رمان عشقم رو نادیده نگیر

  • رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)

    با دیدن اون همه دستگاهی که به بابا وصل بود کپ کردم. دیگه حتی گریه هم نمیکردم و فقط به چشمهای بسته اش خیره شده بودم. باورم نمی شد مردی که روبروی منه پدرم باشه!! پدر مغرور و سرحال من خیلی با این کسی که اینجا خوابیده بود فرق میکرد. با پا هایی لرزان به طرفش رفتم. چهره اش خیلی شکسته تر بنظر میرسید. با نوک انگشتهام موهایی که روی پیشونی اش بودند رو عقب بردم و صدایی لرزان گفتم: - بابا توروخدا بیدار شو! بخدا هر کاری رو که بخوای انجام میدم . اصلا ... اصلا ... میرم به عمو میگم پشیمون شدم و.... دیگه نتونستم ادامه بدم و شروع کردم به گریه کردن. اشکهام بی محابا از روی گونه هام سر میخوردند و موهای بابا رو خیس میکردند. ...- دخترم منمو ببخش دیگه نمی خوام هیچ غمی داشته باشی و اون چشمهای قشنگتو بخاطر من خیس کنی. با بهت به بابا خیره شدم . چشمهاش باز بود و داشت با نگاه شرمنده اش منو اتیش میزد. با وجود کاری که نکرده بود ازم معذرت خواهی میکرد. با خجالت سرمو انداختم پایین و با بغض گفتم: - شما که کاری نکردی بابا. دیگه نمیزارم هیچی ناراحتتون کنه . هر کاری رو که بخواهین انجام میدم ! هر کاری!! بدون اینکه فرصت جواب دادنو بهش بدم , سریع یک ماچ گنده از گونه هاش گرفتم و از اتاق خارج شدم.بند های کفشمو به سختی باز کردم و هر کدوم رو به یک سمتی پرتاب کردم. داشتم میترکیدم. در رو سریع باز کردم و داد زدم:آهای دارم می ترکم !!! یکی به دادم برسه!! با حالت دو به طرف دستشویی دویدم . نمی دونم چطوری این سه ساعتو تحمل کردم!! بعد از چند دقیقه دست و صورتم رو شستم و وارد هال شدم . به محض اینکه سروناز رو دیدم گفتم: -مرتیکه احمق!! بهش میگم میخوام برم دستشویی, میگه: بعد با صدای کلفتی ادای استادم رو در اوردم : - خانوم صدرایی اگه میخواهین برین دستشویی وسیله هاتون رو جمه کنین و از کلاس خارج شین!! کلاس من جای این مسخره بازی ها نیست!! آخه من نمیدونم از کی تا حالا مضتراح رفتن هم شده مسخره بازی؟؟؟!! وارد آشپز خونه شدم و با صدای بلندی داد زدم: -باباییییی کجایی دلم برات تنگولیده!!! هر چی صبر کردم صدایی نشنیدم به همین خاطر هم به طرف هال رفتم ولی با دیدن صحنه ی روبه روم تا بناگوش سرخ شدم! عمو و زن عمو و مامان و بابا و سروناز و از همه مهم تر ارسلان داشتند از خنده ریسه می رفتند. یعنی دیگه ضایع تر از من هیچکس پیدا نشده !!ای خدا این هم شانسیه که دارم؟؟ سرمو انداختم پایین و با صدای ارومی گفتم: - ببخشید من اصلا نمی دونستم شما اینجایین. به بابا نگاه کردم. برای اولین بار خنده مهمون لبهاش شده بود . ولی با این وضعی که پیش اومده بود این موضوع رو به زودی فراموش کردم. زن عمو با لبخند قشنگش رو به من گفت: - دخترم حالا ...



  • رمان عشقم رو نادیده نگیر(6)

    زن عمو به طرف جمع رفت و با صدای بلندی که سعی در جمع کردن حواس ها به خودش بود ,گفت:- شام حاضره!بعد رو به من و نازنین گفت:- شما دوتا هم بیاین کمکم کنین!من که از حرکاتش سر در نیاورده بودم, با گیجی از جام بلند شدمو به طرف آشپز خونه حرکت کردم. بعد از کمک به زن عمو, به همراهنازنین روی یکی از صندلی ها نشستم و نگاه بی میلم رو به غذاهادوختم. اونقدر بی حوصله بودم که حتی نگاهی به ارسلان که روبروم نشسته بود هم نکردم. فقط میتونستم صدای عشوه هایی که رزانابراش میومد رو بشنوم ولی بی حوصله تر از اونی بودم که حسادتکنم. انگار خودم هم قبول کرده بودم که کم آوردم.با ضربه ای که به بازوم حورد به خودم اومدم و بیصدا به نازنین خیرهشدم.نازنین:-سارینا چرا هیچی نمی خوری؟با تعجب به بقیه که در حال خوردن بودند, خیره شدم و برای حفظظاهر هم که شده بود کمی سالاد برداشتم و در جواب نگاه هایتعجب زده ی نازنین گفتم:- میل ندارم.خواستم چنگالی بردارم که ناخودآگاه نگاهم به غذای رزانا افتاد.بشقابش پر بود ولی دست نخورده! انگار غذا خوردن بهانه ای بیشترنبود و اون میخواست پیش ارسلان جونش باشه! اینبار نتونستم تحمل کنم چنگال رو توی دستم محکم فشردم. دختره ی بیشعور انگار بویی از انسانیت نبرده بود!با حرص چنگالم رو توی سالادم بردم و شروع به خوردن کردم. تمامتعجبم از این بود که چرا دیگران متوجه ی این رفتار های ارسلان نمی شن؟ فقط دو جواب داشت.یا اینکه کمی .... بودند! و یا هم اونقدر خودشون مشکل داشتند کهمشکلات بقیه رو نمی دیدند! من هم هر دو گزینه رو مناسب دونستم.بعد از غذا هم به کمک زن عمو و نازنین وسایل رو جمع کردم ومشغول شستن ظرف ها شدم.چند ثانیه نگذشته بود که ارسلان وارد اشپز خونه شد.بعد از انجام کارش که نمی دونم چی بود, وقتی که از اشپز خانه خارج میشد,زن عمو صداش کرد. در حالی که راه رفته اش رو بر می گشت گفت:- چیزی شده مامان؟زن عمو:-ارسلان...عزیزم باهات کار مهمی دارم اگه میشه چند دقیقهاز وقتت رو بهم بدی!بعد ادامه داد: - من توی اتاق منتظرتم!بعد از رفتن زن عمو و ارسلان به سرعت ظرف شستنم افزودم.تنها چیزی که بهش فکر می کردم خواب بود. با خستگی از پله ها بالا رفتم و وارد راهرو شدم. هنگامی که از اتاق زن عمو می گذشتم صداش رو شنیدم. انگار بلند گو قورت داده بود! سعی کردم بی تفاوت باشم ولی اونقدر صداش بلند بود که هر کس هم بود ناخوداگاه وسوسه می شد ادامه ی حرف هاش رو گوش بده. زن عمو:-ارسلان من چند بار گفتم الان هم میگم! هیچ وقت نخواستم و نمی خوام توی زندگیت دخالت کنم ولی رفتار شما دوتا اونقدر تابلوئه که حتی یه بچه ی سه ساله هم متوجه ی این رفتارهای سردتون میشه! کمی مکث کرد...بعد ادامه داد: -ارسلان ...

  • رمان عشقم رو نادیده نگیر(7)

    ا گیجی تکونی خوردم و لای یکی از چشم هام رو باز کردمو با دیدن فضای اتاق اینبار کاملا هوشیار شدم و همونطور که تکیه ام رو به بالشت میدادم, باکنجکاوی همه جا رو زیر نظر گرفتم.من اینجا چیکار می کردم؟ مگه ما توی جنگل نبودیم؟ اصلا مگه من گم نشده بودم؟با نادیده گرفتن سوزش عجیبی که توی سرم و گلوم شروع شده بود, پتورو از روی خودم کنار زدم و سعی کردم از جام بلند شم. دستم رو تکیه گاهم قرار دادم و خواستم از جام بلند شم که صدای پر تحکمی بهگوشم رسید.- بشین سرجات!!از روی ترس جیغ خفیفی کشیدم و خودم رو روی تخت انداختم. دستم روروی قلبم که به طور وحشیانه ای می تپید گذاشتم و به طرف صدا برگشتم.ارسلان:- باید استراحت کنی!با دقت بهش خیره شدم . کنار پنجره وایستاده بود و با اخمی که رویپیشونیش جا خوش کرده بود نگاهم میکرد. با یاداوری حرف هاش توی جنگلمن هم مثل خودش اخم کرد و با صدایی که سعی در پنهان کردن لرزششداشتم گفتم:-خیلی ناراحتی نه؟؟!با تعجب نگاهم کرد که ادامه دادم:-خیلی دوست داشتی بمیرم از دستم راحت شی اره؟؟!اونموقع توی جنگل بهت گفتم کمکم کن اون خرگوش رو بگیرم گفتی نه!گفتم اگه کمکم نکنی خودم میگیرمش! تو میدونستی که من عاشق خرگوشم... تو اینو میدونستی که به هر روش که شده اون رو می گیرمولی از خدا خواسته با فکر اینکه بهترین موقعیت رو برای خلاص شدن ازدست من پیدا کردی, راهت رو کشیدی و رفتی!توی تمام مدتی که این حرف هارو میزدم , میتونستم چشمهاش که به قرمزی میزد و رگش که هر لحظه برجسته تر می شد رو ببینم.- ولی کور خوندی آقا...من حتی اگه عزرائیل هم بخواد, برای اینکه به هدفت...ولی با فریادش که بی شباهت به نعره نبود صدام توی گلوم خفه شد.ارسلان :- خفه شو!با قدم هایی بلند خودش رو به تخت رسوند و با دستش که به نشانه ی تهدید بالا برده بود غرید:- حیف... حیف که حالت خوب نیست و مراعاتت رو میکنم..وگرنه کاری می کردم که مثل سگ از این حرفت پشیمون شی!و با عصبانیت راه خرو ج رو پیش گرفت. در رو باز کرد ولی قبل از خارجشدنش بدون اینکه به طرفم برگرده گفت:-هر چی آشغال داری جمع کن!... امروز بر می گردیم.با بسته شدن در نفسم رو که از روی ترس حبس کرده بودم بیرون دادمو به جای خالیش خیره شدم. با خستگی از جام بلند شدم و بعد از جمعکردن وسایلم, به طرف پله ها راه افتادم... سرم هنوز درد می کرد گلوم همبه شدت می سوخت ولی به هر جون کندنی بود تحمل کردم و خودم روبه سالن رسوندم. می تونستم همه رو ببینم ولی از اینکه سکوت کرده بودند تعجب کردم. به سختی چمدونم رو پایین کشیدم. صدایی که رویپله ها ایجاد کرده بود باعث شد همه به طرفم برگردند. می تونستم نگاه های شوک زده شون رو روی خودم حس کنم!نگاهم به زن عمو افتاد که ...

  • رمان عشقم رو نادیده نگیر(9)

    با دیدن صورت تعجب زده ی ارسلان, کمی خودم رو جمع و جور کردم اما سعی نکردم از بحث خارج شم. نمی خواستم ارسلان راجع بهم فکر بدیبکنه. به همین خاطر ادامه دادم:- خیلی دوست دارم این دختری که دل پسرخالمو برده , رو ببینم.لبخندی زد که باعث شد دوباره چال گونش دیده شه:آرش:- عکش رو دارم... میخوای ببینیش؟ذوق کردم... نمی دونم چرا خیلی دوست داشتم ماریا رو بشناسم... شایدچون میخواستم ببینم کی دل این پسرخاله ی چشم رنگیه منو برده. باخوشحالی به دستش که به سمتم دراز شده بود, خیره شدم. عکسشرو از دستش بیرون کشیدم و بهش خیره شدم.وای خدای من چقدر ناز بود... کمی دقیق تر به عکس خیره شدم.نیمرخ دختری با چشمهای آبی دریایی که از همونجا میتونستم مظلومیت رو توی چشمهاش بخونم... موهای مشکی.. براق براق و پوستی شفافچیزی که توی عکس منو بیشتر به خودش جذب کرده بود, حالتشون بود.حنده ی آرش که چال گونش پیدا شده بود و ماریا که سرش رو توی همونگودی فرو برده بود.از دیدن اون حالت ضعف کردم. چی می شد ارسلان هممنو اینقدر دوست داشت؟ چی می شد اینا همش خواب بود...که الان از خواب بیدار می شدم و همه چیز درست بود؟ چی می شد این زندگی فقط به یک سال ختم نمی شد؟ با یاداوری این قضیه ناخوداگاه یخ کردم.با ترس به ارسلان که بیخیال از همه جا با لبخندی محوی به عکس خیره شده بود, خیره شدم. نه من نمی تونستم به راحتی اونو از دست بدم.لعنت به ارسلان...لعنت به من که عاشقش شدم. چرا به حماقتم فکر نکردم؟ مگه من نمی دونستم فقط قراره یکسال همخونه اش باشم؟با حسرت نگاه آخرم رو به عکس انداختم و به طرف آرش گرفتمش. با بغضخفیفی که توی گلوم گیر کرده بود, گفتم:-دختر خیلی نازیه...امیدوارم خوشبخت شینقبل از آرش, ارسلان اونو از دستم بیرون کشید. با تعجب بهش خیره شدم ولی اون بیخیال به عکس خیره شد. با حرص بهش خیره شدم. چی توی اون عکس اونقدر توجهش رو جلب کرده بود؟با حرص از جام بلند شدم و بی توجه بهشون , به طرف آشپزخونه راه افتادمهیچ کس توی اشپزخونه نبود و این منو خوش حال کرده بود.سرم رو بین دستهام گرفتم. حدود دوماه از یک سال گذشته بود و فقط دهماه مونده بود. چرا به اینجاش فکر نکردم؟ چرا بدون فکر خودم رو انداختمتوی چاه؟ حتی دیگه بابا هم متقاعد شده بود ولی من باز کار خودم رو کردمبه خیال خودم همه ی این کارا واسه ی بابا بود ولی ته دلم اینو نمی گفتنمی دونم چند دقیقه گذشته بود که با صدای شنگول سروناز به خودم اومدم:سروناز:-خرس...پاشو!با حرص نگاهش کردم و گفتم:-چیه؟ چرا اینقدر شنگولی؟با خنده گفت:-اول مشتلق میخوام!بی حوصله گفتم:-سروناز حوصلتو ندارم میگی چی شده یا نه؟!سروناز:- ایش ایش ... چقدر بی ذوقی تو..خدا به داد ارسلان برسهچجوری تورو ...

  • رمان عشقم رو نادیده نگیر(5)

    زیر لب ایشی گفت و روبروم روی یکی از مبل ها نشست همون موقع هم بقیه از پله ها پایین اومدن و هر کدوم روی یکی از مبل ها نشستند.بعداز چند دقیقه هم ارسلان از بیرون وارد خونه شد و به طرف پله ها حرکت کرد. سرم رو برگردوندم و به بقیه خیره شدم.یاشار روی مبل سه نفره کنار خانم و اقای رفوئی پدر و مادرش نشسته بود رزانا هم روی مبل تک نفره ی کنار ان ها نشسته بود.چند لحظه به چهره ی هر دوشون خیره شدم. یاشار خیلی شبیه مامان و باباش بود ولی رزانا شبیه هیچ کدوم نبود. کلا این دختر هیچ چیزش رو به پدر و مادرش نرفته بود. بر خلاف رزانا اقا و خانم رفوئی کاملا ادم های متشخص و با کلاسی بودند.حتی یاشار هم نقطه ی مقابل رزانا بود. از این همه تفاوت واقعا متعجب بودم.با صدای عمو نگاهم رو به سمتش سوق دادم. زن عمو:-بچه ها نظرتون راجع به فورمه سبزی چیه؟ قبل از اینکه کسی چیزی بگه رزانا در حالی که سعی می کرد ناخون های مانیکور شده اش روبه رخ بکشه با انزجار گفت: -من که نمی خورم. با حرفش همه سکوت کردند و بهش خیره شدند. نتوستم جلوی خندم رو بگیرم و بلند زدم زیر خنده. اینبار بقیه نگاه های متعجبشون رو به سمت من دوختند. رزانا هم با حرص بهم خیره شده بود. با خجالت سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم. با احساس سنگینی نگاهی سرم رو بالا گرفتم که با چشم های خندون یاشار مواجه شدم. خندم رو جمع کردم و سعی کردم صدای متعجبی به خودم بگیرم. اونقدر از دستش حرصی بودم که تا تلافی نمی کردم اروم نمیشدم. با تعجب رو بهش گفتم: - ا واسه چی رزانا جون؟ مطمئن بودم دلش می خواست همونجا خفم کنه.در حالی که با اکراه دهانش رو باز کرده بود با حرص گفت: -اصلا بهم نمی سازه... چند هفته اس دارم از رژیم غذایی دکتر آریایی استفاده میکنم ... قبل از اینکه بزارم حرف دیگه ای از دهنش خارج بشه از جام بلند شدم و با صدای بلند گفتم: - کی با شراب موافقه؟ اصلا اهل این چیزا نبودم ..حتی یک بار هم سراغش نرفته بودم فقط اون زمان یک نقشه ای داشتم که مطمئنا رزانا خیلی خوشش نمی اومد. دوباره قبل از این که کسی چیزی بگه رزانا بلند گفت: - عالیه من که می خورم! سریع دست نازنین رو گرفتم و با خودم به اشپز خونه کشوندمش.وارد اشپزخونه که شدیم با عصبانیت گفت: - چته وحشی دستم شکست! بدون اینکه جوابی بهش بدم با صدای ارومی گفتم: - میای یه خورده حال این رزانا رو بگیریم؟ با این حرفم دستی که در حال مالشش بود رو رها کرد و با خوش حالی گفت: -ای ول ...من هستم! بعد چشمهاش رو ریز کرد و گفت: -چطوری؟ - میخوام مشروب های مخصوص خودم رو براش درست کنم! قابلمه ای رو برداشتم و گفتم: - حالا هم اونجوری زل نزن به من یه چیزی این تو بریز! با تعجب ...

  • رمان عشقم رو نادیده نگیر(4)

    یک هفته گذشت و من هنوز به خونه ی خودم بر نگشتم.مامان و بابا هم تعجب کرده بودند ولی من مسافرت کاری رو بهونه کردم. خیلی دلم میخواست صداش رو بشنوم ولی باز غرورم بهم اجازه نمی داد بهش زنگ بزنم. سروناز هم از اون موقع بهتر شده بود. یعنی حداقل در حد سلام و خداحافظی پیشرفت کرده بود ولی همین هم معجزه بود. بهش نگاه کردم. روی مبل نشسته بود و به صفحه ی تلویزیون خیره شده بود . معلوم بود توی این عالم نیست. یواشکی به طرفش رفتم و پشت سرش وایستادم. صورتم رو نزدیک گوشش بردم و یه جیغ بنفش کشیدم که فکر کنم تمام شیشه ها لرزیدند. خیلی خنده دار شده بود . با صدای بلند شروع کردم به خندیدن. سروناز:-مرض ...کوفت... رو اب بخندی!!! -عزیزم چیزی گفتی!؟؟ -هیچی گفتم جان فرمایشی داشتی؟ -آها میدونی گوشام چیز دیگه ای شنفتن!! -خب عزیز من گوشای شما مشکل دارن! تا خواستم جوابش رو بدم صدای زنگ گوشیم بلند شد. برخلاف انتظارم شماره ی عسل افتاده بود. با تعجب جواب دادم و گفتم: - عسل خودتی؟ -سارینا میتونم باهات حرف بزنم؟ _ چیزی شده؟ - میتونم ببینمت؟ خیلی دوست داشتم ارسلان رو ببینم به همین بهانه گفتم: - باشه... ولی الان خونه نیستم تا ربع ساعت دیگه خودم رو میرسونم! مرسی بوق....بوق... بوق خیلی نگران شده بودم. سریع به طرف اتاقم رفتم و تمام وسایلم رو جمع کردم. پیش بقیه رفتم و گفتم: - بابا ارسلان برگشته من هم دیگه برم! -خب چرا نیومد دنبالت!؟ با دستپاچگی گفتم: -خب...چیزه هنوز که نرسیده فقط گفت تو راهه همین! مامان از اشپزخونه اومد بیرون و گفت: -باشه دخترم....فقط به اون شوهر بی معرفتت هم بگو یه سری به ما بزنه! خنده ی خجولی کردم و گفتم: -باشه حتما با سروناز هم خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون.در رو با کلید باز کردم و وارد باغ شدم. اونقدر ذوق زده شده بودم که نگرانیم رو به کلی فراموش کرده بودم. با هر قدمی که برمیداشتم لبخندم پررنگ تر میشد طوری که هر کس منو میدید فکر میکرد تازه وارد این خونه شدم! چون میدونستم ارسلان سرکاره با خیال راحت وارد خونه شدم. خیلی دوست داشتم ببینمش.تصمیم گرفته بودم دیگه باهاش بدرفتاری نکنم.هه هه سارینا یه جوری میگی بدرفتاری انگار کلفت زیر دستت بوده تو هم هی فحشش میدادی!! وارد اشپزخونه شدم . برخلاف انتظارم هیچ اثری از ظرف نبود. بابا ایول پس اقا خونه داری هم بلد بوده رو نمیکرده!!!! از تصور اینکه ارسلان یه روپوش ببنده بیفته به جون ظرفا خندم گرفت. همونجوری داشتم فکر میکردم که صدای زنگ بلند شد. در رو باز کردم و از همونجا داد زدم: - عسل بیا اینجا!! اخه دختره ی احمق نمی گفتی هم همین کارو می کرد. بعد از چند ثانیه وارد شد و روی یکی از مبل ها نشست. داشتم به طرف اشپزخونه میرفتم که ...

  • رمان عشقم رو نادیده نگیر(8)

    با حرص نگاهم رو از بیرون گرفتم و به ساعتم خیره شدم. به مامان قول داده بودم ساعت 8 اونجا باشم ولی الان نه تنها به مموقع نمی رسم بلکه دیر هم می کنم. البته تقصیر خودم هم بود! با اینکه دیشب از این مهمونی خبر داشتم اما بازم پای سریال ها نشستم که باعث شد کلی وقتم هدر بره. راستش نمی دونستم این مهمونی بخاطر چیه, هیچ اهمیتی هم برام نداشت چون کار من اونجا فقط کمک کردن به مامان و سروناز بود.امروز هم ساعت یک ربع به هشت بیدار شدم. اونقدر عجله داشتم که نزدیک بود بجای کفش هام , با روفرشی هام از خونه بزنم بیرون! حتی ارسلان هم از این مهمونی خبر نداشت. مامان کلی سفارشم کرد بهش بگم ولی باز هیچی نگفتم. بعد از اون ماجرا تقریبا سه روزی می شد که هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمی شد. حتی هروقت من رو توی سالن می دید به هیچ وجه پایین نمی اومد. با اینکه از این کارهاش دلخور بودم, اما هیچی نگفتم. از فکر بیرون اومدم. ساعت 8:15 بود. اینبار نگاه پر از حرصم رو به راننده که بیخیال مشغول رانندگی بود , دوختم. اونقدر با آرامش و صبر رانندگی می کرد حضرت ایوب هم جلوش کم می اورد! خیلی دوست داشتم با دست هام خفه اش کنم. - خانوم رسیدیم! با دیدن چند جفت کفش اضافی تعجب کردم. قرار نبود کسی اونموقع بیاد مهمونی. کلید رو توی قفل چرخوندم و داخل شدم. با دیدن آنا و نامزدش واقعا تعجب کردم. آنا دختر داییم بود. دختر خوبی بود ولی زیاد باهاش صمیمی نبودم. از این که اون رو بعد از دو سال توی خونمون می دیدم واقعا تعجب کرده بودم. بعد از اینکه آنا و نوید نامزد شدند برگشتند آلمان. خانواده ی نوید توی المان زندگی می کردند. از اون موقع دیگه خبری ازشون نداشتم. با صدای در همه به طرفم برگشتند. با صدای بلندی بهشون سلام کردم و روی نزدیک ترین مبل کنارشون نشستم. توی مدتی که مشغول حرف زدن باهاشون بودم متوجه تغییرات انا شدم. دیگه خبری از اون دختر پرحرف نبود. خیلی با وقار شده بود. معلوم بود زندگی توی غربت بهش ساخته بود. بعد از چند دقیقه با یه ببخشیدی از جام بلند شدم و به طرف آشپز خونه حرکت کردم. خودم رو به مامان رسوندم و با صدای آرومی گفتم: -مامان نمی خوای بگی مناسبت این مهمونی چیه؟ مامان: - مگه نمی بینی خالت اینا از المان برگشتن؟ - خب؟ سروناز که تا اون موقع با سکوت به حرف هامون گوش میداد تکیه اش رو از دیوار برداشت و گفت: -بالاخره تصمیم گرفتن ازدواج کنن! با تعجب نگاهم رو به سروناز دوختم و گفتم: -یعنی بالاخره میخوان ازدواج کنن؟ سروناز:- آره... انگار بعد دو سال یادشون اومده اینا هنوز نامزدن! ریز خنده ای کردم که ادامه داد: -مثله اینکه خیلی هم عجله دارن...همین چهارشنبه یه عروسی افتادیم با ...

  • رمان عشقم را نادیده نگیر(20)

        نگاه عصبی و بی حوصله ام رو به سالن نیمه تزئین شده ی روبروم دوختم...سه ساعت دیگه مهمونا می رسیدن و ما هنوز بیشتر کارها رو نکرده بودیم! پووف چرا همه چی اینقدر کند پیش میره؟ با احساس سردرد دوباره حرصی دستم رو روی پیشونی عرق کرده ام کشیدم و خودم رو روی دم دستی ترین مبل ولو کردم...این سردرد ها و حالت تهوع هایی که از صبح گرفتارشون شدم بیش تر عصبیم میکنن و من حتی دلیلشو نمیدونم!! - خدا مرگم بده چت شد دختر؟! نگاهم رو به چهره ی نگران خاتون انداختم و سعی کردم حتی شده یه نیمچه لبخند بزنم: - چیزی نیست خاتون فقط یکم خسته شدم - رنگ به روت نمونده مادر...اصلا ببینم کی  به تو گفت کار کنی؟ این خواهرت باز کجا در رفت؟! با این حرفش ریز خندیدم و گفتم: - برم ببینم باز کجا موند! داشتم از سالن خارج می شدم که صداش باعث شد دوباره سرجامم وایستم...منتظر نگاهش کردم که با مهربونی  گفت: - اینقدر استرس نداشته باش دختر...همه چی به موقع آماده میشه! لبخندی به این مهربونیش زدم و از سالن زدم بیرون...داشتم به طرف در خونه حرکت می کردم که صدای گوشیم بلند شد. راهم رو کج کردم و به طرف آشپزخونه حرکت کردم.گوشی رو از روی اپن برداشتم و قبل از این که قطع شه جواب دادم: - الو - سلام  با تعجب به گوشی خیره شدم تا ببینم اشتباهی نشده...بیچاره گوشیم فکر کنم معده اش تعجب کرده! - ارسلانم با کمی مکث جواب دادم: - کاری داشتی؟ سکوتی کرد و بعد از چند ثانیه گفـت: - امروز چیکاره ای؟ با تعجب نگاهی به ساعت که 4.15 رو نشون می داد انداختم و گفتم: - هیچی چطور مگه؟ - گفتم اگه بیکاری یه دور بیرون بزنیم... جــل الخالق باور کنم ارسلانه؟؟ یعنی میخواد منو ببره بیرون؟؟ یادم نمیاد هیچوقت همچین پیشنهادی داده باشه...حیف که  امروز تولدشه وگرنه خوب از خجالتش در میومدم! - چی شد میای یا نه؟ - امروز یکم خسته ام باشه برای یه وقت دیگه نمی دونم لحنم چجوری بود که چند ثانیه سکوت کرد و بعد از چند ثانیه با لحنی که توش کمی دلخوری مشهود بود گفت: - اوکی پس کاری نداری؟ - نه...ولی - خداحافظ با گیجی به گوشی که حالا قطع شده بود خیره شدم...چرا اینجوری کرد؟؟ کلافه گوشی رو روی اپن انداختم و از جام بلند شدم...اصلا مگه من چی گفتم؟؟داشتم حرف میزدما! بی نتیجه از افکارم خودم رو به باغ رسوندم و نگاهم رو به اطراف دوختم...زیر یکی از درختا نشسته بود و معلوم نبود داره چه غلطی می کنه!دختره ی بیشعور دستش به کار نمیره فقط بلده جیم بزنه...با صدای بلندی صداش کردم که به طرفم چرخید. نیشخندی زد و درحالی که به طرفم میومد با همون خنده ی یه وریش گفت: -وای ساری چه خرگوش باحالی داری...اسمش چی بود؟لوس؟ملوس؟؟ بابا این کجاش ملوسه عین خر گاز می گیره بیشعور!! دست به ...

  • رمان عشقم را نادیده نگیر(26)

      چشمام رو که باز کردم اولین چیزی که دیدم نگاه خندون ارسلان بود که توی فاصله ی کمی از صورتم قرار داشت: - بیدار شدی خوابالو؟ گیج نگاهم رو به اطرافم دوختم...پرده های سفید...اتاق سفید...بیمارستان بودم؟ سعی کردم همه چی رو به یاد بیارم..نگاهم رو دوختم  به چشمای خسته اما مهربون ارسلان  و با خودم فکر کردم برای چی اینقدر خوشحاله...صدای آیفون..شایان..حرف هاش..اون برگه..خیانت!...خیانت شوهرم با تنها دوستی که بهش اعتماد داشتم؟! چرا هرچی توی این چشم ها می گردم خیانت نمی بینم؟ چرا اینقدر خوشحاله؟ - سارینا خوبی؟چرا چیزی نمی گی؟ بغضم رو قورت دادم و بدون اینکه نگاهش کنم  با لحن سردی گفتم: - بچم کجاست؟ با بهت و تردید نگاهم کرد...حتما باور نمی کرد این سردی رو! منم باور نکردم...باور نکردم خیانتشو..نه تا وقتی که سند خیانتش رو با چشمای خودم دیدم! جای من توی این زندگی چیه؟ توی این زندگی بی سر و ته چیکاره ام؟ بغضم بیشتر شد...چرا اینکارو کرد؟ مگه چی کم گذاشتم؟ خدایا چرا اینجوری شد؟ خودم هم حال خودم رو نمی دونستم...اون با کارش باعث شده بود اعتماد بنفسم خیلی پایین بره...از همه بیشتر غرورم بود که زخم دیده بود!! با صدای اروم اما مهربونی کنار گوشم گفت: - اونم خوبه...مامانت اینا الان پیششن دستش رو نوازشگونه توی موهام فرو برد و گفت: - دخترم به مامان خانومش میره...اما چشماش رنگ خودمه! نفسم رو بیرون دادم و بی توجه به حرف هاش سرم رو عقب تر بردم...دستش از بین موهام شل شد و شوک زده بهم خیره شد: - سارینا؟ توی جام نیم خیز شدم و بی توجه به دردی که زیر دلم پیچید با همون لحن گفتم: - به مامان بگو بیارتش..میخوام ببینمش اخمی کرد و با حرص گفت: - نمی خوای بگی دلیل این رفتارات چیه؟! خشگ نگاهش کردم...جوری که سردیم تا استخونش نفوذ کرد و دست هاش مشت شد! با کلافگی خواست چیزی بگه که در باز شد و سروناز و پشت سرش مامان و بابا همراه ریختن تو! سروناز:-عه وا تو کی بهوش اومدی؟ بابا چشم غره ای بهش رفت و با مهربونی رو به من گفت: - دخترم حالت خوبه؟ درد که نداری؟ اصلا حالم خوب نبود...درد داشتم به اندازه تمام دنیا اما بازم ریختمشون توی دلم و با لبخند مصنوعی ای گفتم: - مرسی خوبم بابا مامان:- سارینا باید دخترتو ببینی...چشماش به پسرم رفته..قربونش برم خیلی کوچولوئه مادر! لبخند محوی روی لبم نشست و با لحن مشتاقی گفتم: - میشه بیارین ببینمش؟ - آره دخترم الان به پرستارت میگم! و خودش از اتاق بیرون رفت. بابا هم که پشت سرش از اتاق بیرون زد. ماهان صورتش رو جمع کرد و گفت: - حرف های زن دایی رو جدی نگیر اینارو گفت یه وقت ناراحت نشی وگرنه  بچت خیلی هم بی ریخته! سروناز بل گرفت و با حرص گفت: - عمه ی من بود می گفت واای چه جیگریه ...

  • رمان عشقم رو نادیده نگیر 31

    مامان:- راستی خبر داری عسل ازدواج کرده؟مات به مامان خیره شدم.بابا با تعجب گفت:-چرا اینقدر بی خبر؟؟مامان:- نمی دونم والا...سیمین می گفت توی دانشگاه با هم آشنا شدن مثل اینکه خیلی هم عجله داشتن!مامان حرف می زد ولی من تمام حواسم پی دستهای مشت شده ای بود که قصد نداشت از هم باز شهسعی کردم بغضم رو قورت بدم ولی نمی شد...ینی بعد از یک ماه نتونسته فراموشش کنه؟؟ چرا اینقدر منبدبختم؟چرا وقتی فکر می کنم زندگیم به روال عادیش برگشته یکی از راه میرسه و تمام خوشیم رو از بین می بره؟؟ از جام بلند شدم و با صدایی که بغض توش مشهود بود گفتم:-حوصلم سر رفته...میرم یه دوری این اطراف بزنمقبل از اینکه از اونجا دور شم زن عمو رو به ارسلان گفت:-ارسلان پاشو با زنت برو وسط برقص جیه از اول اینجا نشستی خانومتو ول کردی به امون خدا!خواستم مخالفت کنم که ارسلان از جاش بلند شد و جلوتر از من راه افتاد.هیچی نگفتم و دنبالش راه افتادم. به پیست رقص که رسیدیم, دوتا دستش رو دور کمرم حلقه کرد . دستام رودور گردنش گذاشتم و با اخم به سروناز که حالا به یه نفر دیگه در حال رقص بود خیره شدم.این دختر خستهنمی شد؟ با اخم سرم رو پایین انداختم و ترجیح دادم به ارسلان خیره نشم. نگاهش کنم که چی ببینم؟ببینمکه چطور اخمای شوهرم بخاطر ازدواج یه دختر دیگه اینجوری توی هم گره خورده؟با فشاری که به کمرم آورد بغضم شدید تر شد و اولین اشک روی گونه ام چکید.ارسلان:- سارینا وسایلتو جمع کن بریم خونه!با لحن تلخی گفتم:- بقیه چی میگن؟سرم رو پایین انداختم.دومین اشک هم روی گونه ام لغزید و تا چونه ام پایین رفت.- نمی دونم یه چیزی بهشون بگودوباره نگاهم رو بهش دوختم.انگار اونم اشکام رو دید.دستهاش از دور کمرم شل شد.کلافگی از نگاهش می باریدبدون اینکه نگاهم کنهگفت:- توی ماشین منتظرتمو ازم دور شد. با حرص اشک بعدی که داشت پایین می اومد رو پس زدمو با بی حوصلگی پیش بقیه برگشتم.- مامان ارسلان یکم سرش درد می کنه...ما داریم میریممامان آروم زد به صورتش و گفت:-خدا مرگم بده...اون که تا الان حالش خوب بود...حالش خیلی بده؟؟نگاهی به چشمای نگران زن عمو انداختم و رو به مامان گفتم:-نه مامان فقط یه سردرد ساده اسرو به خاله گفتم:- شرمنده خاله جون اگه می شد تا اخر شب می موندیم خاله:- نه عزیزم این چه حرفیه...شما برین!استراحت کنه بهتر می شه-ممنون از طرف ما هم از نوید و آنا معذرت خواهی کنینبعد از خداحافظی از بقیه پالتو و کیفم رو برداشتم واز باغ بیرون زدم.سوار ماشین شدم اونم بی هیچ حرفی راه افتاد.توی تمام راه سکوت کردهبود منم سعی در شکستنش نداشتم. از توی داشبورت سی دی ای روبرداشتم و توی دستگاه گذاشتم. صدای احسان خواجه امیری توی ماشینپیچید برام ...