نامه به همسرم

  • نامه ای به همسرم

    نامه ای به همسرم عزیزم سلام دلم تنگ شده از دور دستت را بوسه می زنم. امید است که طاقت  دلبندم طاق نشده باشدبرای نگاهت دلتنگم و لحظه شماری می کنم تا بیایم و خنده چشمانت را که برق شادی می دهد، ببینم . خنده ات که همیشه خستگی را از مغزم می زداید در ذهنم تصور می کنم.شبها نگاهم به ساعت است تا ده شب بگذرد و بتوانم صدایت را بشنوم و با صدایم یکی شود.تنهایی را کم کنم و اندوه دلتنگی را در امواج تلفن بیندازم . خدا می داند چقدر باید از شما دور باشم خدا به فریاد عالم قبر برسد که نمی توانم آنجا با شما تماس بگیرم. البته من شما را می بینم ولی شما مرا نه .به امید دیدار.   اکنون ساعت ده و بیست دقیقه است منتظرم تا بتوانم تماس بگیرم .  خدا نگهدارتان حوصله ات از دست مردان بچه ات تمام نشود. خدا نگهدارتان همسرت نصرت الله ۱۷/۳/۱۳۸۹ -کابل



  • جـشـن نـامـزدی

     صبح ساعت 10 بیدار شدم. احساس کردم فردای این روزی که الان توش هستم قراره جشن نامزدی باشه! تصمیم گرفتم باز به خوابم ادامه بدم! بعد ییهو دیدم نــــــــــــــــــــــــــه!!! انگار اون روز همین روزه! پاشدم دیدم آقای میم و آجیم تو هال هستند و مامانم هم تو اتاق من خوابیده بود. بابا هم به خاطر اینکه مامان بزرگمو از خونشون که کمی تا قسمتی ابری از خونه ی ما دور تره رو صبح برای مراسم بیاره رفته بود خونشون شب خوابیده بود. رفتم از اتاق بیرون و آقای میم یه کم سر به سرم گذاشت و هی عروس خانم عروس خانم میکرد!! یه دفعه صدام کرد، سرمو که برگردوندم دیدم لنز دوربین با من 2 سانت فاصله داره!!!! یه عکس تاریخی ازم گرفت! خودم عکس رو دیدم شب خوابم نرفت!! البته پس از گذشت 2 الی 3 دقیقه عکس رو به دست پاک شدن سپردم. حس خاصی داشتم! حسی که شبیه هیچ حس دیگه ای نیست! نمیدونی خوشحالی یا ناراحت! همش به این فکر میکردم که این انتخابی که امروز دارم برای همه ی آینده ام میگیرم تا چه حد درسته؟! تا چه حد احساساتی نشدم؟! و اون روز تنها چیز هایی که آرومم میکرد تعریف های بابا و آقا مصطفی بود از پسری که به طرز جدی فقط 2 بار باهاش حرف زده بودم و فقط تو اجتماع زیر نظر داشتمش! پسری که تو اون 10-12 روزی که با هم تو مغازه کار میکردیم ناخود آگاه یا خودآگاه حس هایی رو بهم القاء کرده بود و گاهی در ذهنم زیادی قدم میزد! خب بگذریم! دیگه یه کم با لباس هایی که شب قبل خریده بودم و خیلی خرج روی دستم گذاشته بود، ور رفتم و یکی دو باری پوشیدمشون. مامان هم تصمیم گرفته بود موهاشو رنگ کنه و با من بیاد آرایشگاه! آجیمم گفت خوب وقتی همه دارین میرین منم برم یه سشوار بکشم دیگه! البته آجیم هنوز لباس هم نخریده بود و همون ساعت 11 رفت با آقای میم لباس خرید! ساعت تغریبا 1 بود که مامان رفت آرایشگاه. منم نشستم یه کم در و دیوار رو نگاه کردم. بعد از 1-2 ساعت مامان زنگ زد و گفت پاشو بیا آرایشگاه. منم حاضر شدم و خواستم که برم آجیم گفت غذا بخور بعد برو! اصــــــــــــــلا اشتها نداشتم! اما نشستم سر سفره و 2 تا قاشق خوردم. آجیم گفت برو خورشت بریز بیار. رفتم که خورشت بریزم... چشمتون روز بد نبینه... آب خورشت رو ریختم رو دستم! جالبه انقدر تو فکر بودم تا وقتی که دستم سرخ نشد متوجه نشدم که این کارو کردم! اما وقتی فهمیدم از سوزش دستم اشک تو چشمام جمع شد! :( از در خونه رفتم بیرون و تا وسطای کوچه که رسیدم یادم افتاد تلی رو که خریده بودم رو با خودم نیاوردم! دوباره برگشتم و رفتم تل رو هم با خودم بردم. 1 ساعت بعدش آجیم هم واسه سشوآر اومد و مامان هم که کارش تموم شده بود رفت خونه. ساعت طرفای 4 بود که من و آجیم هم کارمون تموم شد و رفتیم خونه. ...

  • "تولد همسرم"

    سلام! بعد از چند وقت اومدم و دلم هوای نوشتن کرد! بعد از خاطره ی روز تولدم، جا داره تولد همسرم رو تعریف کنم... همسرم متولد 8 / 12 / 67 هست اما ما امسال روز تولد همسرم عروسی تو شمال دعوت بودیم منم تصمیم گرفتم قبل از اینکه بریم شمال براش جشن بگیرم. واسه همینم همه ی برنامه ریزی امو کردم و چند روز قبلش براش مراسم گرفتم. بدین صورت که: همسرم صبح جایی کار داشت، بعد از اینکه کاراشو انجام داد چندتا کار دیگه براش جور کردم که یه کم دیرتر بیاد! آخه یه خورده از کارام مونده بود! بعد هم که اومد رفت تو اتاق و خوابید، منم تو اون یکی اتاق کارامو انجام دادم. ساعت 6 اینطورا که بود بیدارش کردم و گفتم بیا بریم بیرون یه کم بگردیم؟! اونم قبول کرد! ماشینمون رو هم چند روز قبل برده بودن پارکینگ! بد جا پارک کرده بودیم. دیگه پیاده و با تاکسی رفتیم یه سفره خونه و نشستیم. منم کلی استرس کارا رو داشتم. قرار بود مامانم و بابام و خواهرم و شوهر خواهرم برن خونه ی همسرم اینا و اونجا سورپرایزش کنیم. وقتی خانواده ام رسیدن اونجا خواهرم اس ام اس داد که ما رسیدیم و منم به همسرم گفتم بیا بریم! خسته شدم. گفت کجا بریم؟ گفتم بیا یه سر بریم خونتون. دیگه راه افتادیم به سمت خونه اشون. من از قبل به مادرشوهرم اینا گفته بودم که به همه بگین ماشیناشونو دور پارک کنن که مجتبی جان متوجه نشه که کسی اینجاست! اما وقتی رسیدین دم در خونه، دیدیم به به!! همه ماشینا اینجا پارک شده! یه دفعه همسرم گفت:" مهدیه نگاه کن! دایی امو آبجیم اینا و خاله ام اینا اینجان! " منم تو دلم کلی حرص خوردم... خلاصه رفتیم بالا دیدیم کفشا نیست!! مثلا خواستن مجتبی متوجه نشه کفشارو جمع کرده بودن. قرار بود همه تو اتاق مجتبی جمع بشن تا وقتی میره تو اتاقش سورپرایز بشه. همین کار رو هم کرده بودن. فقط واسه اینکه ضایع نباشه پدر شورم بیرون بود. همسرم ازش پرسید بابا؟ پس اینا که ماشینشون پایین پارکه کجان؟ چرا کسی نیست؟ پدر شوهرم هم گفت: نمیدونم! خبر ندارم! خلاصه ما رفتیم تا دم در اتاق که مجتبی صدای فش فشه رو شنید و شک کرد! با مکث در و باز کرد و تعجب کرد! همه فش فشه به دست وایستاده بودن.... کلی ذوق کرد! از تعجب نیومد تو اتاق! شب خیلی خوبی بود. کلی خوش گذشت کادو ها: من: دزدگیر ماشین- پازل (که عکس خودمون بود)- یه جعبه قلب شکل که خودم درستش کرده بودم مامان و بابام: یه عینک دودی که با نمره چشم خود همسرم بود خواهرم و شوهرم خواهرم: 50 تومن پول و 1 جفت جوراب دختر خاله شوهرم: از اینا که باهاش موی بینی رو میزنن خواهر شوهرم: 30 تومن پول دایی شوهرم: 50 تومن پول پسر دایی شوهرم: 30 تومن پول

  • چهل نامه کوتاه به همسرم - نادر ابراهیمی / نامه های سی ام تا چهل ام

    نامه ی سی امعیب گرفتن آسان است با نو، عیب گرفتن آسان است.حتی آن کس که خود، تمام عیب است و نقص و انحراف، او نیز می تواند بسیاری از عیوب دیگران را بنماید و برشمارد و چندان هم خلاف نگفته باشد.عیب گرفتن، بی شک آسان است بانو؛ عیب را آن گونه و به آن زبان گرفتن که منجر به اصلاح صاحب عیب شود ، این کاری است دشوار و عظیم، خیرخواهانه و درد شناسانه...ما، این زمان، بیهوده است که در راه یافتن انسان بی نقص مطلق، زمین را جستجو کنیم.زندگی زراندیشانه ی امروز، مجال یکسره خوب بودن، کامل عیار بودن، حتی در ذهن هم انحراف و اندیشه ی باطلی نداشتن را از انسان گرفته است.انقلاب، به سر دویدن است، اصلاح، متین و آرام رفتن؛ و به هر صورت از شتاب که بگذریم، قدم پیش قدم باید گذاشت.اینک، می توانیم، تنها در راه ساختن کم عیب ها قدم برداریم نه خوبان مطلق معصوم.و تو ، با چه مشقتی، انصافاً در طول این سال های ستمبار استخوان شکن، کوشیده ای که از من موجودی کم عیب بسازی، یا دست کم آگاه بر عیوب خویش؛ کاری که من، در حق تو هرگز نتوانستم ـ گر چه باورم هست که تو در قیاس با من ، بسیار کم عیب پرورش یافته ای.بانو!من بی بزرگ تر بزرگ شدم: خوب اما معیوب.تو اما هیچ کس نمی تواند به دقت بگوید که تحت تأثیر کدام مجموعه عوامل ، این گونه شدی که هستی: عصبی، تلخ، خوددار، خاموش، زودرنج،در آستانه ی افسردگی، و با این همه سرشار از نیروی کار و ایثار؛ سرشار از خواست خدمت به دیگران، و ساخت انسان کوچکی که کنار تو زندگی می کند.تو صبور نبودی بانو، صبور بودی.تو تحمل نکردی، بل به ذات تحمل تبدیل شدی...می دانم ای عزیز، می دانم...در کلام من انگار که زهری هست، و زخمی، و ضربه ای، که راه را بر اصلاح می بندد.( به همین دلیل هم من هرگز مصلح افراد نبوده ام و نخواهم بود.)اما در کلام تو، تنها تلخی یک یادآوری محبانه ی تأسف بار هست.تو عیبم را سنگ نمی کنی تا به خشونت و بی رحمی آن را به سوی این سر پر درد پرتاب کنی و دردی تازه بر جملگی دردهایم بیفزایی.تو عیبم را یک لقمه ی سوزانِ گلوگیر نمی کنی که راه نفسم را ببندد و اشک به چشمانم بیاورد و خوف موت را در من بیدار کند.تو، مهم این است که به قصد انداختن و برانداختن نمی زنی، به قصد ساختن ، تجدید خاطره می کنی.من اگر هنوز هم سراپا عیبم ، این به هیچ حال دال بر آن نیست که تو راهت را به درستی نرفته ای، بل به معنای خارا شدنِ عیوبی ست که من از کودکی و نوجوانی با خود آورده ام، و هرگز، در زمان هایی که روح، انعطاف پذیری بیشتری داشت، آن را به جانب خوب و خوب تر شدن، منعطف نکردم...باید که یک روز صبح، قطعاً و جداً، جدار سخت و سیمانی روحم را بتراشم، بی رحمانه و با یکدندگی، و بار دیگر ـ ...

  • نامه اي به همسرم

        همراه هميشگي ام سلام! مجيد خوب من! يادت هست روزهاي آغازين آشنايي مان را كه با يكديگر عهد بستيم هرازگاهي جهت عدم ايجاد اختلاف و مسائلي از اين دست،  يكديگر را با پيرامونمان آشنا كنيم؟ يادت هست كه به يكديگر قول داديم با هم قرار بگذاريم و به قرارهايمان وفادار بمانيم؟ احساس مي كنم  كه اين روزها كمي از من دلخوري؛ براي همين امروز با تو قرار مي گذارم و از تو مي خواهم كه: بگذار صبورانه و مهرمندانه پيرامون هر آنچه مورد اختلاف ماست گفت وگو كنيم. مخواه كه هر چيز از ابتدا مورد اتفاق نظر و تاييد هر دوي ما باشد چرا كه گاه اختلاف ديد و حل آن، به آدمي وسعت شناخت مي بخشد. مجيد مهربان من!  فراموش نكن كه بيش از روزهاي گذشته دوستت مي دارم؛ چرا كه به گفته بزرگي "تمام قلبها مثل قلب شاعر آفريده نشده است." من دوستت مي دارم آنچنان كه شاعري خلوت هاي شاعرانه اش را.     بدرود به ياد پرمهرت زهرا