رمان پروای بی پروای من

  • دانلود رمان پروای بی پروای من

    رمان پروای بی پروای من نویسنده:ebrahimi.fari تعداد صفحات:۲۵۹۴ خلاصه رمان:پروا تک فرزند خانواده که در عین رفاه مالی با سرخوردگی های عاطفی رشد می کنه و به خاطر مسایلی که در ادامه براتون روشن میشه یاد میگیره به هیچ کس وابستگی عاطفی پیدا نکنه چون تصورش اینه که همه مردا مثل همن ! اما زندگی تو یه مسیر متفاوت از تفکرات اون ، هلش میده و ناخواسته وارد یه رابطه میشه که کل سیستمشو متحول میکنه و ... دانلود با فرمت جار



  • پروای بی پروای من2

    حالا باید برم خونه سارا اینا و تا آخر شب سیخ بشینم . بالاخره هر چی باشه اونا غریبه اند ، البته اینم بگما ، ما فامیلی هم نداریم .کل دوست و آشناهامون خلاصه می شن در آذین ، دوستای آذین و دوباره آذین !!یعنی حالم ازش به هم می خوره هــــــــــــــا !البته دل به دل راه داره حسابی !چون وقتایی که تنهاییم و سدی به نام پدر نیست که مانع نشون دادن تنفرمون بشه ، حس می کنم اون صد بار بیشتر از من متنفره !چون مانع رفتنشون به دانمارک منم !چون تنها کسی که حالشو می گیره منم !چون هنوز تو این خونه هستم و نفس می کشم !چون وارث دارایی پدرمم !چون می دونه پدر هنوز ، کمی به دخترش فکر می کنه !چون ...و منم به خاطر طمعش و به خاطر اینکه همین پدر نصفمو بیشتر ازم دور کرده باهاش مبارزه می کنم و تا جایی که بتونم ساز مخالفشو دستم می گیرم تا کوکشو به هم بزنم !هرچند آذین پدر و داره و چپش پره !زنگ که خورد از خدا خواسته بلافاصله کیفامونو انداختیم رو دوشمون و زدیم بیرون .مقابل درب بزرگ دبیرستان ، طبق معمول پر بود از موتور سواران و ماشین سواران و پیادگان با اعتماد به نفس ، که یعنی این موقع روز آب دستشون بود می زاشتن زمین تا به این مسئولیت خطیر دختر بازیشون بپردازن !صدای موزیک با ولوم بالا و ویراژ موتور سوارها و همهمه خود ماها ...خلاصه ترافیک شدید بود هم صوتی هم تصویری !کلافه رو به سارا و الناز گفتم : من رفتم بچه ها بای.الناز که داشت موهاشو صفا می داد گفت : بای خوشگله و واسم دست تکون داد .سارا هم دوباره تاکید کرد که دیر نکنم .با بی قیدی از گوشه ی خیابون راه خونه رو پیش گرفتم . یاد اونروزی افتادم که پدر بهم گفت : اگه راهت دوره واست راننده بگیرم .تا اومدم مخالفت کنم که مگه بچه ام ، آذین عین هویج خودشو پرت کرد وسط و گفت :اه مهرداد ! حالا مگه چقدر راهه ! اینقدر لوس بارش نیار !دوست داشتم فکشو بیارم پایین و بگم: آخه عوضی !اولا کی با تو حرف زد که خودتو قاتی صحبتهای پدر دختری می کنی ؟دوما مگه پوله باباته که واسه یه قرون دو زارش اینطوری خودتو تام و جــــــــــــــری می کنی ؟سوما من لوسم یا تو که هر حرف یه کلمه رو یه جوری با عشوه خرکی قاتی میکنی که گفتنش یه ربع وقت می بره !!از بدبختی منم ، با همین عشوه خرکی هاش ،یه جوری پدرمو از خود بی خود میکنه که بعضی وقتا پدر بهش می گه:یکم لوسی صحبت کن !واااااااااااای !!آخه یکی نیست به این پدر من بگه این کی عین آدم حرف می زنه آخه !؟همیشه همینجوری نچسب و پر افه است . البته اینا همه نظرات منه هــــــــــــــــــــــــ ـآ !!فقط خدا از ته دل پدر من خبر داره که واسه آذین جونش چه قشقرقیه !با بی اعتنایی داشتم از وسط چهار راه رد می شدم که یکهو صدای بوق ممتد ...

  • رمـــــان پــروای بــی پــروای مــن|25

    من کنار پدر نشسته بودم ، درست روبه روی خواستگارا !کم کم صحبتا گل انداخت و رفتن سر موضوع ازدواج و زندگی و این حرفا !این وسط ، نگاه های گاه و بی گاه این پسرک رو نروم بود !صدای پیامک گوشیم دراومد حتما" آرشه ! ولی سام بود . زیر چشمی نگاش کردم ! ناراحت بود ! نوشته بود :_بیا بشین کنار من !می دونستم مشکلش چیه ! یعنی عمرا" کوچکترین چیزی از نگاش دور بمونه !خودمم می خواستم از تیررس نگاه این یارو در بیام !کنار سام نشستم . مامان پسره که فهمیدیم اسمش آرمینه داشت بازار گرمی می کرد و از محاسن پسرش می گفت.سمانه مظلومانه کنار مامان نشسته بود و حواسش به این حرفا نبود !انگار هیچ حس خاصی به این جریان خواستگاری نداشت و کاملا" بی تفاوت بود !شاید هنوز دلش گیر اون پسره ی الدنگ بود نمی دونم ! این آرمین ، اینور مجلس هم بی خیال دزدکی نگاه کردن نشد !خبر نداشت که سام شش دونگ حواسش بهشه و حسابی شکاره !ناچار یه سیب برداشتم و پوست کندم !مامان آرمین بلند گفت :_اگه اجازه بدین آرمین با دختر خانومتون خصوصی صحبت کنن هر چی باشه اینا باید تصمیم بگیرن !معلوم بود از اون مادرشوهر جلباست برعکس مادر شوهر من ! مامان با لبخند ملیح و زیبای همیشگیش گفت :_خواهش می کنم و رو به سمانه ادامه داد :_دخترم آقا آرمینو به اتاقت راهنمایی کن !سمانه از جا بلند شد و به انتظار آرمین ایستاد .آرمین با تعجب فراوون ، اول به من بعد به سمانه نگاه کرد و گفت :_عذر می خوام ! فکر کنم سوتفاهم شده !مامان با نگرانی گفت :_چطور مگه ؟مامان آرمین که حق بابائه رو خورده بود به وکالت از آرمین گفت :_ما اومدیم خواستگاری این دختر خانمتون !و به من اشاره کرد !یه لحظه همه سکوت کردن .سیبی که تو دهنم بود رو به زور قورت دادم .سام که همینجوری قاتی بود ، با شنیدن این حرف عصبی تر شد و پاشد به سمت آرمین رفت و گفت :_پس شما تشریف آوردی خواستگاری ایشون ؟ومنو نشون داد .آرمین متعجب از گفته ی سام جواب داد :_بله سام چشاشو باز و بسته کرد و همونطور عصبی گفت :_می شه بفرمایید ایشونو کجا زیارت کردین ؟آرمین آب دهنش رو قورت داد و با مکث گفت :_تو همین کوچه دیدمشون و ازشون خوشم اومد.دیدم اومدن تو این خونه ! به مادر گفتم پیگیر بشن !سام یه دفعه جری شد :_شما بیخود کردی افتادی دنبال ایشون ! مگه بی صاحابه ؟؟مامان آرمین از جا بلند شد و گفت :_وا ! مگه خلاف شرع کردیم آقا ؟ دخترو دیده و پسندیده ! عین این جونای الاف تو خیابون مزاحمش نشده که ! _ده آخه مگه آدم از هر کی خوشش اومد باید دنبالش راه بیفته ؟؟ پدر که دید اوضاع وخیمه وارد جریان شد و رو به سام گفت :_خیلی خب باباجان ! یه اشتباهی شده دیگه ! بنده خدا فکر کرده پروا دختر مائه !آرمین هاج و واج گفت :_یعنی ایشون ...

  • پروای بی پروای من4

    آخرین ضربشو چند شب قبل از اینکه برن دانمارک، بهم زد .رو کاناپه نشسته بودم و به عادت همیشگیم پاهامو جمع کرده بودم تو شکمم و با کنترل در حال عوض کردن کانال تی وی بودم که یهو صداش دراومد:پروا! این چه وضع نشستنه !؟آخه تو بزرگ شدی ؟ چرا موقعیت حساس پدرتو درک نمی کنی ؟جرات نکرد بگه پدر مادرتو چون می دونست اگه بگه می زنم تو برجکش و می گم : تو مادر من نیستــــــــــــــی!!بی حوصله ، بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:موقعیت پدر چه ربطی به فرم لم دادن من داره ؟! الکی گیر نده !!که یه دفعه عصبی و با ولوم بالاتر از قبل گفت :می بینی مهرداد ! اینم از طرز حرف زدنش !با افه ی همیشگی ایشی کشید و ادامه داد :من نمی دونم بهزاد عاشق چیه این دختره شده ؟ اگه این کاراشو ببینه ، فرار می کنه !اینقدر تو آن واحد هنگ کردم که از خیر جواب این حرف آخرش گذشتم فقط داشتم فکر می کردم بهزاد کیه ؟؟ بهزاد ؟؟یهو یادم اومد !وای !! بهـــــــــــــــــــــــ ـــــــــزاد !!بهزاد عاشق من شده ؟؟ نـــــــــــــه!! یعنی فقط شانسو ببین !مردم ، برد پیت عاشقشون می شه اونوقت منو ببین کی عاشقم شده !بهزاد ایکبیریه خانوم باز که هر هفته با یه نفر می ریزه رو هم! آخه منو می خواد چیکار ؟اصن من کی بهش نگاه کردم ؟ کی آدم حسابش کردم ؟غلط نکنم همش زیره سره این آذینه ! آره می دونم می خواد یه جوری ردم کنه و در ضمن بدبختم کنه !!و مورده دوم خیلی براش با اهمیت تره !!برگشتم سمت پدر که بگم می بینی زنت چی داره می گه ؟که دیدم خیلی عادی داره روزنامشو می خونه .فهمیدم که آذین از قبل حسابی رو مخش کار کرده وگرنه بالاخره یه اهمی ، اوهومی ، تعجبی !!خدایا !آخه چرا من ؟ من که با همین وضعیتم کنار اومدم و دارم زندگیمو می کنم دیگه چرا سخت ترش می کنی ؟؟دیدم این بهزاد عوضی داشت پیشنهاد شراکت به پدرو می داداا !حساب همه چیشم کردن اینا ! هم رد کردن من ، هم پیشرفت اقتصادی !دیگه نمی گن که این بهزاد سی و چند سالشه و من همش نوزده سالمه !ای بابا ! به چه چیزایی که من فکر نمی کنم ! آذین و پدر می خوان من از صحنه ی دیدشون خارج شم که از طریق بهزاد عملیه .تازه شاید یه پولیم بهشون بماسه دیگه چی می خوان ؟از حرص دستامو مشت کردم و ناخنمو فرو کردم تو گوشتم و لبخند عصبی زدم و گفتم :کور خوندی آذین ! حسرت بدبختی من و ازدواجم با بهزاد رو با خودت به گور می بری !چشمای آذین عین وزغ زد بیرون و صورتش عین لبو قرمز شد .فکر کنم درجا فشارش پرید رو بیست !پدر روزنامه رو جمع کرد و با اخم و صدای بلند گفت :این چه طرز حرف زدنه پروا !؟؟ با بزرگترت درست حرف بزن !خودت می دونی که ما داریم یه سفر دو سه هفته ای می ریم دانمارک که کارای اقامتمونو راست و ریس کنیم .تو دو راه ...

  • رمـــــان پــروای بــی پــروای مــن|7

    وقتي وارد خونه ي سارا اينا شدم سعيد با قيافه ي آويزون گفت :_سلام . حيف كه درس دارين وگرنه تيكن مي زديم شرطي ! بلكه يه چيزي ببازي مهمونمون كني !_اون كه عمرا مگه تو خواب ! ولي تستامون تموم شد ، مي يام يه چند دست مي برمت فقط بعدش گريه نكي پول ندارم و اين حرفا كه تو كتم نمي ره !_اكي !و با سارا تو اتاقش رفتيم و از همون لحظه مشغول تست زدن شديم.الهه خانم مدام برامون آبميوه و تنقلات مي آورد كه مبادا ضعف كنيم از شدت فسفر سوزوندن !هه ! خب فكر نمي كنه من تا حالا كسي برام ازين كارا نكرده ، الان معده ام تعجب مي كنه !!؟ والله !خلاصه بد نمي گذشت ! اگه درس خوندن اينجوري باشه كه من حاضرم صبح تا شب يه كله درس بخونم ! نكته هايي هم كه برامون سخت تر بود رو از سعيد پرسيديم و برامون توضيح داد.چون رشته ي سعيد مهندسيه و رياضي اش فوله !تو حال و هواي كنكور بوديم كه گوشيم زنگ خورد .شماره ي سام بود : _سلام _سلام . چطوري مينياتور كوچولوي حاضرجواب ؟_خوبم ! اي پسر مظلـــــــــــــوم !!سام خنده اي كرد . معلوم بود سرحاله و كدورت ديدار قبلمون رو فراموش كرده ._مي گم حاضر جوابي نگو نه ! بببين من دارم از دفتر برمي گردم ، مي خوام بيام دنبالت بريم يه جاي خوب !_مثلا كجا ؟_بگم كه مزه اش مي ره ! تو بيا من كه نمي زارم به تو بد بگذره !_امممم ! آخه من خونه سارا اينام ، داريم تست مي زنيم ._آفرين دختراي خوب ! باشه مزاحمت نمي شم الان درست تو اولويته ولي بعد از كنكور فقط من !_چه برنامه ريزيه شيكي مي كني واسه خودت ! دقت نمودي ؟_چرا كه نه ! حقـــــــمه ! مواظب خودت باش ! كي برمي گردي ؟_نمي دونم !_يعني چي نمي دونم ؟ _خب چه مي دونم كارم چقدر طول مي كشه !_اكي ! فقط اگه دير شد يه زنگ به من مي زني كه بيام دنبالت ! _خودم ماشين دارم !_خوش به حالت ! مدلش چيه ؟ !! دختر خوب ! مي دونم با ماشين رفتي مي گم اگه تا دو سه ساعت ديگه نرفتي خونه به من مي گي كه بيام اونجا با هم برگرديم ! يادت نره ها !_به نظرم تو داري به من دستور مي دي ! سارا لبشو به دندون گرفت كه يعني اين چه حرفيه مي زني !؟_نخير بنده تقاضا مي كنم سركار خانوم ! لطفا منو حرص نده ! يه كلمه بگو چشم ديگه !_خب من دقيقا با همين يه كلمه مشكل دارم آخه ! _خب به جاش بگو باشه ، اكي ، چه مي دونم يه چيزي تو همين مايه ها هم بگي ، من كارم راه مي افته !_اكي ! _آفرين ! پس در هر صورت منتظر تماستم ! كاري نداري ؟اومدم بگم از اولشم كاري نداشتم ولي ديدم بسي ضايع ست ! _نه ! _پس خدافظ._خدافظ.پوفي كشيدم و گوشي مو پرت كردم رو تخت و گفتم :_واي ! چقدر رو يه سري چيزا پافشاري مي كنه ! داره رو مخم اسكي مي ره ديگه !سارا ابرويي بالا انداخت و گفت :_نيست تو سماجت نمي كني رو حرفات و كارات ؟ تو ديگه نبايد ...

  • پروای بی پروای من5

    اگه بخوام باهاشون برم دانمارک که دیگه فاتحــــــــــــــــــــ ــــــــــــه!!چون خانواده ی آذین و چند تا از دوستاش اونجان .واسه همینم هست که داره خودشو می کشه بره دانمارک دیگه !در اصل پدر من وسیله ی رسیدن آذین خانوم به آمال و آرزوهاشه !و وقتی که فکر می کنم می بینم که واقعا لیاقت پدر من آدمی مثل آذینه !وقتی به راحتی قید بچه شو می زنه که دنبال زن تازه از راه رسیدش بره اون سره دنیا ...حالا فکر کن منم بخوام برم !همینجا تو خونه ی خودمون ، به زور حریف آذین می شم !اونجا تو غربت ، قاتی فک و فامیل آذین !اه اه ! اصن فکرشم آزارم می ده !به ساعتم نگاه انداختم . یک ربع به سه بود .یک ساعت بود که غرق در افکار بودم .حالا خیلی فرصت داشتم تا برم خونه سارا اینا.چپیدم تو حموم و وان رو پر کردم .واسه آرامش اعصاب و روان و تخلیه ی انرژی منفی فوق العاده است .حداقل واسه من که اینجوریه .خوابیدم تو وان . وای باز قیافه ی بهزاد اومد تو نظرم !!یادم که می افته حالت تهوع می گیرم به خدا .نا خودآگاه بهزاد رو با پسری که دو سه ساعت پیش دیدم مقایسه کردم .وای وای !اصلا این کجا و اون کجا ؟نه قیافشون ، نه تیپشون ، نه استیل کلیشون اصلا هیچیشون قابل مقایسه نیست آخه لامصــــــب !خنده ام گرفت !آخه من چه می دونم این پسره که امروز دیدم چه جوریه ! شاید مثل بهزاد هرزه باشه شایدم بدتر!!نه بابا ! اصن بهش نمی یومد !وااااااااا ...!!اصن به من چه آخه ؟؟گیریم این پسره که اسمشم نمی دونم آخره بچه خوشگل و خوش تیپ ! چه ربطی به من داره آخه ؟؟یه جوری دارم مقایسشون می کنم انگاری اونم اومده خواستگاری ، بعد من تو یه دو راهیه عشقی گیر کردم !!که کدومو انتخاب کنم و با خودم بلند بلند خندیدم .«فصل دوم »با مهارت خاص خودم ماشین رو مقابل در خونه پدری سارا پارک کردم .یاد آذین افتادم که هر وقت می خواد ماشین رو پارک کنه جونش در می یاد .منم با بدجنسی بهش می گم : بده من پارک کنم !اونم با حرص می گه : نمی خواد ، خودم می تونم !بعد من زوم می کنم و روش و اون بیشتر هل می کنه دست آخرم یا ماشینو می ماله به جدول یا با نیم متر فاصله پارک می کنه .این وسطم پدر هی سعی می کنه به آذین روحیه بده که تو می تونی !!هه هه هه !منم دوباره با بدجنسی می گم : ماشین وسط خیابونه سوئیچو بده ببرمش بغل و اون با نفرت نگام می کنه .اون روز که یه ضرب امتحان شهری گواهیناممو قبول شدم قیافش عین یه دایی ناسور ماده ی در حال انقراض شده بود !آخه خودش ده ، پونزده باری امتحان داد ، آخرم با بدبختی قبول شد و نمی دونی چه شیرینی داد انگار آپولو هوا کرده !من دو سال قبل از گرفتن گواهینامه هم ، رانندگی می کردم ااینقدر حرص می خورد که خدا می دونه !مرتب به پدر می گفت : اگه ...

  • رمـــــان پــروای بــی پــروای مــن|3

    و آینه خودمو برانداز کردم .پیرهن سفیدی پوشیدم که از بالا گشاد بود و دامنش تنگ می شد ، قد دامن تا روی زانوم بود و موهای روغن زدمو هم نیمه باز گذاشتم ، آرایش زیادی هم کردم که بهزاد حسابی تو خماری بمونه .رژ قرمزم با پیرهن سفیدم و رنگ پوستم هارمونی خوبی داشت .دست آخرهم صندل سفیدم رو پوشیدم که یهو صدای موبایلم بلند شد . به صفحه ی گوشیم نگاه کردم اسم سارا چشمک می زد :_سلام باز چیه ؟؟_ببین می گم یادت نره ها ، من بیدارم . هر وقت رفتن زنگ بزن ببینم چی شد و چی کار کردی خب؟_باشـــــــــه ! یادم نمی ره . ده بار که یه چیزو نمی گن آخه ! خنگی دیگه !_خفه بای .سر و صدای سالن خبر از اومدن عزیزای دل می داد . نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم : پروا تو می تونی ! کافیه بی پروا باشی !و پله ها رو با خونسردی کامل پایین رفتم .بهزاد اولین کسی بود که تونست منو ببینه و جالبه بدون هیچ ملاحظه ای ، با نگاه خیره ی چندش آوری بهم نگاه می کرد .چشم غره ی تخصصی خودمو نثار چشای وقیحش کردم و با صدای بلندی سلام دادم .همه ی جمع حواسشون معطوف من شد و با کمال تعجب دیدم که بعد از بهزاد و مادرش که خیر سرشون به احترامم از جا برخاستن ، آذین و پدر هم یه حال تپل بهم دادن و روی پای مبارکشون ایستادن .یعنی اینقدر تعجب کردم که احساس کردم همین حالا یه قسمت از پوست سرم شکافته می شه و یه شاخ عظیم ازش بیرون می زنه ! آخه آذین و این کارا ؟؟؟؟ چی می بینم ؟؟ فقط همون چند ثانیه کافی بود که بفهمم بد رفتن تو نقششون و در ضمن آذین واسه دک کردن من حتی حاضره بهم احترام بزاره و زیر پام بلند شه !دستای دراز شده ی بهزاد معنیش این بود که باید باهاش دست می دادم ، چاره ای نبود با بهزاد و شیلا خانم (مادرش ) دست دادم و روی یه مبل تک نفره نشستم .برق رضایت تو چشای همشون پیدا بود به خیالشون تسلیم شده بودم که اینقدر خوشگل نموده بودم دیگه ! هه ! حتمــــــــــــــــــــــ ا !!حالا بگم از مامان بهزاد : یه خانم سر حال و حدودا پنجاه ساله با اندامی متوسط و موهای شرابی کوتاه و چشایی که دقیقا تو صورت بهزاد هم دیده می شد. یکدفعه لباش تکون خورد :_آقای کیائی فکر نمی کردم که دختر به این زیبایی رو از ما پنهون کرده باشین ! نکنه از هجوم خواستگارها وحشت دارین ؟ و خنده ای مستانه سر داد .پدر فنجون چای تو دستش رو روی میز کنارش گذاشت و با نیم نگاهی به من گفت :خودش علاقه ای به جمع ما نشون نمی ده و گرنه ما هر بار بهش می گیم .چشای ریز و تیز بهزاد از روی من تکون نمی خورد داشتم کلافه می شدم مخصوصا که همه ی اندامم رو به خوبی سایز می زد و مطمئنن الان از خودم بهتر می دونست که چه سایز سوتینی می زنم ! بعــــله !صدای شیلاخانم دوباره سکوت رو شکست:_ وقتی ...