عشقم را نادیده نگیر

  • رمان عشقم را نادیده نگیر(20)

        نگاه عصبی و بی حوصله ام رو به سالن نیمه تزئین شده ی روبروم دوختم...سه ساعت دیگه مهمونا می رسیدن و ما هنوز بیشتر کارها رو نکرده بودیم! پووف چرا همه چی اینقدر کند پیش میره؟ با احساس سردرد دوباره حرصی دستم رو روی پیشونی عرق کرده ام کشیدم و خودم رو روی دم دستی ترین مبل ولو کردم...این سردرد ها و حالت تهوع هایی که از صبح گرفتارشون شدم بیش تر عصبیم میکنن و من حتی دلیلشو نمیدونم!! - خدا مرگم بده چت شد دختر؟! نگاهم رو به چهره ی نگران خاتون انداختم و سعی کردم حتی شده یه نیمچه لبخند بزنم: - چیزی نیست خاتون فقط یکم خسته شدم - رنگ به روت نمونده مادر...اصلا ببینم کی  به تو گفت کار کنی؟ این خواهرت باز کجا در رفت؟! با این حرفش ریز خندیدم و گفتم: - برم ببینم باز کجا موند! داشتم از سالن خارج می شدم که صداش باعث شد دوباره سرجامم وایستم...منتظر نگاهش کردم که با مهربونی  گفت: - اینقدر استرس نداشته باش دختر...همه چی به موقع آماده میشه! لبخندی به این مهربونیش زدم و از سالن زدم بیرون...داشتم به طرف در خونه حرکت می کردم که صدای گوشیم بلند شد. راهم رو کج کردم و به طرف آشپزخونه حرکت کردم.گوشی رو از روی اپن برداشتم و قبل از این که قطع شه جواب دادم: - الو - سلام  با تعجب به گوشی خیره شدم تا ببینم اشتباهی نشده...بیچاره گوشیم فکر کنم معده اش تعجب کرده! - ارسلانم با کمی مکث جواب دادم: - کاری داشتی؟ سکوتی کرد و بعد از چند ثانیه گفـت: - امروز چیکاره ای؟ با تعجب نگاهی به ساعت که 4.15 رو نشون می داد انداختم و گفتم: - هیچی چطور مگه؟ - گفتم اگه بیکاری یه دور بیرون بزنیم... جــل الخالق باور کنم ارسلانه؟؟ یعنی میخواد منو ببره بیرون؟؟ یادم نمیاد هیچوقت همچین پیشنهادی داده باشه...حیف که  امروز تولدشه وگرنه خوب از خجالتش در میومدم! - چی شد میای یا نه؟ - امروز یکم خسته ام باشه برای یه وقت دیگه نمی دونم لحنم چجوری بود که چند ثانیه سکوت کرد و بعد از چند ثانیه با لحنی که توش کمی دلخوری مشهود بود گفت: - اوکی پس کاری نداری؟ - نه...ولی - خداحافظ با گیجی به گوشی که حالا قطع شده بود خیره شدم...چرا اینجوری کرد؟؟ کلافه گوشی رو روی اپن انداختم و از جام بلند شدم...اصلا مگه من چی گفتم؟؟داشتم حرف میزدما! بی نتیجه از افکارم خودم رو به باغ رسوندم و نگاهم رو به اطراف دوختم...زیر یکی از درختا نشسته بود و معلوم نبود داره چه غلطی می کنه!دختره ی بیشعور دستش به کار نمیره فقط بلده جیم بزنه...با صدای بلندی صداش کردم که به طرفم چرخید. نیشخندی زد و درحالی که به طرفم میومد با همون خنده ی یه وریش گفت: -وای ساری چه خرگوش باحالی داری...اسمش چی بود؟لوس؟ملوس؟؟ بابا این کجاش ملوسه عین خر گاز می گیره بیشعور!! دست به ...



  • رمان عشقم را نادیده نگیر(12)

    با احساس نور شدیدی که به چشم هام می خورد,آروم چشمام رو باز کردم. با گیجی نگاهم رو به اطراف دوختم. تازه چشمم به ساعت خورد...تقریبا کپ کردم. ساعت 2 بود. هیچ وقت تا این موقع خوابم نمی برد.روی تخت نیم خیز شدم و خواستم از جام بلند شدم که درد شدیدی زیر دلم پیچید. با درد دوباره توی جام نشستمتازه حواسم جمع اطرافم شده بود. من توی اتاق ارسلان چیکار می کردم؟اتفاقات دیشب توی ذهنم مرور شد. اینبار با ترس به جای خالی ارسلان خیره شدم. کجا رفته بود؟ فکری مثل خورهبه جونم افتاده بود. اون دیشب مست بود نکنه الان...الان پشیمون شده باشه؟ یعنی میتونست اونقدر نامرد باشهکه کارشو گردن نگیره؟ سعی کردم افکار منفی رو توی ذهنم راه ندم. بدون اینکه جوابی برای سوالم داشتهباشم, از جام بلند شدم و بدون توجه به دردی که داشتم لباس هام رو تنم کردم. از اتاقش بیرون زدم و خودم روبه اتاقم رسوندم. لباس هام رو عوض کردم و روی صندلی, روبروی میز ارایشیم نشستم. دور چشمام بخاطر ریمیلی که زده بودم سیاه شده بود . لبام... آروم دستم رو روی لبام حرکت دادم.کبود شده بود...یغضم گرفته بود. دلم از این همه بیرحمیش گرفت. چطور میتونست اینقدر پست باشه؟ اصلا چرا رفت سر کارمگه نمی دونست من الان توی چه حالیم؟با حرص دستم رو روی لبم کشیدم...بیشتر کشیدم! با حرص افتاده بودم به جونه لبام و سعی می کردم هر اثریرو ازش پاک کنم. زهر خندی به دختر توی اینه زدم. سارینای احمق چقدر  میخوای از خودت ضعف نشون بدی؟یعنی این همه بلایی که سرت اورد بست نبود؟ نمی گفتم من بیگناه بودم...نه! منم توی بدبختیم نقش داشتمخودم این راه رو انتخاب کرده بودم ولی الان دیگه نمیتونستم کاری کنم! یعنی باید ازش متنفر می شدم؟ میتونستم؟...مسلما نمیتونستم ولی اون بدجور غرورم رو خرد کرده بود. دیگه نمیخواستماون سارینایتو احمق و ساده فرض شم... کلافه از این همه فکر نگاهم رو به ساعت دوختم. با دیدن ساعت که 3 رو نشونمی داد کلافه پوفی کشیدم و از جام بلند شدم. بدون توجه به ضعفم,حوله ام رو برداشتم و وارد حموم شدمشیر آبو باز کردم و رفتم زیر دوش.تمام گودی گردنم کبود شده بو.آهی کشیدم و سعی کردم اشکی که از گوشه ی چشممراه افتاده بود رو زیر دوش آب پنهان کنم. بعد از نیم ساعت ربدو شامبرم رو تنم کردم از حمومبیرون اومدم. کمربند ربدوشامبرمو محکم تر بستم و بدون اینکه لباس هام رو عوض کنم از اتاق خارج شدم.در اتاقش رو باز کردم و داخل شدم. نگاهم که به ملافه ها افتاد اخمی کردم.  شیشه خورده ها هنوز هم کنارآباژور پخش بودن. شیشه ها رو جمع کردم و توی سطل زباله ی گوشه ی اتاق ریختم. ملافه ها رو هم جمعکردم و با خودم به آشپزخونه بردمشون و توی ماشین لباسشویی انداختمشون. ...

  • رمان عشقم را نادیده نگیر(21)

    وارد خونه شد و یه لحظه مکث کرد. با صدایی که تعجب توش مشهود بود گفت: - سارینا؟؟ و دستش به سمت کلید لوستر ها رفت...روشن شدن چراغ همانا و صدای جیغ و دست بقیه همراه با خوندن آهنگ تولد همانا! - تــولد  تولــــد تولدت مبارک... با ناباوری عین جن زده ها به ایل جمعیتی که توی خونه بودن خیره شد! بعد از چند ثانیه که به خودش اومد با گیجی و خنده به طرف جمع اومد ماهان:- سلام آقا کوچولو!...بیا پسرم بیا نترس...این لشکر شکست خورده فقط به عشق تو اومده! با همون گیجی و خنده رو به ماهان گفت: - این جا چه خبره؟ - تولد منه...خب اون مخ آکبندتو به کار بنداز دیگه! یه ساعته داریم برای دیوار آهنگ می خونیم؟! ارسلان بی توجه به ماهان نگاهش رو با کنجکاوی توی جمع چرخوند...نامحسوس روی پاشنه ی پام وایستادم و سعی کردم اون وسط دیده شم که این سروناز بیشعور آروم زد زیر خنده!حالا من زیر لب فحشش می دادم اونم بدتر می خندید...ارسلان که نگاهش به اینطرف افتاد با چند قدم دیگه خودش رو بهمون رسوند ارسلان:- سلام خانوما سروناز:- سلام آقا ارسلان! مگه این که تولدتون باشه مارو دعوت کنین خونتون وگرنه که زورتون میاد دوزار خرج کنین... بازم صد رحمت به سارینای خودمون! ارسلان هم که مثل من از لحن بزرگونه ی سروناز تعجب کرده بود مثل خودش جواب داد: - نزن این حرفارو سروناز جان!شما که بهتر مارو میشناسی منم در جریان این جشن نبودم وگرنه خوب از خجالتتون در میومدم امروز هم می خواستم خبر دکتر شدنم رو به سارینا بدم ولی مثل این که خیلی کار داشتن...  و یه نگاه بهم انداخت...وای چه بی خبر...یعنی چی که به همین راحتی دکتر شد یعنی پزشکی عمومیش رو گرفت؟! سروناز یه نگاه با تعجب به ارسلان انداخت...دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و ترکید: - اِ کثافت می مردی زودتر بگی؟؟ اصلا غلط کردی امروز خبرش رو دادی الان دیگه به بهونه ی تولدت شیرینشو با کیک تولدت یکی می کنی...قبول نیست!! ارسلان با خنده بهش خیره شد وگفت: - بروبچه اینقدر مزه نریز! من که می دونم تو تا شیرینیشو از حلقومم بیرون نکشی ول نمی کنی! سروناز هم با خنده گفت: - خوبه که میشناسیم... و با چشمکی که بهم زد ازم دور شد...سروناز که رفت نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت: - نمی دونستم همچین برنامه ای ریختی وگرنه... حرفش رو عوض کرد و با شیطنتی که معلوم نبود از کجا اومده گفت: -تو چرا امروز اینقدر کوچولو شدی؟؟ همین حرفش کافی بود تا عقده های چند دقیقه پیشم رو با حرص خالی کنم: - عوضش تو خیلی دیلاق شدی...اصلا ببینم کی گفته قد بلندی خوبه؟؟ بابا یه حد و محدوده ای گفتن تو که زدی رو دست زرافه! یکی از ابروهاش با تعجب بالا رفت...دست هاش رو توی جیبش فرو برد و در حالی که به طرفم خم می شد تا هم قدم بشه گفت: - ...

  • رمان عشقم را نادیده نگیر(18)

    - راستی خبر داری عسل داره بر می گرده؟؟ با بهت بهش خیره شدم و گفتم: - عســل؟؟ - آره بابا کجای کاری هنوز نرفته خانوم فکر برگشت به سرش زده! با سرخوشی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: - اونجور که عمه می گفت اول مهر پروازشه با تعجب به سروناز که منتظرنگاهم می کرد خیره شدم. - چرا اینقدر زود؟؟ تنها سوالی که اونموقع به ذهنم رسید و به زبونم آوردمش! لبخند مرموزی روی لبش نشست. صداش رو آروم کرد و گفت: - مثل اینکه توافقی ازشوهرش جدا شده.با هم نمی ساختن! عمه هم جیغ و داد راه انداخته که معلوم نیست اونور داره چه غلطی می کنه واسه همین هم آقا محسن(پدر عسل) مجبورش کرده با اولین پرواز برگرده ایران تا بیش تر از این گندش رو درنیاورده. هنوز به کسی نگفتن داره بر می گرده منم اینارو با کلی اصرار از مامان تونستم بفهمم!! طفلی عمه خیلی حرص خورد... با نگاهی که گیجی ازش می بارید گفتم: - بنظرت چرا عسل از شوهرش جدا شده دلیلی داشته یا واقعا با هم نمی ساختن؟ با بیخیالی شونه اش را بالا انداخت و گفت: - نمیدونم چه دلیلی مثلا؟ توام کاراگاه بازیت گل کرده ها پاشو بریم همه رفتن با این حرفش هر دوتامون به طرف باغ حرکت کردیم...نمی دونم چرا نمی تونستم باور کنم دلیل برگشت عسل فقط همین باشه! اگه...اگه دلیل دیگه ای داشته باشه...مثلا ارسلان!؟ پووف بلندی کشیدم و سعی کردم این افکار مزخرفو از ذهنم دور کنم... حداقل امروز نه...امروز حال و حوصله ی این افکار تکراری رو نداشتم!! با دیدن آتیش بزگی که جوونا درست کرده بودن و حلقه ای که دورش زده بودن به وجد اومدم! راستش توی اونموقع از سال این آتیش خیلی مزحک بنظر میومد ولی جو خاصی رو بوجود آورده بود! من نمیدونم اینا از گرما خفه نمی شن؟؟ با دیدن ارسلان که بین ماهان و شرمین دختر عموم و خواهر شایان احاطه شده بود ناخوداگاه از موقعیتشون لبخند کوچیکی روی لبم نشست. ماهان دقیقا عین زنایی شده بود که سعی داشت شوهرش رو از چنگ رقیبش نجات بده! تا شرمین میومد چیزی به ارسلان بگه یه چشم غره ی بدی بهش می رفت که منم اگه جای شرمین نشسته بودم یه لحظه شک می کردم که واقعا ارسلان شوهرشه یا نه؟! خلاصه اینقدر این ماهان کولی بازی درآورد که سروناز هم متوجهشون شده بود و با خنده نگاهشون می کرد...خیره هنوز داشتم نگاهشون می کردم که ارسلان یه دفعه نگاهم رو غافلگیر کرد. تازه متوجه موقعیتم شدم. اخمی کردم و نگاهم رو ازش گرفتم...با سروناز روی زمین دور آتیش نشستیم و به بقیه خیره شدیم. نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که با نشستن شایان کنارم نگاهم رو بهش دوختم. نگاهم رو که روی خودش دید با خنده گفت: - احوال دختر عموی گرام! ازدواج کردی تحویل نمی گیری؟! ابروهام با تعجب ...

  • رمان عشقم را نادیده نگیر(24)

    رمان عشقم را نادیده نگیر(24)

    کامل از بابا جدا شد و بهم خیره شد...توی نگاهش حسرت..بغض..و نفرت رو میدیدم! نمیدونم چرا ولی احساسس خوبی بهم دست نداد عسل:- خیلی عوض شدی دختر دایی! گنگ و عصبی به دستش که به طرفم دراز شده بود خیره شدم که ادامه داد: - لاغر شدی..مثل اینکه زندگی زیاد بهت نساخته؟ تلخ شدم...عصبی شدم...این عسل زمین تا آسمون با اون دوست فرق داشت: - ولی تو مثل اینکه زندگی اونور آب بهت زیادی ساخته! یه چیزی مثل پوزخند روی لبش نشست و تلخ گفت: - چه فایده وقتی زندگیت اونجور که تو میخوای نبوده...دیگه حتی بهترین چیزا هم بعد یه مدت دلتو میزنه...ارسلان کجاست؟ یکی از ابروهام رو بالا دادم و در جواب حرف آخرش با طعنه گفتم: - مثل اینکه برای ارسلان بیشتر از بقیه دلتنگ شدی؟! تعجب و بهت رو توی صورتش دیدم و بی تفاوف ادامه دادم: - نمی دونم ولی مطمئنا الان دیگه پیداش میشه! همون موقع صدای ارسلان از پشت سرم بلند شد: - سلام عسل خانوم!رسیدن به خیر خودم رو کنار کشیدم و گذاشتم پسر دایی و دختر عمه  با هم خوش و بش کنن..حتی نگاه متعجب و عصبی ارسلان رو بخاطر این حرکت ناگهانیم روی خودم حس کردم ولی بی توجه بهش فقط به عسل که نگاهش فقط روی ارسلان چرخ می خورد خیره شدم! دست هاشون که توی هم قفل شد بازم پوزخند عصبی ای روی لبم نشست. سرم رو بالا بردم که نگاهم توی نگاه ارسلان قفل شد...دلم میخواست بگم چرا منو نگاه میکنی؟؟یه نگاه به عسل خانومت بنداز که انگار زیادی دلتنگته و نگاهش رو ازت برنمی داره! نمی دونم چی از توی نگاهم خوند که اخمی کرد و دستش رو دست عسل بیرون کشید..رو به بابا گفت: - بریم عمو جان! دیر شد بابا:- بریم پسرم...عسل با ما میاد شما هم دیگه بیاین اونور نگاه عسل بی میل بود ولی بی حرف دنبال مامان و بابا راه افتاد...منم کنار ارسلان راه افتادم و سوار ماشین شدم توی راه اونقدر فکرم مشغول بود که حتی به ارسلان که عصبی روی فرمون ضرب گرفته بود و هرازگاهی با کلافگی نگاهم میکرد توجهی نکردم! وارد حیات خونه ی عمه که شدیم نگاهم خورد به خون گوسفند بیچاره ای که روی زمین جاری شده بود و برای یک لحظه حالت تهوع بهم دست داد...سریع از روش رد شدم و بی توجه به ارسلان وارد خونه شدم... مهمونا با این که زیاد بودن ولی بخاطر خونه ی بزرگ عمه تقریبا می شد گفت نصف بیشتر فضای سالن خالی بود و احساس خفگی نمی کردی! بعد از این که ارسلان هم بهم رسید با همه سلام کردیم وارسلان خودش مشغول خوش و بش کردن با پسرای فامیل شد...منم دیدم بهتره برم توی آشپزخونه چون معمولا توی این مهمونی ها پاتوق غیبت  زنای فامیل تو آشپزخونه بود... با دیدن گروه دخترا از جمله سروناز،رها،مهتاب و مهشید که روی صندلی نشسته بودن و هرهر و کرکرشون هوا بود خودم رو روی یکی ...

  • رمان عشقم را نادیده نگیر(25)

    هن هن کنان خودم رو به سالن رسوندم و روی مبل ولو شدم... هشت ماهی می گذشت و تقریبا  روزای آخر حاملگیم بود...نگاهم رو به شکم برآمده ام دوختم..دیگه باهاش کنار اومده بودم...یعنی کنار که نه! عادت کرده بودم...به بودن این بچه عادت کرده بودم! حس عجیبی بهش داشتم..نمی دونم اسمش چی بود ولی هر چی که بود باعث می شد با هر تکونی که می خوره لبخند محوی روی لبام بشینه! توی این چند ماه اونقدر لگدمالم کرد که حد نداشت...براش خط و نشون می کشیدم و تهدیدش می کردم..کم کم دیگه داشت صدا در می اومد...ارسلان هم فقط به حرص خوردنای من می خندید و قربون صدقه ی کوچولویی که حالا فهمیده بودیم دختره می رفت! ارسلان... چند بار زیر لب اسمش رو تکرار کردم! رفتاراش خیلی عوض شده بود..می ترسیدم...از این همه تغییر ترس برم می داشت.. که نکنه یهو همه ی اینا یه روز از بین بره و من بمونم با دردی که هیچوقت درمون نمی شه! شکاک بودم یا هر چی...ولی چند وقتی بود احساس می کردم یه اتفاقی افتاده...نگاه خسته و خیره اش رو بعضی وقتا روی خودم حس می کردم و دلشوره تمام وجودمو می گرفت...وقتی هم که گیج نگاهش رو غافلگیر می کردم لبخند محوی می زد ولی من اون نگاه خسته و نگران روپشت اون همه تظاهر می دیدم و هیچی نمی گفتم! خسته شده بودم... از اون تلفن های مشکوک و عصبی شدن هاش...از داد و بیداد های بی موقعش... از اون نگاه های گاه به گاهی که نه معنیش رو می فهمیدم و نه سعی می کردم که بفهمم! خودش هیچی نمی گفت من هم سعی نمی کردم از زیر زبونش بیرون بکشم!اونقدر فکرم مشغول بود که احتیاج داشتم خودم با یکی درد و دل کنم... دستی روی شکمم کشیدم و زیر لب گفتم: - همین روزا از اون تو بیرون میای و می فهمی دنیا اونی نیست که فکر می کردی کوچولو! - مادر و دختر خوب با هم خلوت کردن! نگاهم رو از لباس های رسمیش گرفتم و به ته ریشی که این روزا عجیب بهش میومد سوق دادم: - میری بیمارستان؟ نگاهی به ساعتش انداخت و در حالی که به طرفم میومد گفت: - یه سر به بیمارستان می زنم از اونور می رم دانشگاه...به خاتون گفتم بمونه تو هم هر چی خواستی بهش بگو!نبینم مثل دفعه ی قبل بخاطر یه لواشک اعتصاب کنی ها! به طرفم خم شد و لبش با گونه ام مماس شد: - مواظب کوچولوم و کوچولوش باش! با لبخند گیجی نگاهش کردم که لبخند خسته ای زد و بعد از خداحافظی از خونه زد بیرون... بی حوصله به صفحه ی سیاه تلویزیون خیره شدم...با فکری که به ذهنم رسید  از جام بلند شدم و بعد از گذاشتن سی دی فیلمی توی دستگاه، به طرف آشپز خونه حرکت کردم و یه سری هله هوله مثل چیپس و پاپ کرن که دور از چشم خاتون برای خودم قایم کرده بودم، از توی کمد برداشتم...با برداشتن ظرف بزرگی همه رو توش خالی کردم و از آشپزخونه زدم بیرون . ...

  • رمان عشقم را نادیده نگیر 16

     ﺑﺎ ﺻﺪاﻱ ﺯﻧﮓ ﮔﻮﺷﻴﻢ ﺑﺎ ﻏﺮﻏﺮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﻧﻴﻤﻪ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻡ و ﺗﻮﻱ ﺟﺎﻡ ﻧﻴﻤﺨﻴﺰ ﺷﺪﻡ...اﻩ اﻳﻦ ﺩﻳﮕﻪ ﻛﻴﻪ ﺳﺮ ﺻﺒﺤﻲ ؟! ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﺩﺭاﺯ ﻛﺮﺩﻡ و ﺑﺪﻭﻥ اﻳﻨﻜﻪ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﺻﻔﺤﺶ ﺑﻨﺪاﺯﻡ ﻗﻂﻌﺶ ﻛﺮﺩﻡ...ﺻﺪاﺵ ﻛﻪ ﻗﻂﻊ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺁﺭاﻣﺶ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺗﻮﻱ ﺑﺎﻟﺸﺖ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩﻡ...ﺑﺎ ﺧﻴﺎﻝ اﻳﻨﻜﻪ اﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺭاﺣﺖ ﺷﺪﻡ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﻱ ﺑﺎﻟﺸﺖ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﻛﺮﺩﻡ و ﺟﺎﻡ ﺭﻭ ﻧﺮﻡ ﺗﺮ ﻛﺮﺩﻡ...ﺁﺧﻴﺸﺸﺶ ﭼﻪ ﺑﺎﻟﺸﺖ ﻧﺮﻣﻲ...اﺻﻼ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺎﻝ ﻣﻴﻜﻨﻪ!! ﭘﻠﻜﺎﻡ ﺩاﺷﺖ ﻛﻢ ﻛﻢ ﺭﻭﻱ ﻫﻢ ﻣﻴﻔﺘﺎﺩ ﻛﻪ ﺩﻭﻳﺎﺭﻩ ﺻﺪاﻱ ﻣﺴﺨﺮﺵ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ...اﻱ ﺗﻮ ﺩﻫﻨت ﺑﻴﺎﺩ ﻭﻝ ﻛﻦ ﺩﻳﮕﻪ! ﻋﺠﺐ ﺳﻴﺮﻳﺸﻴﻪ اﻩ! ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﻟﺸﺖ ﻛﻮﺑﻮﻧﺪﻡ و ﺑﺪﻭﻥ اﻳﻨﻜﻪ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻢ, ﮔﻮﺷﻲ ﺭﻭ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﮔﻮﺷﻢ ﺑﺮﺩﻡ...ﺻﺪاﻱ ﺁﺷﻨﺎﻳﻲ ﺗﻮﻱ ﮔﻮﺷﻢ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭﻟﻲ اﻭﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮاﺏ ﺩاﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺻﺪاﺵ ﺭﻭ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻢ: - ﺳﻼﻡ ﺧﺮﻩ ﭼﻂﻮﺭﻱ ؟ ؟     ﺳﻜﻮﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻲ ﻛﺮﺩ و اﻧﮕﺎﺭ ﭼﻴﺰ ﺟﺪﻳﺪﻱ ﻛﺸﻒ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﻣﺸﻜﻮﻛﻲ ﮔﻔﺖ:     -اﺭﺳﻼﻥ ﭘﻴﺸﺘﻪ ؟ ؟ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﻛﻪ ﻣﺰاﺣﻢ ﻧﺸﺪﻡ ؟ ﻭاﻱ ﻭاﻱ ﻭاﻱ ﭼﻪ ﺯﺷﺖ...ﺳﺎﻋﺖ ﻳﻜﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩاﺭﻳﻦ ﺗﻮﺭﻭﺧﺪا...!       و ﺑﺎ ﺻﺪاﻱ ﺑﻠﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﺯﻳﺮ ﺧﻨﺪﻩ... ﻣﻦ ﻛﻪ اﺯ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﻲ ﺣﻴﺎﻳﻴﺶ ﻛﭙﻲ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ, ﺑﺎ ﺻﺪاﻱ ﺧﻨﺪﻩ اﺵ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ اﻭﻣﺪﻡ و ﻋﺼﺒﻲ ﮔﻔﺘﻢ:     -ﮔﻤﺸﻮ ﺩﺧﺘﺮﻩ ي ﺑﻴﺸﻌﻮﺭ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻱ ﻫﻤﻪ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﻨﺤﺮﻓﻦ ؟ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺧﻮاﻫﺮ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻡ ﺑﺎ اﻳﻦ ﺣﺮﻓﺎﺕ ﺻﺪﺑﺎﺭ ﺁﺏ ﻣﻴﺸﻢ ﻭاﻗﻌﺎ ﻛﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪا ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﺁﺩﻡ ﺷﻮ...   ﺣﺎﻻ ﺧﻮﺩﻡ اﺯﺵ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﺗﺮ ﺑﻮﺩﻣﺎ ﻭﻟﻲ ﺧﺐ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﻲ ﻣﻴﺪﻩ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮﻱ اﻳﻦ ﺳﻦ اﺯ اﻳﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﺑﺰﻧﻪ ؟! ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺩاﺭﻩ ﺭﻳﺰ ﻣﻲ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ:     - ﺑﻴﺨﻴﺎﻝ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺩﻭﺭﻫﻤﻲ ﺑﺨﻨﺪﻳﻢ ﺷﺎﺩ ﺷﻴﻢ   ﺩﻫﻨﻤﻮ ﻛﺞ ﻛﺮﺩﻡ و ﮔﻔﺘﻢ:     - ﻫﻪ ﻫﻪ ﻫﻪ ﭼﻘﺪﺭﻡ ﺑﺎﻣﺰﻩ ﺑﻮﺩ...ﻛﺎﺭﺗﻮ ﺑﮕﻮ ﺣﻮﺻﻠﺘﻮ ﻧﺪاﺭﻡ ﻣﻴﺨﻮاﻡ ﺑﺮﻡ ﺑﺨﻮاﺑﻢ...     - اﻭﻧﻮﻗﺖ ﺣﻮﺻﻠﻪ ي اﺭﺳﻼﻥ ﺟﻮﻧﺘﻮ ﺩاﺭﻱ ؟ ؟     ﺑﺎ ﺟﻴﻎ ﮔﻔﺘﻢ:   -ﺳﺮﻭﻧﺎااااﺯ!!     ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﻛﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﺗﻮﺵ ﻣﻮﺝ ﻣﻲ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ:       - خیله ﺧﺐ ﺑﺎﺑﺎ اﺻﻼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ...ﻳﻜﻲ ﺩﻳﮕﻪ ﺣﺎﻟﺸﻮ ﻣﻲ ﻛﻨﻪ ﻣﻦ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺑﺎﻳﺪ چوبشو بخورم!   ﺑﺪﻭﻥ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﻬﻠﺖ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ اﺩاﻣﻪ ﺩاﺩ: - اﻳﻨﺎﺭﻭ ﻭﻝ ﻛﻦ...اﻣﺮﻭﺯ ﻋﺼﺮ ﺧﻮﻧﻪ ي ﺁﻗﺎ ﺟﻮﻥ ﺩﻋﻮﺗﻴﻢ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﻫﻢ ﺩاﺭﻩ ﻛﻪ ...

  • رمان عشقم را نادیده نگیر(14)

    یک هفته  میگذره و من به مراتب حالم بهتر شده! توی این چند روز اونقدر حوصلم سر رفته که گاهی اوقات فکر میکنم افسرده شدم! ارسلان هم که بیشتر اوقات سرکاره...منم به این وضع عادت کردم.تازگیا یه چیز جدید هم فهمیدم اونم اینکه طعنه های ارسلان کمتر شده ولی خب منم دیگه اهمیتی نشون نمی دم و کمتر محلش میزارم! بعضی اوقات هم می بینم چطور از این کارای من کلافه میشه ولی اصلا به روی خودم نمیارم...امروزم که جمعه بود و یکی دیگه از روزای مسخره ی زندگیم.دلم یه هیجان میخواد...مثلا چی می شد الان یه نفر بیاد بگه قلانی مرده؟؟ یا اینکه ارسلان از کار برکنار شده؟؟ یا اگه می شد بگن آدم های فضایی دارن به زمین حمله میکنن... توی دلم به افکارم بد و بیراهی گفتم و پوووفی کشیدم... از فرط بیکاری داشتم چرت و پرت می گفتم! با بی حوصلگی از اتاق بیرون زدم و خودم رو به پله ها رسوندم...برای اولین بار خواستم از پله ها سر بخورم ولی بعداز چند ثانیه پشیمون شدم و با خودم گفتم این کارا از یه خانوم متشخص بعیده! بخاطر همین هم بیخیالششدم و از پله ها پایین رفتم...با دیدن چند نفر که توی سالن مشغول کاری بودن, با تعجب بهشون خیره شدم.بیخیال حتما دزدن! چی میگی سارینا دزد کجا بود سر صبحی! به لباس هاشون میخورد خدمت کار باشن...ولی ما که خدمت کار نداشتیم؟؟ با همون تعجب خودم رو به آشپز خونه رسوندم. با دیدن خانوم مسنی که بهش می خورد 50 سال داشته باشه, به طرفش حرکت کردم. پشتش به من بود و این مانع می شد قیافش رو ببینم!با صدای نسبتا بلندی گفتم:- ببخشید خانوم!فکر کنم ترسوندمش چون با ترس دستش رو روی قلبش گذاشت و به طرفم برگشت. تا نگاهش بهم افتاد خودشرو جمع و جور کرد و با دستپاچگی گفت:-وای شرمنده خانوم اصلا متوجه اومدنتون نشدمبا تعجب گفتم:- میشه بپرسم اینجا چه خبره؟؟شما منو از کجا می شناسین؟؟- مگه آقا بهتون نگفته؟وقتی قیافه ی منگمو دید ادامه داد:- آقا ما رو استخدام کردن...از این به بعد اینجا کار می کنیم خانوم!تعجب کردم...پس چرا به من خبر نداد؟ خانومه هم وقتی جوابی ازم ندید سرش رو با کارش گرم کرد. دوستنداشتم توی اتاقم برگردم برای همین هم خودم رو روی صندلی کنار میز انداختم و دقیق تر بهش خیره شدم.قیافه ی با مزه  و ملوسی داشت. پوست سفید, چشمای سبز و خال کنار لبش که بیشتر از همه توی چشمبود. معلوم بود توی جوونیش خاطرخواه زیاد داشته! میتونستم بفهمم از نگاه خیره ام معذبه برای اینکه بیشترضایع نکنم  نگاهم رو ازش گرفتم و سیبی رو از توی میوه خوری برداشتم.رو بهش گفتم:-من حتی اسمتونم نمی دونم! با این حرفم به طرفم برگشت و با لبخند مهربونی گفت:- من خاتونم...شما هم باید سارینا خانوم باشین؟- میشه سارینای خالی صدام ...