رمان لج ولجبازی با عشق

  • رمان عشق اجباری قسمت4

    غزل هراسون اومد سمتم دستموگرفت نشوندتوالاچیقی که بابچه ها توش بودن گفت -چیشده؟؟چراگریه میکنی؟ باگریه جریانوتعریف کردم که دیدم غزل داره به پشت سرم اشاره میکنه برگشتم امیرحسینودیدم که اون قسمت ازصورتش قرمز وملتهب شده اخماموکشیدم توهم پاشدم رفتم توسینش مثل لاتای چاله میدونی گفتم: -چی میخوای ازجون ما عمو؟بکش بیرون ازما دیگه دورورم نبینمت ملتفت؟ گفت:ترانه جان عزیزم بذارهنوزصحبت من تموم نشده خواهش میکنم تروخدا بذار حرفاموبزنم بادودلی وشک برگشتم سمت غزل که غزل بابازوبستن پلکش بهم گفت برم جلوترازامیرحسین رفتم روهمون نیمکت ونشستم اومدپهلوم نشست وگفت: -مهریه خوبی بهت میدم عروسی وعقدوغیره مفصلی برات میگیرم خونه زندگی خوبی برات میسازم خرجتم تواین دوسال بامنه هرجادوست داری برو بیا اصلا لازم نیس به من جواب پس بدی فقط قضیه صوری بودن ازدواجمون پیش خودمون بمونه دوستات فهمیدن بیخیال دیگه به بقیه نگو فکراتوکن بهم زنگ بزن جوابتوبگوخب؟ -اخه ... -اخه نداریم خب؟ -باشه -افرین راستی ضرب دستتم خوبه ها جوابی ندادم پاشدم برم که دستموگرفت وگفت: -ازیه هفته بیشترنشه لطفا خدافظ -خداسعدی ورفتم پیش دوستام بهشون گفتم که میخوام فکرکنم چیزی نگفتن وباهم ازپارک زدیم بیرون ساعت15/4بود که ی دوری تو24متری زدیم وساعت5رفتم خونه ولباساموعوض کردمو خوابیدم (امیرحسین) صبح باسرحالی پاشدم ورفتم اشپزخونه دیدم فریبا صبحونه مفصلی چیده خوردمو رفتم اتاقم اماده شم برم شاعبدل عظیم ساعتم12بود یه ساعتی طول کشید تابرم حموم واماده شم واینا ساعت1زدم بیرون به ترانه اس دادم اومدم شابدل بیا ببینمت -الان؟ -نه ساعت4 -بهت خبرمیدم -نه بایدبیای میفهمی -بروبابا دیگه اس ندادم دختره ی پرو ساعت2رسیدم حرم رفتم زیارت ووقتمو گذروندم تومراکزخرید ساعت15/3بودکه رفتم روبه روی حرم همون پارکه که دیدمش داشت میرفت توپارک دوستاشم دیدم بوق زدم اعتنا نکرد بازبوق زدم برگشت فحشم بده دید منم ی کم رواعصابم راه رفت به زورسوار ماشینم کردم که بهم گفت عنتردرختی دختره ی بی ادب ادمت میکنم بردمش توپارک همون نیمکت قبلی نشستیم ومن شروع کردم به حرف زدن تا به میری دنبال زندگیت رسیدم محکم خوابوند توگوشم وداد زد ازت متنفرم اشغال دیگه بهم زنگ نزن عوضی وگریه کنون رفت پیش دوستاش عه؟؟؟؟اخ اخ صورتم ازشدت ضربه سرشده بود تاحالاازدختری کتک نخورده بودم عوضی رفتم دنبالش داشت برای دوستاش تعریف میکردکه یکی ازدوستاش اشاره داد بهش برگشت تامنودید پاشد اخماشوکردتوهم واومدتوسینم وبالحن لاتا گفت که ازش بکشم بیرون منم گفت هنوزحرفام تموم نشده بود بیاحرفموبزنم بعدبرو قبول کرد درکمال تعجب رفت جلوترازمن ...



  • رمان دختر شمالی

    لیلا تبسم را از روی پایم برداشت ونفس زنان گفت:اونقدر خسته بود بچه م که نفهمید کی خوابش برد.از جایم بلند شدم_بیارش تو اتاق ما رو تخت بخوابه.نوید هم دنبالمان آمد_لاله جان جای خواب بچه هارو چه جوری درست کنم؟با کمی فکر گفتم:جای آقا جان رو تو اتاق بغلی بنداز.واسه خودت ومصطفی ودانیال تو نشیمن تشک پهن کن.ما خواهر ها هم تو این اتاق میخوابیم.البته فکر کنم باید پایین تخت هم جا بندازم.لیلا تبسم را روی تخت گذاشت_لاله جان من میرم به آشپزخونه یه سر بزنم.فکر کنم کلی ظرف نشسته اونجا ریخته._نمی خواد دست بهشون بزنی.فردا قراره یه خانومی بیاد کمکم._ما که هستیم کمکت میکنیم دیگه.دستش را در میانه ی راه گرفتم_نه تورو خدا.واسه اولین باره که اومدین خونمون.دلم نمیخواد با اینهمه خستگی کار هم بکنین._فقط یه ذره جمع وجور میکنم.نگران نباش.از در که بیرون رفت نوید گفت:امروز خیلی خسته شدیبرگشتم وبا قدردانی نگاهش کردم _نه بیشتر از تو.به طرفم آمد_وظیفه م بود.با لبخندسرم را پایین انداختم.دستش را آرام روی موهایم کشید_خوشگل شدیبا شیطنت وبلبل زبانی گفتم:خوشگل بودمبغلم کرد وسرم را روی سینه اش قرار داد_بر منکرش لعنت.سرم را بلند کردم ونگاه نویدبه هدیه ی تولدم افتاد._دوستش داری؟_نه به اندازه ی تو.خم شد و روی گردنم را بوسید_منم دوست دارم.ازاعترافی که کرد غرق شادی شدم.نتیجه صبر وشکیباییم جواب داده بود.حالا دیگر این نوید را بادنیا عوض نمی کردم.زیر گوشش آهسته گفتم :می دونم.آقاجان زودتر ازما برای خواب رفت.من ولیلا وزهرا در آشپزخانه دور میز نشستیم.نوید وآن دوتای دیگر هم در نشیمن مشغول حرف زدن وشوخی وخنده بودند.لیلا دستم را گرفت وگفت:خونه ی قشنگی داری.یاد آوری خرید جهیزیه وکار مجید باعث شدبا دلخوری بگویم_سلیقه ی خودت وپول آقا مجیده...معلومه که باید خوشت بیاد.لیلا با ناراحتی لب ورچید_تو هنوزم از خیر این موضوع نگذشتی؟بابا بی خیال...بزار اون بنده خدا هم خیال کنه واسه ت یه قدمی برداشته.چرا می خوای کاری کنی همش عذاب وجدان داشته باشه؟چشم هایم را ریز کردم_حرفای تازه می شنوم.نکنه اونجا خبرایی هست که من ازش بی اطلاعم؟لیلا با حرص دستش را مشت کرد_دقیقاً...بزار بگم که تو هم بی خبر نمونی.زهرا دست او را گرفت_بس کن لیلا...با حرفات ناراحتش نکن._باهاش در ارتباطین درسته؟نگاهم به طرف زهرا بود.با ناراحتی سر تکان داد وبه میز خیره شد.لیلا گفت:اومد سراغمون،گفت پشیمونه.خواست بهش فرصت بدیم حرف بزنه.اولش فکر کردم میخواد خودشو توجیح کنه اما بعد...بغض به گلویم فشار آورد_بزار بعدشو من بگم.شما دو تا هم خام حرفاش شدین و مثل همیشه با این قضیه احساسی برخورد کردین مگه نه؟_لاله اون پدر ماست._کدوم ...

  • رمان دختر شمالی

    با هم از باغ خارج شدیم واز کنار نگاه متعجب زهرا گذاشتیم و وارد سالن پذیرایی شدیم .از او جدا شدم وکنار خاله شهربانو نشستم .نگاه گذرایی به جمع انداختم.به نظر جومتشنج می آمد.سرهنگ روزبهانی بانگرانی گفت:لاله جان پدرتون میگن شما به هیچ عنوان قصد ازدواج ندارین ومیخواین ادامه تحصیل بدین درسته؟نا خودآگاه به آقاجان نگاه کردم واوبا اشاره ی چشم وابرو مجید را نشان دادسرم راپایین انداختم وباخشم دو دستم را مشت کردم.صدای پر نخوت وخودخواهانه اش سوهان اعصابم شد_لاله دختر بااستعدادیه.واقعابی انصافیه اگه بخوایم چنین ظلمیو درحقش بکنیم.ازدواج دست وپای اونومی بنده .دخترم بایدحالا حالاها درس بخونه.اون فقط 23 سالشهخونم به جوش آمده بودمجید خیلی خوب میدانست چه حرفی بزند که اعصابم را داغان کند.دایی که نگاه خشمگینم را دیده بود پادرمیانی کرد_لاله جان نظرخودت چیه؟فکرمیکنم این وسط جواب تو همه مون رو ازسردرگمی نجات بده.نفسم رادر سینه حبس کردم و به چشمان مجید که برق انتقام درآن میدرخشید خیره شدم.جوابم هرچه که بود برد با او میشد.آتش خشم تمام وجودم را می سوزاند.باید هرطور شده اورا سر جایش مینشاندم.نگاه کوتاهی به چهره ی نا امید ودلسرد نوید انداختم .انگار جوابم را ازقبل میدانست_ اگه آقاجان راضی باشه من حرفی ندارمصدای من مثل تیری بود که درتاریکی پرتاپ شد واز قضا درست به هدف خورد.مجید با چشمانی گردشده ودهانی باز به من نگاه میکرد.حاضر بودم به روح مادرم قسم بخورم که تایک دقیقه ی دیگر آنجا قیامت به پامیشود.مجید ازجایش نیم خیز شد.مطمئن بودم برای زدنم بلند میشود.صدای آقاجان مثل آب سردی بود که برسر همه ریخته شد_مبارک باشههمه شروع به دست زدن کردند ومن که از اتفاق پیش آمده هنوزگیج بودم درمانده ومستاصل به نویدکه بابهت نگاهم میکرد خیره شدم.خدای من این چه بلایی بود که برسر خودم آوردم.سیما خانوم بطرفم آمدوانگشتر زیبایی را به دستم انداخت.اصلا نفهمیدم چگونه از او تشکر کردم وصورتش را بوسیدم .با ناباوری به جمع شلوغ دور وبرم نگاه میکردم ای کاش توان این را داشتم که زیر همه چیز بزنم.ازسر لج ولجبازی وبدون فکر درست مثل یک بچه کله شق باسرنوشتم بازی کرده بودم.شمشیر دولبه انتقام زودتر ازتصورم سرم را به باد داد.آقا مصطفی باخوشحالی به همه شیرینی تعارف کرد وقبل از هر کس نامزدی من ونوید را به هردویمان تبریک گفت.زندایی جلوآمد رویم را بوسید وبه آرامی زیر گوشم گفت:شیر مادرت حلالت باشه لاله جان.خوب اون مرد خودخواهو سرجاش نشوندی .دایی رسولت از خوشحالی رو پاش بند نیست.همین امروز کار دوخت لباستو شروع میکنمبعد از خاله شهربانو عمه بهجت هم جلو آمد وبه سردی صورتم ...

  • گاد فادر 5

    اَداش رو دراوردم ..-یعنی چی که صورت عادی نداشت ..؟ یه نگاه ناراحت بهم کرد ..دوست نداشت بگه ..اخه چرا ..؟ یه نفس عمیق دیگه کشید وخیره شد تو چشمهام ...بالاخره تصمیمش رو گرفت که بگه ... -تمام گردن مسیح به اضافهءشونه وپیشونیش سوخته بود .. -چی ..؟ وارفتم .. -مگه میشه؟ ..من خودم صورتش رو لمس کردم ..پوستش سالم بود ..چرا بهم دروغ میگی ..؟ -مسیح چند تا عمل زیبایی کرده بود ..پوست گونه وصورتش تا پیشونی خوب شده بود ولی به خاطر جراحت نه مژه داشت نه ابرو .. پوست گردن وپیشونیش هم پوست جدید رو قبول نکرد وهمون جوری موند ..ایرن... صورت مسیح خیلی افتضاح تر از این چیزیه که دارم بهت میگم .. -پس به خاطر همین میگفت با دیدنش زده نشم ..؟ کسرا نفسی تازه کرد وسری تکون داد ... -چرا بهم نگفتید ..؟ -تو نمیدی ..دلیلی نداشت که بدونی ..درضمن خود مسیح نمیخواست که بفهمی .. -پس به خاطر همین همیشه دستمال گردن داشت ؟..به خاطر همین عکسهاشو جمع کرده ؟...بغض گلوم روگرفت .. -بیچاره مسیح .. از رو تخت بلند شدم ..دلم ریش شده بود وطاقت موندن تو اطاقش رو نداشتم ..(اطاقم عطر تو داره ..دلم گرفته دوباره ..کارمن انتظاره ..یه عکس ودرد دلهام و ..میریزه اشک چشمهامو ..غم تمومی نداره نداره نداره )بی اراده به سمت حیاط راه افتادم و روی تک نیمکت حیاط نشستم .. -مسیح رو از کجا میشناختی ؟..کنارم نشست ودستهاش رورو پشتی نیمکت باز کرد یکی پشت من ...یکی دیگه ازاد .. -وقتی وارد باند منصور شدم مجبور بودم خودم رو یه جوری بالا بکشم ..مسیح رو دیدم وبواسطهءدوستی با اون به منصور نزدیک شدم ..منصور علارقم تمام حرفهاش یه جورهایی از مسیح حمایت میکرد ..ولی مسیح نه . منصور هم که دید من هوای مسیح رو دارم و مثل خودش مراقبشم ...دلش باهام نرم شد ومن رو پذیرفت .. -پس چرا بعد از اینکه جنازه ام رو پیدا کردی من رو اوردی اینجا ..؟ -این باغ مال مادر مسیحه ..هیچ کس حتی خود منصور هم اینجا رو به یاد نداشت ..ولی من بواسطهءمسیح اینجا رو یاد گرفتم .. اوردمت اینجا چون عقل جن هم به اینجا قد نمیداد ..کی فکرشو میکرد که تو پیش پسر ناتنی منصور باشی ...؟ -مسیح میدونست پلیسی ...؟ -اره از همون اول فهمید ...وقتی دید که دارم کلی جلز وولز میکنم که یه جوری وارد حریم منصور بشم ....دوزاریش افتاد وبعد هم کمک کرد ..مسیح زخم خورده ءمنصور بود .. مثل اینکه تمام سوختگی های مسیح به خاطر سهل انگاری منصور بوده ...) دوباره یخ کردم ...منصور بی همه چیز حتی از پسرناتنی خودش هم نگذشته بود -این جوری که خودش تعریف میکردتقریبا ده پونزده سال پیش تو یه لج ولجبازی گروهی یکی از رقیب های منصور خونه اش رو که از قضا مسیح ومادرش هم توش بودن اتیش میزنه ..که به اصطلاح خودشون زهر چشم بگیرن ... مسیح ...