نود و هشتیا

  • خلاصه ی رمان باورم کن

    این رمان کاری از aram-anidهه و بسیار زیبا بخونید حتما خلاصه داستان: آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه. به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا" دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و .....



  • خلاصه رمان سه تفنگدارضرب در2

    سلاااااااااممممییییییی داغه داغه به برو بچ وب نودو هشتیا و هفتیاخووووبببببب بچه ها من یکی از نویسنده های این وبمتازه کارم و با دوتا از دوستای دیگم که اوناهم تازه کارن داریم رمان سه تفنگدار ضرب در2رو مینویسیمحالا چرا سه تفنگدار ضرب در2؟؟؟؟؟ میدونم الان شکله علامت سوالید!!!!خخخخچون ....خلاصه:ما تو داستانمون سه تا دختر شر و شیطون داریم با سه تا پسر خیلی شیطون تر ... حالا این سه تا دختر ما یکیشون شیطون و مغروره ... یکی دیگشون شیطون و احساسی و آخری هم یه شخصیتی ما بین این دوشخصیته و اما پسرااااااا.......اونو دیگه بعدا میفهمید .. حالا این شش نفر با بازی سرنوشت بهم برمیخورنن و از هم جدا میشن ولی دوباره پیش هم بر میگردن ... حالا برید بخونید تا ببینید چه اتفاقاتی براشون میفتهموضوع: کل کل - عاشقانه- کمی طنزنویسندگان: پریا- مهشاد- الناز امیدوارم همراهیمون کنید...در پناه حق...

  • پست13رمان ازدواج به سبک کنکوری

    پویان با لبخند تلخی که رو لب هاش بود سمتم اومد. بی توجه بهش به آریان نگاه کردم که متوجه شد و لبخند زد و دستش رو دور گردنم انداخت. یه نگاه به پویان انداختم. اخم هاش رو تو هم کشید. دلم واسش سوخت اما خب تقصیره خودش بود. کنارم نشست و گفت:-خب از خودت بگو ... خیلی وقته ندیدیم هم رو ...اصلاً فهمیدم ازدواج کردی شوکه شدم.بزور لبخندی زدم و گفتم:-اوهوم. یهویی شد دیگه...پویان: یعنی چی؟ یعنی خودت نمی خواستی؟آریان که انگار از این حرف خوشش نیومد با صدای محکم و جدی گفت:-نه، اشتباه متوجه شدی...من و پریناز اتفاقی عاشق شدیم و ازدواج کردیم.پویان که انگار از هم صحبتی با آریان خوشش نمی اومد دوباره طرف صحبتش رو من قرار داد و گفت:-نامزدید یا ازدواج کردید؟این بار هم آریان زودتر از من جواب داد:-ازدواج کردیم.و این بار من هم ادامه دادم:-می دونی ازدواج...ازدواج به سبک کنکوری...پویان که انگار سر از حرفای ما دو تا در نیاورد، بی خیال موضوع ازدواج شد و گفت:-راستی شنیدم عمران می خونی...تبریک...همون رشته ای شد که می خواستی...آریان: آره نتیجه تلاشش بود.از اینکه آریان جای من جواب می داد خنده ام گرفته بود. شبیه بچه های حسود شده بود. برگشتم سمت آریان و گفتم:-البته با کمک آریان بود وگرنه باید بی خیال می شدم.با این حرف من پویان از جا بلند شد و گفت:-باشه...خوشبخت باشید.انقدر دیر رفته بودیم که همون موقع سفره نهار هم پهن شد و همه دور سفره نشستن. خداروشکر پویان دور از من نشست و مجبور نبودم دوباره بداخلاقی آریان رو تحمل کنم. از طرفی از این اخلاقش خیلی خوشم اومد که همونطور که با پدرام حرف می زد تکه های جوجه کبابش رو روی بشقابم می گذاشت و هوام رو داشت.بد ترین اتفاق روز هم زمانی افتاد که بچه ها می خواستن وسطی بازی کنن و از شانس افتضاحم هر سال سیزده به در از اونایی بودم که از خیر وسطی نمی گذشتم و بزور هم که شده بچه ها رو جمع می کردم تا وسطی بازی کنن.مامان: بلند شو مادر...تو انقدر مظلوم نبودی...-مامان جان امروز دلم نمی خواد بازی کنم. اا... زوره؟ حوصله ندارم می خوام برم خونمون.مامان: بیخود می کنی ...از اول صبح بدخلقی می کنه. اون از وقتی که به آریان میگی بگه سیزده به در نمیای اینم از الانت که مث برج زهرمار نشستی این گوشه...چته؟ با آریان دعوات شده؟-ا مامان صدات رو بیار پایین می شنون...مامان: بزار ببینم...آریان...پسرم بیا مادر...وای چه افتضاحی...لبم رو گاز گرفتم و گفتم:-مامان خودم توضیح میدم واسه چی آریان رو صدا می کنی؟دیر شده بود دیگه آریان کنارم اومد و گفت:-جونم مامان؟ چی شده؟مامان: این پری چشه امروز؟ بحثتون شده؟اخم کرد و گفت:-واسه چی دعوامون بشه؟ من از گل بهش کمتر نمی گم. واسه ...

  • پست دهم رمان " هــکر قــلب " - آخـــر

    بهش پشت کردم..از خودم بدم میومد...من با یه مرد زن دار بیرون اومده بودم..بهش این اجازه رو داده بودم..سهیل ازدواج کرده بود و به این راحتی...صدای آرومش رو از پشت سرم شنیدم...زمزمه میکرد:_من برای با تو بودن پرعشق و خواهشم...واسه بودن کنارت...تو بگو به هر کجا پر میکشم...منو تو آغوشت بگیر...آغوش تو مقدسه...بوسیدنت برای من...تولد یک نفسه...چشمای مهربون تو...منو به آتیش میکشه...نوازش دستای تو عادته ترکم نمیشه...با خشم برگشتم طرفش و گفتم:_ساکت باش...ساکت باش..هیچی نگو...پر تمنا نگاهم کرد و گفت:_هلیا من میخوام اعتراف کنم..بزار بگم تا سبک بشم...بزار بگم عشق رو با کی شناختم..میخوام از...اومدم وسط حرفش و گفتم:_نگو..هیچی نمیخوام بشنوم سهیل...به سمت ماشین حرکت کردم...داشتم از عذاب وجدان داغون میشدم...نمیدونستم باید کجا برم..تو این برهوت..تنها...باید چیکار میکردم..ناخودآگاه رفتم سمت ماشین سهیل اما در کمال تعجب یه ماشین دیگه کنار ماشین سهیل پارک کرد...آرمان ازش پیاده شد...متعجب به آرمان نگاهی انداختم..اون هم بعد از نگاه عمیقی که به من انداخت به سمت ما حرکت کرد...صدای آروم سهیل رو شنیدم که گفت:_آرمان اینجا چیکار میکنه؟آرمان از من گذشت و رو به روی سهیل ایستاد....برنگشتم تا نگاهشون کنم...ولی صدای خشک آرمان رو شنیدم که گفت:_باید باهام بیای..رییسم میخواد باهات حرف بزنه...صدای پرسش گونه وکنجکاو سهیل رو شنیدم که گفت:_رییست کیه؟_آقای پارسیان..شهاب پارسیان...سکوت عجیبی همه جا رو گرفت...فکر میکردم سهیل بازم سوال میپرسه..ولی نپرسید...به آرومی برگشتم...نیم رخ سهیل رو دیدم...حال غریبی داشت...چشماش رو محکم بست...به آرمان نگاه کردم....اومد سمتم و گفت:_برو تو ماشین من بشین میرسونمت.._اینجا چیکار میکنی؟_شهاب گفته بود دیگه توی اینکار دخالت نکنی..سهیل برگشت با چشمای متعجب نگاهم کرد...برام مهم نبود..ازش متنفر شده بودم...بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت ماشین آرمان رفتم...بعد از چند دقیقه سهیل هم جلو سوار شد و آرمان پشت فرمون نشست...حال سهیل بدجور غریب شده بود..در عرض چند دقیقه شکسته بود..میدونستم شهاب نمیزاره من توی بحثشون باشم..باید کمی با خودم فکر میکردم...اینکه سهیل زن داشت چیزی نبود که به راحتی بتونم خودم رو باهاش وفق بدم..من نخواسته داشتم با یه پسر زن دار صحبت میکردم در حالیکه میدونستم سهیل بهم احساسی داره...نزدیک شهر که رسیدیم خیلی رسمی گفتم:_من رو پیاده کن..._میرسونمت خونه...عصبانی گفتم:_پیادم کن آرمان..میخوام تنها باشم..از توی آینه نگاهم کرد و گفت:_نمیشه...نالیدم:آرمان..نمیدونم توی چشمام چی دید که کلافه دستی روی چونه اش کشید..صدای سهیل در نمیومد...نگه داشت..بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده ...

  • رمان قصه عشق ترگل7

    فصل نهمدو هفته از مرخص شدن آرمین از بیمارستان می گذشت .هفته ی اول رو دکتر گفته بود فقط باید استراحت بکنه .هفته ی دوم هم برگشت بیمارستان واونجا مشغول به کار شد.حالش کاملا خوب شده بود ...شده بود همون آرمین سابق. فقط با این تفاوت که عشقمون نسبت به هم بیشتر شده بود.توی اتاقم بودم وداشتم کتابخونه ام رو مرتب می کردم که صدای گوشیم بلند شد.شماره ی نگین بود .-سلام نگینیه خودم...حا..با شنیدن هق هق گریه اش هول شدم وگفتم:الو نگین حالت خوبه؟چی شده؟نگین با گریه گفت:ترگل شاهین برگشته ایران...و باز با صدای بلند گریه کرد. گفتم:نگین اروم باش و بگو ببینم چی شده؟تو که منو دق دادی دختر.تو رو خدا اروم باش.صدای گریه اش بند اومد ..ولی هنوز هق هق می کرد گفت:ترگل..شاهین برگشته وپس فردا شب...نامزدیمه.از روی تخت بلند شدم وبا صدای بلند گفتم:چی؟نامزدی؟پس...نگین پس شهاب چی؟داد زد:شهاب چی؟مگه اون منو دوست داره؟اگه دوستم داشت یه قدم جلو میذاشت نه اینکه بنشینه وببینه شاهین داره باهام ازدواج می کنه واونم دست روی دست بذاره.-ولی نگین شهاب دست روی دست نذاشته.مکث کوتاهی کرد وگفت:چی؟مگه چکارکرده؟-ببین بین خودمون باشه ها خب؟-باشه بابا...زود باش بگو دیگه.-شهاب یه دوست داره که پدر این دوستش کاراگاهه.. واز اونجایی که از تیپ وقیافه ی شاهین می باره که از اون هفت خطاست ..من از شاهین برای شهاب گفتم..اونم نمی دونم چطوری تونسته بود ادرس شرکت وخونه ی شاهین رو پیدا بکنه...اینا رو به همون کاراگاهه میده واونم قول می ده که ته وتوی قضیه رو در بیاره ومدرک جمع بکنه...نگین با هیجان گفت:خب خب بگو...چیزی هم دستگیرش شده؟-نمی دونم..یعنی شهاب که چیزی نگفته.با صدای گرفته ای گفت:ترگل حالا من چکار کنم؟پس فرداشب نامزدیمه.-نمی تونی با پدرت صحبت بکنی و جلوشو بگیری؟اه کشید وگفت:نه...بابا می گه اگر مدرکی دارم که شاهین به درد زندگی با من نمی خوره اون وقت می تونم مخالفت بکنم.-خب من با شهاب صحبت می کنم وجوابشو بهت می دم .چطوره؟با ذوق گفت:قربونت برم ترگل جون..به خدا خیلی ماهی.با خنده گفتم:بسه بسه..انقدر زبون نریز. من که تورو خوب می شناسم ...جون من تا حالا شده یه بار بدون اینکه از من چیزی بخوای همین جوری با من صحبت بکنی؟-اره فراوون...منتها انقدر زیاده که از یادم رفته.-خیلی پررویی...حقا که لایق همون شهابی...با تهدید گفت:مگه شهاب چشه؟-خوبه والله...عروس هم عروسای قدیم.نه به داره نه به باره درسته داره خواهر شوهرشو قورت میده.-ولی نگین بی شوخی منتظرما.تو رو خدا وقتی حرفای شهاب رو شنیدی بهم بگو باشه؟-باشه..چقدر تو هولی؟خب دیگه کاری نداری؟کلی کار دارم وتو هم الان درست نقش یه مزاحم رو داری.-بی ادب...نخیر ...