رمان پشت یک دیوار سنگی

  • رمان پشت یک دیوار ســنگی(9)

    غرق افکارم بودم که کوهیار گفت: پیاده شو رسیدیم. تازه حواسم جمع شد. نگاهی انداختم دیدم تو یه پارکینگ سیاه و تاریکیم. با تعجب گفتم: اینجا کجاست؟ کوهیار: پارکینگ. پیاده شو دیگه. پیاده شدم و کنجکاو دنبالش راه افتادم. کلی آدم و ماشین بودن که میومدن تو پارکینگ. نمی فهمیدم داریم کجا میریم که انقدر شلوغه اونم این ساعت شب. ساعت حدود 11 بود. از تو کوچه ای که پارکینگ توش بود بیرون اومدیم و رسیدیم به خیابون اصلی. از بین آدم ها رد شدیم و پیچیدیم سمت چپ و یهو کوهیار ایستاد منم گرومپ خوردم بهش. برگشت با لبخند دستش و انداخت دور کمرم و از بین آدمهای جور واجور که بیشترشون سانتال مانتال بودن و تیپاشون و لباسهاشون من و کشته بود ردم کرد تا رسیدیم به یه درشیشه ای که باز شد. به خاطر ازدحام جمعیت هنوز نفهمیده بودم کجاییم. وارد شدم. وقتی رو دیوارها رو دیدم با بهت گفتم: اومدیم سینما؟؟؟ کوهیار بلیطها رو به دربون داد و گفت: نه عزیزم اومدیم تأتر. ذوق زده گفتم: جدی میگی؟؟؟ من عاشق تأترم. لبخندی زد و با دست هدایتم کرد سمت بوفه و پاپکورن و پفک و چیپس خرید و چون به وقت شروع نزدیک شده بودیم وارد سالن شدیم و یه جای خوب نشستیم. کوهیار که تا نشست بسته ی چیپس و باز کرد و مشغول خوردن شد. خیلی آدم اومده بود. با ذوق اسم تأتر و پرسیدم. همون جور که یه چیپس تو دهنش می گذاشت گفت: قهوه خانه ی زری خانم 2. یه لحظه فکر کردم داره شوخی میگنه. من: مگه سریاله 1 و 2 داشته باشه. کوهیار: نمی دونم ولی این تأتره که داره. از ذوق غمهام و فراموش کرده بودم و یه ریز حرف می زدم. کوهیار که دید این جور ادامه بدم از حرفهام گوش درد می گیره دست برد تو بسته ی چیپس و یه مشت برداشت و یهو بدون آمادگی فرو کرد تو دهنم. جوری که حس می کردم چیپسه از تو دهنم وارد شده الاناست که از گوش و بینیم بزنه بیرون. چشمهام در اومد. با لبخند گفت: یه 2 دقیقه زبون به دهن بگیر عزیزم الان شروع میشه. با دست صافم کرد رو به صحنه و دیگه مجبور شدم آروم بگیرم چون بازیگرا داشتن میومدن رو صحنه. وای که چه تأتری بود ترکیدم از خنده. خیلی بامزه بود. انقده خوب بود که بعد تموم شدنش دلم نمیومد از جام بلند بشم و برم و به زور کوهیار که دستم و گرفت و دنبال خودش کشید ناراضی از سالن خارج شدم. به زور از بین اون همه آدم که می خواستن برن بیرون رد شدیم و به بیرون سینما که رسیدیم دیدم این ملت که تو سالن بودن همه یه گوشه جمع شدن. نگاهی به کوهیار انداختم. اونم بدتر از من داشت از فضولی میمرد. دستم و گرفت و رفتیم سمت جمعیت. دیدم همه دور یه پسر جوون و .... از حق نگذریم خوشتیپ جمع شدن و پسره هم دستش یه گیتاره و ایستاده داره گیتار میزنه و یکم بعد شروع کرد به خوندن. ...



  • رمان پشت یک دیوار سنگی(19)

    جعبه رو رو صندلی عقب ماشین گذاشتم و نشستم پشت فرمون و ماشین و روشن کردم و به راه افتادم. آخرین نگاه و به خونه ی کوهیار انداختم. فرصت تولد دوباره نیست .. مردن دوباره ی من وقتشه.... پامو رو گاز فشار دادم و راه افتادم.... تموم این 8 ماه از جلوی چشمم رد شدن. " من کوهیار سرمستم " " نشناختی؟ کم حواسی خانم آزاد..." لبم رو می جوئم و دنده رو عوض می کنم. " با باربیای بچه کای ندارم. " " واقعا فکر کردی ماشینتو دزدیدم؟ " " اینو به عنوان عذر خواهی از تهمتی که بهم زدی قبول میکنم " " از کجا باید می فهمیدم این صداهای عجیب و غریب که از بیرون میاد که بیشتر شبیه صدای جغد شبه، در واقع اسم منه که مثل بز کوهی داری صدام می کنی؟؟ " " زرداب معده ام و خالی کردم رو کوهیار و با تعجب و گیج نگاش کردم و گفتم: زرد شد... " " خیلی بد مستی " با بغض یه خنده ی تلخی کردم.... " محض اطلاع میگم که من رشته ی دانشگاهیم زبان انگلیسی بوده و تو شرکت واردات صادرات با کشتی کار می کنم و تقریباً خیلی از زبان های دنیا رو می فهمم. " " برای من از این عشوه ملوسیا نیا. ترجیح میدم تو یکی خود خودت باشی نه مدل لوس دخترای امروزی. " " دختر هیچ وقت نباید به یه پسر بگه هر چی تو بخوای. " با حرص پامو می زارم رو گاز و بیشتر فشارش میدم. آهنگی که از تو ضبط بلند میشه بیشتر عصبیم میکنه اما نمی تونم ساکتش کنم خفه اش کنم. خواننده رو ساکت کنم صداها و تصویرای تو مغزم و چی کار کنم؟ ديگه ديره واسه گفتن ...... اين كلام آخرينه فرصت ضجه نمونده ........ لحظه های واپسينه " بخوای سوسول بازی در بیاری هیچی یادت نمیدم. کثیفه و تفیه و پاکش کنم و دستمال بکشمش نداریم. " " دختره ی بد اخلاق کوهیارم در و باز کن. " " دارم پالتوم و باهات شریک می شم این جوری هم تو گرم میشی هم من سردم نمیشه و از فردین بازی هم خبری نیست. " " از اونجایی که من این ساز دهنی رو به نیت تو آوردم برای همین هر چی ازش در اومده نصیب تو میشه نه به عنوان قرض، به عنوان پول خودت نیازی به دادنش هم نیست. " ديگه با عاطفه دشمن ...... واسه دلتنگي رفيقم توی شط سرخ نفرت ....... بی صداترين غريقم " آرشین دختر تو معرکه ای... عالی... حرف نداری... قول میدم جبران کنم ... " " هر وقت و هر ساعتی که بهم احتیاج داشتی بدون تعارف خبرم کن. مطمئن باش خودم و میرسونم. فقط صدام کن... " " هجرت سرابي بود و بس خوابي که تعبيري نداشت هر کس که روزي يار بود اينجا مرا تنها گذاشت " " فکر کردم تو به این برد نیاز داری. به یه هیجان و یه پیروزی. " " کوهیار: نه دیوونه قرار امشب من تویی.... " "لعنتی نمیگی دلم برات تنگ میشه؟ " من عروسك كدوم بازي وحشت ....... من عروس قحطي كدوم تبارم كه مثل تولد فاجعه سردم ...... كه مثل حادثه آرامش ندارم " الان غیر فوت وسیله ...

  • رمان پشت یک دیوار سنگی(1)

    کلید و تو قفل در چرخوندم.در با صدای تیکی باز شد. رفتم تو. کلید برق و زدم. خونه روشن شد. کفشامو در آوردم و سرپاییهامو پوشیدم.وای که پدرم در اومد. داشتم نصف می شدم از خستگی. چه روزه اعصاب خورد کنی بود.چراغهای خونه رو روشن کردم. خونه چلچراغ شد و نورانی. رفتم تو اتاقم. کیفمو پرت کردم یه طرف. مانتو و مقنعه امم یه ور دیگه. لباسهامو عوض کردم. یه دوش حال می داد.حوله امو برداشتم و رفتم سراغ حمام. یه دوش آب ولرم واقعا" می چسبید. کم کم آب و داغ کردم. شیر آب سرد و ریزه ریزه بستم. وای خدا یه لحظه آتیش گرفتم.بمیری آرشین که همیشه همین غلطو می کنی و بازم آدم نمیشی. یکم شیر آب سرد و باز کردم. حال می داد زیر دوش آب داغ باشی.خودمو کف مالی کردم. دو دقیقه آخرم آب داغ و بستم و گذاشتم آب یخ بریزه روم. یه لحظه لرزم گرفت. سریع خودمو از زیر دوش کشیدم کنار.شیر آب و بستم. حوله امو پیچیدم دورم. با یه سنجاق حوله امو دور سینه ام سفت کردم که نیوفته.با موهایی که آب ازشون می چکید رفتم تو آشپزخونه. خوشم میومد موهام خیس دورم باشه. قطره های آب که از رو موهام می ریخت رو پیشونی و شونه هام حس بارون بهم می داد.کتری و پر آب کردم و گذاشتم رو گاز. یه نسکافه داغ می چسبید.رفتم تو هال. خودمو رو مبل ولو کردم و تلویزیون و روشن کردم. اندی داشت می خوند. خوشگلا باید برقصن، خوشگلا باید برقصن.اه چقدر از این آهنگ بدم میومد. یعنی هر کی که خوشگل نیست باید قر تو کمرش بچسبه؟پوفی کردم و کانال و عوض کردم. اینم واسه من شده بود سرگرمی. بالا پایین کردن کانالها. زدم کانال فشن و مد.واه واه خدا به دور من نمی فهمیدم این فشنا چرا خودشون و همچین می کنن. مدله با چه اعتماد به نفسی این ریختی میاد جلو ملت و تازه مانورم می ده.تو صورت دختره نگاه کردم. موهاش و گوسفندی پف داده بود فکر می کردی توپ گذاشته رو سرش جای مو. پشت چشمهاشم پرِ رنگ بود. زرد و صورتی و آبی. همچین این سایه ها رو کشیده بود تا خط رویش موهاش که آدم وحشت می کرد. رنگشم که ماست. لبهاشم بی رنگ. یه لباسیم پوشیده بود از حریر که همه تنش پیدا بود. هیم باد می زد موقع راه رفتن این دامنش که بلند بود با اون چاکش وقتی راه می رفت تا فیخالدونش پیدا بود. خوب چرا خودشونو خسته می کردن اینا. اسم خودشونم گذاشتن طراح؟ خوب بچه های امین آباد خودمونم اگه اجازه داشتن همین مدلی بلد بودن طراحی کنن دیگه. یعنی جای همه ی اینا همون امین آباد بود.صدای سوت کتری بلند شد. رفتم زیر کتری و خاموش کردم. یه نسکافه واسه خودم درست کردم. یه نگاهی به فنجونم کردم. بهش نمی گفتم فنجون تاغار بود واسه خودش. مثل یه کاسه متوسط بود که یه دسته هم داشت. پوفی کردم و فنجون به دست رفتم دوباره جلوی تلویزیون ...

  • رمان پشت یک دیوار سنگی(16)

    از زور درد چشمهام و رو هم فشار دادم. صدای آروم و نگران کوهیار و از نزدیکم شنیدم. کوهیار: آرشین... آرشین خوبی ؟ چی شدی؟ بابا شوخی کردم باور کن منظوری نداشتم. چی شده؟ رنگت پریده. شرمنده فکر کنم زیادی ازت کار کشیدم. نمی خواستم فکر کنه ضعیفم و از پس یه مهمون بر نمیام. با بغض لبم و به دهن کشیدم و اشک تو چشمهای بسته ام جمع شد. کوهیار دستش و جلو آورد و بازومو گرفت که کمکم کنه. دستش و پس زدم. من ضعیف نبودم. از پس کارهامم بر میومدم. کابینت و گرفتم و با دست دیگه ام به زمین فشار آوردم تا بلند شم اما ضعف و سرگیجه باعث شده بود زانوهام بلرزه. کوهیار: آرشین بزار کمکت کنم. با یه اخم ریز گفتم: نه... با اینکه سعی می کردم قوی باشم اما ناخواسته اشک جمع شده از گوشه ی چشمم ریخت رو گونه ام و قبل از اینکه بتونم رومو برگردونم یا پاکشون کنم کوهیار دیدش. تند و با خشونت چونه ام و گرفت و صورتم و به سمت خودش کشید و با دیدن اشکام با بهت گفت: آرشین... یعنی انقدر اذیتت کردم؟ صداش یه جوری بود... یه شرمندگی زیادی داشت که باعث شد اشکم بیشتر بشه. دیگه خانمیت و قوی بودن و کنار گذاشتم چون دیدن قیافه ی شرمنده و پشیمون کوهیار خیلی اذیتم می کرد. صدای گریه ام در عرض یه ثانیه بلند شد و چشمهای ناراحت کوهیار گرد. با بغض و اشک و گریه گفتم: کی به تو کار داره من فقط گشنمه، دلم داره ضعف میره الانِ که غش کنم و بعد این همه زحمتی که برای این مهمونی کشیدم باید حتماً تو مهمونی باشم و بهمم خوش بگذره... دیگه هق هقم اونقدر بلند شد که نتونستم ادامه بدم. از بین چشمهای اشکی که به زور باز مونده بودن کوهیار و دیدم که یه لبخند مهربون رو لبش نشست. یه جوری نگام می کرد که من و یاد وقتی می نداخت که خودم یه بچه گربه ی خیس و گرسنه رو میدیدم و دلم غنج می رفت برای میومیو کردن مظلومش. یه قدم بهم نزدیک شد و دستهاش و انداخت دور شونه هام و بغلم کرد و همون جور که دست تو موهام می کشید تا آرومم کنه گفت: عزیزم قرار نیست مهمونیت و از دست بدی. الانم کار تعطیل تا بشینیم یه چیزی بخوریم چون منم دیگه تحمل گرسنگی و ندارم. حالام نمی خواد این جوری گریه کنی. رژت که خراب شد نزار چشماتم سیاه بشه. برای یه لحظه فقط یه لحظه از تصور خراب شدن آرایشم قلبم ایستاد اما تو کسری از ثانیه یادم اومد که همه ی وسایلم ضد آب بود و سیاهی و خرابی در کار نیست و من هنوزم می تونم برای غذا و این بغل گرم گریه کنم تا شاید چیز بیشتری هم نصیبم شد. و درست حدس زدم. کوهیار یه بوسه رو موهام زد و با دست به سمت میز هدایتم کرد و نشوندم و از هر غذایی یه مقدار کشید و با چند تا ساندویچ گذاشت رو میز و خودشم نشست. با لبخند نگام کرد و گفت: خوب دیگه چون ما خیلی زحمت ...

  • رمان پشت یک دیوار ســنگی(11)

    برگشتیم خونه و هر کی یه جا ولو شد و یه چند ساعت خوابیدیم. خواب خیلی چسبید همه مون جون گرفته بودیم. شیده و ملیکا نق میزدن که تو خونه حوصله امون سر رفته و نیومدیم که تو خونه بمونیم. محسنم خیلی شیک گفت: حوصله اتون تو خواب سر رفته؟ تا الان که خواب بودید. خلاصه با مشورت بچه ها قرار شد شام و بریم بیرون و بعدشم بریم دوچرخه سواری. از وقتی که با خودم کنار اومده بودم و سوار ماشینم میشدم خیلی راحت تر می تونستم با بقیه ی وسایل نقلیه هم کنار بیام. برای همین وقتی رفتیم دوچرخه بگیریم برخلاف شیده و ملیکا که خوشون و انداختن به محسن و شایان من با اصرار یه دوچرخه خواستم. تصمیمم داشتم که کل جزیره رو دور بزنم. شب بود و همه جا تاریک و پیست با نور چراغهاش روشن بود. بین راه آدمهایی هم بودن که پیاده راه می رفتن. منم خوشحال خوشحال تو گوشم آهنگ گذاشته ام و قبل از همه حرکت کردم و بی توجه به بقیه فقطرکاب زدم. نمی دونم چقدر پیش رفته ام اما با درد پاهام به خودم اومدم. یه گوشه ایستادم و گوشی و از تو گوشم در آوردم. برگشتم پشت سرم و نگاه کردم. هیچکس نبود. تعجب کردم. یعنی چی؟ چرا بچه ها نیستن؟؟؟ سریع دستم رفت سمت گوشیم که زنگ بزنم ببینم کجان که از دور کوهیار و دیدم. ذوق زده منتظر موندم تا بهم برسه. نزدیکم که شد از همون فاصله گفتم: کجایین شما چقدر تنبلین. بقیه هنوز نیومدن؟؟؟ یه اخمی کرد و کنارم ایستاد. کوهیار: چه عجب شما به حرف اومدی. الان صدای من و میشنوی؟؟ خیره خیره نگاش کردم. من: شاید ... کور باشم اما کر که نیستم. چرا نباید صدات و بشنوم؟؟ کوهیار با چشم غره گفت: پس از قصد توجه نمی کردی؟ گلوم و جر دادم که بهت بگم زیاد نیا برگشت سخت میشه اما کو گوش شنوا وقتی دیدم دادام فایده نداده بیخیال پاره کردن حنجره ام شدم. منتظر بچه ها هم نباش. همون 10 دقیقه ی اول خسته شدن و برگشتن. منتها حس انسان دوستی من نذاشت تو رو تنها بزارم. با چشمهای گرد شده گفتم: برگشتن؟ یعنی چی؟ بیشعورا چرا به من نگفتن. خوب بیا ما هم برگردیم. این بار چشم غره اش خیلی بیشتر شد. با حرص گفت: خودت و بکشی هم نمی زارم برگردی. رو به جلو بریم زودتر به تهش میرسیم تا بخوایم برگردیم. این و گفت و بدون توجه به من راه افتاد و منم دنبالش. اما از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون این دوتا پام شده بود 2 تا وزنه ی 100 کیلویی و تکون نمی خورد. از زور خستگی یه وقتهایی یادم می رفت چه جوری باید دوچرخه سواری کنم. خسته و هلاک و از نفس افتاده گفتم: کوهیار جان عمه ات یه کاری بکن من دارم میمیرم از خستگی. کوهیارم بی تفاوت گفت: بمیریم فرقی نداره باید این راه و ادامه بدی یا اینکه خیلی دوست داری همین جا بمون. عمرا من اینجا وسط این بیابون ...

  • رمان پشت یک دیوار سنگی(17)

    با صدای زنگ گوشیم بی حوصله و خواب آلود بدون باز کردن چشمهام دستم و کشیدم رو پاتختی و با لمس گوشیم تو خواب و بیداری دکمه اش و زدم و گذاشتم زیر گوشم. خواب آلود با صدای بمی گفتم: چیه؟ صدای کلافه ی کوهیار تو گوشی پیچید. کوهیار: سلام خواب بودی ببخشید نمی خواستم بیدارت کنم. تو خواب یه "اهمی" گفتم. کوهیار: یه چیز میگم زود قطع می کنم تو به ادامه ی خوابت برس عزیزم. با شنیدن عزیزم گوشام تیز شد و چشمهام نیمه باز شد و به زور سرم و کمی بالا کشیدم و به دستم تکیه دادم. هنوز نفهمیده بودم کی زنگ زده اما هر کسی که بود من و عزیز خودش می دونست پس آدم با شخصیت و مهمی بوده. سعی کردم هوشیار شم و با یه سرفه صدام و صاف کردم و گفتم: نه بیدارم. صدای کلافه اما پر خنده ی کوهیار و شنیدم. کوهیار: آره از قشنگی صدات کاملاً پیداست بیدار بودی. سرم و خاروندم و لبهام و با زبون خیس کردم. گیج به ساعت نگاه کردم. ساعت 11 صبح بود. من خوابم میومد. یاد دیشب و مهمونی و خونه ی ترکیده ی کوهیار باعث شد تو جام نیم خیز بشم. من: چیزه...نفهمیدم کی صبح شد. می خوای خونه رو تمیز کنی؟ یه چیزی بخورم میام اونجا. کوهیار تند گفت: نه نمی خواد برای همین زنگ زدم. یه زنی از تو خونه صداش کرد و کوهیار بلند داد زد " الان میام" . گوشهام و چشمهام باز شد. اخمام رفت تو هم. این دیگه کدوم نکبتی بود؟ فکر کردم دیشب همه رو فرستاد رفتن. این و کجا قایم کرده بود؟ به زور جلوی خودم و گرفتم نگم که اون پتیاره کیه تو خونه اته. آخه این حرفها به من نمیومد و دلیلی برای پرسیدن هم نداشتم. حالا یه بوس ارزش مداخله تو زندگی خصوصی بقیه رو نداشت. شایدم داشت... ولی منم همچین حقی داشتم؟ کوهیار کلافه تو گوشی پوفی کرد و با عجز گفت: بدبخت شدم آرشین. تو یه لحظه همه چیز و فراموش کردم و نگران صاف تو جام نشستم. ملافه از رو بالاتنه ی لختم افتاد پایین. بی توجه بهش گفتم: چرا؟ چی شده؟ کوهیار: خونه رو که یادته چه جوری بود دیشب؟ من: آره. کوهیار: هیچی دیگه یه ساعت پیش زنگ زدن رفتم در و باز کردم خواستم هر کی هست کلی چیز بارش کنم که دیدم زری جون پشت دره. تعجب کردم. انتظارش و نداشتم. معمولاً بی خبر نمیاد. در و که باز کردم اومد بالا خونه رو که دید نزدیک بود سکته کنه. اصلاً از در تو نیومد تا براش نایلون بردم پیچید دور پاهاش و دستاش و اون موقع تازه پاشو گذاشت تو خونه. حتی ساکشم رو زمین نزاشت چند تا نایلون برداشت چید رو زمین ساکش و گذاشته روش. کلافه نفس صدا داری کشید و گفت: الانم لباس در نیاورده دستکش دستش کرده داره کل خونه رو میسابه تا از نجستی پاک شه. از ناراحتیش و کلافگیش ناراحت شدم. آروم گفتم: کمکی از دست من بر میاد؟ می خوای بیام کمکت؟ دلخور گفت: حتی ...

  • رمان پشت یک دیــوار سنگی(13)

    ترسیده کلید از دستم افتاد. برگشتم سمت صدا. کوهیار دست به جیب با استفهام نگام می کرد. یه نگاه طولانی بهم انداخت و نگاهش رو دستم پایین اومد و رفت سمت زمین و کلید. خم شد و دسته کلیدم و برداشت از توش کلید در و پیدا کرد و در و باز کرد. کوهیار: اومدم یه سری بهت بزنم. هر چی امروز به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی. گوشیم؟ صدای زنگش تو مخم می رفت. اونم وقتی داشتم فکر می کردم. من: صداش و خفه کردم. کوهیار: مهمون داری؟ من: نه خودمم. خود خودم مثل همیشه تنها. اشاره ای به پیتزاهای تو دستم کرد و گفت: با این همه شامی که گرفتی فکر کردم مهمون داری. حالا مهمون نمی خوای؟ شونه ای بالا انداختم و با سر اشاره کردم که بیاد تو و خودم اول رفتم تو خونه و گفتم: بیا تو ولی چشم به اینا نداشته باش همه اش مال خودمه چیزی نصیبت نمیشه. من جدی گفتم اما کوهیار به شوخی گرفت و تک خنده ای کرد و دنبالم راه افتاد. با اینکه حوصله ی خودمم نداشتم اما نتونستم یا نخواستم کوهیار و رد کنم. نمی دونم چرا ولی برخلاف همیشه دلم نمی خواست الان تنها باشم. وارد خونه شدیم غذاها رو روی اپن ول کردم و رفتم تو اتاقم. مانتو و شالم و در آوردم و لباسهام و عوض کردم. موهام و باز کردم و دستی توشون کشیدم. رفتم تو دستشویی و کل صورتم و آرایشم و شستم و لنزهام و در آوردم و عینکم و گذاشتم چشمم. از تو اتاق اومدم بیرون. کوهیار جلوی تلویزیون نشسته بود. بی توجه بهش رفتم شام و از رو اپن برداشتم آوردم وسط هال گذاشتم رو زمین. برگشتم و یه نگاهی بهش کردم. من: اگه شام می خوای بهتره بیای چون فکر نکنم وقتی شروع کردم چیزی نصیبت بشه. کوهیار بلند شد و اومد جلوم نشست و گفت: یعنی انقدر گشنته؟ با اخم گفتم: نه .... حتی یه ذره هم گشنم نبود. اما به این غذا نیاز داشتم. بی توجه به کوهیار مشغول شدم. سس ها رو روی پیتزا و سیب زمینی خالی کردم. یه مشت سیب زمینی انداختم تو دهنم. یه برش پیتزا برداشتم و مشغول شدم. در حد انفجار دهنم و پر می کردم و با حرص لقمه ها رو می جوییدم. جوییده نجوییده قورتشون می دادم. فقط می خواستم فکرم و آزاد کنم. می خواستم صورتی که جلوی چشمم بود و از ذهنم دور کنم. بی عدالتی ها رو نادیده بگیرم. معصومیت نگاه ها رو فراموش کنم. معده ام یه اندازه ی محدودی داشت بیشتر از اون مقدار توش جا نمیشد اما بی توجه به دردی که از خودن با حرص غذا تو معدم شروع شده بود باز هم خوردم. بازم حرصم و غذا کردم و تو دلم فرو بردم. به زور بغضم و قورت دادم. بی توجه به نگاه های پر سوال کوهیار لقمه ها رو یکی بعد دیگری قورت دادم. تا جایی که حس کردم دارم بالا میارم. اما مهم نبود. دستم و گذاشتم رو یه برش از پیتزام. فکر کنم برش 5-6 امم بود. دست کوهیار نشست رو دستم. ...