رمان محکومه ی شب پرگناه

  • محکومه شب پرگناه 5

    خنديدم: چرا اتفاقا... اگه بخوام مى تونم راحت بپيچونمت! اما نمى خوام بهت دروغ بگم...آروم از روى شال سرمو بوسيد: پس هيچ وقت بهم دروغ نگو...از روش پا شدم و كنارش دراز كشيدم: تيرداد؟به پهلو شد: جونم؟!لبخند زدم: هميشه اينطورى جوابمو بده...- چى مى خواستى بگى جوجه؟به شوخى اخم كردم: جوجه با كى بودى؟!- با تو!- پس يادت رفته من كى م! بايد از هونام چاقو كش بترسى! نه بهش بگى جوجه!انگشتشو گذاشت گوشه ى لبم... انگار از اين كار خيلى خوشش مى اومد!زمزمه كرد: واسه من كه جوجه اى...منم به پهلو شدم! سرمو بلند كرد و گذاشت رو بازوش... پوست تنش كه به صورتم خورد يه جورايى قلقلكم گرفت...همونطور كه با شالم بازى مى كرد گفت: خيلى عجيبى هونام... فكر نمى كردم دختر سرسختى مثل تو اينقدر قلب كوچيكى داشته باشه...نفس عميقى كشيدم كه بيشتر شبيه به آه بود: همه فكر مى كنن قلب من سنگى يه! اونقدر اينو باكاراشون بهم نشون داده بودن كه خودمم باورم شده بود... ولى هيچ كس نمى فهمه دخترى كه شبا بين زباله ها مى خوابه شايد يه دفعه هم دلش گرمى يه آغوشو بخواد! شايد دلش واسه لالايى مامانى كه تا حالا نديدتش تنگ شده باشه! حالا هر چه قدرم كه خود ساخته باشه! فرقى نمى كنه دختر باشه يا پسر... آدما دل دارن!نوک بينى مو فشار داد: حالا كه يه آغوش دارى! پس ديگه حرف زيادى نزن!- بچه پررو... من و باش كه با كى درد و دل مى كنم!منو سفت به خودش فشرد: مى دونى مامان شدن خيلى بهت مياد؟متعجب نگاش كردم: واسه چى اينو مى گى؟!خنديد: آخه اونقدر خوب نقش بازى مى كردى و ترشى مى خواستى كه خودمم باورم مى شد حامله اى...هيچى نگفتم كه ادامه داد: اون شب كه فرستاديم دنبال قره قوروت با كلى بدبختى پيدا كردم و وقتى برگشتم ديدم دارى با ولع اون لواشكا رو مى خورى قسم مى خورم كه اون لحظه قصد جونتو كردم!بى صدا خنديدم...تيرداد: روزى كه بردمت سونوگرافى اونقدر قايفه ت ديدنى شده بود كه چيزى نمونده بود از خنده روده بر بشم!با حرص گفتم: اگه بدونى چه حالى بهم دست داد!- حقته! تا تو باشى كه سر به سر من نزارى! دكتر مى گفت سودا ادعا كرده كه پزشكى مى خونه! ولى اينو نمى دونسته كه جنسيت بچه از سه ماهگى به بعد مشخص مى شه!يه لحظه به حرفش فكر كردم! عجب سوتى اى بوديم ما! تو فكر بودم كه گفت: اين چند روز خيلى اتفاقا افتاده! مى دونم خيلى ناراحتت كردم!- چرا اينو مى گى؟!- پريروز با اينكه مى دونستم تو هيچ تقصيرى ندارى از اينجا بيرونت كردم!با چشماى گرد شده نگاش كردم: تو مى دونستى؟نگاشو دوخت تو چشام: آره! مى دونستم بين تو و آرمين هيچى نيست! حد اقل از طرف تو مطمئن بودم! ولى صبح وقتى كه با سودا رفتى با خودم كلى فكر كردم! تو لايق خوشبختى هستى! چيزى كه من نمى تونم بهت بدم! من مريضم ...



  • پست پنجم رمان محکومه ی شب پرگناه

    خنديدم: چرا اتفاقا... اگه بخوام مى تونم راحت بپيچونمت! اما نمى خوام بهت دروغ بگم...آروم از روى شال سرمو بوسيد: پس هيچ وقت بهم دروغ نگو...از روش پا شدم و كنارش دراز كشيدم: تيرداد؟به پهلو شد: جونم؟!لبخند زدم: هميشه اينطورى جوابمو بده...- چى مى خواستى بگى جوجه؟به شوخى اخم كردم: جوجه با كى بودى؟!- با تو!- پس يادت رفته من كى م! بايد از هونام چاقو كش بترسى! نه بهش بگى جوجه!انگشتشو گذاشت گوشه ى لبم... انگار از اين كار خيلى خوشش مى اومد!زمزمه كرد: واسه من كه جوجه اى...منم به پهلو شدم! سرمو بلند كرد و گذاشت رو بازوش... پوست تنش كه به صورتم خورد يه جورايى قلقلكم گرفت...همونطور كه با شالم بازى مى كرد گفت: خيلى عجيبى هونام... فكر نمى كردم دختر سرسختى مثل تو اينقدر قلب كوچيكى داشته باشه...نفس عميقى كشيدم كه بيشتر شبيه به آه بود: همه فكر مى كنن قلب من سنگى يه! اونقدر اينو باكاراشون بهم نشون داده بودن كه خودمم باورم شده بود... ولى هيچ كس نمى فهمه دخترى كه شبا بين زباله ها مى خوابه شايد يه دفعه هم دلش گرمى يه آغوشو بخواد! شايد دلش واسه لالايى مامانى كه تا حالا نديدتش تنگ شده باشه! حالا هر چه قدرم كه خود ساخته باشه! فرقى نمى كنه دختر باشه يا پسر... آدما دل دارن!نوک بينى مو فشار داد: حالا كه يه آغوش دارى! پس ديگه حرف زيادى نزن!- بچه پررو... من و باش كه با كى درد و دل مى كنم!منو سفت به خودش فشرد: مى دونى مامان شدن خيلى بهت مياد؟متعجب نگاش كردم: واسه چى اينو مى گى؟!خنديد: آخه اونقدر خوب نقش بازى مى كردى و ترشى مى خواستى كه خودمم باورم مى شد حامله اى...هيچى نگفتم كه ادامه داد: اون شب كه فرستاديم دنبال قره قوروت با كلى بدبختى پيدا كردم و وقتى برگشتم ديدم دارى با ولع اون لواشكا رو مى خورى قسم مى خورم كه اون لحظه قصد جونتو كردم!بى صدا خنديدم...تيرداد: روزى كه بردمت سونوگرافى اونقدر قايفه ت ديدنى شده بود كه چيزى نمونده بود از خنده روده بر بشم!با حرص گفتم: اگه بدونى چه حالى بهم دست داد!- حقته! تا تو باشى كه سر به سر من نزارى! دكتر مى گفت سودا ادعا كرده كه پزشكى مى خونه! ولى اينو نمى دونسته كه جنسيت بچه از سه ماهگى به بعد مشخص مى شه!يه لحظه به حرفش فكر كردم! عجب سوتى اى بوديم ما! تو فكر بودم كه گفت: اين چند روز خيلى اتفاقا افتاده! مى دونم خيلى ناراحتت كردم!- چرا اينو مى گى؟!- پريروز با اينكه مى دونستم تو هيچ تقصيرى ندارى از اينجا بيرونت كردم!با چشماى گرد شده نگاش كردم: تو مى دونستى؟نگاشو دوخت تو چشام: آره! مى دونستم بين تو و آرمين هيچى نيست! حد اقل از طرف تو مطمئن بودم! ولى صبح وقتى كه با سودا رفتى با خودم كلى فكر كردم! تو لايق خوشبختى هستى! چيزى كه من نمى تونم بهت بدم! من ...

  • پست یازدهم رمان محکومه ی شب پرگناه

    كتابو باز كردم... اين مدت اونقدر درگير كاراى عروسى بودم كه كمتر وقت مى كردم بخونمش... ديگه چيزى ازش نمونده بود... سطور آخر بودم...در آخر، بايد به اين نكته توجه داشت ؛ بيماران مبتلا به ام اس (Multiple Sclerosis ) به خصوص افرادى كه در مقطع اول يا دوم قرار دارند با استفاده ى مرتب دارو ها و تحت نظر پزشک متخصص، مى توانند از پيشرفت بيمارى جلوگيرى كرده و عمر طبيعى و زندگى عادى داشته باشند...با آرزوى يافتن درمان قطعى و ريشه كن كردن اين بيمارى...كتابو بستم... چشامو رو هم گذاشتم و به فكر فرو رفتم...- چيه جوجه؟! تو فكرى؟سرمو بلند كردم... نگاش كردم و با لبخند گفتم: كى اومدى؟!- اونقدر تو فكر بودى كه نفهميدى!يه نگاه به كتاب روى ميز انداخت: بلآخره تموم شد؟!- تو بيماريت تو چه سطحيه؟!اين بار بدون اينكه اخم كنه گفت: دوم...لبخند زدم... تو دلم خدا رو شكر كردم... و براى همه ى كسانى كه گرفتار اين بيمارى هستن دعا كردم...كنارم نشست: بلآخره تصميم نگرفتى عقد كجا باشه؟!- چرا... كنار ساحل...متعجب گفت: چرا اونجا؟!چشمكى زدم: مى فهمى... قبوله يا نه؟!- من حرفى ندارم... اتفاقا يه ويلاپ شمال لب ساحل هم داريم... منظره ى جالبى مى شه...- تيرداد؟!آروم منو كشيد تو بغلش: جونم؟- هنوز نمى خواى بگى اون شب كه خونه نيومدى كجا بودى؟!- تو هنوز اون شب يادته؟!سرمو تو بغلش فرو كردم: يادم نمى ره...- پس بايد صبر كنى هر وقت خودت حرفاتو زدى بهت بگم...زدم به شونه ش: بدجنس...خنديد: راستى... واست يه كار پيدا كردم!با هيجان گفتم: واقعا؟! كجا؟!- نمى دونم دوست دارى يا نه، ولى توى يه پرورشگاه... به يه مربى كودک احتياج دارن...ساكت شدم... پرورشگاه... جايى كه سالهاى كودكى مو توش گذرونده بودم و خاطره اى جز كتک خوردن از سرپرستمون بخاطر شب ادرارى هام نداشتم... جايى كه مى گفتن سرپرست ها مثل فرشته ازمون مراقبت مى كنن...نفس عميقى كشيدم: از پرورشگاه بدم مياد...- پس منتفيه؟!- نه برعكس... مى خوام تو جايى كه دوستش ندارم كار كنم... نمى خوام مثل مربى خودمون بشم... تنها كسى كه اونجا باهام مهربون بود فقط خانوم روشن فكر بود... خدا رحمتش كنه... حتى وقتى از پرورشگاه فرار كرده بودم هم گاهى پيشش مى رفتم... يه جورايى سرپرستم بود... واسه همين تو شناسنامه ى فعلى م اسم خودشو زد...آه عميقى كشيدم: اون تنها كسى بود كه آدرسمو داشت... مطمئنم مامان پيرى هم از طريق خانوم روشن فكر آدرسمو پيدا كرده... فقط بايد بعد از عروسى كارمو شروع كنم! مشكلى كه نيست؟!يه تيكه از موهامو گرفت و رو هوا ولش كرد... و دوباره همين كارو تكرار كرد...- نه جوجه... ديگه م نمى خوام به اون روزا فكر كنى... بهتره برى و وسايلتو جمع كنى چون دو سه روز ديگه راه مى افتيم... منم زنگ بزنم و بگم آدرس ويلا ...

  • رمان محكومه شب پرگناه 8

    خواستم دستشو فشار بدم كه آروم دستشو از تو دستم كشيد بيرون! متعجب به اين كارش نگاه كردم! ولى چيزى نگفتم!عوضش پا شدم و روبه روى پسره ايستادم: برو پى كارت تا كار دستت ندادم... يكى ديگه اومد جلو: مثلا مى خواى چيكار كنى؟!بقيه هم جمع شده بودن و نگامون مى كردن... انگار كه خوششون اومده باشه! تيرداد الان واسم مهم تر از هر چيزى بود... بى خيال پسره خم شدم و دستشو گرفتم و كمكش كردم بشينه... سعى مى كرد ازم كمک نگيره ولى انگار عضله هاش از كار افتاده بودن...ديگه نمى لرزيد... ولى دستاش شل بود...اون دو نفر داشتن مى خنديدن و نگاه بقيه فقط به تيرداد بود... مى دونستم دوست نداره اين طور باشه! درست مثل من كه از اين نگاه ها متنفر بودم! نمى خواستم بيشتر از اين اذيت بشه!با صداى بلند و داد مانند گفتم: از اينجا برو! وگرنه هرچى ديدى از چشم خودت ديدى! فهميــــــدى؟!نمى دونم چقدر تحكم و عصبانيت تو صدام بود كه همه شون دمشونو گذاشتن رو كولشونو رفتن! نفسمو با حرص دادم بيرون و رو به تيرداد گفتم: مى تونى بلند شى؟سرشو تكون داد و از جاش پا شد! ولى هوا هنوز گرم بود و مى دونستم حالش ممكنه باز خراب بشه! هنوز نمى تونست خوب رو پاش وايسه! واسه يه ماشين دست تكون دادم كه واستاد!خواستم دست تيردادو بگيرم كه نزاشت و خودش به قدماى نامنظم خودشو رسوند به ماشين! در حالى كه خودمو بخاطر نادونى م سرزنش مى كردم همراش سوار ماشين شدم و برگشتيم هتل...تيرداد كه انگار تقريبا حالش بهتر شده بود كرايه رو حساب كرد و با هم رفتيم سمت اتاق...به محض اينكه درو بست روى تخت نشست...به بهونه ى حموم كردن براى اينكه تنهاش بزارم رفتم تو حموم! همه ش خودمو لعنت مى كردم كه چرا يادم نبود كه تيرداد گفته بود به گرما حساسه؟! از اين به بعد بيشتر بايد حواسمو جمع كنم!حموم توى سوئيت تا نيمه يعنى تا زير گردن شيشه ى مشبک بود... واسه همين يه لحظه پشيمون شدم كه دوش بگيرم! ولى با خودم گفتم اولا كه شيشه تقريبا ماته و ثانيا تيرداد شوهرمه! پس بى خيال لباسمو كندم و رفتم زير دوش... حالا كه اومدم اصفهان بايد چيكار كنم؟! اول بايد يه كتاب بخرم! در مورد ام اسى ها! بايد بدونم از اين به بعد وظايفم به عنوان يه زن چيه! بعدش بايد برم به آدرسى كه دارم! بايد بدونم صحرا شفيق كيه؟!اه! باز يادم رفت لباس بردارم! حوله رو دور خودم پيچيدم و آروم درو باز كردم و سرمو يكم كج كردم تا ببينم تيرداد كجاست؟! ظاهرا خواب بود! پاورچين پاورچين رفتم سمت ساک لباسم و يه بليز و شلوار برداشتم و پوشيدم! هنوز گشنه م بود! با تعجب به سمت ديگه ى سوئيت نگاه كردم! مى شد گفت دو تا اتاق به هم پيوسته بود كه يه طرفش تختى بود كه تيرداد روش خوابيده بود و سمت ديگه ش يه ميز ناهارخورى ...

  • دانلود رمان محکومه شب پر گناه

    دانلود رمان محکومه شب پر گناه

    به اشتراک بگذاريد : دانلودرمان محکومه ی شب پرگناه برای موبایل(جاوا،اندروید،ایفون)،pdf،تبلت،ایپد درخواستی  دوستان دانلودرمان محکومه ی شب پرگناه (جلد دوم قدیسه ی نجس !!!) برای موبایل(جاوا،اندروید،ایفون)،pdf،تبلت،ایپد نوشته kolaleh.ghکاربرنودهشتیا لینک apk درست شد . نویسنده رمان منم بازى…رمان عشق و دیوانگى…رمان قدیسه ی نجس…رمان باد ما را با خود خواهد برد… خلاصه: به سر آستین پاره ى کارگرى که دیوارت رو مى چینه و به تو مى گه ارباب نخند… به پسرکى که آدامس مى فروشه و تو هرگز نمى خرى نخند… به پیرمردى که تو پیاده رو به زحمت راه مى ره و شاید چند ثانیه ى کوتاه معطلت کنه نخند… به دبیرى که دست و عینکش گچیه و یقه ى پیراهنش جمع شده نخند… به دستاى پدرت، به جارو کردن مادرت نخند… به دختر بچه ى کبریت فروشى که حالا کبریت هاش تموم شده نخند… به دخترکى که درد داره نخند… شاید دردش تو کلمه ى درد نگنجه… درکش نمى کنى… قبول… نمى فهمیش… باشه… ولى بهش نخند… شاید… همون ته خنده ى روى لبت یه درد بزرگتر واسش باشه… اونقدر بزرگ که گاهى فکر مى کنه بى حس شده… کاش مى شد بجاى خندیدن بهش پا به پاش… با غم هاش… گریه کنى… شاید گریه خیلى وقتا بهتر از خندیدن باشه! گریه با دخترى که از جنس ماست… دخترى که بعد از پشت سر گذاشتن اون همه درد حالا به عشق رسیده… عشقى که قراره زندگى شو نجات بده… هونام… همون قدیسه ى نجس!!! مى خواد هویتشو بشناسه… هویتى که ازش دریغ شده…پایان خوش قسمتی از داستان: رها: وای من نقطه ضعفم قلقلکی بودنمه… علی هر وقت بخواد اذیتم کنه قلقلکم می ده… سودا لباشو جمع کرد و آروم خندید… خندیدم: ولی من اصلا قلقلکی نیستم… عسل که کنارمون نشسته بود قری به سر و گردنش داد: شنیدم حروم زاده ها قلقلکی نیستن… تو هم نیستی هونام جون؟! دانلودرمان قدیسه ی نجس(جلداول ) برای موبایل(جاوا،اندروید،ایفون)،تبلت،pdf،ایپد   jar مستقیم»۱۲۴۵صفحه jarمستقیم»اپلودبهترین jarغیرمستقیم apkمستقیم»اندروید،تبلت epubمستقیم »ایفون،ایپد pdfمستقیم»۳۸۷صفحه pdfمستقیم زیپ منبع دانلود»»نگاه دانلود منبع رمان» محکومه ی شب پر گناه (جلد دوم قدیسه ی نجس !!!) | kolaleh.gh کاربر انجمن نودهشتیا  

  • رمان محکومه شب پرگناه{ادامه قدیسه نجس}11

    لباسمو تا جايى كه مى تونستم گرفتم بالا و پاهامو تا مچ بردم تو آب... موجا خيلى آروم به نوک پام مى خوردن و برمى گشتن... تيرداد واستاده بود و نگـــــــــــام مى كرد...خنديدم: بيا ديگه...انگار بچه شده بودم... دلم مملو از خوشى بود.... خنديد و اونم كفشاشو درآورد و با پاهاى برهنه اومد سمت من... عين ديوونه ها خنديدم: تاحالا دريا نيومده بودم... اومد سمتم و با محبــــــــــت بغلم كرد...سرمو رو سينه ش گذاشتم... چند تا نفس عميق كشيدم و هوا رو به ريه هام كشيدم... هواى عشقو...سرمو بلند كرد و بوسه ى نرمى به پيشونى م زد...بهش لبخند زد! رو نوک پا بلند شدم و گونه شو بوسيدم...يه نگاه به آتيش انداختم... با چشم بهش آتيش اشاره كردم...تيرداد خنديد و رو دستاش بلندم كرد و دو دور رو هوا چرخوندم...- نكن... مى افتيم تو آب هر دو خفه مى شيما...- تو كه اينقدر ترسو نبودى جوجه...سرمو تو سينه ش قايم كردم: ترسو نشدم! لوس شدم...خنديد و همونطور كه هنوز تو بغلش بودم رفت سمت آتيش...آروم منو گذاشت رو زمين كنار خودش... حجابمو از سرم برداشت و موهامو چون زياد روش كار نشده بود راحت باز كرد! موهاى لختم ريخت رو شونه م...حس كردم حرارتم داره مى زنه بالا... و مطمئن بودم كه همه ش بخاطر گرماى آتيش نيست... كتمو درآوردم و انداختم رو ماسه ها...سرمو گذاشتم رو شونه ش... دستشو برد تو موهام...چشامو دوختم به امواجى كه مى رفتن و مى اومدن...براى بار هزارم روى موهام بوسه زد: هنوزم دوست دارى بدونى اون شب كجا بودم؟!سكوت كردم! نفس عميقى كشيد و گفت: دلم مى خواست قبل از رابطه مون باهات حرف بزنم... بگم كه ممكنه نتونى ادامه بدى... نتونى مادر بشى... ولى مى ترسيدم... مى ترسيدم آرامشى كه تازه كنارت به دست آوردمو با رفتنت از دست بدم... اون شب توى شركت موندم... مى خواستم فكر كنم... مى خواستم يه تصميم جدى بگيرم... ولى طاقت نياوردم... اومدم جلوى خونه ى سودا... همونجا كه تو بودى... مى خواستم از دور حست كنم...دستمو دور كمرش حلقه كردم... از اين همه احساسش... از اين كه اينقدر دوستم داشت يه جورايى مغرور شده بودم... يه حس غرور خوب داشتم...با ملايمت ادامه داد: روز بعد از سكته ى مسعود رفتم پيشش... مى خواستم باهاش صحبت كنم... اون حق نداشت تقصير هاى خودشو بندازه گردن تو... حق نداشت ناعادلانه محكومت كنه...يه لحظه سكوت كرد و بعد گفت: ولى اون كوتاه نيومد... برگشتم خونه... اعصابم داغون بود... ديدم كه دارى آماده مى شى... متوجه من نبودى... وقتى مى ديدم چقدر پاكى... چقدر معصومى نمى تونستم بى تفاوت باشم...با خنده ى آرومى گفت: واسه همين چشمام سرخ بود... اينكه فهميدى اما بروم نياوردى بيشتر اذيتم مى كرد...متعجب گفتم: تيرداد... تو...نتونستم ادامه بدم... نمى دونستم چطور بگم كه دوستش ...

  • رمان محكومه شب پرگناه 14

    چند دقيقه ى بعد مارو هم كشيدن وسط... درسته كه جلوى نامحرم محجوب بودم... ولى اونقدرا هم مقيد نبودم كه شب عروسى م با شوهرم نرقصم...تو بغل تيرداد آروم آروم مى رقصيدم... حتى يه لحظه هم ولم نمى كرد...تو به اين معصومى، تشنه لب ، آرومىغرق عطر گلبرگ، تو چقدر خانومىكودكانه غمگين، بى بهانه شادىاز سكوتت پيداست كه پر از فريادىتيرداد در گوشم با خواننده همخونى كرد:همه هر روز اينجا، از گلات رد مى شنآدماى خوبم ، اين روزا بد مى شنتوى اين دنيايى كه برات زندونهجاى تو اينجا نيست! جات توى گلدونه( حس مبهم / گوگوش )منو با خودش چرخوند... سرم رو سينه ش بود... روى قلبش... توى اون همه هياهو صداى تپش عشقو مى شنيدم...نگام به على و رها كه با يكم فاصله كنارمون باهم مى رقصيدن افتاد... آرزو كردم خوشبختى شون هميشگى باشه...تا نيمه هاى شب فقط رقصيديم و خنديديم... البته فقط من بودم كه نتونستم شام بخورم... هرچند كه تيردادم بخاطر من لب به غذا نزد...نمى دونستم حالم كى قراره خوب بشه... ولى هرچى كه بود شيرين بود! همين كه حس مى كردم بچه ى تيرداد داره درونم رشد مى كنه...رها كنارم واستاد و باهم به سودا خيره شديم... پاپى رو هم با خودش مى رقصوند...اين وسط مامان پيرى هى غر مى زد: حيوون نجس جاش تو عروسى نيست... جايز نيست! نحسى مياره...زير لب گفتم: اگه اينطوره من كه خودم بايد از همه نحس تر باشم...رها خنديد: ولش باو... اينم با اعتقاداش زنده س ديگه... سودا تو كه مردى!سودا: چيه خب؟! هيچكى نيست باهاش برقصم... عقده اى شدم باو...رها غر زد: تقصير خودته ديگه... آدم خواستگار دكترو رد مى كنه؟!سودا چپ چپ نگاش كرد: حالا چون شوهر تو دكتره مال منم بايد دكتر بشه؟!على و تيرداد باهم حرف مى زدن... من و رها هم هنوز واستاده بوديم و به مسخره بازى هاى سودا مى خنديديم...تقريبا ديگه همه رفته بودن... خواننده و گروهشم داشتن وسايلاشونو جمع مى كردن...سودا بى آهنگ مى رقصيد...تو سكوت شب صداى موجاى دريا يه طنين خوب تو ساحل انداخته بود...مامان پيرى قبل از على و رها اومد سمتمون و هديه شو كه اونم يه سرويس طلا بود به من داد و ازمون خداحافظى كرد و با آرزوى خوشبختى واسمون رفت! لبخند زدم! يخش كم كم داشت آب مى شد...على اومد سمتمون: رها جان بريم؟!رها رفت سمت يه آلاچيق و مانتو شو پوشيد و رومو با مهربونى بوسيد: خوشبخت بشى نيكى جونم...خنديدم! شايد اولين بار بود كه از اين طرز صدا زدنش ناراحت نبودم! حس مى كردم هيچ چيز نمى تونه ناراحتم كنه... با على خداحافظى كردن و رفتن...اول خاله شيدا منو بوسيد و بعدش سودا: خواهرى... اميدوارم ديگه هيچ وقت غم نبينى...نگاش كردم! تو چشاش اشک بود... تيرداد ازمون دور شد كه راحت باشيم...سودا دوباره گونه مو بوسيد: مى رم پيش ...