رمان موبایل جدید

  • رمان جدید

    رمان جدید

    نمی دانم چرا امروز دلم هوایت را می کند؟!؟!؟!همین امروزی که با بی رحمی پا روی دلم گذاشتیو حصار دلم را پایمال کردی و با بی رحمی گفتیمن میروم تا تو بدانی رفتی ام!!!و حال که تو رفتیدلم فقط تو را میخواهد هوسی در سینه ندارم برگردبرگرد و فقط مثل برادر و کوه پشتم بمانفقط با من بمانبیرحم ترین موجود زمین مهرت در دلم نشسته برگردبرگرد و بگو من بدون چشمانت چه کنم؟!؟!؟!؟!    



  • رمان جدید( پسر یخی دختر اتش1)

    الیکازود سوار ماشین سوزوکیم شدم ودِ برو که رفتیم.با تمام سرعت به سمت دانشگاه می روندم.یعنی عشق من بود سرعت.مسیر نیم ساعته دانشگاه رو تو یک ربع رفتم و رفتم تو پارکینگ دانشگاه پارک کردم.کیفم رو برداشتم وقبل از اینکه از ماشین پیاده شم رژلبم رو تجدید کردم و از ماشین اومدم بیرون.با قدم هایی استوار به سمت در دانشگاه رفتم.به در دانشگاه که رسیدم ایسا و راویس اومدن سمتم.خودم رو برای یه دعوای حسابی اماده کردم.ایسا وقتی بهم رسید گفت:الی معلومه کدوم گوری هستی؟3 دقیقه دیرتر از قرار اومدی.-ایسا به خدا 3 دقیقه دیر کردم.چیکار کنم این ایلیا گیرداده بود.نمیذاشت بیام.ایسا:به من چه که گیر داده بود وقتی با یه نفر قرار میزاری باید سر ساعت بیایی.-یه جوری میگی ادم فکر میکنه با دوست پسرم قرار داشتم.راویس اومد وسط حرف های ما و گفت:اگه به شما باشه که دیر به کلاس میرسیم.وقت واسه وعوا زیاده.زود باشید بریم.با ایسا و راویس سمت کلاس راه افتادیم.با بچه ها رفتیم و ردیف وسط نشستیم.منم خرخون شروع کردم به ورق زدن جزوه هام.چند دقیقه بعد استاد کریمی، اومد سرکلاس.هنوز 10 دقیقه از کلاس نگذشته بود که صدای در زدن اومد.کل نگاها سمت در چرخید تا ببنین کی جرئت کرده که سرکلاس این استاد اخمو دیر بیاد.ولی تا جایی که من میدونم همه بچه ها امروز حاضر بودن.در باز شد و یه پسر قد بلند،با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی و دماغ متوسط و لب های کوچیک و ... وارد کلاس شد.کل دخترهای کلاس کپ کرده بودن،البته به غیر از من.استاد با دیدنش اخم هاش باز شد و رفت و به پسره دست داد.استاد کریمی رو کرد به ما و گفت:بچه ها ایشون اقایِ سامیار راد هستن.و یه مدتی پیش ما هستن.بعد رو کرد به سامیار و گفت:اقای راد می تونید بشینید.سامیار داشت دنبال جای خالی تو کلاس میگشت.که بدبختانه تنها جای خالی کنار من بود.اُه چقدر به راویس گفتم بیاد پیش ما بشینه نره پیش اون دوست پسرش.سامیار اومد بالای سرمن و گفت:ببخشید میشه کیفتون رو بردارید تا من بشینم.نگاهی بهش کردم و با عصبانیت کیفم رو برداشتم و انداختم تو بغل ایسا.تا اخر کلاس اخم هام تو هم بود.این پسرِ به چه جورتی اومده میگه کیفت رو بردار.بیشعور.وقتی کلاس تموم شد کل دخترها ریختن رو سر بدیخت سامیار.منم با ارامش ذاتیم کیفم رو از تو بغل ایسا برداشتم و شروع کردم به جمع کردن وسایلام.ایسا هم به ریز داشت درباره ی قرار دیروزش با یکی از دوست پسراش صحبت میکرد فکر کنم بهتر باشه بگم فک میزد.راویس و دوست پسرش پدرام اومدن سمتون و باهم از کلاس خارج شدیم. با بچه ها خداحافظی کردم و به سمت ماشینم رفتم که یکی صدام کرد.-الیکا ناخوداگاه اخم هام رفت تو هم.خب کشمشم دم داره خانمی ...