رمان چکاوک

  • رمان آواز چکاوک - 1

     الان نیم ساعته که منتظرم … منتظر همزادم ، منتظر یک پسر نامرد که همه ی زندگیم رو ازم گرفت ؛ منتظر یک پسری که اگه نبود الان این زندگیه نکبتی رو نداشتم…..بالاخره سوار ماشین آخرین مدلش که من حتی اسمشم نمیدونم از در پارکینگ فوق العادشون اومد بیرون ….از ماشینش پیاده شد …داره با موبایلش حرف میزنه …گوشه روسریم رو که از بس جویده بودمش ریش ریش شده بود رو از دهنم در اوردم ؛ تکیه ام رو از دیوار گرفتم و رفتم سمتش …. تکیه داده بود به ماشینش و یک دستش رو کرده بود توی موهای سیخ سیخیش و اونا رو سیخ تر میکرد ، نمیدونم کی پشت خط بود که داشت خرش میکرد:_ عزیزم تو یک دقیقه گوش کن …._ ای بابا میگم یک دیقه گوش کن ….._ باشه باشه توضیح میدم…_ فدات شم گریه نکن……ببین خوشگلم اون دختره دوست فرهاده …._ به مرگ مهسا…..حالا دیگه گریه نکن …._ باشه قربونت برم عصری میام دنبالت …..بوس بوس …تماسو قطع کرد …._ اَه اَه دختره ایکبیری چه قرو قمیشی هم میاد واسه من….همینطور که داشت با خودش صحبت میکرد نگاهش افتاد به دختری که چند قدمیش ایستاده بود و با نفرت بهش زل زده بود ……از سرو وضعش معلوم بود که زیاد اوضاع خوبی نداره….یک روسری مشکی سرش بود که پایینش ریش شده بود موهاش که مشکی پر کلاغی بود از زیر روسریش زده بود بیرون …. یک مانتوی خاکستری نه چندان نو تنش بود و یک شلوار جین مشکی….صورتش قشنگ بود چشمای درشت سبزی داشت …..و لباش بدون هیچ آرایشی آدمو وسوسه میکرد که……._ دید زدنت تموم شد آق پسر….._ جانم؟؟؟….پس بچه پایین شهری؟؟…خب کاری داری؟امضا میخوای؟چقد این بشر پروو بود سه ساعت اینهو بواِ ( جغد) زل زده به من اونوقت الان اینطور حرف میزنه….._ خب نگفتی گدایی ؟ پول میخوای ؟کنترلم رو از دست دادم ؛ به سمتش یورش بردم و یقش رو گرفتم….روی پنجه ی پا ایستادم و تو چشماش زل زدم ….اون که انتظار همچین حرکتی رو نداشت چسبیده بود به ماشینش و با چشمای گشاد شده من رو نگاه میکرد …بعد از چند ثانیه اخماش رفت تو هم و با یک حرکت هلم داد عقب و لباسش رو تکوند:_ اوهوی چه خبرته وحشی….؟پوزخندی زدم و اینبار با تهدید گفتم : ببین بچه سوسول کله پا کردنت واسه من کار دو سوتِِ پس زر ا…….._ هی هی هی من اصلا نمیدونم تو کی هستی…..!!!_ آشنا میشیم پسر جون….._ اِهه این طوریه؟ ….. آخه خانم محترم این چه طرز پیشنهاد دوستیه….؟_ هه هه دوستی ؟…با تو ….؟ببین من مغز خر نلونبوندم( نخوردم) بیام به تو ایکبیر بگم بووی فیریندم شی..!زد زیر خنده و گفت: بوی فیریند؟_ رو آب بخندی….جدی شدو گفت: ببین دیوونه زنجیری من حوصله کل کل با گداها رو ندارم و یک ده هزاری از جیبش در اورد و گرفت طرفم …بیا بگیر…برو به سلامت….اشک توی چشمام ...



  • رمان آواز چکاوک - 17

     با افتخار- معلومه… پس نکنه فکر کردی لطفعلی خان زند بودش…؟؟؟!!پریا نگاه گیجشو توی چشمام ثابت کردو با صدای خیلی آهسته ای گفت :_ آخه اینکه…نتونست بقیه ی جملشو بگه چون زهره اومده بود جلو و داشت باهاش حالو احوال می کرد…دستای پریا رو گرفتمو بردم نشوندمش روی مبل…توجه نمویید دقیقا جلوی آراد…خدا منو ببخشه که اینقدر بد جنس شدم…آرادم انگار نه انگار پریا روبروش نشسته با بی خیالی داشت از تلویزیون راز بقا میدید…انگار داداشمو دست کمش گرفته بودم…جوری نقش بازی می کرد که من داشتم به علاقه ی آتشینش نسبت به پریا شک می کردم…البته گمونم این نقش بازی کردن نبود…بله این آقا پسر داشت تلافی می کرد….یه نگاه به پریا که سربه زیر داشت به پاهاش نگاه می کرد انداختم…عمیقا توی فکر بود….یه لبخند سمی زدمو نا جوانمردانه به قصد آتیش به پا کردن از جام بلند شدم…نگاه پریا با بلند شدن من از روی مبل به سمتم کشیده شد…نگاهش یکمی غمگینو گرفته بود…باید از یه چیزی مطمئن می شدم…نمی تونستم همینجوری فقط به خاطر احساس آراد پریا رو مجبور به کاری کنم پس…خیلی شیرین لبخند زدمو رو به پریا بلند گفتم:_ پریا امشب ما یه مهمون دیگه هم داریم…!!!نگاه کنجکاو آراد رو ؛ روی خودم احساس کردم…ادامه دادم:_ دوست دختر خوشگل آراد هم قراره امشب تشریف بیاره… که با خانواده آشنا بشه…رنگ پریا به وضوح پرید…خب این از سکانس اول نقشم… این سفیدی پریا ممکنه معنی خاصی داشته باشه…البته فعلا در حد حدسو گمانه…یه نیم نگاه به آراد که با چشمای متعجبو شاکی نگام می کرد انداختم…ولی بازم خیلی ریلکس:_ آره داشتم می گفتم….( به اندازه کافی با ایستادنم نظرشون جلب شده بود…پس نشستم) …زهره خانوم خیلی اصرار داشت به این ملاقات… ولی نمی دونم چرا آراد زیاد خوشحال نیست… تو نظری در این مورد که چرا آراد خوشحال نیست نداری…؟؟؟می دونستم دارم چرتو پرت محض می گم…ولی یجورایی لازم بود…پریا با چشمای آشفته یه نیم نگاه به آراد که متمایل به جلو روی مبل نشسته بود انداخت…با صدای لرزونی گفت: چی بگم ..؟؟؟!! من …که…من که آخه … توی دله آقا آراد نیستم …بدونم چرا ناراحتن که…گونه هاش با این حرف گل انداخت…بینگو…دارم به مقصودم نزدیک می شم…یه نگاه به آراد انداختم که با یه لبخند محو به پریا نگاه می کرد…فکر کنم خیلی دلش می خواست بگه…اتفاقا تو توی دله منی…منتها خودت خبر نداری…من موزی یه نگاه به دستای پریا که توی هم گره شده بودن انداختمو… اینبار رو به آراد گفتم:_ خب داداش خان حالا که پریا تو ی دله شما نیست تا بدونه چرا زیاد راقب به این ملاقات نیستی….(دوباره یه نیم نگاه به گونه های گل انداخته ی پریا کردم…)خودت ...

  • رمان آواز چکاوک - 22

     روی چند تا آجر نشسته بودم…سرمو گذاشته بودم روی زانوهامو با یه تیکه چوب خاکای زیر پام رو اینور اونور میکردم…چقدر ور میزنن قدرت خدا دوساعته دارن بحثای علمی میکنن که من هیچی ازشون سردر نمیارم…صدای سوزن از بالای سرم نگامو کشید سمتش…سوزن-هی چی کار کردی…؟؟؟با تعجب به اطرافم نگاه کردم…با من بود…؟؟؟من-جانم…؟؟؟سوزن چشمای آرایش کردشو بهم دوختو:میگم با این آقا مهندس ما چی کردی که اینهمه هواتو داره…؟؟؟آها حالا فهمیدم چی میگه…پشت چشمی نازک کردمو خواستم حرفی بزنم که با حرف بعدیش یخ کردم…سوزن:راستشو بگو چند شب باهاش خوابیدی…؟؟؟همینجوری موندم…چقدر …چقدر…سوزن:خیلی کردم باهاش بخوابم…یعنی یه عمری رو مخشو احساسای مردونشو هر چی که بگی اسکی کردم…ولی انگار نه انگار…ولی انگاری تو یه شیطونی هستی که دومی نداری چجوری باهاش خوابیدی خدا میدونه…راستش الان باید بهت حسودیم بشه…ولی بیشتر متعجبم که چجوری این آقا مهندس مارو اینجوری رامش کردی…خوب کار بلد میزنی…خب…چیکار کردی…؟؟؟!با بهتو عصبانیت به اون که با نیش باز بهم چشم دوخته بود نگاه میکردم…اینهمه وقاحت چجوری توی یه آدم جمع شده بود…سوزان-خب بابا داغ نکن…اگه نظر کارشناسانه ی منو می خوای از لباس زیر به خصوصی استفاده کردی…مگه نه…و به دنبال این حرف خنده ی بلند و مسخره ای سر داد…نمی تونستم…نمیتونستم تحمل کنم…به چه جرأتی…به چه جرأتی…!!!با شتاب از جام بلند شدم…با مسخرگی بهم نگاه میکرد…اگه قصد داشت منو عصبانی کنه موفق شده بود…خیلی هم موفق شده بود…دستمو بردم عقبو محکم به صورتش سیلی زدم…سرش به یک سمت متمایل شد…هنوز دلم خنک نشده بود …دستمو دوباره بردم عقب که دستم توی هوا موند…تقلا کردم تا دستم رو از دست آبتین در بیارم…آبتین با صدای بلندی-معلوم هست داری چه غلطی میکنی…؟؟؟_ولم کن…د میگم ولم کن…آبتین-تمومش کن…آقای سعیدی من خیلی از شما معذرت میخوام…سوزان خانوم…من با جیغ :ازون عفریته معذرت خواهی نکن…ازش معذرت خواهی نکن…ازش…با سیلی ای که از جانب آبتین به صورتم خورد خفه شدم…آبتین-چکاوک گفتم خفه شو…دستمو گذاشتم جای ضربه و با آزردگی و چشمای پر اشک به ابتین نگاه کردم…محکم دستمو از دستش کشیدم…بهش تنه زدمو با سرعت از کنارش دور شدم…سرازیری طبقه ها رو تندی پایین رفتمو به آبتین هم که اسممو صدا میکرد توجه نکردم…با صدای خنده ی بلند دختر سعیدی نگاهش کشیده شد سمت چکاوک که نیم خیز شده بودو با دیدن کار چکاوک چشماش گرد شد…اول از تعجب و بعد از عصبانیت…سریع به همراه آقای سعیدی رفتن سمتشون…آبتین دست چکاوک رو توی هوا گرفت…سوزان با بدن لرزون و چشمای پر اشک ...

  • مروری بر رمان "به هادس خوش آمدید"

            مروری بر رمان "به هادس خوش آمدید"     بلقیس سلیمانی متولد سال ۱۳۴۲ در کرمان، نویسنده، منتقد ادبی، و تهیه کننده ی معاصر ایرانی است. او در رشته کارشناسی ارشد فلسفه تحصیل کرده‌است و مدیر گروه مطالعات فرهنگی و فرهنگ عامه شبکه رادیویی فرهنگ می‌باشد. " به هادس خوش آمدید " نوشته ی بلقیس سلیمانی است که در زمستان 1388 توسط نشر چشمه به چاپ رسید و در بهار 1389 چاپ دوم خودش را تجربه کرد. این نویسنده  تجربه ی موفق رمان "بازی آخر بانو " را در سال 1384 دارد که موفق به کسب جایزه ی ادبی مهرگان و جایزه ی ویژه ادبی استان اصفهان در سال 1385 گردید. و همچنین رمان "بازی عروس و داماد " و "خاله بازی " از دیگر تجربه های موفق این نویسنده به شمار می رود.   به هادس خوش آمدید   با نگاهی به تجربه های اخیر بلقیس سلیمانی در رمان های "خاله بازی" و "بازی آخر بانو" و همچنین آخرین رمانش "به هادس خوش آمدید"  می توان ویژگی مشترک رمانهای بلقیس سلیمانی را دغدغه های اجتماعی و پرداختن به معضلات فرهنگی عصر خودش دانست. این نویسنده در آخرین رمانش "به هادس خوش آمدید" به داستان زندگی دختری جوان به نام "رودابه " می پردازد. رودابه دختری بیست ساله از اهالی روستای گوران در نواحی استان کرمان است. او در یک خانواده ی خان زاده متولد شده است و آخرین فرزند لطفعلی خان گورانی از طایفه ی شیخ خانی به شمار می رود. لطفعلی خان تا قبل از متولد شدن رودابه از داشتن فرزند پسر محروم مانده بود و با تولد رودابه آخرین امیدش برای داشتن فرزند پسر نقش بر آب شد. با توجه به این که داستان در شرایط زمانی جنگ ایران و عراق اتفاق می افتد ، نویسنده کوشیده است در این رمان با اشاره به آداب و رسوم و برخی از تفکرات غلط و منسوخ که متاسفانه هنوز برخی از نشانه های آن را در زندگی های امروزی می توان دید ، این تفکرات را به چالش بکشد. همچنین با نگاهی به نام رمان "به هادس..." و کلیت این داستان می توان به شباهت های کلی آن با افسانه یونانی  "با کره ی زیر زمینی" پی برد. با توجه به اتفاق های مشابهی که برای شخصیت های اصلی این دو داستان "رودابه" و "پرسفون" روی میدهد ، پرداختن به این افسانه ی زیبای یونانی همراه با اتفاق های این رمان نتایج جالب و قابل تاملی به همراه خواهد داشت. "به هادس خوش آمدید" نام رمان بلقیس سلیمانی برگرفته از افسانه ی باکره ی زیر زمینی یکی از زیباترین افسانه های یونان باستان می باشد. "هادس" در افسانه ی یونانیان الهه ی تاریکی و  رب النوع دوزخ بوده است و در فرهنگ ملی مذهبی یونان افسانه ی پرسفون دختر دمتر(سرس) الهه ی گندم و کشاورزی و حاصلخیزی و فراوانی است و در عین حال آغاز زندگی اجتماعی و شهر نشینی به حساب ...

  • تاریخ ادبیات2بخش3

    تاريخ ادبيات 2قسمت 3 خودآزمايي هاي نمونه ي درس نوزدهم                                ص172  1)پنداشت انديشه وران قرن نوزدهم نسبت به قرن آينده چه بود و چرا محقّق نشد . قرن آينده را قرن سعادت بشر مي پنداشتند و بسيار به آن دل بسته بودند . زيرا پس از اولين دهه ي قرن بيستم،جنگ جهاني اوّل درگرفت و ثابت كرد كه انسان با سعادت حقيقي قرن ها فاصله دارد. 2)واژه ي كليدي ادبيات قرن بيستم چيست؟ كلمه ي مدرن،جوهره و ستون فقرات هنر و ادبيّات قرن بيستم را تشكيل مي دهد.  3)بناي مكتب سوررئاليسم بر چه چيزي استوار است؟ بر اصالت وهم و رؤيا و تداعي آزاد و صورت هاي پنهان در ضمير ناخودآگاه است.  4)«شعر،بيان كتمان است».اين سخن«رولان بارت»،منتقد فرانسوي را شرح دهيد. در تمامي مكتب هاي جديدهنري نوعي گريز از بيرون به درون مي توان يافت.آثار خود را به شيوه ي غيربازنمايي يا غير شيئي ارائه مي دادند.هنرمند نمي خواهد چيزي را بيان كند بلكه مي خواهد آن را پنهان كند.   5)علت نااميدي و يأس فلسفي انسان معاصر چيست؟ انسان له شده در زير چرخ دنده هاي فنّاوري و جنگ ، مي خواهد براي ذات خويشتن  معنايي بيابد و چون نااميد مي شود، به يأس فلسفي مي رسد و دست بسته ،منتظر مرگ مي ماند.  نكات مهم درس  نوگرايي،چشم گيرترين ويژگي ادبيّات اين عصر محسوب مي شود.   وهم گرايان(سوررئاليست ها)از نظريات فرويد در روان كاوي بهره مي گرفتند و خود اغلب روان پزشك بودند.  مكتب وهم گرايي به هرنوع خواب ديدن درحالت بيداري اصالت هنري مي بخشيد.  نقاشي مشهور زرافه ي شعله ور،از آثار سالوادور دالي يكي از بهترين چهارچوب مكتب وهم گرايي را به نمايش مي گذارد.  «شعر،بيان كتمان است» گفته ي رولان بارت مي باشد.  خودآزمايي هاي نمونه ي درس بيستم                                  ص 178  1)توصيه ي دادائيست ها به نويسندگان چه بود؟ به نويسندگان توصيه مي كردند كه روزنامه و قيچي بردارند و كلمات را از هم جدا كنند و در كيسه بريزند و تكان دهند و بعد آنها را كنار هم بگذارند.   2)واژه ي سوررئاليسم را نخست بار چه كسي و با چه هدفي به كار گرفت؟ نخستين بار گيوم آپولينر (1918 – 1880) براي ناميدن يكي از نمايش نامه هايش به كار برد. هدف آپولينر اين بود كه اثر خود را نوعي شعر خيالي و تفنني بي سابقه معرّفي كند.  3)مواد مرام نامه ي سوررئاليسم را درباره ي ادبيّات به اختصار بيان كنيد. سوررئاليسم بيان شفاهي يا كتبي عملكرد حقيقي انديشه است. ما با ادبيات كاري نداريم. سوررئاليسم وسيله اي است براي آزاد سازي مطلق ذهن. ما مصمم به ايجاد يك انقلاب هستيم. ما واژه ي  سوررئاليسم را با واژه ي  انقلاب در يك رديف قرار داده ايم تا  خصلت عيني ...

  • رمان رویای نیمه شب

    به نام خداسلامهمیشه می گم این یه داستان ساده است، راجع به یه دختر ساده.محیط ساده نیستاتفاقات ساده نیستنداما الیزابت ساده است.حتی انتظاراتش از زندگی هم نسبت به اون چیزی که برایش پیش می آید ساده است.الیزابت یه دختر ساده است مثل همه ی ما.این داستان حکایت عشق و ترس و نفرت و زندگی الیزابت جونیور فرانسیس است.دختری با اصلیت فرانسوی.این فقط زندگی اونهکه از زبان خودش و در فصل های بعد، از زبان همسرش نقل می شود. امیدوارم لذت ببرید و از همین الان ازتون می خواهم، که در بخش هایی از داستان، صبر داشته باشید.