیر چشمی نگاهش میکردم....قیافه ش سخت در هم رفته بود..با صدایی خشمگین گفت:-که اینطور......حالا چند هفته میشی پس؟با بیخیالی گفتم:-دقیق نمیدونم....فکر کنم شش هفته...تا اینو گفتم کامران به طرفم خیز برداشت و خودشو روم انداخت:-نه...اشتباه حساب کردی....و خندید....داغ نگاهش کردم:-چرا؟با بد(جن**س**ی) لبمو گاز گرفت:-چون امشب تازه ساخته میشه.....یک گاز محکم دیگه از لبم گرفت:-حالا منو سر کار میذاری وروجک.....بلند خندیدم و سعی کردم از زیرش دربیام:تو هم که خیلی غافلگیر شدی...منو محکم گرفت و لبشو روی گردنم گذاشت...سعی کردم پسش بزنم:-وای....کامران...نکن.....ولی کامران گردنمو توی دهن کردو به شدت مکید...دلم ضعف رفت...تو موهاش چنگ انداختم و سرشو بالا آوردم....لبمو روی لبش گذاشتم...به شدت همدیگرو بوسیدیم...خودمو بهش چسبوندم..بوی خوبش و حرارتش داشت دیوونم میکرد ولی الان نه.....به زور از خودم جداش کردم...رفتم منتهی الیه تخت و ملافه رو دور خودم پیچیدم ...کامران با چشمان خمار و ملتهب نگاهم کرد:-بیا اینجا....سرمو تکون دادم:-نه....-بیا میگمت....از همون فاصله گفتم:-کامران...نرم و عمیق جوابمو داد:-شفق.....و ادامه داد:-جونم...........جونم عزیزم......-چه اتفاقی افتاد اونروز؟-کدوم روز؟-اه اذیت نکن لطفا....خودشو کشید طرفم و بی اینکه بهم نزدیک بشه کنارم دراز کشید:-هیچی....هیچ اتفاقی نیفتاد....-وقتی من بیهوش شدم...حرفمو قطع کرد:-بازم هیچ اتفاقی نیفتاد....رومو کردم به پنجره و از ورای پرده به تاریکی شب چشم دوختم:-پس اون خون....کامران سرشو روی سینه م گذاشت:-انگشتمو بریدم....اگر کمی دقت میکردی چسب رو دور انگشتم میدیدی....نگاهمو از دنیای بیرون برگرفتم:-پس چرا تمام بدنم درد میکرد؟و ادامه دادم:و چرا تو می لنگیدی؟کامران خودشو کشید بالا و به پشتی تخت تکیه داد:وقتی که سرت به دسته ی مبل گرفت بیهوش شدی و از حال رفتی...من خیلی نگرانت شدم شفق...هر چی صدات زدم جواب ندادی...یک لحظه دست و پامو گم کردم...بلندت کردم که ببرمت طبقه ی بالا تو اطاق خواب...بغلت کرده بودم و داشتم از پله ها میرفتم بالا که تعادلمو از دست دادم..از پله ی دوم یا سوم پرت شدم پایین...تو هم افتادی روم...برای همین بدنت درد میکرد و پای منم می لنگید...خودمو کشیدم بالا و سرمو با سرش همسطح کردم.....توی چشمهاش زل زدم..وبا اندوه پرسیدم:-چرا؟-چرا ...

  • رمان شفق-6-

    *-چی شده کامران.....تورو خدا چی شده........-بیا....تورو خدا بیا........-بیا....تورو خدا بیا........و بریده بریده اضافه کرد:-دارم میمیرم.....بیا..........و گوشی رو قطع کرد.فقط مانتو روسریمو دستم گرفتم و دویدم سمت در..دم در یادم اومد یه چیزی...برگشتم و یه یادداشت برای مادرم نوشتم که رفتم جایی و معلوم نیست کی برگردم و چسبوندمش روی یخچال.....چنان با سرعت رانندگی کردم که اصلا نفهمیدم چطور جلوی خونه ی کامران رسیدم.پشت در خونه ش کمی مکث کردم اما در اتوماتیک باز شد.با ماشین تا جلوی ساختمان رفتم.با این که نمیدونستم چه اتفاقی افتاده ولی باز انتظار داشتم که کامران جلوی در به استقبالم بیاد.اما چه توی حیاط خونه و چه جلوی در نه از کامران و نه از زن و شوهر سرایدار اثری نبود.با اضطراب از ماشین پیاده شدم و به سمت ساختمان رفتم.دستگیره ی در ورودی رو کشیدم در باز بود.مردد پا به داخل گذاشتم.درون ساختمان سکوت سنگینی حکمفرما بود.راهرو رو طی کردم تا به سالن رسیدم.اطرافمو نگاه کردم و صدا زدم:-کامران........کامران........صدای ضعیفی از اون طرف سالن به گوشم خورد:-شفق.......بیا اینجا....با عجله به سمتش رفتم.کامران در قسمت سنتی خونه روی یکی از تخت ها دراز کشیده بود.روی میز روبروش هم پر از بطریهای رنگارنگ بود.تمام پرده های خونه کشیده شده بود برای همین خونه نیمه تاریک بود.کامران تا منو دید دوباره صدام کرد:-شفق.........بیا اینجارفتم طرفش و پایین پاش روی تخت نشستم......خدایا.....از دیدنش وحشت کردم...معلوم بود که چند روزه ریششو نزده...موهاش کاملا آشفته بود و لباسهاش هم چروک شده بود.و وقتی نگاهم کرد متوجه ی سرخی چشمانش شدم...چی به سر اون کامران خوش قیافه و جذاب اومده بود......با نگرانی نگاهش کردم:-چی شده کامران....این چه وضعشه...چه بلایی سر خودت آوردی.......به میز جلوش اشاره کردم:-این بطریها چیه........کامران نیم خیز شد و روی تخت نشست.الان بهتر می تونستم ببینمش...کمی بهم نزدیک شد و سعی کرد دستمو بگیره..از این فاصله سرخی چشمانش خیلی بیشتر بود...وقتی دوباره صدام زد متوجه ی بوی تند الکل شدم....تقریبا فریاد زدم:-تو مشروب خوردی؟.........آره؟-داد نزن لطفا.....سرم درد میکنه..........شنیده بودم هر کسی روز مشروب بخوره دچار سردرد میشه ولی حالا به عینه داشتم میدیدم...ولی آخه چرا..........کامران باید الان توی اطاق عمل باشه نه با این حال و روز............چرا اینجوری زنگ زدی بیام.....چرا گفتی داری میمیری.....چه اتفاقی افتاده..........-اگه جور دیگه می گفتم نمیومدی.....و به روم خم شد وبا صدایی گرفته اضافه کرد:من حالم خوب نیست شفق.........چند روزه که حالم خوب نیست...........از روزی که مریم گفت تو به اون پسرک آشغال گفتی میتونه بیاد خواستگاری.......-برای ...

  • رمان شفق-1-

    *با خستگی خودمو روی صندلی انداختم.با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی پاهامو روی میز دراز کردم.مقنعه مو کمی کشیدم عقب.عجیب هوس چای کرده بودم اما وقتی سر فلاسک رو توی فنجونم گرفتم فقط دو قطره چایی توی لیوان ریخت.با دلخوری رو به مریم کردم:میمردی تهش یکمی واسه من نگه میداشتی؟تو و فرح و یگانه...حالا اگه راست میگی برو از بخششون چایی بیار اگه دادند بهت....تازه تو که میدونی کتری برقیمون خرابه.....یکریز داشتم غر میزدم که مریم بی هیچ حرفی(چون اخلاق سگ منو میدونست )دستهاشو بالا گرفت:خیل خب بابا چه خبرته تسلیم تقصیر من بود الان میرم ازشون آبجوش میگیرم....نذاشتم حرفشو ادامه بده:لابد سه ساعت دیگه میای تو بری اونجا می ایستی حرف زدن-فعلا که کاری نداریم تو بخش و در حالیکه فلاسک به بغل به سمت در میرفت اضافه کرد:-خبری شد زنگ بزن سریع میام.......وقتی مریم رفت به ساعتم نگاه کردم.تازه ده شب بود و تا صبح زمان زیادی داشتیم.بعد از دو هفته مرخصی امشب اولین شبکاریم بود.از سر شب بدو بدو داشتیم .بعد از چند ساعت سرپا بودن الان وقت کرده بودم کمی خستگی در کنم.پاهامو از روی میز آوردم پایین.جورابامو درآوردم و دوباره گذاشتم روی میز.با لذت دستهامو از دوطرف باز کردم و به بدنم کش و قوس دادم.خیالم راحت بود که کسی این موقع توی بخش نمیاد حتی سوپروایزر چون همین یه ربع پیش توی بخش بود.میدونستم مریم به این زودیها برنمیگرده برای همین عضلات بدنم رو شل کردم چشمهامو بستم وزیر لب زمزمه کردم:یک شب از دست کسی باده ای خواهم خورد که مرا با خود تا آن سوی اسرار جهان خواهد بردبا من از هست به بودبا من از نور به تاریکیاز شعله به دودبا من از آوا تا خاموشیدورتر شاید تا عمق فراموشیراه خواهد پیمودراه خواهد پیمود.........-کی قراره با شما بیاد راهپیمایی؟بند دلم پاره شد.آنچنان از جا پریدم که بند ساعتم به میز گرفت.از دستم دراومد و صدای خردشدن شیشه شو شنیدم.بی اعتنا به ساعت به روبروم خیره شدم.دو چشم تیره و عمیق با گستاخی نگاهم میکرد._شما اینجا چی کار میکنید این وقت شب؟کی بهتون اجازه داده این موقع بیاید بالا؟بدون اینکه جوابمو بده مثل اینکه نمایش مفرحی رو نگاه میکنه لبخند زد.از خنده ش بی نهایت عصبی شدم:چیز خنده داری دیدی؟یالا بیرون از بخش تا مجبور نشدم به نگهبانی زنگ بزنم....این بار کاملا بلند خندید و با صدایی گرم و مردونه جوابمو داد:واقعا نمایش تک نفره به این زیبایی ندیده بودم...میتونم بپرسم از کجا فارغ التحصیل شدید؟کارتون حرف نداره به خصوص وقتی پاهاتون رو میز باشه و چشمهاتونم بسته.......و باز پرصدا خندید.از عصبانیت گر گرفتم:نه ...مثل اینکه خیلی دوست داری اون روی منو بالا بیاری.....با ...

  • رمان شفق-5-

    ***رمان**بعد از قطع تلفنش نفس عمیقی کشیدم و ریه هامو پراز هوا کردم که گوشیم جیبمو لرزوند............گوشی رو درآوردم و به شماره ش نگاه کردم.......ناآشنا بود.......-بله؟صدای منحوس آهو توی تلفن پیچید...........وای خدا باز هم این زن....تقریبا داد زدم:-خانم چی از جون من میخواید..از صدای بلندم مریم هراسون دوید طرفم...آهو با پررویی هرچه تمامتر جوابمو داد:داد نزن بچه جون...تو فکر کردی کی هستی....تو برای من فقط یک پشه ای که به راحتی میتونم لهت کنم.........-پس منتظر چی هستی؟-ببین خانم شفق من زنگ نزدم دعوا راه بندازم میخوام حرف...نذاشتم حرفش تموم بشه:-ما حرفی نداریم بزنیم...فکر کنم اینو قبلا بهتون گفته باشم........نفسم به شماره افتاده بود...اعصابم بهم ریخته بود و ناخنهام کف دستمو خط انداخته بود..مریمم سرشو به سر من چسبونده بود که بشنوه...آهو برخلاف من با خونسردی حرف میزد:-خوب گوش کن من میخوام تو رو از خطری که سر راهته دور کنم...اگرچه کتمان نمیکنم که همش به خاطر تو نیست به خاطر خودمم هست...........نمی فهمیدم چی میگه...حواسم کار نمیکرد و نمیتونستم روی حرفهاش تمرکز کنم ولی ناگهان متوجه ی چیزی شدم:-شماره ی منو از کجا گیر آوردید؟-از کامران...نکنه فکر کردی گوشی کامرانو گشتم؟-یعنی میخواید بگید خود کامران شماره ی منو به شما داده که به من زنگ بزنید؟-خودش داد ولی نه به دلیل اینکه بهت زنگ بزنم چون هنوز بازیش با تو تموم نشده...چون من (و روی این کلمه تاکید کرد)ازش خواستم داد.....احساس کردم چیزی توی سرم صدا داد یعنی کامران اینقدر آدم دوروییه یا این زن هنرپیشه ی ماهریه......-شفق من باز باید تورو ببینم...چیزی هست که باید نشونت بدم......-من نیازی به دیدن شما نمی بینم........-ولی من می بینم.......بیا لطفا....میتونی اینطوری ماهیت کامران رو بشناسی....مریم اشاره کرد که بگو نه.....ولی این شک لعنتی دوباره به جونم افتاده بود.....شکی که داشت نابودم میکرد...باید یکبار برای همیشه بر این شک فائق میشدم یا میذاشتم اون منو از پا دربیاره...با این وجود نمیخواستم زود مغلوب خواسته ش بشم:-اون چیز چیه؟-پای تلفن نمیشه گفت....باید خودت بیای.......-و نکنه انتظار دارید همین الان بیام؟-شیفتی مگه؟-آره...-نه بذار فردا....و با لحن بسیار زننده ای حرفشو ادامه داد:امشب با کامران قرار دارم......از حرفش مردم و دوباره زنده شدم....تنم یخ بست....احساس خفگی بهم دست داد .آنچنان حالم بد شد که مریم گوشی رو ازم گرفت و تماس رو قطع کرد:دیوونه....احمق....آخر خودتو به کشتن میدی.....بهت میگم به حرف این عفریته گوش نکن...اوا ...شفق.....چت شد؟فقط احساس کردم از بلندی خوردم زمین...مریم کمکم کرد تا اطاق رست برم و روی تخت دراز بکشم...-تا تو دراز میکشی من برم یه سر به بخش ...

  • رمان شفق(برای دانلود)

    رمان شفق(برای دانلود)

    یه رمان خوشگل دیگهههههههههه واقعا دارم بهتون میگم نخونید از دستتون رفته! دانلود رمان شفق

  • رمان شفق-4-

    *نفهمیدم چی شد ولی انگار کسی بهم سیلی زد.دست و پام سرد شدو همه چیزو مات دیدم....آخرین چیزی که یادمه تصویرنگران مریم از پشت پرده ی مه بود و بعدش سیاهی بودو سیاهی.......****************توی اطاق رست در حالیکه یه آنژ یو توی دستم بود و مریم هم بالای سرم چشمهامو باز کردم با بیحالی سعی کردم بشینم ولی مریم نذاشت:نمیخواد پاشی هنوز سرمت تموم نشده...-چه اتفاقی افتاد؟-هیچی فقط اندکی تا قسمتی از حال رفتی...نگاهی که بهش کردم گویای این بود که حوصله ی شوخی ندارم....-خیل خب بابا تو این حالشم میخواد بزنه آدمو......فشارت شده بود نه رو شش واسه همین از حال رفتی....رومو کردم طرف دیوار تا مریم اشکهامو نبینه......-هی دیوونه...بذار یکم حالت خوب شه بعدا آبغوره بگیر من که گفتم معلوم نیست فروزنده راست بگه یا نه..........-مریم لطفا تنهام بذاردر تنهایی اطاق رست غصه خوردم و گریه کردم......گریه کردم و غصه خوردم....خیلی حالم بد بود.....نمیدونستم همه ی عاشقیها اینطوریه یا فقط مال من و از همه مهمتر نمیدونستم واقعیت چیه.......هم دوست داشتم بدونم و هم اینکه نمیخواستم دنیایی که داشتم نابود بشه برای همین از واقعیت هراس داشتم........******************مریم م م م م -باشه بابا میگمتو اطاقم دراز کشیدم.مریم هم پایین تختم نشسته.هم حالم بد بود و هم اینکه میخواستم مریم برام حرف بزنه برای همین بردمش خونه مون که شب هم بمونه و حالا من اصرار به شنیدن دارم....-شفق میگم بهت ولی به خدا اگر بخوای خودتو اذیت کنی خیلی احمقی...........-باشه نمیکنم تو بگو حالا....فروزنده گفت هفته ی پیش که شیفت بوده یه خانمی زنگ زده سراغ دکتر هوشنگی رو گرفته اونم گفته که دکتر تو بخش نیست خانمه هم گفته اطاق عمل هم نبوده حتی گفته مطب و موبایلش هم جواب نمیده.فروزنده تعجب میکنه که این کیه که همه ی شماره های دکترو داره میگه خانم ببخشید شما با دکتر نسبتی دارید زنه هم میگه آره من نامزد دکترم..............ناگهان چیزی به ذهنم خطور کرد:مریم فروزنده چه روزی شیفت بوده؟-اینطور که خودش گفت دوشنبه ی هفته ی قبل......وای خدای من دقیقا روزی که من وکامران توی مطبش بودیم...........اه شفق میذاری حرفمو تموم کنم یا نه..........فروزنده به خانمه میگه والله خانم تا اونجا که من میدونم آقای دکتر نامزد ندارند زنه می خنده و میگه من نامزدشم و تازه از فرانسه اومدم..................*******************گوشیمو خاموش کردم و روز بعد هم مرخصی گرفتم.میخواستم فکر کنم واگر کامران تماس میگرفت نمیتونستم.توی خونه موندم و فکر کردم و به هیچ جا نرسیدم.مادرم با تعجب نگام میکرد ولی نمیدونست جریان چیه:شفق....مادر نمیخوای بگی چتهنمیتونستم چیزی بهش بگم درجاییکه خودم هم نمیدونستم چه اتفاقی افتاده.........فردا روزی بود ...

  • رمان شفق-2-

    *منتظر جواب نشدم و قطع کردم...با قطع ارتباط تردید به جونم ریخت.این چه کاری بود من کردم....چرا گفتم روش فکر میکنم.....چرا داشتم تسلیم میشدم...چرا اینقدر دست و پامو گم کردم...داشتم مثل خوره خودمو میخوردم که مریم و فرح اومدند.زود خودمو جمع و جور کردم.نمیخواستم متوجه ی چیزی بشند.مریم در حالیکه با تعجب نگاهم میکرد گفت:تو که هنوز اینا رو تیک نزدی پس داشتی چکار میکردی...بده من...اصلا خودم چک میکنم...پرونده ها رو ریختم جلوش.ساکت نشستم و به حرفهاشون که عمدتا در مورد کامران بود گوش دادم.چنان در توصیف دکتر و عاشقانش غرق بودند که نهیب منو نشنیدند:هی چه خبرتونه...فکر کنم اگر یگانه هم نامزد نداشت الان دوتاییتون بخشو ول کرده بودید اینجا تا صبح می نشستید به وراجی....پاشو پاشو برو تو بخشتون ما هم به کارامون برسیم.........فردای اونشب در حالیکه تو تختم دراز کشیده بودم و برای خوابیدن این دنده اون دنده میشدم تصمیم گرفتم جوابشو ندم و تا حد امکان ازش دوری کنم.نوبت شبکاری بعدی امیدوار بودم نیاد تو بخش.تلفن رو هم دم دست مریم گذاشته بودم.هر کی زنگ میزد اون جواب میداد.مریم کمابیش چیزهایی حدس زده بود.ولی از خودم چیزی نپرسیده بود میدونست تا خودم نخوام چیزی بهش نمیگم.از اونجا که اونشب مریض چندانی نداشتیم پامو رو پا انداخته بودم و مجله میخوندم.مریم هم با موبایلش حرف میزد.پیش خودم داشتم فکر میکردم با اون اشتیاقی که اوندفعه نشون دادچطور تا حالا نه زنگ زده نه اومده که تلفن زنگ خورد.از اونجاییکه مریم با تلش حرف میزد اشاره کرد که من جواب بدم سرمو انداختم بالا.مریم دست گذاشت رو گوشیش:میگم جواب بده مگه نمی بینی دارم حرف میزنم......باز سرمو تکون دادم.-باشه جواب میدم ولی اگه دکتر بود بهش میگم تو عمدا جواب ندادیمیدونستم اینکارو نمیکنه برای همین با خیال راحت سرجام نشستم.خودش بود.مریم بهش گفت که خبری توی بخش نیست و اوضاع مرتبه.ولی وقتی زیر لبی اسم منو آورد داغ شدم.مریم عمدا روشو به من کرد و اسممو کشید:بله آقای دکتر طبق معمول با خانم صبوررری شیفتم.....ویه چشمک زد.-باشه آقای دکتر....امری نیست؟خداحافظ....تا قطع کرد پریدم روش:چرا اسم منو آورد؟-من چه میدونم الان خودش میاد از خودش بپرس...-میادددد؟مگه تو نگفتی خبری تو بخش نیست چرا میاد-اینم از خودش بپرس-من نمی ایستم که چیزی از کسی بپرسم میرم میخوابم-اه تو غلط میکنی......و زد زیر خنده:شوخی کردم بابا...نمیاد...ولی فهمیدم چه مرگته ها..-جون مریم نمیاد؟-به جان خودت نمیاد ..گفت میخواد بره مهمونی و تا حد امکان مزاحمش نشیم...خیالم راحت شد.ولی نمیدونم چرا ته دلم کمی دلخور شدم ازش.یه جورایی انتظار داشتم بیشتر اصرار کنه و بیشتر دورو برم ...

  • رمان شفق-11-

    *گوشه ی چشم نگاهش کردم...با اون قد بلند و قیافه ی جذاب فوق العاده دوست داشتنی به نظر میرسید و من چقدر دلتنگش بودم.....یک شلوار جین آبی و یک پیراهن چهارخانه ی سیاه و سفید آستین کوتاه پوشیده بود...کامران به تخت نزدیک شدو کنارم نشست....رومو اونور کردم و نگاهمو به پنجره دوختم.......دستمو که روی سینه م گذاشته بودم تو دستش گرفت و آروم پرسید:-بهتری؟فقط سرمو تکون دادم......خم شد و روی دستم بوسه ای زد...نگاهش کردم.....چقدر دلم میخواست دستمو توی موهاش فرو ببرم...دلم میخواست بکشمش طرف خودم...توی بغلم بگیرمش..ولی در عوض دستمو از توی دستش درآوردم و با صدایی که از ته چاه درمیومدگفتم:-این همون دستیه که تو دست آزاد بوده پس بهتره به من دست نزنی..کامران بی اینکه حرفی بزنه اومد روی تخت....کنارم....سرشو آورد پایین و کنار گوشم نجوا کرد:-به من نگاه کن....شفق......به من نگاه کن.......ولی من با سماجت همچنان به پنجره خیره بودم....با دستش صورتمو برگردوند:-عزیزم..........توی چشمهام خیره شد:-من...من.....نمیدونم چطور باید ازت معذرت بخوام....من برای لحظه ای دیوونه شدم....میدونم از من بعیده ولی باید جای من باشی تا بتونی حالمو بفهمی...سرشو آورد پایینتر:-هرچند که تو هم مقصری...تو باید منو در جریان قرار میدادی......حالا لطفا بخند که بفهمم منو بخشیدی...کاملا خم شد و بوسه ای سریع بر لبهام زد...به شدت پسش زدم....و نالیدم:-نمی بخشمت کامران.....نمی بخشمت......تو به من شک کردی....تو به پاکی من شک کردی...تو به خودت اجازه دادی این فکر کثیف رو راجع به من بکنی......تو به پاکی زنی که قراره باهاش زیر یک سقف زندگی کنی شک کردی.....تو.........تو..........تو منو شکستی..چطور ازم انتظار داری به همین راحتی ببخشمت....نه....نه......می نالیدم......گریه میکردم....زار میزدم....و اونچه که رو قلبم سنگینی میکرد بیرون میریختم:تو منو تحقیر کردی......خوار کردی....تو به من فهموندی که هیچ اطمینانی ......هیچ اعتمادی به من نداری....داشتم میلرزیدم.....اینقدر حالم بد بود که کامران رو از پشت پرده ی مه میدیدم....کامران خم شد و منو بسختی در آغوش کشید....و کنار گوشم زمزمه کرد:-آروم باش عزیزم...خواهش می کنم..آروم باش....آغوشش خوب بود.گرم بود..امن بود.........با اینحال منو آروم نکرد.....اگر اون اتفاق لعنتی امروز نیفتاده بود من الان توی این آغوش گرم از لذت سرشار بودم ....ولی الان تنها یک آدم متشنج....غریب و لرزان بودم.....از صدای من شهپر هراسون وارد اطاق شد....کامران رو پس زد و جاشو گرفت:-عزیزم....شفق..چرا با خودت اینطوری میکنی...ببین با خودت چکار کردی...کدوم تازه عروسی حال تو رو داره آخه...ضجه زدم:-تقصیر اینه.....اون منو به این حال کشوند...کامران وسط اطاق در حالیکه سرشو زیر انداخته بود ...

  • رمان شفق-9-

    *به به مریم خانم...ستاره ی سهیل شدی بابا.....مریم یکی زد تو بازوم:-به خدا خیلی پررویی شفق...دست پیش می گیری که پس نیفتی...آره...خندیدم و گفتم:-آره.....مریم کفری شد:-ای رو رو برم رو نیست که سنگ پاست.....من و سحر هم شیفتیم زدیم زیر خنده......من در حالیکه هنوز می خندیدم گفتم:-عجیبه الان که نه شیفت یگانه ست نه فرح.....سحر غش کرد از خنده...مریم دستشو به علامت تهدید آورد بالا:-باشه باشه ...اینه رسم میهمان نوازیتون...اصلا من رفتم و پشتشو کرد که بره که بازوشو گرفتم:-بیا ببینم کارت دارم....و رو به سحر گفتم:-من با مریم میرم اطاق رست...کاری بود صدام کنتو اطاق رست دوتا چایی ریختم و نشستم روبروش:-خیلی وقته حرف نزدیم مریم....و کنجکاوانه پرسید:حالا تعریف کن ببینم چه خبر...چکار کردید......آنچه که طی این مدت اتفاق افتاده بود براش تعریف کردم........مریم نگاه دقیقی بهم انداخت:-شفق...چقدر آدمها در طول زمان تغییر میکنند یادته بهت گفتم اگر دکتر بیاد خواستگاریت....گفتی ایش من قبول نمیکنم.....گفتم حالا وقتی اومد یادت میارم...یادته؟یادم بود...........خیلی خوب هم یادم بود.........واقعا هیچکس از فردای خودش خبر نداره.....-راستی شفق...هنوز هیچکی تو بیمارستان نمیدونه؟...-من که فقط به تو گفتم اگر کامران به کسی گفته باشه من نمیدونم که البته بعید میدونم.....مریم ذوق کرد:-وای شفق.....تصور کن قیافه ی بعضیها با شنیدن این خبر چه شکلی میشه....یکی مثل دکتر پناهی...........و زد زیر خنده.....این چیزی بود که خودمم گاهی بهش فکر کرده بودم ولی برام مهم نبود......مریم انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت:-راستی از آهو چه خبر.....از شنیدن اسمش حالم بد شد:-شکر خدا خبر مرگش فعلا که اثری ازش نیست.....راستی مریم آهو یه برادر هم داره....مریم تعجب کرد:-پس خدا بدادت برسه-نه اتفاقا برادر درست عکس خواهره....و یاد نگاه آزاد توی فرودگاه افتادم.........مریم دقیق شد:-یعنی چی اونوقت؟-نمیدونم ولی نگاهش دقیقا عکس نگاه آهو بود...یه جور شیفتگی یا شایدم هیزبازی.....مریم دلسوزانه حرفمو برید:-شفق...مواظب باش.....من میترسم این خواهر برادر آخر کار دستت بدند.....-میگی چکار کنم...برم بکشمشون؟آره ...آهو رو بکش ولی اگه داداشه خوشتیپه بده من بکشمشو قاه قاه خندید....این حرف مریم درواقع دلشوره ای بود که در خودمم وجود داشت ...نمیدونم چرا ولی حس خوبی حتی نسبت به آزاد هم نداشتم........با این وجود سعی کردم افکار آزاردهنده رو از خودم دور کنم.........مریم منو از خودم کشید بیرون:-شفق....شفق...-ها... چی میگی؟-میگم تو نمیخوای برگردی بخش خودمون.....-اتفاقا کامران یکی دوبار گفته بخشتو عوض کن....-اه پس خیلی دوستت داره میخواد پیشش باشی.......خندیدم:-آره.....خیلی..........-جدی میگم خره اگه هر شوهر ...

  • رمان شفق-10-

    *روی تختم بودم که سارا از یکطرف و نازنین از سمت دیگه خودشونو انداختند روم...نازنین با همون لحن بچگانه ش گفت:-خاله پاشو مامانم گفت بیایم صدات کنیم بری آرایشگاه....هر دوشونو گرفتم تو بغل و دوباره دراز کشیدم...سارا به نازنین گفت:-بیا ما هم بریم آرایشگاهاز حرفش خنده م گرفت...نازنین در جواب سارا گفت:-آره...بریم...من میخوام لباس عروس بپوشم...-اه منم میخوام بپوشم...-نه ...من میخوام بپوشم تازه شم لباس من خوشگلتره....داشت دعواشون میشد که دخالت کردم:-هر دو تون بپوشید....شراره درو باز کرد و سرشو کرد تو:-عروس به این تنبلی نوبره...پاشو بابا مهدی منتظرمونه...قرار بود کامران برای بردنم به آرایشگاه بیاد ولی چون میدونستم خیلی کار داره قبول نکرده بودم...بهش گفتم که با مهدی میریم...من و شراره...مریم هم میخواستم سر راه بردارم...به شهپر هم اصرار کرده بودم بیاد که گفت کار داره....بچه ها رو از خودم دور کردم و بلند شدم...حولمو برداشتم و پریدم تو حموم..یک دوش سبک گرفتم و آماده شدم...وقتی از اطاق بیرون اومدم همه کل کشیدند...میون همه ی اونها با نگاه دنبال مامانم میگشتم...که دم در آشپزخونه پشت سر همه ایستاده بودو نگام میکرد...نگاهش کردم...اشک توی چشمهاش جمع شده بود...میدونستم بعد از رفتن من خیلی تنها میشه...شراره دستمو کشید...مامانمم به آشپزخونه پناه برد تا من اشکهاشو نبینم....وقتی توی ماشین مهدی نشستم اشکهام بی اختیار سرازیر شد....آرایشگر از دوستان قدیم مادرم بود که خیلی وقت بود منو ندیده بود...وقتی روی صندلی نشستم با تعجب نگاهم کرد:چقدر بزرگ شدی شفق جان....به جای من شراره جواب داد:-آره وقت شوهرشه دیگهو خودشو مریم زدند زیر خنده... برگشتم و بهش چشم غره رفتم...خانم صولتی در حالیکه دور گردنم پیشبند می بست گفت:-اخم نکن عروس خانم....آروم نشستم روی صندلی و خودمو بدستش سپردم..... دلم نمیخواست تغییر زیادی کنم...سادگی رو ترجیح میدادم...برای همین وقتی خانم صولتی بعد از اصلاح صورت و برداشتن ابروم خواست موهامو رنگ کنه قبول نکردم.....با تعجب پرسید:-حتی یه کوچولو؟جلوی موهاتو؟-نه...همینطور خوبهشراره و مریم هم با حرفم موافقت کردند....وقتی نوبت آرایش صورتم شد دست خانم صولتی رو گرفتم:-نمیخوام زیاد باشه آرایشم....آرایشگر خندید:-عزیزم...تو اینقدر خوشگلی که نیاز به هیچ آرایشی نداری...و ادامه داد:نترس...خودم میدونم چکار کنم.....و واقعا هم میدونست چکار کنه....وقتی با کمک مریم لباسمو پوشیدم و با سرو صورت درست شده جلوی آینه ایستادم خودم دهنم باز مونده بود...باورم نمیشد خودم باشم با وجودیکه زیاد هم روی صورتم کار نکرده بود....آرایشگر و شاگردهاش و دو تا عروس دیگه ای که اونجا بودند بهمراه شراره و مریم ...