رمان عاشقانه ایرانی

  • رمان ایرانی و عاشقانه وسوسه

    رمان ایرانی و عاشقانه وسوسه

    رمان ایرانی و عاشقانه وسوسه نام کتاب : وسوسه حجم کتاب : ۲٫۴۸ مگا بایت تعداد صفحات : ۲۱۵ خلاصه داستان :داستان در مورد دختریست از یک خانواده مذهبی . توی یکی از جشن های عروسی این دختر وسوسه میشه تا دنبال یکی از مهمون های بدنام بره و ببینه اون چیکار میکنه و اتفاقی میفته و اون مجبور میشه به خونه برگرده اما چون کلید نداشته اون پسر از در بالا میره و در رو براش باز میکنه . اونها فکر میکنن کسی ندیده که با هم هم صحبت شدن یا پسر در رو براش باز کرده ولی چند وقت بعد که نامزدی دختر بهم میخوره  تازه متوجه میشه اون شب نفر سومی هم حضور داشته و  .…  قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com  دانلود کتاب



  • رمان محیا

    چادرمو جلوی آینه درست کردم ..._ نمیدونم پوشیدن این چادر چه سودی داره !!!مهیار از توی دستشویی داد زد : سود معنوی جانم ..._ مهیار زود باش ...مهیار _ پنج دقیقه ..._ ای بابا تو که یک ساعت پیش گفتی پنج دقیقه ...سرشو از توی دستشویی بیرون اورد و گفت : حرف توی دهنم نزار ...با حرص کوسنو پرت کردم طرفش و گفتم : مهیاااااااااار ...صدای مهلا از اتاقش میومد : مامان کتاب ریاضیمو ندیدی ؟_ روی میز کامپیوتر من بود دیشب ...از اتاقش اومد بیرون و گفت : امروز صبح گمش کردم ... دستم بودا .بابا _ اونکه روی ظرف عسله کتاب تو نیست ؟مهلا به طرف آشپزخونه دوید ... به ثانیه نکشیده صداش بلند شد ... مامان از اتاقشون بیرون اومد و کاغذ سفیدی رو داد دست بابا و گفت : محمد اگه ایندفعه سبزی ها رو دیر برسونی تو خونه رات نمیدم ... به مامان نگاه کردم ... موهای خرمایی که با موهای سفید تزیین شده بود ... هم قد من بود ... صورت سفید و چشمان عسلی ... بابا همیشه میگفت عاشق همین چشاش شده ... لبخندی زدم ... عشق مامان و بابا مثال زدنی بود ... بابا با عشق نگاشو به مامان دوخت و گفت : چشم خانم خانما ...صدای خواب آلود محسن باعث شد به طرفش نگاه کنم ...محسن _ من صبحونه میخوام مامان ...لبخندی زدمو رفتم طرفش و محکم بوسیدمش که صداش دراومد ...محسن _ اِ نکن بدم میاد ..._ دوسِت دارم مشکلیه ؟محسن خواست حرفی بزنه که بابا صدام زد ... به طرفش نگاه کردم .بابا _ با ما نمیای ؟_ نه بابا جون شما برید ...مهلا مقنعه شو درست کرد و پشت سر بابا بیرون رفت ... مامان _ کو مهیار ؟نگاهی به ساعت کردم ... باید سر ساعت 8 میرفتم پیش سرهنگ ..._ مهیار کجا موندی تو ؟ بخدا دیرم شدا .مهیار سرشو از در دستشویی بیرون اورد و گفت : یکم دیگه مونده .سرمو با کلافگی تکون دادم ... نشستم روی نزدیکترین مبل ... گوشیمو دراوردم ... مشغول گشتن توی گوشیم بودم که صدای مهیار باعث شد سرمو بلند کنم : من آماده ام نگاش کردم ... شیش یا هفت تیغه کرده بود ... مونده بودم کی صبح به این زودی میاد شرکتشون که اینهمه به خودش رسیده ... موهای سیاهش که طبق معمول چپ ریخته بود توی صورتش ... چشاش که عین چشای مامان عسلی بود ... و عین بابا سبزه بود ... در کل جزو جذابترین پسرای فامیل بود ... نگاهمو ازش گرفتم و بلند شدم و اومدم بیرون ... اونم پشت سرم اومد و سوار ماشین شد ... ماشینو که روشن کرد گفت : کارا چطور پیش میره ؟ هنوز پشیمون نشدی ؟_ اینهمه شما منو حمایت میکنید شرمنده میشم بخدا ... مهیار _ ما حمایتت میکنیم ولی تو اصلا با این کار جور نیستی !_ میشه بفرمایید کی حمایتم کردید تا منم بدونم ؟مهیار _ خیلی بی انصافی ... یعنی من تا به حال پشتت نبودم ؟!_ پشتم بودی ... ازم حمایت کردی و ممنونتم ولی توی این یه مورد پشتمو خالی کردی ...مهیار ...

  • رمان غزال

    http://s3.picofile.com/file/7445691177/Ghazal_wWw_98iA_Com_.pdf.html

  • رمان آسانسور

    بهزاد- اين پالتو خيلي بهت مياد..اصلا قابل قياس با زماني كه اون روپوش سفيدو مي پوشي... نيستي...بهزاد- نمي دونم از چيه اين كار خوشت مياد كه انتخابش كردي ..بهزاد- اصلا بهت نمياد پرستار باشي ...بازم حرفي نزدم و برگشتم و به شماره ها خيره شدم..كه شماره ها داشتن.... رفتن به سمت پايينو نشون مي دادن..به طرف دكمه ها رفتم و چند باري دكمه ها رو فشاري دادم ...ولي دير شده بود كه در باز شد و يه مرد وارد شد ...و با فاصله از ما دو نفر ايستاد...در بسته شد و به سمت بالا حركت كردو پس از طي مسافت 3 طبقه در باز شد و مرد خارج شد..بهزاد دكمه رو فشار داد ...دختر از خر شيطون بيا پايين ...بهش خيره شدم ...خنده وشيطنت تو چشماش موج مي زد ..كه گوشيم زنگ خورد و درش اوردم ...بعد از قضيه نيما ديگه خيالم راحت بود كه ديگه باهام تماس نمي گيره ...يعني كلا ديگه محو شده بود...و هيچ خبري ازش نداشتم - سلامفرزاد- سلام كجايي ؟-يه جايي كار داشتم امدم اونجا ..فرزاد- كارت كي تموم ميشه ؟-تا نيم ساعت ديگه تمومه ..فرزاد- ادرس بده بيام دنبالت-نه خودم ميام ماشين دارم ..فرزاد- مياي بيمارستان؟-نهفرزاد- پس كي ببينمت...؟بهزاد بهم خيره شده بود ...-بذار كارم تموم بشه باهات تماس مي گيرم ...فرزاد با شوخي - دارم كم كم مشكوك ميشما..كجايي ؟به چشاي عسلي بهزاد خيره شدم ...كه صداي يه زن از اونور خط به گوشم رسيد فرزاد ..پس كي مياي ..زود باش ديگه - كسي اونجاست ..؟فرزاد- نه ..-نه ؟فرزاد- يعني اره يكي از همكاراست..-اين كدوم همكاره كه انقدر راحت اسمتو صدا مي زنه ..؟فرزاد- اسم منو؟-ارهفرزاد- اشتباه مي كني عزيزم...-امافرزاد- عزيزم حتما اشتباه شنيدي..برو به كارات برس ..هر وقتم كه وقت كردي باهام تماس بگير ..منو دارن پيج مي كنن... بايد برم و زودي گوشيشو قطع كرد ..به بوق اشغال با ترديد گوش كردمبه بهزاد خيره شدم..خنده اش گرفته بود و دست به سينه تكيه داد به اينهبهزاد- مي بيني همه امون از يه جنسيم..بهزاد- شما زنا هم بدتر از ما مرداييد ..ابروي راستشو بالا انداخت و گفت :داره بهت خيانت مي كنه؟...آي آي ...آي ..امان از دست اين مردا بهزاد- نگفته بودي شوهر داري ؟البته شايدم بي افته -ساكت شو...بهزاد- ساكت نشم مي خواي چيكار كني ؟چيزي نگفتمو رومو ازش گرفتم بهزاد- ببخش اونشبم ديدم داري باهاش حرف مي زني و اين شد كه كمي به مكالمتون گوش كردم ..و با توجه به حرفايي كه زدي.... فهميدم اين ادم يه روده راستم ندارهبهزاد- اگه فقط دوست هستيد ..بهتره دورشو يه خط قرمز بكشي ....و بعد با متلك - هميشه به شامه زنانه اعتقاد داشتم..و دارم ..با جديت و نگاهي عصبي سريع برگشتم طرفش بهزاد- .اره به افكارت اجازه بده كه رشد كنن...و به اون چيزي كه مي خوان برسندر حالي كه عصبي شده بودمو دستام ...

  • رمان مرداب عشق

    تنها یک هفته از روزی که سیاوش بی خبر بازگشت و منو غافل گیر کرد تا این شبی که با به پایان رسیدنش نویدِ یک شروعِ دوباره می داد گذشته بود. تک تکِ اون لحظات با شورو هیجان، فقط به آماده کردنِ جهیزیه برایِ من و تهیه و تدارکِ مراسمِ شبِ عروسی گذشت لحظه ای با سیاوش تنها نبودم تا بتونم حرفهایی که باید می گفتم و نگفته بودم به زبون بیارم اما دیگه وقتش رسیده بود اما هربار که نگاهم با چشمانِ لبخند دارِ سیاوش گره می خورد قلبم شروع به بی قراری می کرد و مجبور می شدم از ترسِ رو شدنِ دستم نگاهمو از نگاهِ مشتاقِ سیاوش بدزدم می دونستم با کارم دلخورش می کنم اما اونقدر استرس و اضطرابِ آخرِ شب وجودمو پر کرده بود که کنترل کردنِ نگاهم و صحبت کردنم از دستم خارج شده بود وقتی نزدیکم نشست بدونِ ذره ای فاصله تمامِ عضله هامو جمع کردم اونقدر ناجور که سیاوش هم پی به حالِ خرابم برد اما دلم نمی خواست رفتارمو رو حسابِ چیزهایِ دیگه ای بذاره باید هرچه زودتر باهاش صحبت می کردم لبخندِ تلخِش از نگاهم دور نموند از رو تخت بلند شدو گفت:- من می رم دوش بگیرم تو هم می تونی از شرِ این لباسِ پر درددسر خلاص شی...نگاهش کردم لبخندِ قشنگی که دلمو قلقک می داد متوجهم کرد نه ناراحته نه عصبانی لحنشم گرم و پر از محبته تمامِ وجودم غرقِ آرامش شد لبخندی مهمونش کردمو از جام بلند شدم حق با سیاوش بود لباسم خصوصا با این دنباله، واقعا پر دردسر بود از شرش خلاص شدم، باز کردنِ گیره آخرِ موهام وقتی تموم شد که سیاوش از حمام بیرون اومد ،اینبار دیگه خبری از دلهره و ترس نبود با آرامش جلو رفتم خیره نگاهم می کرد با خنده پرسیدم:- چیزی شده؟- نه- پس چرا اینطوری نگاهم می کنی؟- راستی من بهت گفتم؟فهمیدم چی می خواد بگه سرمو تکون دادم و با شیطنت گفتم:- آره به خدا از لحظه ای اومدی آرایشگاه دنبالم تا قبل از اینکه بریم خونمون بیشتر از هزار بار گفتی- چیرو؟؟؟با پرُویی گفتم:- اینکه چه خوشگل شدم امشب...یه خنده از همونایی که همیشه دلمو می برد تحویلم داد و گفت:- آخه هرچی بیشتر نگاهت می کنم بیشتر به این نتییجه می رسم که خیلی کَم گفتم... با اخم نگاهش کردم یه قدمِ دیگه به طرفش رفتم و گفتم:- حالا اجازه می فرمایین بنده هم برم دوش بگیرم؟ اونقدر فاصله بینمون کَم بود که گرمی نفسشو حس کردم یه لحظه از رفتارِ خودم خندم گرفت نه به اون استرس و اضطرابِ لحظه اول نه به الان،مطمئن بودم رفتارم دلیلی نداشت جز اطمینانی که سیاوش تنها با لبخند و نگاهش بهم داده بود این شجاعت تو وجودم شکل گرفته بود ازین فکر بی اراده گونه سیاوش رو بوسیدم و به حمام پناه بردم هرچه می گذشت تصمیمم جدی تر می شد باید قبل از هر اتفاقی با سیاوش حرف می ...

  • رمان ناشناس عاشق

    چند دقیقه بعد پندار با موهای ژولیده در حالی که فقط یه شلوار پاش بود اومد در و باز کرد!من و که دید چشماش گرد شد! -تو نرفتی؟ ساندویچ و گرفتم طرفش -گفتم شاید گشنه باشی...چیزی که نخوردی؟ نگاهش از روی ساندویچ چرخید رو چشمام....دستش و اورد جلو و ساندویچ و دست من و با هم گرفت...دستم و کمی کشیدم اما قدرت دست اون بیشتر بود...نفس عمیقی کشید و ساندویچ و ازم گرفت و گفت:ممنون عزیزم..خیلی گرسنه بودم. لبخندی زدم و گفتم:نوش جان...و با شیطنت همیشگیم دویدم سمت ماشین و باهاش بای بای کردم. صداش و شنیدم که بلند گفت:فردا خودم میام دنبالت! تو ماشین باز حس فوضولیم گل کرد...با اینکه باراد گفته بود سپیده دختر راز داریه اما با خودم گفتم:سنگ مفت.گنجشک مفت! -میشه بگی چی و پندار به من نگفته که باید بگه؟ -با اینکه خیلی دلم میخواد بدونی...اما ترجیح میدم چیزی نگم تا خود پندار زبون باز کنه! -شاید هیچ وقت نگه.... -با شک گفت:نه نمیتونه هیچ وقت نگه یعنی میتونه...اما بعید میدونم که اصلا نگه..بالاخره یه روزی میفهمی....مگر اینکه!!!... -مگر اینکه؟ -هیچی...بی خیال.. -تورو خدا...میخوام بدونم.. -قسم نده دختر... ترمز دستی و کشید....پیاده شو..بالاخره میفهمی... فایده نداشت...باید از در دیگه ای وارد بشم... رفتیم تو .....چراغ اتاقشون روشن بود... -خوش اومدی گلم...بیا تو ... با صدای ما که البته سعی کردیم بی صدا باشیم فربد اومد بیرون..بدتر از پندار موهاش سیخ شده بود! با خجالت سلام کردم -سلام پونه خانوم..خوش امدی...ببخشید همراه سپیده نیومدم...درس داشتم.. -این چه حرفیه...من نمیدونم چرا پندار مزاحم شما شد....من میرفتم تو اتاقم... خنده ای کرد و به سمت اشپزخونه رفت و گفت:بی خیال..از من میشنوی فکر این پندار و از سرت بیرون کن..یه کم شیش میزنه! با حالت تهاجمی ناخواسته گفتم:اصلا هم شیش نمیزنه!حتما مشکلی بوده.... نذاشت ادامه بدم -اوه...اوه...اوه...باشه بابا تسلیم و دو تا دستهاش و که تو یکیش لیوان و تو یکیش شیشه اب بود برد بالا... بعد رو به سپیده گفت:یاد بگیر...طرفداری و دیدی؟ -برو سر درست تا طرفداری نشونت ندادم....فربد در حالی که به سمت اتاقش میرفت سری تکون داد و گفت:ای بیچاره فربد!!!! دستش و گذاشت رو کمرم و هولم داد سمت اتاق دیگه و گفت:امشب مهمون نمیخوای؟فربد تا صبح چراغ اتاقش روشنه..خوابم نمیبره... -این چه حرفیه؟من مهمون شما هستم.... -ولی من تو اتاقت مهمونم....مبل کنار تخت به شکل تخت در اورد و گفت:برم اب بیارم منم تو این فاصله لباس راحتی پوشیدم.. وقتی برگشت اون هم لباس خواب تنش بود... -کاش پندار بود میدید چطوری ازش طرفداری کردی! در حالی که ولو شدم رو تخت گفتم:میدونه...کلا تو خانواده فقط من اجازه دارم از پندار بد ...

  • من...تو...او...دیگری

    http://s3.picofile.com/file/7666518488/1166_Man_To_OO_Digari_wWw_98iA_Com_.pdf.html