شعری درباره سفر

  • شعری زیبا درباره سفر با پای پیاده تا کربلا،سرزمین عشق ...

    سفر با پای پیاده تا کربلا،سرزمین عشق ... شعری زیبا و دلنشین درباره زائران کربلا يك شب دلم بهانه كرب و بلا گرفتقلبم شكست و دور و برش را خدا گرفتپس پا شدم به نيت روضه ،كه ناگهانديدم بهشت آمد و دست مرا گرفتاي زائري كه مي روي آهسته تر برو!شوق غم حسين ، مرا هم فرا گرفتاذن دخول خواندم و وارد شدم وليديدم بهشت ، گوشه اي ازعرش جا گرفتدر مجلسي كه جاي رسولان وحي بودهر كس نشست خلوت غار حرا گرفتروضه شروع شد ؛ همه ي عرش گريه كردحتي خدا دلش زغم كربلا گرفتبالاي عرش منبري از نور چيده شداقراء؛ كه هر كه خواند دلش ارتقا گرفتاز بين شاعران درش محتشم كه خوانداز دست هاي سبز پيمبر عبا گرفتشاعر نوشت بيتي و از دست مادرييك شب براي هيئت خود كربلا گرفتآن سركه روي دامن معراج جاي داشتآخر چه شد كه جا به سر نيزه ها گرفت



  • شعری زیبا در مورد دانشگاه

     اهل دانشگاهم رشته ام علافی‌ست جیب‌هایم خالی‌ستپدری دارم حسرتش یک شب خواب! دوستانیهمه از دم ناباب و خدایی که مرا کرده جواب اهل دانشگاهم قبله ام استاد استجانمازم نمره! خوب می‌فهمم سهم آینده من بی‌کاریست من نمی‌دانم که چرا می‌گویند مرد تاجر خوب است و مهندس بیکار و چرا در وسط سفره ما مدرک نیستچشم ها را باید شست جور دیگر باید دید باید از مردم دانا ترسید! باید از قیمت دانش نالید!

  • شعر یغما گلرویی درباره استاد سیاوش قمیشی

    در این بست شعری از یغما گلرویی که درباره سفر سیاوش قمیشی از لس آنجلس هست رو واستون گذاشتم . خداییشم محتوای جالبی داره امیدوارم لذت ببرین.   میرم از شهر فرشته های زشت   دلمو تو چمدونم میذارم ، گلدونای گلمو بر میدارم برای ادامه ی این سرنوشت ، میرم از شهر فرشته های زشت شهری که تو دود کینه ها گـُمه ، لب آدماش چه بی تبسمه توی دست هر دقیقه خنجره ، غنچه ی ترانه اینجا پر پر ه از غربتی به غربتی وقتشه که سفر کنم وقتشه این آواره رو دوباره در به در کنم وقتشه که جا بذارم خاطره های تلخمو وقتشه از این جا برم ، وقتشه که خطر کنم دنبال یه باغچه ی صمیمی ام ، دنبال اون حسّای قدیمی ام حس بو کردن بارونِ بهار ، گم شدن تو عطر خاک بی قرار برگای تقویمُ اونجا می شمارم ، گـُلامو تو خاکِ اون جا میکارم خاکی که اگرچه خاک خونه نیست ، اما توش دغدغه ی زمونه نیست از غربتی به غربتی وقتشه که سفر کنم وقتشه این آواره رو دوباره در بدر کنم وقتشه که جا بذارم خاطره های تلخمو وقتشه از این جا برم ، وقتشه که خطر کنم «یغما»

  • شعری درباره استاد

    گر پیکرت اى درخت دیرینه شکست از زخم زبان تبر کینه شکست روزى که به روى دوش مردم بودى تصویر تو در هزار آئینه شکست از تو مى‏خواستم از تو گویم این بار سرود دیدم که فراترى از این شعر فرود خاموش شدم از آن که جارى مى‏شد از دیده دو رود و بر لبم نیز درود دکتر قیصر امین‏پور

  • شعری درباره فصل بهار از لیلا کردبچه

    شعری درباره فصل بهار از لیلا کردبچه : این شعر را همین حالا بخوان وگرنه بعدها باورت نمی شود هنگام سرودنش چگونه دیوانه وار عاشقت بودم همین حالا بخوان این شعر را که ساختار محکمی ندارد و مثل شانه های تو هربار گریه می کنم می لرزد هربار گریه می کنم و پیراهن هیچ فصلی خیس تر از بهاری نخواهد بود که عاشقت شدم

  • شعری درباره ی عقاب

    از نيازست چنين زار و زبون ليک ناگه چو غضبناک شود                 زو حساب من و جان پاک شود دوستي را چو نباشد بنياد                 حزم را بايدت از دست نداد در دل خويش چو اين راي گزيد             پر زد و دور ترک جاي گزيد زار و افسرده چنين گفت عقاب              که مرا عمر حبابیست بر آبراست است اين که مرا تيز پرست               ليک پرواز زمان تيز تر است من گذشتم به شتاب از در و دشت           به شتاب ايام از من بگذشت ارچه از عمر دل سيري نيست                مرگ مي‌آيد و تدبيري نيست من و اين شهپر و اين شوکت و جاه         عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟ تو بدين قامت و بال ناساز               به چه فن يافته‌اي عمر دراز؟پدرم از پدر خويش شنيد             که يکي زاغ سيه روي پليد با دو صد حيله به هنگام شکار               صد ره از چنگش کردست فرار پدرم نيز به تو دست نيافت               تا به منزلگه جاويد شتافت ليک هنگام دم باز پسين              چون تو بر شاخ شدي جايگزين از سر حسرت با من فرمود                کاين همان زاغ پليدست که بود عمر من نيز به يغما رفته است               يک گل از صد گل تو نشکفته است چيست سرمايه اين عمر دراز؟             رازي اينجاست تو بگشا اين راززاغ گفت : گر تو درين تدبيری             عهد کن تا سخنم بپذيري عمرتان گر که پذيرد کم و کاست                ديگران را چه گنه کاين ز شماست زآسمان هيچ نياييد فرود                  آخر از اين همه پرواز چه سود؟ پدر من که پس از سيصد و اند                 کان اندرز بد و دانش و پند بارها گفت که بر چرخ اثير               بادها راست فراوان تاثير بادها کز زبر خاک وزند                  تن و جان را نرسانند گزند هر چه از خاک شوي بالاتر                 باد را بيش گزندست و ضرر تا به جايي که بر اوج افلاک               آيت مرگ شود پيک هلاک ما از آن سال بسي يافته‌ايم              کز بلندي رخ بر تافته‌ايم زاغ را ميل کند دل به نشيب             عمر بسيارش از آن گشته نصيب ديگر اين خاصيت مردار است              عمر مردار خوران بسيار است گند و مردار بهين درمانست                 چاره رنج تو زان آسانست خيز و زين بيش ره چرخ مپوی              طعمه خويش بر افلاک مجوي آسمان جايگهي سخت نکوست             به از آن کنج حياط و لب جوست من که بس نکته نيکو دانم                راه هر برزن و هر کو دانم آشيان در پس باغي دارم             وندر آن باغ سراغي دارم خوان گسترده الواني هست             خوردني‌های فراوانی هستآنچه زان زاغ و ...

  • شعری درباره ی وصف خدا از قیصر امیر پور

    پيش از اينها فكر مي كردم خدا خانه اي دارد كنار ابر ها   مثل قصر پادشاه قصه ها خشتي از الماس خشتي از طلا   پايه هاي برجش از عاج وبلور  بر سر  تختي نشسته با غرور   ماه برق كوچكي از تاج او هر ستاره ، پولكي از تاج او   اطلس پيراهن او ، آسمان نقش روي  دامن او ،كهكشان   رعد وبرق شب ، طنين خنده اش سيل وطوفان ،نعره توفنده اش   دكمه ي پيراهن او ، آفتا ب برق تيغ خنجر او ماهتاب   هيچ كس از جاي او آگاه نيست هيچ كس را در حضورش راه نيست   پيش از اينها خاطرم دلگير بود از خدا در ذهنم اين تصوير بود   آن خدا بي رحم بود و خشمگين  خانه اش در آسمان ،دوراز زمين   بود ،اما در ميان ما نبود مهربان وساده وزيبا نبود     در دل او دوستي جايي نداشت  مهرباني هيچ معنايي نداشت   هر چه مي پرسيدم، ازخود ، ازخدا از زمين ،از آسمان ،ازابرها   زود مي گفتند :اين كار خداست پرس  وجوازكاراو كاري خداست   هرچه مي پرسي ، جوابش آتش است آب  اگر خوردي ، عذابش آتش است   تا ببندي چشم ، كورت مي كند تاشدي نزديك ، دورت مي كند   كج گشودي دست ، سنگت مي كند   كج  نهادي   پاي  ،  لنگت مي كند   با همين قصه، دلم مشغول  بود خوابهايم، خواب ديو وغول بود   خواب مي ديدم كه غرق آتشم در  دهان   اژدهاي   سركشم   دردهان اژدهاي خشمگين بر سرم  باران گرزآتشين   محو مي شد نعره هايم، بي صدا  در طنين خنده ي  خشم  خدا  ...   نيت من ، درنماز و در دعا ترس بود و وحشت ازخشم خدا     هر چه مي كردم ،همه از ترس بود  مثل از بر كردن يك درس بود   مثل تمرين حساب هندسه مثل تنبيه مدير مدرسه   تلخ ،مثل خنده اي بي حوصله سخت ، مثل حل صدها مسله   مثل   تكليف  رياضي  سخت  بود مثل صرف فعل ماضي سخت بود   تا كه يك شب دست دردست پدر راه  افتادم  به قصد   يك   سفر   درميان راه ، در يك روستا خانه اي ديدم ، خوب وآشنا     زود پرسيدم : پدر، اينجا كجاست ؟ گفت ، اينجا خانه ي  خوب خداست!    گفت :اينجا مي شود يك لحضه ماند گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند   با وضويي ، دست و رويي تازه كرد با  دل  خود ، گفتگويي  تازه  كرد   گفتمش ، پس آن خداي خشمگين خانه اش اينجاست ؟ اينجا ، در زمين ؟   گفت :آري ،خانه او بي رياست فرشهايش از گليم  و بورياست   مهربان وساده وبي كينه است مثل نوري در دل آيينه است   عادت او نيست خشم و دشمني نام او نور و نشانش  روشني   خشم ،نامي از نشانيهاي اوست حالتي از مهرباني هاي اوست   قهر او از آشتي ، شيرين تر است مثل  قهر مهربان  مادر است   دوستي را دوست ،  معني مي دهد  قهرهم  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معني مي دهد   هيچ كس با دشمن خود ، قهر نيست قهري ا وهم نشان دوستي است...   تازه ...

  • شعری زیبا از جامی

    پدری با پسری گفت به قهرکه تو آدم نشوی جان پدرحیف از آن عمر که ای بی سروپادر پی تربیتت کردم سردل فرزند از این حرف شکستبی خبر از پدرش کرد سفررنج بسیار کشید و پس از آنزنده گشت به کامش چو شکرعاقبت شوکت والایی یافتحاکم شهر شد و صاحب زرچند روزی بگذشت و پس از آنامر فرمود به احضار پدرپدرش آمد از راه درازنزد حاکم شد و بشناخت پسرپسر از غایت خودخواهی و کبرنظر افگند به سراپای پدرگفت گفتی که تو آدم نشویتو کنون حشمت و جاهم بنگرپیر خندید و سرش داد تکانگفت این نکته برون شد از در«من نگفتم که تو حاکم نشویگفتم آدم نشوی جان پدر» به نقل از: http://elahin.blogfa.com/post-2.aspx

  • شعری درباره مهربانی خدا

      شعری زیبا در مورد خدا پیش از اینها فکر می کردم که خداخانه ای دارد کنار ابرها مثل قصر پادشاه قصه هاخشتی از الماس خشتی از طلا پایه های برجش از عاج و بلوربر سر تختی نشسته با غرور ماه برف کوچمی از تاج اوهر ستاره، پولکی از تاج او اطلس پیراهن او، آسماننقش روی دامن او، کهکشان رعدو برق شب، طنین خنده اشسیل و طوقان، نعره توفنده اش دکمه ی پیراهن او، آفتاببرق تیغ خنجر او مهتاب هیچ کس از جای او آگاه نیستهیچ کس را در حضورش راه نیست بیش از اینها خاطرم دلگیر بوداز خدا در ذهنم این تصویر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگینخانه اش در آسمان، دور از زمین بود، اما در میان ما نبودمهربان و ساده و زیبا نبود در دل او دوست جایی نداشتمهربانی هیچ معنایی نداشت هر چه می پرسیدم، از خود، از خدااز زمین، از آسمان، از ابرها زود می گفتند: این کار خداستپرس وجو از کار او کاری خداست هرچه می پرسی، جوابش آتش استآب اگر خوردی، عذایش آتش است تا ببندی چشم، کورت می کندتا شدی نزدیک، دورت می کند کج گشودی دست، سنگت می کندکج نهادی پای، لنگت می کند   با همین قصه، دلم مشغول بودخواب هایم خواب دیو و غول بود خواب می دیدم که غرق آتشمدر دهان اژدهای سرکشم در دهان اژدهای خشمگینبر سرم باران گرز آتشین محو می شد نعرهایم، بی صدادر طنین خنده ای خشم خدا نیت من، در نماز و در دعاترس بود و وحشت از خشم خدا هر چه می کردم، همه از ترس بودمثل از بر کردن یک درس بود مثل تمرین حساب و هندسهمثل تنبیه مدیر مدرسه تلخ، مثل خنده ای بی حوصلهسخت، مثل حل صدها مسئله مثل تکلیف ریاضی سخت بودمثل صرف فعل ماضی سخت بود تا که یک شب دست در دست پدرراه افتادم به قصد یک سفر در میان راه، در یک روستاخانه ای دیدم، خوب و آشنا زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟گفت اینجا خانه ی خوب خداست گفت: اینجا می شود یک لحظه ماندگوشه ای خلوت، نماز ساده خواند با وضویی، دست و رویی تازه کردبا دل خود، گفتگویی تازه کرد گفتمش، پس آن خدای خشمگینخانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟ گفت: آری، خانه ای او بی ریاستفرش هایش از گلیم و بوریاست مهربان و ساده و بی کینه استمثل نوری در دل آیینه است عادت او نیست خشم و دشمنینام او نور و نشانش روشنی خشم نامی از نشانی های اوستحالتی از مهربانی های اوست قهر او از آشتی، شیرین تر استمثل قهر مادر مهربان است دوستی را دوست، معنی می دهدقهر هم با دوست معنی می دهد هیچکس با دشمن خود، قهر نیستقهر او هم نشان دوستی ست تازه فهمیدم خدایم، این خداستاین خدای مهربان و آشناست دوستی، از من به من نزدیکترآن خدای پیش از این را باد بردنام او را هم دلم از یاد بردآن خدا مثل خواب و خیال بودچون حبابی، نقش روی آب بود می توانم بعد ...