رمان پایان ناپیدا

  • رمان پایان ناپیدا-1 ghazal porshaker

    فصل اولپامو محکم روی زمین کوبیدم و گفتم:نمیشه بابا من نمیخوام. بابا با اخمای درهمش جواب داد:نمیشه نیاز.این یه بار حق انتخاب با تو نیست. با عصبانیت از اتاق بابا اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم.رو تختم دراز کشیدم.فکرم حسابی مشغول بود.بابا میخواست برای این که طلبکارش دست از سرش برداره منو به زور بده به پسر طلبکارش.یعنی چی مگه زور بود؟من نمیخواستم. ما از خونواده های متوسط بودیم.زندگی معمولی داشتیم تا این که وقتی من 16 سالم بود مامان که از قبل قلبش مریض بود حالا باید عمل میشد.بابا تموم سرمایشو داد واسه مامان.حتی مجبور شد از چند نفر هم پول قرض بگیره و مامان تحت عمل جراحی قرار گرفت.اما با این همه پولی که بابا قرض گرفته بود بازم مامانم خوب نشد و از دنیا رفت.اسم مامانم لیلا بود و من عاشقش بودم.اخه اون همیشه منو بیش تر از دو برادر دیگه ام پوریا و پارسا دوست داشت. شاید چون من تک دختر و ته تغاری خانواده بودم.تا وقتی بود همه چی خوب بود.اما از وقتی رفت بابام مهدی دیگه مارو دوست نداشت و یه مدت بعد هم ازدواج کرد.با یه زنی به اسم محیا ولی توی این مدت بابت بدهی های سنگینی که به این و اون داشت همه جوره تحت فشار بود و سختی های زیادی کشید.نمیتونستم ببینم که بابام رو میبرن زندان اما واقعا هم نمیتونستم با یه پسری که اصلا نمیشناختمش و نمیدونستم چه جور ادمیه برم زیر یه سقف.بابا توی این مدت تونسته بود با کلی سختی بدهی های بقیه طلبکارا رو بده اما این یکی رو هنوز نتونسته بود. اسم پسره چی بود؟چی بود؟یادم نمیاد.اها ارشام.ایش اینم اسمه اخه؟چندش. 23 سالش بود و منم 20 ساله.3 سال چه تفاوت سنی خوبی بود. در اتاقم زده شد و پوریا بعد از اجازه ی من اومد تو.نشست لبه ی تختم و دستشو گذاشت روی دستمو گفت:ابجی کوچیکه چرا مخالفی؟ با ناراحتی گفتم:پوریا من نمیشناسمش. - ولی نیاز...اون پولداره.اگه باهاش ازدواج کنی دیگه حسرت هیچی رو نداری. - همه چی که پول نیست. - پس چیه؟ - من دوست دارم با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم نه کسی که اصلا نمیشناسمش. نیشخندی زد و گفت:از تو بعیده نیاز. راست میگفت از من بعید بود.من یه دختری بودم که از هفت دولت ازاد بودم.از پسرا نفرت داشتم و از این لوس بازیای دخترونه حالم به هم میخورد.یه دختر بودم که هر چه قدر هم تنها بود بازم گریه نمیکرد.بازم اشک نمی ریخت.این بهونه هم واقعا مسخره بود.منو دوست داشتن؟منو عشق؟عشـــــــق؟من اصلا فرصت می کنم عشقو تجربه کنم؟من که به خاطر بابام باید تن به این ازدواج اجباری بدم.اصلا پوریا راست می گفت.اون پولدار بود اگه باهاش ازدواج میکردم می تونستم بشم یه خانوم که همه بهش احترام میزارن. وقتی از فکر اومدم ...



  • شروع از پایان قسمت2

      صبح که از خواب بیدار شدم ژان پل رفته بود،خواستم برم پایین صبحونه درست کنم ولی قبلش رفتم اتاق آرش تا بیدارش کنم،تو تختش دراز کشیده بود ولی بیدار بود:_سلام عزیزم نمیخوای از تخت بیای بیرون؟ بیا بریم با هم یه صبحونه ی خوشمزه درست کنیم.ولی آرش جوابم و نداد و فقط نگاهم میکرد،رفتم که پتو رو از روش بردارم ولی پتو رو سفت گرفت و نذاشت کنار بزنمش،از بویی که میومد فهمیدم خودش و خیس کرده و از همین خجالت میکشه،ازش خواستم بلند شه تا ببرمش حموم،حمومش کردم و لباس تمیز تنش کردم ولی آرش همچنان ساکت بود و سرش پایین بود،بوسیدمش و خواستم با شوخی و خنده روحیه شو برگردونم،میدونستم که به خاطر استرس و ترس خودشو خیس کرده وعجیب بود که چطور این چند شب خودشو تونسته بگیره. به نظرم بهترین کار این بود که به روش نیارم.موقعی که داشتم میز صبحونه رو میچیدم ازش میخواستم کمک کنه تا سرش گرم شه و بدونه که از دستش ناراحت نیستم.وقتی داشتم برای خودم و آرش چایی میریختم جیمز هم اومد سلام کرد و پشت یه میز نشست،براش چایی ریختم و گذاشتم جلوش که متوجه شدم بازم بهم زل زده، همش تقصیر بهزاد بود با این لباسای مزخرفی که برام آورده بود،لباسی که تنم بود یه لباس حریر سبز بود با خطوط سفید که آستین و دامن کوتاهی داشت ویقه ش هم شل بود و وقتی خم میشدم تمام زندگانیم پیدا بود،همینجور که زیر لب به بهزاد فحش میدادم نشستم و خودمو با چاییم سرگرم کردم، همون موقع بهزاد هم اومد داخل و بعد از سلام برای خودش چایی ریخت و در حالیکه با اخم به جیمز که هنوز چشم از من برنداشته بود، نگاه میکرد نشست.موقع خوردن هیچ کس حرف نمیزد،قیافه ی همه مون البته به غیر از جیمز تو هم بود،زودتر از همه بلند شدم و خودمو با تمیز کردن آشپزخونه سرگرم کردم،آرش از آشپزخونه رفت بیرون اما اون دو تا انگار خیال بیرون رفتن نداشتن،بهزاد از جیمز پرسید که کی خیال داره برگرده اونم جواب داد به محض اینکه ژان پل دست از دیوونگی برداره و برگرده اینجا.مطمئنم در اون لحظه بهزاد از اینکه مخ ژان پل رو زده بود که واسه خودش زندگی کنه حسابی پشیمون شده بود چون مثل روز روشن بود که از جیمز اصلا خوشش نمیاد. جیمز اومد کنارم و خواست تو شستن ظرفها بهم کمک کنه منم مخالفتی نکردم در همین حین خاطرات با مزه ای از ظرف شستن های قبلیش و برام تعریف میکرد که باعث شد من بلند بلند بخندم،یه لحظه که به خودم اومدم بهزاد بازومو محکم گرفته بود و با عصبانیت منو با خودش از آشپزخونه میکشید بیرون و جیمز هم همینجور که بشقاب دستش بود با دهن باز فقط نگاهمون میکرد،حقم داشت این کار بهزاد برای خودمم اصلا قابل درک نبود، هولم داد توی نزدیکترین اتاق به آشپزخونه ...

  • رمان بازی عشق6- پایان

    -مهرداد توام باهام میایی - عزیزم من الان کار دارم -سرگرد بهتره با همسرت برگردی خونه مهرداد سلام نظامی داد -جناب سرهنگ اگه اجازه بدین میخوام باشمسرهنگ اخمی کرد -گفتم برو خونه همه اعضا باند دستگیر شدن ..-مرادی چی .. -اونم بچه ها وقتی داشت فرار میکرد دستگیرش کردن حالا دیگه بهتره بری استراحت کنی -وای من دارم از گرسنگی میمیرم ... -دختر جون تا امشب نباید چیزی بخوری ... وای عروس به این شکمویی ندیده بودم تا حالا مهان- هما خانوم دلتون میاد زن داداشم به این خوبی .. خب حق داره دیگه . صبح تا الان چیزی نخورده -ای قربون دهنت مهان جون -اینقد تکون نخور بذار کارمو بکنم وقتی برگشتیم خونه همه از دیدن مهرداد تعجب کرده بودن .. مامان مهرداد تا امد بغلش کنه که غش کرد ... خلاصه مهرداد با عذرخوای از همه براشون همه چیز و توضیح داد .. پدر بزرگ هم جلو همه از من و مهرداد عذرخواهی کرد .. به دو روز نکشید که ارمان هم دستگیر شد .. البته زن عمو و ارزو روزی صد بار اینجا زنگ میزدن و من بدبخت و فحش میدادن .. تنها کسی که چیزی نمیگفت عمو بود .. انگار خجالت میکشید تو رو بقیه نگاه کنه یه هفته بعدش مهرداد مقدمات عروسی اماده کرد -خب تموم شد میتونی بری لباستو بپوشی میخواستم خودمو تو ایننه نگاه کنم که هما خانوم نذاشت .. حتی اجازه نداد مهن و نیلو بیان ببیننم با کمک یکی از ارایشگرا لباس عروسمو که دکلته بود تن کردم .. خداییش لباسم خیلی قشنگ بود .. طرحش خاص بود .. مهان و نیلوفر از تو نت مدلشو در اورده بودن .. پیش خیاطی که مامان مهرداد میشناخت رفتیم تا اون لباس برام بدوزن وقتی لباس و تن کردم -خب عروس خانوم نمیخوای بیایی بیرون ... ز اتاق بیرون امدم .. نگاهم به دهن باز مهان و نیلوفر خورد هر دو تا شون جیغ بلندی کشیدن نیلو- واییییییییییییییییییییییی ییییی نفس ماه شدی .. خیلی خوشگل شدی مهان – من برم زنگ بزنم داداشم نیاد .. اگه ببینتت هیچ تظمینی نمیدم سالم به مجلس برسیبا این حرفش همه زدن زیر خنده به خودم تو ایینه نگاه کردم .. یعنی واقعا این من بودم .. حتی خودم خودمو نمیشناختم ...-داماد امده -بگین اقا داماد بیاد داخل با ورود مهرداد من سرمو پایین انداختم ... وقتی صدایی نشنیدم یرمو بالا اوردم .. نگاهم به نگاه شیطون مهرداد خورد ...دهنشو که ازز تعجب باز مونده بود بست .. لبخند بزرگی زد و به طرفم اومد دست گل و به دستم داد ... بوسه ای روی پیشونیم زد -کیلی لی لی لیییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی یییییمهان و نیلو جیغ میکشیدن و دست میزدن وقتی سوار ماشین شدم .. ماشین با سرعت عجیبی از جا کنده شد -وایی مهرداد اروم تر ... الان فیلم بردار ازم ...

  • پست چهلو نهم رمان عشق بی پایان

    -پریا انقدر اذیت نکن به خدا اصلا دل و حوصله ندارم.... -گندم خودتم بکشی من بازم میگم باهات میام.... -ای بابا دختر دارم باهات ایرانی حرف میزنم نه انگلیسی چرا اینجوری میکنی خو؟ -گندم  من این اجازه رو بهت نمیدم که تو تنها پاشی بری زندان...بابا خیره سرت دو هفتس از کما در اومدی....خنده ای کردو گفت...والا دخترم انقدر سگ جون... تو سری بهش زدمو گفتم: -پریا فقط تا بیرون زندان باشه؟ -نچ.... -پریا به جان خودت که میدونی چقدر برام عزیزی اگه نقشتون باشه که تو بیای و اونجا همه چی رو به پیام بگی به جان خودت دوباره قسم میخورم که دیگه حتی تو روت هم نگاه نمیکنم.....فهمیدی؟؟؟؟ با دلخوری نگاهم کردو گفت: -تو میدونستی که با این کارت بزرگترین ضربه رو به خود شخص پیام وارد میکنی.... گندم پیام برای تو میمیره...اگه تو عشقت رو خوب نشناختی من برادرم رو خوب میشناسم....اون حاضره حتی اعدام بششه اما  ناموسش به خاطره اون یک همچین کاری رو  اونم با دشمن خودش نکنه....گندم بفهم عرشیا دشمن پیامه تو با ازدواج با عرشیا داری به پیام ضربه میزنی.... -دادی کشیدمو گفتم: -چیه فکر کردی خودم این چیزارو نمیدونم....چرا خیلی بهتر از تو میدونم...من حتی روز دوم پشیمون شدم...من باز به دیدن عرشیا رفتمو  گفتم که پشیمونم...چون میدونستم پیام با این کارم منو حلال نمیکنه....اما میدونی اون در جوابم چی بهم گفت....نه نمیدونی لعنتی اگه میدونستی که اینجور حرف نمیزدی....پریا اون میخواد پیام       منرو بکشه .....نمیخواستم هیچ وقت این حرفارو بهت بزنم اما الان چون مجبورم میزنمو به مرگ خودم قسمت میدم که این حرفا بین خودمون بمونه و به هیچ کس چیزی نگی چون جون پیام در خطره....اونروزی که پیشش رفتم قبلش بهش زنگ زده بودمو گفته بودم که پشیمونم اما اون با دوزو کلک منو مجبور کرد که به دیدنش برم...وقتی اونجا رفتم  بهم گفت : -هی خانوم کوچولو نمیتونی زیر قولی که دادی بزنی....تو کتبی نوشتی و امضا کردی.... -اگه بحثت سر اون برگس که میتونیم از بینش ببریم... برگه رو از کیفم خارج کردمو خواستم پارش کنم که بهم گفت.... -دست نگه دار خانوم کوچولو اون برگه اگه پاره بشه من دیگه حاضر نیستم یکی دیگش رو ازت قبول کنم ها... -من دیگه حاضر نیستم به اون پیشنهاد فکر بکنم چه برسه به این که بخوام دوباره بنویسمو امضا کنم... -مطمئنی کوچولو؟ -اره.... تلفنی رو به سمتم گرفتو گفت: -اون دفعه هم مطمئن بودی اما الان میدونم که اگه  یک لحظه به صدای پشت تلفن گوش بدی نظرت عوض میشه... خواستم گورشی رو ازش بگیرم که باز گرفتش سمت خودشو ایندفعه گذاشتش روی بلندگو..... -هی گنده بک گوشی رو بده به اون عوضی ببینم.... -باشه ارباب... وبعد صدای پیام توی اتاق پخش شد.... -مرتیکه بی همه چیز چرا ...

  • پست پانزدهم رمان عشق بی پایان

    -سلام گندمییییییییییییییییی خبر دارم برات دست اول. -سلام.چی؟چیشده؟حامله شدی؟اخی خاله دیدم چند روزیه ویار داری. -آره از کجا فهمیدی؟از اون شب که تو ماشین هنرمو بهت نشون دادم این اتفاق افتاد .حالام ویارتورو  کردم بیا بریم...... از حاضر جوابیو بی ادبیش حرصم گرفت دستامو مشت کردم که بزنم تو بازوش بین راه پشیمون شدم ترسیدم دستم بشکنه برای همین جاش با ناخون هام نیشگونی از زیر بازوش گرفتم که دادش رفت هوا. -آخ آخ چیکار میکنی؟کندی دستمو؟این ناخن های گرازتو میگیری یا خودم بگیرم؟ براش زبون در آوردم:های حقته بی ادب پررو. -تویی که نمیزاری خبرمو بهت بگم در مورد آرمان و...اصلا نمیگم. ول کرد که بره پریدم جلوش:عخششششششششششششششم -گنددددددم -بلههههه؟ خیلی جدی گفت:بیا بریم دکتر. -وای بچم.نکنه جدی جدی فکر کردی حامله ای؟ بعد زدم رو لپم و گفتم:نکنه دو جنسه ای خاله؟ -گنددددددددددددددددددددددم -چته  بابا ،من جهنم! کلاغای اسمونم کر کردی با این هوار هوار هات.یکم خجالت بکش.رو تو به ساعت بکش. -گندم.گندم.گندم. خواستم تو رو ببرم دکتر چون فک کنم بیش فعالی داری اما حالا نظرم عوض شد میخوام خودم برم دکتر چون میدونم اگه الان نرم تا چند وقت دیگه صد در صد بستریم میکنن فارابی. -وای راست میگیا بیا بریم تا  به منم  دیونگیتو منتقل نکردی. -نیم وجبی میشه انقدر زبون نریزی.کار دارم باید برم. -باوشه.اما به شرطی که بگی آرمان و...(نقطه چین  چی؟)یعنی منظورم اینه نقطه چینو پر کنی. -فهمیدی خودتم چی گفتی؟ -بعله.بگو -عمرنننننننن اگه بگم .اونوقت تا حالا کچلم کردی تو؟ -وا چرا بهتون میزنی؟تو که موهات از منم بیشتره. -چشم بصیرت میخواد که ببینی اما متاسفانه تو ازش محرومی. -اونقت بگو من زبونم درازه. -پ ن پ من زبونم درازه. -دراز که نه کیلومتره. -مشخصه. -خوب باشه اشکالی نداره .حالا هی زبون بریز منم بهت نمیگم که ارمان گفته  چه پیغامی بیام بهت بدم؟ -نه بابا من؟من اصلا زبون ریختن بلد نیستم -بله راستم میگی .بلکه زبون ریختن تو خونته. خواستم جوابشو بدم دیدم نمیشه کارم لنگشه و ممکنه از فوضولی بترکم.اخه خودم یه حدسایی زده بودم -هر چی عخشم بگه حق با همونه رومو ازش برگردوندم و یواشکی اوووغ زدم که از چشمای تیز بینیش دور نموند قهقه ای سر داد:مجبوری انقدر اذیت کنی که حالا به این روز بیفتی؟ -دوباره تو رو قلقکت دادن؟ -من رفتم. -اوه ببخشید سرورم داشتین میگفتین از خنده قرمز شده بود و با دست اشاره کرد ادامه بده در حالیکه مثل تی ان تی در حال انفجار بودم خودمو کنترل کردم -سرورم خدایی نکرده نترکین از خنده اخه من نگرانتونم. -تو نگران نباش ادامه بده. بالاخره منفجر شدم:پیاااااااااااااااااااااااااااام.بگو ...

  • پست چهاردهم عشق بی پایان

    -چه سوپرایزی؟ -بیا بریم تا بهت بگم. -بگو دیگه. -پییییییام -باشه با هم وارد رستوران شدیم به سمت میزی که رزرو کرده بودم رفتیم پیام تا بچه هارو دید میخ کوب کرد وسر جاش ایستاد. -گندمیییییییی اینجا چه خبره؟ خندیدم و این جمله ای که نمیدونم اون لحظه از کجام در اومد رو بلغور کردم:دوست داشتنی ترین بهونه زندگیم تولدت مبارک بچه هاتازه متوجه ما شده بودن نگاه منتظرشون رو به ما دوخته بودن تا بریم پیششون. -پیام بریم. اومدم برم که دیدم مثل علامت تعجب خشکش زده ورفته تو فکر.چاره ای نبود دستشو گرفتم و کشیدمش سمت میز. راست میگفت خیلی حریصه ، بی ادب سوءاستفاده چی  دستمو محکم فشار میدادو هرچی میخواستم دستمو از دستش در بیارم اجازه نمیداد اخرش مجبور شدم قبل از اینکه جلو بچه ها آبروم بره ناخن های 10 متریم رو دستش فرو کنم -آخ آخ کندی گوشتمو گندم -حقته. به بچه ها رسیدیمو دیگه نتونست جوابمو بده. دوستان گرامی هم که انگار گروه آرین تشکیل داده بودن احسان که تعریف شوخ بودنش رو از پیام خیلی شنیده بودم دستاشو به حالت گیتار در آورده بود و رفته بود تو اوج آرمان هم انگشتاشو تکون میداد و راهنماییشون میکرد بقیشون هم خواننده بودن مثلا: تولد تولد تولدت مبارک ،مبارک مبارک ،تولدت مبارک ،بیا شمع هاتو فوت کن تا صد سال زنده باشی. همه داشتن نگامون میکردم اهمیت ندادمو منم همراهیشون کردم پیام هم کنار من ایستاده بودو از ادا اطوار ارمان واحسان که خدایی دلقکی بودن واسه خودشون طبق معمول در حال ریسه رفتن بود.فقط کافی بود موقعیت پیدا کنه بخنده دیگه با خاک انداز هم نمیشد از رو زمین جمعش کرد. ********** مهشید گفت:خوب کیکو و شام رو که خوردیم نوبتیم باشه دیگه نوبت کادو هاس. پیام گفت:نه بابا کادو چیه همین که امشب از وقتتون زدین واومدین واسم بزرگترین کادو بودو خدایی سوپرایز شدم چون اصلا یادم نبود امروز تولدمه. احسان با عشوه و لهجه ی غلیظ اصفهانی گفت:خدا إز ته دلت بشنود داد هممون از لهجه احسان پوکیدیم از خنده. با همون لهجش ادامه داد -زهری مار.چه مرگِ دونس شوما وا.همچین میخندن اینگاری جوک سالو براشون تعریف کردم. احسان همچنان داشت به ادا اطوار هاش ادامه میدادو ماهم از خنده سرخ شده بودیم -پیام اومد نزدیک گوشم: اینو ولش کنی تا صبح میخواد غمیش بیاد.پس منو دریاب -نگووو....خیلی باحاله که -گندمیییییییییییی. -جونم -ممنونم امشب بهترین شب زندگیم بود لپام گل انداختو وخواستم جوابشو بدم که احسان داد کشید سرمون. -شوما دو تا دوساعتس چی چی میگوین برا همو دو.می  یاددون ندادن در گوشی حرف ز ِدن کار بدیس؟ نمیتونستم جوابشو بدم چون از خنده روده بر شده بودمو هر لحظه امکانش بود که بیفتم زیر صندلی. ...

  • رمان نقطه پایان

    خبری از سوگند و برسام نبود تانیا هنوز دراز کشیده بود پاشا و امیر علی هم با هم حرف میزدن کفشامو در اوردم و نشستم اولین سوال رو امیر علی درحالی که مشکوک نگاهم میکرد پرسید-چرا چشمات قرمزه؟سعی کردم لبخند بزنم و گفتم-چیزی نیست فک کنم حساسیت باشهچشماشو ریز کرد و گفت-حساسیت به چی؟با کلافگی گفتم -نمیدونم گل خرزهره علف هر چی!!!امیر علی فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت بجاش پاشا با خنده گفت- نخوردی که؟؟فقط عصبی نگاهش کردم صدای تانیا اومد -چته باز چرا گاز میگیری؟و همزمان با حرفش با زومو کشید با این کازش مثل خودش داراز کشیده افتادم تانیا نگاهش کرد و گفت-چیشده؟-حوصله ندارم تانی هیچی نگو!با این حرفم تانیا ساکت شد پتویی که وش بود رو کشید روی سرم بازم هیی نگفت خدا رو شکر درک کرد!صداش توی گوشم پیچید- هر چی بین ما بود تموم شده...... ازمایش بگیر!!!!یعنی ....یعنی! نه نمیتونم باور کنم اما چرا چرا نمی تونم باور کنم همهی حرفاشو شنیدی بازم نمیتونی باور کنی؟ مگه غیر از اینو نشونت داده ...مگه قبل از این خوب بودنش ثابت شده؟ نه نشده بود هیی ثابت نشده بود پس را ازش توقع داشتم؟ چرا باید اون حرفا رو بهش میزدم؟ مگه اون کی بود که من ازش توقع خوب بودن داشتمچون ...چون... نه این امکان نداره .. یعنی من سوگل رادمهر دلمو باختم .... نه این امکان نداشت اگر هم چیزی بود فقط به خاطر کاری بود که اون کرد ... اما اگر این طور بود چرا وقتی داشتیم میومیدم تهران از کیش حالم گرفته بود ؟ چرا وقتی دوباره دیدمش ناراحت نشدم که هیچی ته دلم خوشحالم شدم؟ چرا اون روز لب استخر ضربان قلبم روی صد هزار بود چرا دوست داشتم بازی رو ادامه بدم و منتظر عکس العملش میموندم؟اخه چرا؟؟ چرا باید به یه همچین ادمی دل ببندم؟ چرادلبستم؟با بلند شدن تانیا به خودم اومدم پتو رو زدم کنار و از جا بلند شدم همون موقع سوگند و برسام هم اومدن بیرونامیر بلندشد تا آتیش درست کنه برای چای!!پاشا یه نگا به همه انداختو گفت:هفت خبیثاش بیان جلو!!سوگندو برسامو تانیا رفتن جلو امیر از اون ور دادزد:نامردا وایسین منم بیام!!یه نگا به بقیه انداختم!خوش بحالشون چه دل خوشی دارن! اومدم دراز بکشم که پاشا از جاش بلندشدو بالشتو از دستم کشید!یکم چپ چپ نگاش کردم که گفت:اینجوری نگا نکن عزیزم بچم میوفته!!!بااین حرفش همه زدیم زیرخنده!! باخنده نگام کردو گفت:خب حالا که خندیدی باید بیای بازی!اخمامو کشیدم تو همو بی حوصله گفتم:بیخیال پاشا !!خودتون بازی کنین من حوصله ندارم!مثل من اخمی کردو دستمو گرفتو در حالی که بایه حرکت بلندم میکرد گفت:د نه د نداشتیم !!میخوام باهات شرط بندی کنم ببینم چند مرده حلاجی؟!بچه ها وقتی دیدن بلند شدم شروع ...

  • پست چهلو پنجم رمان عشق بی پایان

    -آقا میشه انقدر دادو بیداد نکنید ...والا که ساعت 11ونیم شبه و مریض های تو اورژانس ما هم همه بدحالن و با این سروصدای شما بیدار میشن... پیام با صدایی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت: -خانوم میفـــــــــــــهمی حاله زنم بده داره درد میکشه ....خو لامصب یه دکتر بیار بالا سرش تا اینجوری نکنم....هر چه قدر بخوای میدم فقط یه دکتر بیار بالا سرش.... دختره نگاه چپی به پیام انداختو گفت: -برای بار هزارم یکم صبر کنید الان میان....همون موقع یه آقایی با لباس شخصی رسید که پرستاره گفت: -وای آقای دکتر تروخدا بیاین بالا سر خانوم این آقا ...کل بیمارستان رو رو سرشون گذاشتن از بس دادوبیداد کردن.... دکتره که به نظر40-50 ساله میومد اومد بالای سرمو رو به پیام گفت: -پسر جون یکم تحمل داشته باش....اینجا همه مریض بدحال دارنو... پیام نزاشت ادامه بده و گفت: -اگه بلایی سر زن من اومد شـــــــــما جواب گویــــــــی؟؟؟؟؟ دکتره که دید انگار پیام اعصاب مصاب درست و حسابی نداره و هر لحظه ممکنه همه جارو بهم بریزه دیگه چیزی بهش نگفت و مچ دست من رو توی دستاش گرفت تا نبضم رو بگیره... -نبضش یکم ضعیف میزنه اما چیزه خاصی نیست نگران نباش.... -دخترم کجات درد میکنه؟ با شرمندگی از رفتار پیام به دکتره نگاه کردمو گفتم: -معدم آقای دکتر ....حدود دو سه هفتس که به طور شدیدی درد میگیره و بعدش هم حالم بهم میخوره.... پیام با چشمایی از حدقه در اومده به من نگاه کردو گفت: -دو-ســــــه هفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟پس چرا به من چیزی نگفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من الان باید بفهمم؟؟؟؟؟؟؟؟اگه گذاشتم دیگه تو اون خوابگاه لعنتی بمونی؟معلوم نیس چی میخوری که به این روز افتادی؟ لحن پیام انقدر تند بود که داشت اشکم در میومد گفتم اگه یکم دیگه بگذره سرم زرد رنگی که برای درد معدم بالای سرم وصل بود رو میکنه و هلش میده تو حلقم.... دکتره هم به خاطر این خشم گودزیلاش نگاه چپی بهش انداختو گفت: -همین دادوبیداد هارو کردی که به این روز افتاده!!!! دلم برای عشقم سوخت ....چون پیام همیشه با من خیلی خوب حرف میزدو عصبانیت الانش هم به خاطره نگرانیش بود...برای همین پشتیبانیش دراومدمو  با لحن مهربونی گفتم: -نه آقای دکتر شوهرم خیلی مهربونه و این که من الان اینجوریم فقط به خاطر بی فکری های خودمه.... دکتره تو حالت تعجب و خنده فرو رفتو گفت: -نه بابا شما دو تا زیادی عاشقین.... -در هر حال تقصیر هر کدومتون هم که باشه از ظواهر امر اینجوری پیداست که خانمتون به آندوسکپری احتیاج داره با ترس خیلی زیاد به دکتره نگاه کردمو گفتم: -آندوسکـــــــــپی؟؟؟؟؟؟؟؟؟وای نگین تروخدا.... پیام نگاهی به صورت رنگ پریده من کردو رو به دکتره با نگرانی گفت: -حالا حتما باید آندوسکپی بشه؟؟نمیشه ...

  • شروع از پایان قسمت5(قسمت آخر)

      صبح روز بعد مادر صبح خیلی زود از خواب بیدارم کرد و خواست حاضر بشم تا ببرتم خونه ی خاله فروغ ......با شنیدن اسم خاله مثل فنر از جام پریدم ، بهش التماس کردم که منو نبره اونجا ........که یه زندانبان دیگه برام پیدا کنه ، به اندازه کافی همیشه از خاله ضد حال و متلک خورده بودم ، حالا که یه سوژه ی حاضر و آماده واسه متلک گفتن هم براش مهیا بود مطمئن بودم که نمیتونم رفتارشو تحمل کنم ، اما مادرم گفت قرار نیست چیزی به خاله در مورد بهزاد بگه ، فقط قراره مواظب باشه از خونه بیرون نرم و به کسی تلفن نکنم چون مثلا حالم خوش نیست ، ناچار آماده شدم و باهاش همراه شدم ، توی ماشین بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره پرسیدم :_ مامان چی شد ؟.....بهشون زنگ زدی ؟با اخم جواب داد :_ به پدرش زنگ زدم ، امروز پدر و مادرش میان سر ساختمون منو ببینن ......_ سر ساختمون ؟........ یه جای بهتر نبود باهاشون قرار بذاری ؟_ کیانا روت و کم کن ........دیگه قرار نیست ببینیشون که نگران این چیزا باشی ........_ مامان من بهزاد و دوست دارم......با کس دیگه ای هم ازدواج نمیکنم........_ کسی ازت نخواسته ازدواج کنی که داری تهدید میکنی........تا چند روز پیش که با فرزاد میرفتی بیرون و اون بیچاره رو دلخوش کرده بودی .......اینا همه ش نتیجه ی اینه که آزاد گذاشتمت .......از این به بعد دیگه از این خبرا نیست.....خیلی ناامیدم کردی کیانا ، باورم نمیشه میری بیرون و با پسرا قرار میذاری......قطره اشکی رو که از زیر عینک دودیش سر خورد رو گونه ش و دیدم ، با دیدن اشکش منم گریه م گرفت ،_ مامان من با پسرا قرار نمیذارم ، به جز بهزاد هیچ کس دیگه ای نیست........من قضیه ی بهزاد و به فرزاد گفتم........ازم ادرس بهزاد و خواست تا بره درباره ش تحقیق کنه.......منم بهش دادم ، نمیدونم چرا اومده بهزاد و پیش شما خراب کرده ........_ خوب کاری کرده ، تو خودت که عقلت نرسیده که نباید با مردا دوست بشی........حرف زن با مامان بی فایده بود ، باید صبر میکردم ببینم بهزاد چیکار میکنه ، وقتی رسیدیم قیافه ی خواب آلودی به خودم گرفتم تا مجبور نباشم بشینم با خاله فروغ حرف بزنم ، وقتی منو اینجور دید ازم خواست برم تو اتاق شیما بخوابم ، شیما دختر خاله م بود که به خاطر دانشگاه شهرستان بود ، رفتم اتاقش و رو تخت دراز کشیدم ........ولی دیگه خوابم نمیبرد ، به این فکر میکردم که چه جوری بدون اینکه خاله متوجه بشه به بهزاد زنگ بزنم ........این فرصت وقتی دست داد که صدای علی پسرخاله مو شنیدم که از بالای پله ها داشت خاله رو صدا میزد ........مثل برق خودمو به در اتاق رسوندم و صداش کردم :_ علی .......با تعجب به عقب برگشت ومنو نگاه کرد :_ تو اینجا چیکار میکنی ؟_ علیک سلام ، یه لحظه میای ؟اومد طرفم :_ سلام ، چطوری ...