رمان عشق و گرما

  • رمان هوس و گرما

    آرتا:در اوستا به معنی مقدس وستا:الهه ی آتش آخ جووووون.بلاخره تونستم همرو بپیچووونم.وووی جونم چه حالی بده.حالا چی بپوشم؟   فکر کنم اون پیرهن مشکیه که تا زانومه خوب باشه.مطمئنم اگه بابا بفهمه منو میکشه.ولی دیگه چه میشه کرد؟جوونیه و شیطننتاش.برای اولین باره میخوام تنهایی برم یه جشن.حالا فکر بد نکنینا.از اون جشن خونوادگیاس.حالا خونوادگی هم نه.تولد دوستمه .اسمش مراله.بعضیا میگن مرال اشتباهه باید مارال باشه.میگن مرال آهوی نره.ولی به نظر من که فرقی نداره.البته من خودم مرالو بیشتر دوس دارما.   خلاصه مرال یکی ازدوستای یونیمه.الان ترم آخریم.رشتمونم مهندسی کامپیوتر تو دانشگاه آزاد گرگانه.از اول یونی باهمیم.الانم برای تولدش منو دعوت کرده.منم به بابا مامانم گفتم دارم میرم خونشون چون بابا مامانش دیشب رفتن آلمان پیش داییش که حالش یکم بد شده.مرال و آجیش رویا هم از من خواستن امشب من برم پیششون تا باهم باشیم.ولی نمیدونن چه خبره اونجااااا.تک فرزندم دیگه.اگه میفهمیدن حتما باید مامانمم میومد که یه وقت یکی یه دونشونو ندزدن.منم که متنفر از این لوس بازیا پیچوندمشون.خدایا منو ببخش.   پوتین پام کنم؟چی بپوشم؟دیوونه شدم.میخوام امشب همرو دیووننه و مست خودم کنم عاشق اینکارم.ولی هیچوقت زیاده روی نمیکنما.فقط یکم پسرارو با این قیافم و هیکلم از راه بدر میکنم بعدشم که کلا بیخی.با هیچ پسریم دوست نمیشم.بابام از این لحاظ خیالش راحته.   میخوام اونجا متفاوتتر باشم.چون استاد خوشگلمونم هست.همونکه چشم همه دخترا پیششه.دانشگاه آزاده دیگه.اونم گرگان که آزادیه.استاد ما هم شیطووووون.   تازه پسرای فامیل مرالشون تکن.من ندیدم.فقط شنیدم.اونم از خودش.یه آن چشمم به ساعت افتاد.وای خاک به سرم.این مرال منو تو خونشون راه نمیده که.مثلا بهم گفته بود زود بیام.الان که ساعت5 شده.سریع پیرهنمو برداشتم از خیر پوتین گذشتم به جاش یه کفش پاشنه 3 سانتی مشکی که بنداش تا زانوم میرسید و رنگ سیاش با پوست خوشگل سفیدم که هر کسیو مات میکرد میومد گرفتم دستم تا دم در بپوشم آرایشمم که اونجا میکنم.موهای خوشگل مشکیمم فر میکنم.اینا قراره همشون تو خونه ی مرالشون اتفاق بیفته.بدو بدو از اتاق اومدم بیرون   حالا کیه که نصیحتای این مامان منو گوش بده.وااااای   -وستا   _جونم مامان.   _داری میری پیش مرال؟.   _آره مامان جون   _دیگه سفارشت نکنما.غذا اگه نتونستین بپزین از بیرون بگیرین.شبم زود بخوابین.   _چششششم.مامان من برم دیگه.یه زنگ میزنی تاکسی تلفنی؟زودتر برم.مرال سفارش کرده بود زود بیام.شما هم که از ظهره دارین منو میکشین.اینکارو کنین.اونکارو نکنین.صبح ساعت فلان برگرد   مامانم یه ...



  • رمام هوس و گرما

    چه اتفاقی برام افتاده بود؟اصلا هم من از سر شب مشکل پیدا کرده بودم هم اون.چرا جذبش شدم؟چرا مغزم اون لحظه قفل کرده بود و فقط فرمان همراهی میداد.پس این مغز من به درد چی میخوره؟این که خودش پایه تره.چطوری تو این رماناهمون اول مغز دختره سریع دستور فرار میده؟حس خیلی بدی داشتم.حس یک اشتباه.حس کوچیک کردن خودم.اون امشب حال طبیعی نداشت من نبایدتا این حد کوتاه میومدم.چند دیقه بعد فیلم بچه ها تموم شد و اومدن بیرون .با هیجان داشتند در مورد فیلم با هم دیگه حرف میزدن ولی من با افکار خودم درگیر بودم.چیشد که همچین اتفاقی افتاد؟اصلا الان چطوری رومون میشه به هم نگاه کنیم؟شایان که در عین گوش دادن به حرفای رویا داشت دورو اطرافشو نگاه میکرد بعد از تموم شدن حرف رویا رو به من با تعجب گفت:_پس آرتا کجاست؟چی میگفتم بهش؟_همین جا بود.نمیدونم چرا غیبش زد.شایان:یعنی چی نمیدونی؟مگه با هم نبودین؟الان از کجا پیداش کنیم؟مرال با هیجان اومد طرفم ولی اول رو به شایان گفت.بچه که نیست.یکم به مخت فشار بیاری میفهمی موبایل اختراع شده برای همین وقتابعد رو به من گفت:.نمیدونی چه فیلمی بود وستا.برف میپاشیدن رو صورتمون.بارون اومد.دیوونه ای دیگه.فیلم به این خوشگلی رو ول کردی رفتی اون موشا رو نگاه کردی.بعد چهرشو جمع کرد انگار داره الان موش میبینه.منم بهش یه لبخند زدم.حال جروبحث نداشتم.مخم قفل شده بود.نمیدونستم باید چطوری رفتار کنم.شایانم رفت دورتر تا به آرتا زنگ بزنه._خب الان میخوایم چیکار کنیم؟دیر وقت شده.برنمیگردیم؟من خیلی خسته امچشم مرال و رویا به طور اتومات گرد شد مرال گفت:_خودتی وستا؟مطمئنی دلت میخواد الان برگردی؟تو رو که آخر شب به زور میبردیم خونه.به حق چیزای نشنیده.حالا چطوری اینا رو راضی میکردم؟شایان کلافه دوباره اومد سمتم و گفت:_این که تلفنشو جواب نمیده.مطمئنی بهت نگفت کجا میره.دیگه داشت اعصابم میریخت به هم.امشب به اندازه ی کافی ظرفیتم تکمیل شده._ای بابا.یه بار گفتم که نه.به من چیزی نگفت._دنبال منین؟صدا از پشت شایان میومد.اونجا رو نگاه کردم.آرتا بود با همون لبخند همیشگی ولی این دفعه یه چیز دیگه هم تو چشاش بود.ناراحتی.شایدم پشیمونی.ولی برای چی اون پشیمون بشه؟کسیکه به این کارا عادت داره.الان منم که باید ناراحت باشم نه اون.رویا:کجا بودی تا الان آرتا.نمیگی ما نگران میشیم؟شایانم داشت با سرزنش نگاش میکرد.شایان:چرا اون تلفنتو جواب نمیدی؟حداقل به وستا میگفتی کجا رفتی.با همون چشماش که غم داشت در حالیکه لبخند روی صورتش بود یه نگاه رهگذری به من کرد و دوباره رو به شایان گفت:_با اجازه تون رفته بودم دست شویی.وستا حواسش نبود.وقتیم زنگ زدی من داخل توالت ...

  • هوس و گرما(10)

    _چشم آقا.با ریز بینی چشمامو دوختم به آرتا.خندید و گفت:_چیه عزیز دلم؟چرا اینطوری نگاه میکنی؟ربابه حواسش نبود.خیلی وقته بهش گفتم مشروب نمیخورم.ولی این چون دیده با یه دختر اومدم خونه فکر کرده....ادامه ی حرفشو نداد و با شیطنت به من نگاه کرد.صورتشو نزدیکم کرد و خواست بوسه بگیره که ربابه رو دوباره دیدم.سریع کشیدم کنار.آرتا وقتی عکس العملمو دید و متوجهدلیلش شد.تکیه شو داد به مبل و در حالیکه دوتا ابروهاشو بالا داده بود دست به سینه زل زد به ربابه تا کارش تموم بشه.ربابه خیلی سریع کارشو انجام داد ولی قبل از خارج شدنش آرتا گفت:_ربابه کسی این قسمت از خونه وارد نمیشه.اگه کسی هم زنگ زد میگین نیستم._چشم آقااز اون قسمت خارج شد.آرتا با دقت خودشو کشید سمتم .دستشو انداخت دور گردنم و سرشو چسبوند به پیشونیه منو زمزمه مانند گفت:_خانم کوچولو تو از ربابه خجالت می کشی؟منم با زمزمه گفتم:نباید بکشم؟اون خیلی بزرگتر از منه._حالا که رفت دیگه دلیلی برای خجالت نیست.و فاصله ی بین لبهامون رو طی کرد و......وقتی کارش تموم شد گفت:عزیزم پاشو بریم بالا رو نشونت بدم.کم کم داشتم میترسیدم.ولی نه.آرتا با من کاری نداره.من مطئنم.همراهش رفتم.طبقه ی بالا هم خیلی خوب تزیین شده بود.معلومه که سلیقه ی آرتا حرف نداره.در چند تا اتاقو بازکردو نشونم داد.اتاق کارش هم دقیقا آخر سالن بود.دوباره برگشتیم اول سالن.یه در بود که اونو باز نکرد و بدون شک اتاق خودش بود.رفت به سمت اون در و رو به من گفت:_اینم آخرین اتاق که اگه تو راضی باشی در آینده این اتاق دوتامون میشهباز کرد و خودش گوشه وایساد تا من وارد بشم.پشت سرم اومد داخل و درو بست.عجب اتاقی.بهتره بگم عجب خونه ای.وای خدای من.یه اتاق سفید و مشکی با یه تخت خواب به رنگ شرابی که حریری بالای اونو پوشونده بود.توی این اتاق به تنها چیزی که میشد فکر کرد خواب بود.دوست داشتم با هیجان شیرجه بزنم روی تخت.ولی قبل از اون دستای آرتا دور کمرم حلقه شد وسرشو گذاشت کنار گوشمو آروم گفت:_چطوره خانمم؟خوشت میاد؟_فوق العاده اس آرتا.آروم دستمو گرفت.منو نشوند روی تخت وخودش هم نشست کنارم.صورتمو نوازش کرد.نمیدونم چرا ولی این بار من به سمتش خم شدم وبوسه ای روی لباش گذاشتم.اون هم از خدا خواسته دستشو گذاشت پشت گردنم و بعد از گاز آرومی که گرفت ول کرد.سریع ازش جدا شدم.چشماش.وای خدای من.دیگه بیشتر از این موندن توی این اتاق صلاح نبود._خب دیگه.بهتره بریم پایین.خواستم از جام بلند بشم ولی دستمو سریع کشید و به حالت خوابیده افتادم روی تخت.خودشم خم شد روم.صداش تحلیل رفته بود._عزیزم از چی فرار می کنی؟_برو کنار.خواهش می کنم._چرا از من میترسی وستا؟چشمامون داشت روی همدیگه ...

  • دانلود رمان هوس و گرما(عشق و گرما)

    خلاصه ی داستان: دختری از جنس آتش,از جنس گرما.کسی که چشمها را خیره می کند و شهوت و عشق را در دل مردان بیدار. در کنار پسری که گرمای دختران زیادی را تجربه کرده ولی با گرمای این دختر وجودش به آتش کشیده می شود. غیرت,تعصب,ل*ذ*ت,ه*و*س,و عشق در وجودش جاری می شود.ولی یک اشتباه…پایان خوش PDFمستقیم زیپ»۲۹۱صفحه PDFغیرمستقیم JARغیرمستقیم  

  • دانلودرمان هوس و گرما(عشق و گرما ) نوشته mahla73کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل/کامپیوتر/تبلت/آیفون

    لینک موبایل لینک pdf لینک تبلت/آیفون/آیپد

  • هوس و گرما(3)

    هوس و گرما(3)*مگه نگفتم دیگه حق نداری از این حرفا بزنی.مثل اینکه حرف آدمیزادسرت نمی شه ؟ها؟ با شیطنت سرشو خم کرد رو شونه هاشو ابروهاشو انداخت بالا یعنی نه منم نامردی نکردم با یه حرکت ناگهانی بسته ی پفکی که وسطای راه برای خودم باز کرده بودم الانم تقریبا آخراش بود خالی کردم رو سرش.دستش رفت سمت بسته که اونو بگیره.بسته رو ول کردم.پایین بلیز سفید خوشگلشو که از اول براش نقشه کشیده بودم کثیف کنم گرفتم تو دستم دولا شدم لبامو دقیقا با وسط لباسش پاک کردم.بعدم با آرامش کشیدم عقب نگاش کردم.بدبخت چشاش داشت میزد بیرون. چه قیافه ای برای این پسر خوش تیپ درست کردم من.رو کل لباس و شلوارش که پفک چسبیده بود.یه تیکه از لباسشم که با رژ لب من و پفکای دور لبم رنگی شده بود.با افتخار زل زدم به هنرم. _دیوونه این چه کاری بود کردی؟روانی _حال کردی؟تا تو باشی دیگه به دست و پای من نپیچی یه چند ثانیه همینطوری نگام کرد بعد با قیافه جدی گفت: _تو ک هوس کرده بودی منو ببوسی چرا به خودم نگفتی که فقط لباسم نصیبت نشه.می رفتیم این گوشه ها چیزای بهتری بهت می رسید. حرصمو در آورد .آشغال.رومو ازش گرفتم با عصبانیت برگشتم به سمت پایین. اونم با خنده و سر خوشی از از این که منو حرصی کرده پشت سرم میومد.من موندم با اون سیلی ای که بهش زدم چرا کوتاه نمیاد.انگار خوشش اومده.رسیدیم به بچه ها. مرال:کجا بودین شما دوتا؟چرا انقدر دیر کردین؟ بعد چشمش به آرتا افتاد.قیافش عین علامت تعجب شد گفت:این چرا این شکلی شده؟ _هیچی بابا.از بس پفک دوس داشت با کله رفت تو بسته ی پفک آرتا:احیانا یادت نرفت که بگی پفکه به زور روم خالی شد؟ چپ چپ نگاش کردم.یعنی ببند.اونم فقط یه لبخند زد. 4 تا شون یه نگاه عاقل اندر سفیه بهمون انداختن معنیشم که همه میدونن خر خودتونین. خلاصه دسته جمعی با هم راه افتادیم تا برگردیم.وسط راه آرتا گفت: _گرگان هوای خیلی خوبی داره.مخصوصا این مکانش. _من گرگانو بیشتر از هر شهر شمالیه دیگه ای دوس دارم.گرگان مکان دیدنی زیاد داره ولی همیشه وقتی اسم شمال میاد همه به رشت و بابلسر و جاهای دیگه فکر می کنن. آرتا چیزی نگفت.بعد چند دیقه که تو راه بودیم رو به همه ی بچه ها گفت: _خب مکان بعدی که قراره بریم کجاست؟کی میریم؟ مرال:خوشت اومد آرتا؟ _آره تفریح کنار شماها خیلی برام جالبه رویا:کنار همه مون یا کنار اون جفت خوشگلت؟ من سرمو با علامت سوال برگردوندم سمت آرتا.جفتش کیه؟این جا که کسی نبود.دیدم داره منو نگاه می کنه و یه لبخند متینم گوشه ی لبشه.وا.یعنی منظورشون من بودم؟ _کنار همه تون خوش میگذره. شایان:ما هم گوشامون مخملیه پسر.نمیفهمیم.پنج شنبه ی هفته ی بعد چطوره؟میریم نهار خوران.احتمالا ...

  • رمان گرما و هوس

    سلام به دوستاي عزيزم اميدوارم حالتون خوب باشه ،مرسي منم خوبم اونايي كه كتاب خونن يعني رمان و كتاب داستان مي خونن ي پيشنهاد برأتون دارم ي رمان به اسم گرما و  هوس خيلي خيلي قشنگه مطمئنم از خوندنش پشيمون نمي شيد ،اين رمان رو مهلا جون نوشتن حتما برين و بخونيدش،پايين لينكش رو گذاشتم فعلا http://roman73.blogfa.com/

  • هوس و گرما(11)

    _ولی آروین تو رو بیشتر از یه خواهر میخواست.برام عجیبه که کنار کشید. نمیتونیم ازش چیزی بپرسیم.امیدوارم دلیل خوبی برای این کارش داشته باشه.تو چرا چیزی از این پسره نگفتی؟ _از آرتا؟ _آره. _خب جو خونه همه به سمت آروین بود. _ولی علاقه ی تو هم برامون مهم بود.آروین میگفت آرتا پسر سرشناس و متمولیه.آره؟ _آره مامان. _ بیشتر در موردش بهم بگو. توی پوست خودم نمیگنجیدم.باورم نمیشد.همه چیز خودش درست شد.چقد راحت.خدایا شکرت.با مامان در مورد آرتا حرف زدم.بیشتر چیزا رو البته با سانسور براش تعریف کردم. آخرش مامان گفت باباتم همه چیزو میدونه.و ازم خواسته به آرتا بگم تو این چند وقت بیاد تا بابام حرف بزنه. با خوشحالی گفتم:مرسی مامان. مامان هم با لبخند مهربونی گفت:همه ی آرزوی منو بابات خوشبختیه تواِ.نباید از ما مخفی میکردی.تو دیگه دختر فهمیده ای شدی.زودتر بهمون میگفتی ما هم منطقی رفتار میکردیم. بعد از اینکه مامان از اتاق رفت بیرون با خوشحالی به سمت گوشی هجوم بردم.آرتا دوبار زنگ زده بود.دلم میخواست سریع این خبرو بهش میدادم.زنگ زدم.جواب نداد. گوشیو گذاشتم کنار و با خودم فکر کردم فقط 3 روز دیگه تا تولدم مونده.بهتره این خبرو اون روز بهش بدم.مطمئنن بهترین روز زندگیشو براش میسازم.آرتا خودش زنگ زد.جواب دادم. _جانم؟ _چه عجب یه بار شما انقدر مهربون جواب دادی. خندیدمو گفتم:من همیشه مهربونم. _نه.مثل اینکه ایندفعه فرق داره.بگو ببینم چی شده که داری تو دلت قند آب میکنی؟ نباید فعلا چیزی میفهمید برای همین به خودم مسلط شدمو گفتم: _هیچی.با مامان حرف میزدیم.روحیم باز شد. _یادم باشه منم با مامانت حرف بزنم.مثل اینکه معجزه میکنه.بعد از چند روز تو رو از اخمو بودن در آورد. بیخیال این حرفا گفتم: _آرتا تولدم میخوایم کجا بریم؟ خندید و گفت:تو چقدر پررویی دختر.تولد باید سورپریز باشه. _ول کن این حرفارو.بگو برای تولدم کجا میریم؟ _نه دیگه.نشد.باید یه سورپریزباشه. _باشه.پس بگو کی؟ _خب اینم معلومه.3 روز دیگه.شب میتونی بیای بیرون؟ یکم فکر کردم.با فهمیدن بابا و مامان احتمالا میتونستم بعد از یه مدت که همش غروب ها با آرتا بیرون بودم برای تولدم شب باهاش برم بیرون. _آره میتونم. _چه عجب. بعد از کمی حرف زدن قطع کردیم.خیلی شارژ شده بودم.شب که بابا هم اومد با شرم دخترونه ی خودم باهاش حرف زدم.اون ازم خواست زودتر با آرتا حرف بزنم.منم تصمیم گرفتم پس فردا شب تولدمو بگیرم.ولی به آرتا چیزی نگفتم.دیگه اصلا فکر آروین نبودم.میدونستم خیلی نامردم.ولی خب الان تو بهترین لحظات زندگیم بودم.بعدا همه ی کدورتامو باهاش برطرف می کنم.روز بعد رفتم بازار.لباسو مانتو وسایل آرایشی خریدم و با کوهی از لباس برگشتم ...

  • رمان هوس و گرما

    شایان رو به من ومرال گفت :سلام خانما.بعد روشو کرد سمته رویا و گفت:خوبی بانوی من؟چرا اینطوری نگاه میکنی؟سوار شین دیگه.آرتا هم به هر سه مون سلام کرد و نشستیم توی ماشینو راه افتادیم.آرتا جلو کنار شایان نشست.مرال وسط منو رویا نشست.رویا هم پشت شایان منم که جام معلوم شد دقیقا پشت آرتا بودم.اونم همون اول که سوار شد آینه یسمت راست ماشینو روی صورت من تنظیم کرد.شایان با اعتراض گفت:ناسلامتی اون آینه برای رانندگیه بهتره منه ها.چرا اونطوری کردیش.من دید ندارم.یکم بدش بالا تر.آرتا:حرف مفت نزن راه بیفت.شایان دوسه تا حرف زیر لب زد و صدای آهنگ انریکو رو زد تا آخر و راه افتاد.منم دلم میخواست جیغ بزنم.اولش یکم موذب بودم.ولی کم کم رفتم تو جلد خودمو ماشینو گذاشتم رو سرم.با همحرف زدمو خندیدم.منو مرال کلا ماشینو ترکوندیم.چشمم به شهربازی افتاد.هنوز باهاش فاصله داشتیم.داد زدم._نگه دار شایــــــــان.شایان و آرتا گوشاشونو چسبیدن.شایان زد کنار.آرتا برگشت طرفمون.آرتا:چه خبرته دیوونه.نرال که مثل من خودشم ذوق اینجور کارارو داشت گفت:میخوایم از اینجا تا شهر بازی پیاده بریم.رویا:هنوز خیلی مونده بابا.راه بیفت شایان.درو سریع باز کردم پریدم بیرون.مرالم پشت سر من.بقیه هم مجبوری پیاده شدن.از گوشه میرفتیمو بلند بلند حرف میزدیم و میخندیدیم.اون 3 تا هم از پشت سرمون با فاصله میومدن.رسیدیم به یه اکیپ پسرونه.یه پسره وسط نشسته بود داشت گیتار میزد.بقیه هم دورش.وقتی اونیکه مارو از دور میدید گیتار زدنشو قطع کرد اومد سمتون._به به سلام خانم گرگانی و خانم صادقی.از اینورا؟اوه تازه شناختمش وقتی کلاس گیتار میرفتم اینم باهام بود.مرالو هم با من دیده بود.میشناخت.مرال با جیغ رفت سمتش:سلام ساسی مانکن.چطوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟منم رفتم سمتش چون اسمش ساسان بود و صد البته مانکن بهش میگفتیم ساسی مانکن.البته قیافش اصلا شبیه ساسی مانکن نبودا._سلام ساسان.مگه اینجارو خریدی؟دوتا دیگه از دوستاشم اومدن.همون اول شناختمشون.یادش بخیر چه کلاسی داشتیما.خیلی با هم راحت بودیم._سلام روزبه.چه خبره اینجا؟تنها تنها نامردا.رویا و بقیه هم رسیدن.آرتا:معرفی نمیکنین؟منو مرال همشونو به هم معرفی کردیم.اونا هم با هم احوال پرسی کردن._استعدادتو اینجا شکوفا میکنی ساسان؟من فکر کردم حتما ویدیو میدی بیرون.کارت به نهارخوران رسیده؟ساسان:الان داری متلک میندازی؟_نه بابا.منو این کارا؟اصلا بهم میخوره؟خودت که....آرتا اومد وسط حرفم._شماها مثلا منو آوردین بگردونین.مگه نمیخواستین بریم شهر بازی پس چرا ایستادین.بچمون داشت حرص میخورد که منو ساسان چرا انقدر صمیمی ایم.میخواد بزنه حالمونو خراب کنه.حسود.شایانم ...