رمان عملیات مشترک کامل

  • رمان عملیات مشترک 10

    برای چند لحظه توی چشماش خیره شدم ... احساس کردم چقدر دوست دارم غرورم رو کنار بذارم و شروع کنم از سوزش زخم پیشونیم تا درد بازو و خستگی مزمن بدنم براش غر زدن .. مثل همون وقتا که میبریدم ... و بغل بابا در حد یه قطره اشک و چهار تا جمله آرومم میکرد ... ولی ...نفسمو به شدت بیرون دادم و بدون اینکه در جوابش چیزی بگم دوباره پشت بهش با قدم هایی که سعی میکردم تند تر و محکم تر باشه حرکت کردن ... موقعی که به بالا ی تپه رسیدم ... تمام صورتم پر شده بود از دونه های خیس عرق و سعی میکردم نفس های تند و منقطعم رو کنترل کنم ... ولی انگار هیچ کدوم از نگاه تیز بین رایان دور نموند چون بلافاصله گفت : - بهتره بشینیم ... - من خوبم ! از جواب سریع و تا حدودی بی فکر من خنده ی محوی روی صورتش نشست و گفت : - جفتمون خسته ایم ! بهتره سعی نکنی قایم کنی ... چون سوسوی بی رمق چشمات همه چی رو لو میده ... لبمو تر کردم و با فاصله ی کمی کنارش نشستم و زانوهامو تو بغلم جمع کردم ... - گاهی وقت ها حس میکنم اگه قرار بود یه خواهر داشتم ... خیلی شبیه تو میشد ... چونم رو روی زانوم گذاشتم و سرمو کمی خم کردم سمتش : - چطور؟!! لبخندی زد و دستی تو موهاش کشید ... - نمیدونم .. شاید چون توی این چند وقت یه حس برادرانه بهت پیدا کردم ... سرمو آروم تکون دادم و دوباره به سنگریزه های روی تپه خیره شدم . ... هنوز چند ثانیه نگذشته بود که گفت : - اونجارو ... سرمو بالا آوردم ... اشعه های خورشید آروم آروم داشت از پهنه ی آسمون در میومد ... صحنه ی قشنگی بود ... بی اختیار لبخند زدم و به حالت تشکر نگاهی بهش انداختم .. اونم خندید و با چشمک به روبرو اشاره زد... نمیدونم چند دقیقه بی حرف به روبرو و بیرون آمدن خورشید توی آسمون خیره شده بودیم...که چشمام کم کم از خستگی زیاد و شاید سکوت فضای اطراف و یا بعضا حس آرامش و اعتماد از حضور رایان هگرم شد و خیلی زود به یه خواب عمیق سحر گاهی برفتم ... *** با صدای اسمم بلافاصله هوشیار شدم و اولین چیزی که چشم باز کردم دیدم صورت خندون رایان بود ... بلافاصله سر جام نیم خیز شدم و همین باعث شد پیرهن لباس رایان که روم بود بیفته رو پاهام ... - خیلی وقته خوابیدم ... در حالی که داشت با تفنگش ور میرفت لبخند کمرنگی زد و گفت : - نه .. یه سات نشد فکر کنم.. خمیازه ای کشیدم و در حالیکه یکی از چشمامو میمالیدم با صدای گرفته ای گفتم : - هنوز بیسیم نزدن ؟! - نه؟! دلم میخواست بپرسم اگه نه پس مرض داشتی بیدارم کردی که گفت : - بیا یه چیزی بخور ته دلتو بگیره ... دوباره به بدنم کش و قوسی دادم و از جام بلند شدم و رفتم سمتش ... روی یه روسری مانند دوتا پاکت شیر بود و یه بسته بیسکوئیت ... همین طور که پیراهنش رو سمتش میگرفتم ... بلافاصله چهار زانو نشستم ...



  • رمان عملیات مشترک 11

    رمان عملیات مشترک 11

    نفس حبس شدم با شنیدن نام قربانی های فاجعه با شدت بیرون داده شد....خیره خیره به ال سی دی رو به روم نگاه می کردم...نمی دونم چرا یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید...اهل اشک نبودم من...چشمام کلا با این واکنش طبیعی بیگانه بود حتی واسه مرگ بابام....اما الان یه قطره...فقط یه قطره اشک از چشم سمت چپم پایین چکیده خوشحال بودم که پشت به گروهم و کسی ندید.....خوشحال بودم که اون یه قطره اثری روی چشم و صورتم ایجاد نمی کرد تا طبل اشک ریختنم همه جا توسط جک کوبیده بشه...اما واقعا دست خودم نبود...تو اون لحظه حس کردم دنیا دنیا شادی رو با یه بسته بندی طلایی بهم هدیه...اونروز تو فرودگاه به هیچ عنوان به ذهنم خطور نمی کرد که یه روز از اینکه خبرنگار اسم رایان و جزء شهدا و قربانیان به زبان نیاره اینقدر شاد بشم که...که...که اشکم سرازیر شه....لبخند گوشه ی لبم جای گرفته و با دست صلیبی که لیسا به گردنم انداخته بود رو لمس کردم و زیر لب گفتم....ممنون بانوی پاک دامنی..مریم مقدس..***************************دو هفته پر دردسر را پشت سر گذاشتم اما ..اما نمی دونمم چرا همه چیز خوب بود جز یه عطش که وجودم را به اتش کشیده بود....درد بدن بند خوردم زیاد آزارم نمی داد...با شکستگی بزرگ شده بودم و تنم به قول معروف اب دیده شده بود....زیاد شکسته بودم...بدنم رو به بهبود بود..با همگروهی هام فشرده روی پرونده کار می کردیم اما نمی دونم چرا دلم می خواست رایان ببینم....ببینم و مطمئن بشم زنده است...اما این خواسته غیر ممکن بودلیسا و ویکتور با بررسی های که روی فیلم دریافتی از دوربین های محافظتی بانکی که دقیقا در پشت ساختمان قرار داشت انجام داده بودن فهمیدن که تک تیر انداز اصلی از پنجره طبقه 22 با طناب از پنجره پایین امده و نکته قابل توجه این بود که تک تیرانداز یک زن بود...یک زن با پوشش سر تا پا مشکی...ماشین درست زیر پنجره منتظرش بوده و به محض پایین امدن از پنجره حرکت کرده...پلاک ماشین به هیچ عنوان مشخص نبود...در واقع وضوح تصویر خیلی کم بود و انالیز همین اطلاعات هم با زوم کردن تصاویر و دقت زیادی که لیسا و ویکتور به کار گرفته بودن صورت گرفته بود....زاویه دوربین های حفاظتی بانک نسبت به اون صحنه خیلی بسته بود و هیچ دوربینی تصویر واضح از آن حادثه را نداشت....تمام بیزاری که از جک داشتم و توی صندوقچه دلم ریختم و سخت مشغول کار و همکاری با اون شدم....باید مرز مشکلات شخصی و کار را حفظ می کردم....پرونده پرنس می تونست سکوی پرتاب من باشه....باید برای تمام ابهامات این پرونده جواب مناسب پیدا می کردم و ثابت می کردم توان انجام عملیات های بزرگ و دارم...با بررسی های که روی حوادثی که من در ایران درگیرشون بودم و اطلاعاتی که ...

  • رمان عملیات مشترک 13

    رمان عملیات مشترک 13

    لپ تاپ رو روی پامم قرار دادم..بالش رو پشت سرم مرتب کردم و لم دادم...حالم هنوز بد بود..بدنم می لرزید ..پتو رو از پشت دور خودم پیچیدم.....دلم یه قهوه داغ می خواست اما جسمم انرژی برای برآورده کردن خواهش دل نداشت...همون لحظه بود که اوج بی کسی رو حس کردم اوج بی هم نفسی...پنجره یاهو مسنجر و باز کردم...چراغ ایدی مرد ایران روشن بود..وب کنشو روشن کرد..تصویر رایان با اون پیرهن سفید و موهای منظم اشفته شده اش توی قاب لپ تاپ نقش بست..منکر این نیستم که دلنشین شده بودرایان-چی شده یکتا نگرانم کردی؟واسم جای سوال داشت که چرا هیچوقت مکالمه من و رایان با سلام شروع نمی شه!هنوز حالم بد بود..لرزش بدنم کم که نشده بود هیچ بیشتر هم شده بود..-من یکتا نیستم رایان.من.من جسیکامرایان-جون به لبم کردی دختر می گی چی شده یا نه؟چرا اینجوری می لرزی؟حرفام دست خودم نبود.هیچ کنترلی روی حرفام نداشت.کلمات بی اجازه من از دهنم خارج می شد حالم خراب تر از اونی بود که بدونم دارم چی می گم...اون لحظه اصلا حس نمی کردم فعل و فاعل های جمله ام درست مثل جمله سازی یک دختر بچه 7 ساله می مونه...اون لحظه اصلا حس نمی کردم جمله هام پراکنده است ..بهم ریخته است..از ذهنم که بهم ریخته تر نبود-پرنس می خواد با من اشنا بشه.شام بریم بیرون.بشم دوست دخترش.تیتر یک مجله ها. رایان.رایان من کارمو دوست دارم.رایان پرنس مضنون به قتله.من نمی خوام کارم رو از دست بدم.رایان من.من واسه این که به اینجا برسم خیلی چیزا از دست دادم.رایان من.من اشنا نمی خوام.من می خوام با همه غریبه باشم.رایان من خواب دیدم.خواب دیدم جنگه.تو بودی رایان.تو هم بودی.طرف من بودی.می تونی نجاتم بدی نه؟تو می تونی.من می دونم.من اشنا نمی خوام رایان من اشنا نمی خوام.من کارمو دوست دارم.رایان من.من پرنس و نمی خوام.من یه اشنا می خوام که رنگ و بوی بابام و داشته باشه.رایان با بهت گفت-چی داری می گی یکتا؟عصبی شدم..فریاد زدم-من یکتا نیستم.نیستم.من جسیکام .چرا نمی فهمی.من جسیکامرایان-باشه جسیکا.باشه.اروم باش..اروم باش عزیزم..اروم..جسیکای که من می شناختم قوی تر از این حرفا بود که به این زودی بشکنهنفس نفس می زدم...حالم بد بود..خیلی بدرایان-داری می لرزی پاشو لباس گرم بپوش چرا فرمت و عوض نکردی.بی توجه به حرف رایان گفتم.-من اشنا نمی خوام.من کارمو دوس دارمرایان-جسیکا تو رو خدا با خودت اینجوری نکن.محکم باش دختر.درستش می کنیم.اروم باش تا بتونیم فکر کنیم و یه راه پیدا کنیم.تو که می دونی احساسی عمل کردن واسه ما نظامی ها یعنی خط قرمز.هشدار.علامت شکست-تو فکر می کنی راهی باشه؟رایان-اگه تو مثل یه دختر خوب به حرفای من گوش بدی راهشو پیدا می کنیم-راهی هست که ...

  • رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1

    رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1

    فصل اول : صدای همهمه که جلوی خانه باغ اقا بزرگ به گوش می رسید باعث شد گام ها سریعتر به دنبال هم روان شوند. با تعجب نگاهش را میان پرده های سیاهی که روی دیوار اویخته شده بودند می گرداند.در باورش هم نمی گنجید پدر بزرگ داشته باشد... ؟!بد تر از همه اینکه در طی بیست و چهار ساعت فهمیده بود پدر بزرگ داشته است اما اینک او مرده است.نفسش را فوت کرد. با نگاه به برادرش برنا که ارام اشک می ریخت وچهره ی خیس مادر و چهره ی مغموم پدر سعی داشت بفهمد چقدر واقعی است که یک پدر بزرگ داشتن ... پدر بزرگی که حالا مرده است... و حالا که نیست باید باورش کند که هست یا لا اقل بود.برنا چنان میگریست که انگار او این مرد را می شناخت.اهسته زیرگوشش پرسید: تو میدونستی؟برنا اشکهایش را پاک کرد وگفت : اره... تو یادت نیست.... خیلی کوچیک بودی که ما از تهران رفتیم...بلوط اهی کشید. همیشه شناسنامه اش که صادره از تهران بود برایش یک افتخار بین همکلاسی هایش محسوب میشد. و اینکه هیچ وقت لهجه ی شیرازی نداشت هم یکی دیگر از امتیاز هایش بود...با این حال بی توجه به خستگی اش که از ظهر دیروز که از شیراز به تهران امده بودند و در تنش مانده بود وارد خانه باغ شد.یقه ی پالتویش را بالا داد و هم پای برنا راه می امد و به باغ مینگریست. پاییز، بودنش را زیادی فریاد میزد. درختان لخت بودند. فضا هم بی روح و سیاه و سرد بود.مسیر طویلی طی شد تا به یک ساختمان دو طبقه ی قدیمی کلنگی رسیدند. جلوی در یک مرد قد بلند با موهای جو گندمی ایستاده بود. سر تا پا سیاه پوشیده بود. ابروهای کلفت و بهم پیوسته ای داشت. فاصله ی ابرو با چشمهایش کم بود وخشونت را در چهره اش به رخ میکشید. اما انقدر شکسته و گرفته به نظر می امد که خیلی روی چهره ی عبوسش تمرکز نکرد.مرد به سمتشان چرخید. با تماشای برنا که تقریبا هم قامت خودش بود او را محکم به اغوش کشید.مرد زیر گوش برنا گفت: چه قدر بزرگ شدی پسرم...برنا با صدای خفه ای گفت: تسلیت میگم عمو جان...عمو؟! عجب واژه ی غریبی بود؟ عمو... یعنی او عمو داشت؟ نفسش را مثل پوف خارج کرد. بیست و دو سال از پدرش هیچ چیز نمی دانست حالا فهمیده بود یک پدر بزرگ دارد که فوت شده یک عمو... خدا اخر و عاقبت این سفر را به خیر بگذراند.مرد رو به پدرش می نگریست. انگار زمان ایستاده بود. هیچ شباهت فاخری با هم نداشتند.چهره ی پدرش با چشمان درشت قهوه ای و پر چین شکن بود ... موهای لخت قهوه ای که ریختنش کمی به وسعت پیشانی اش افزوده بود.دو مرد تنها به دست دادن ساده ای اکتفا کردند. مرد رو به مادرش گفت: خوش اومدید ریحان خانم....ریحان خانم اهسته گفت: تسلیت میگم اقا بهادر... غم اخرتون باشه...بهادر؟ یعنی نام عمویش بهادر بود؟!بهادر ...

  • باعرض پوزش بابت رمان عملیات مشترک

    یعنی من واقعا شرمنده روی ماهتون شدم به مولا راستی سلام یادم رفت یه چیزی میگم منو نزنیداااا همین الان متوجه شدم این رمان ناقصه و نویسنده هم مفقودالاثر شده متاسفانه باید حذفشه.. قول میدم بایه رمان توپ جبران کنم ..فدای همتون ..المیرا

  • رمان عملیات مشترک5

     با نزدیک شدن به ایست بازرسی دلهره ی منم بیش از پیش شد ... دوست نداشتم به خاطر یه مامور ایرانی که مثل کنه همه جا دنبالم بود موفقیت توی این ماموریت رو که میتونست باعث ترقی بیش از پیش توی کارم بشه رو از دست بدم ....با ترمز کامیون کنار پلیس راه بلافاصله صدای یکی از مامورها اومد که رو به راننده میگفت :- وقت بخیر ... مدارک لطفا ..- بفرمایید ..بعد از چند لحظه سکوت مجدد صدای مامور اومد ....- از کجا میای ؟؟؟!!- از گرگان ...- بارت چیه ؟؟!!- چوب ....- بیا پایین در عقب رو باز کن ..با صدای در فهمیدم که راننده پیاده شده و بعد از چند ثانیه صدای قیژ در پشت اومد ...یکم که گذشت یه مامور که شلوار مشکی پاش بود و پاش تا حدود زیادی میلنگید کنار کامیون وایساد ,و با یه چوب بلند که به انتهاش یه آینه متصل بود و باهاش کاملا میشد زیر کامیون رو دید مشغول بازرسی شد ... و درست موقعی که فکر میکردم اونقدر بهم نزدیک شده تا بتونه من رو از تو آینه ببینه همونجور بی هیچ حرفی لنگ لنگان دور شد....نفسم رو با شدت دادم بیرون ... درد دستم یه طرف, از زور استرس تمام تنم خیس عرق شده بود ... موقعی که صدای راننده رو که از مامور تشکر میکرد شنیدم .. خوشحال از اینکه تا چند دقیقه ی دیگه این درد لعنتی تموم میشه آروم چشمامو بستم !!!تقریبا سه چهار دقیقه ای گذشت که دوباره کامیون متوقف شد ... و صدای مرد اومد که گفت :- خوب آبجی اینم از پلیس راه ....- باشه بابا... بیا منو باز کن ...صدای در اومد و بعد از چند لحظه مرد خزید زیر کامیون و طنابارو باز کرد ...همینطور که بازوم رو که ضعف میرفت میمالید از زیر کامیون اومدم بیرون و سریع دست کردم تو جیبم و باقی پول مرد رو دادم .... نمیدونم چرا ولی حس کردم یه جای کار میلنگه .. مرد برای چند ثانیه به پول خیره شد و آب دهنش رو قورت داد و بعد با رنگ پریده گفت :    - نه آبجی نمیخواد ... باشه واس خودت ...عصبی اخمی کردم و گفتم :- بگیر دیگه قرارم و ن ... ...حرف تو دهنم ماسید ... سردی اسلحه ای رو رو شقیقم حس کردم و بفاصله چند صدم ثانیه صدای آشنا که گفت :- بگیر پیرمرد و زود بزن به چاک ... دست یه خانوم متشخص رو که رد نمیکنن !!!  -------------------------------------------------------------------------------- واسه یک لحظه حس کردم گردش خون توی بدنم متوقف شده...دستم هنوز به سمت مرد دراز بود...مرد دستش را دراز کرد تا پول را بگیره...اسلحه روی شقیقه من بود انوقت اون داشت می لرزیدپول و از دستم گرفت...نگاهش به سروان بود..استرس از تمام وجودش می بارید...البته منم دست کمی از اون نداشتم..فکر اینکه اینجوری از سروان رو دست خوردم آزارم می داد..مرد-جناب سرهنگ به خدا....سروان که معلوم بود از گیر انداختن من حسابی کیفور میان حرفش پرید و گفت:اولا سرهنگ نه ...

  • رمان عملیات عاشقانه9واخررررررررررر

    شایسته با حرص به صحبت هامون گوش میکنه دیگه نمیتونهساکت بمونه-بله دیگه الان داری اینطوری ازش دفاع میکنی و خودتو میکشی براش و اینطوری داغون بر میگردی لابد فردا دو روز دیگه نمیذاری من براش خواهر شوهر بازی در بیارم؟-بله که نمیذارم چشماتو در میارم -پس من کجا بدجنس بازی در بیارم خیر سرم همین یدونه داداش رو دارم-برو واسه اون عروس نداشتت مادر شوهر بازی در بیار به زن مننزدیک شدی نشدی ها با دستش اروم یکی میزنه تو سرم-ببین هنوز دو روز نشده منو فروختی به اون اجنبی بعد هم الکی ادای بغض کردن در میارهمامان به بحث ما لبخند میزنه -شایسته مادر اینقدر داداشتو اذیت نکن مریضه برای امروز بسه بعد هم روشو میکنه سمت من-تو استراحت کن مادر و نگران هیچ چیز نباش عزیز دلم شایسته هم خم شد جایی رو که زده بود بوسید -فکر نکن از خیرش گذشتم بعدا حالتو میگیرمبه رفتنشون نگاه میکنم بلاخره تموم شد واقعا باید از سرهنگ تشکر کنمبابت توضیح دادن به مادرم اگه کمکش نبود حتما مامان اساسی حالمو میگرفت فقط نمیدونم به پدر مهیاس چطوری باید توضیح بدم حقیقت رو مهیاس عصام رو میزنم زیر بغلم و راه میوفتم سمت اتاق شوور مصدومم نامردا انقدر بد زدنش که دو تا از دنده هاش شکسته البتهبا اون شکنجه هاشون هم باعث شر شدن هم خیر چون مثل اینکهبا ریختن اون نمکا روی زخماش باعث التیامشون هم شدن ای خدا من چقدر ادبی شده ام وایـــــــــــ امروز قراره هر دومون رو مرخص کنن من نمیدونم اینکه حالش خیلی بد نیست چرا این همه میخوابه یک نقشه پلید میاد تو سرم میرم سمت اتاق سرپرستاری-سلام خانوم پرستار -سلام عزیزم چه کمکی از دستم برات بر میاد؟سرمو با خجالت میندازم پایین -حقیقتش لباسم پاره شده میخواستم بدونم نخ و سوزن دارید؟-اره عزیزم صبر کن برات بیارم اروم اروم میرم سمت تخت شاهین سعی میکنم هیچ صدایی تولید نکنم بالای بلوزش رو میگیرم توی دستم و شروع میکنم میدوزمش به بالشت اخر هم بالشت رو میدوزم به تشکیک ....دو..... سه ..... با صدای بلند داد میکشم -شاهــــــــین ؟؟؟؟؟؟؟؟اینقدر محکم از جاش میپره که لباسش پاره میشه-اخ !!!دو تا پرستاری که از صدای من ترسیدن هجوم میارن تو اتاق قیافه شاهین با اون لباس پاره باعث میشه بترکم از خنده بخاطر پای چلاقم میشینم رو صندلی و د بخند پرستار مسن تر سرشو تکون میده و همینطور که دست همکارش رو میکشه زیر لب میگه-جوونی کجایی ! قدر این لحظه هاتون رو بدونید بیا بریم کرمی جانلبخندم رو میخورم و به قیافه ی دردمند شاهین نگاه میکنم -خوبی؟-فک کنم بخیه هام باز شدهبا نگرانی میرم سمتش و میشینم رو تخت و سعی میکنم برش گردونم تا پشتش رو ببینم-برگرد بذار ببینم شاید باید دکتر رو خبر ...

  • رمان عملیات مشترک4

      نگاهی به کوچه انداختم بازم به یاد شهر مردگان افتادم سوت و کور بود و بی سر و صدا اهسته در نیمه باز را باز تر کردم و وارد شدم سرکی تو حیاط کشیدم کسی نبود.وارد شدم و در را پشت سر بستم حیاط کوچکی بود با چشمام به دنبال راهی به پشت بام خانه گشتم نرده بانی چوبی و پوسیده نظرم را جلب کرد از نردبان بالا رفتم و خودم را به پشت بام رساندم از روی پشت بام دو خانه ی دیگه هم رد شدم.به خونه هدف رسیدم.اهسته حرکت کردم.پشت کولر کمین کردم 3 مامور روی پشت بام کشیک می دادن باید چیکار می کردم.کمی افکارم و جمع کردم. چاقوی ضامن دارم و از جیب بیرون کشیدم و با انتهای اون خطی برای ایجاد صدا روی اسفالت کف پشت بام کشیدم.با این کار توجهشون و با سمت خودم جلب کردم.صدای قدم هاشون که به سمت کولر می امد واضح بود. به حالت تهاجمی اماده ایستادم به محض اینکه هیبت مرد اشکار شد با لگد بهش حمله کردم و توی دو ضربه که به نقاط حساس بدنش برخورد کرد بیهوش شد تا برگشتم که با چشم به دنبال نفر بعدی بگردم ضربه ای محکم به صورتم برخورد کرد.سرم گیج رفت از بینی و دهانم خون امد.ندیده می دونستم کف پوتین مامور روی صورت طرح انداخته دوران سرم تمامی نداشت.با همون منگی بلند شدم که مرد ضربه ای دیگر به شکمم زد..طاقتم طاق شده بود ضربه هاش به شدت سنگین وطاقت فرسا بود اما یا باید می مردم یا تسلیم نمی شدم.این قانون یک نظامی بود مرگ شرافتمندانه تر از دستگیری است در حالی که طعم شور خون در دهانم جولان می داد بار دیگه بلند شدم این بار مامور سوم هم به مامور قبلی اضافه شده بودهمونطور نشسته با چرخش پام زیر پای یکی از مامورا را خالی کرد .نقش زمین شد .نفر بعدی ضربه ای به کمرم زد اما اینبار زمین نخوردم و به کارم ادامه دادم با ضربه ای که به گردن مامور پخش شده روی زمین زدم بیهوش شد و تا برگشتم حسابم و با نفر اخر تسویه کنم دیدم اسلحه اش و روم نشانه رفته...با چشمای تنگ شده به صورتش نگاه می کردم مثل شکار و شکارچی به هم خیره شده بودیم.نه اون حرف میزد نه من.تنها عاملی که سکوت را می شکست صدای تند نفس های من بود.. مامور-دست تو ببر بالا حرکتی نکردم داشتم به این فکر می کردم که چه طور باید سلاح و از دستش بگیرم اما در شرایط موجود تقریبا محال به نظر می رسید.اینم از خوش شانسی من بود که هم باید با دزد می جنگیدم هم با پلیس به این امید ایستاده بود که شاید اینم ریسک کنه و مثل سروان ایمانی نزدیک بیاد اونوقت بتوانم مشابه همون بلایی را که به سر سروان ایمانی آوردم به سر اینم بیارم اما خیالم باطل بود از جاش جم نخورد نگاهم به سطل فلزی سیمانی افتاد که روی کولر بود ...سریع جهت نگاهم و عوض کردم که از امتداد نگاهم ...

  • رمان عملیات عاشقانه 1

    یا خدا این صدای جیغ از کجا میاد. درجا میشینم نگاه میکنم به دور و ورم انگار از تو تخت منه صدا. اوپـــــــــــس این که صدای زنگ گوشیمه از عسلی کنار تخت برش می دارم و نگاش میکنم. ساعت 7 چه زود صبح شدا من هنوز خوابم میاد . با یک نگاه غمگین از تخت خوابم دل میکنم و خودمو جلوی آینه نگاه میکنم عادتمه مبخوام انقد خودمو نگاه کنم تا یاد بگیرم مثل آدم بخوابم که صب مثل این آنگولایی ها بیدار نشم. وای که چقد من حرف زدم...خود درگیری دارم دیگه .صورتمو شستم و مسواک زدم خوب حالا وقت حاضر شدنه می پرسین کجا؟(به شما چه؟) شرکت سرکار بدبختی تو این وضعیت که انتظار ندارین ول بچرخم خوب اول ضد آفتاب میزنم بعد فرمژه(آخه مژه هام فر نیست فقط از این درازای بی خاصیت) ریمل و مداد چشم یک رژ صورتی خفن موهامو جل(ژل) میزنم و می بندمشون چتریهامو درس میکنم حله بریم سراغ لباس یک مانتوی آبی روشن یک شلوار مشکی لوله یک دونه از این مقنعه شکلکی ها با یک کفش پاشنه 3 سانتی.از پله ها سر میخورم میام پایین وایـــــــــــــی مامانم با چاقو وایساده جلو پله ها(یا امام زاده بیژن تک چرخ باز) جاقو دیگه واسه چیه قیافمو مثل گربه شرک کردم که نکنه اون چاقو رو بکنه تو شکمم.سلام مامان قشنگممامان-زهرمار...تو دوباره مثل الاغ از اون بالا سر خوردی و مثل گوریل انگوری سروصدا راه انداختی(من ممنونم از این همه توجه)-(مامان ترو خدا اینقدر شرمنده نکن منو) این چاقو چیه دستت؟-خیر سرم اگه تو بذاری داشتم صبونه میخوردم -ببخشید خب فدات شم به منم یه لقمه می دی دیرمه برم-وایسا برات بیارم آخر تو خودتو میکشی انقد هیچی نمیخورینگام به آینه بزرگ راهرو میفته یک دختر لاغر توی یک مانتوی آبی یک دوران من اصلا لاغر نبودم اتفاقا خیلیم تپل بودم تا سال سوم دبیرستان دیدم اینطوری پیش بره دیگه از دروازه اصلی خونه تو نمیام به همین خاطر عزممو جذب کردم و شروع کردم لاغر کردن چهار ماه تمام ب جای غذا عناب میخوردم شده بودم یک بز تمام معنا ولی خب نتیجش خوب بود.مامان لقمه به دست با یک لیوان آب پرتقال میاد سمتم-دستت طلا مهنازی بووس-صد دفعه اینم صدو یک دفعه مهناز نه مامانبرمیگردم با دستم براش بوس میفرستم . با دو پله های حیاط رو میام پایین که سکندری میخورم و نزدیکه با مخ بیام پایین مرگ مغزی شم(دور از جونم). سوییچمو در میارم و Genesisخوشکل قرمزمو سوار میشم.با یه تکاف از خونه میزنم بیرونخوبه رییس شرکتم وگرنه تا حالا صد بار اخراج شده بودم همچین میگم شرکت هرکس ندونه فک میکنه بیل گیتسم. فقط یه شرکت واردات صادرات قطعات کامپیوتره دیگه والا اوه راستی یادم رفت خودمو براتون معرفی کنم من مهیاس سلیمی هستم.از یه خانواده متمول(تقریبا) ...