پست جدید رمان ببار بارون

  • رمان ببار بارون قسمت 31

    اشتیاق ِ شنیدن حرفاش تو وجودم شعله می کشید..صورتمو برگردوندم و نگاهش کردم.. همون لبخند اینبار کمرنگ روی لباش خودنمایی می کرد.. به محض اینکه نگام بهش افتاد گفت:می خوام هر چی که گفتم و شنیدی باور کنی....بعد از اینکه حرفام تموم شد ازم هیچ سوالی نپرس چون مطمئن نیستم که جوابی براشون داشته باشم.... مکث کرد و نگاهشو ثابت تو چشمام نگه داشت: لااقل الان ازم جواب نخواه..باشه؟.. تا چند لحظه فقط نگاش کردم..منتظر چشم به لب ها و چشمام دوخته بود تا تاییدش کنم..برای دونستن هر اونچه که باید بدونم نیازی به صبر اونم تا این حد نبود.. سرمو تکون دادم و زیر لب قبول کردم.. نگاهشو از روم برداشت..با یه کلافگی خاصی نفسشو بیرون داد..انگار که خیالش از این بابت راحت شده بود.. به پشت گردنش دست کشید و صورتشو به سمت ایوون چرخوند..تموم حرکاتش رو زیر نظر داشتم..پس چرا چیزی نمیگه؟.. از کنارم بلند شد و رفت سمت حوض..یه جور کم طاقتی رو تو حرکاتش می دیدم.. مجبور بودم سکوت کنم..مجبورم کرده بود..خودش اینطور خواسته بود..زیر داربست درختای انگور ایستاد و شونه ی راستش رو به تنه ی یکی از تیربست ها تکیه داد.. نیمرخ مردونه و گرفته ش رو کامل می دیدم.. علاوه بر اون صدای لرزونش بود که نظرمو به خودش جلب کرد.. حالا..دیگه اثری از اون لبخند چند لحظه پیشش روی لباش نبود.. -- خوب یادمه که هر هفته با بچه ها می رفتیم کوه.. اون موقع 22 سالم بیشتر نبود..برنامه ی هر هفته مون همین بود..جمعه ها صبح زود می رفتیم و نزدیکای ظهر بر می گشتیم..ناهار و تو پاتوق همیشگیمون می خوردیم و...... میونش مکث کرد و نفس عمیق کشید: عجب دورانی بود..بی خیال بودیم واسه خودمون..هیچ دغدغه ای نداشتیم..تابستون بود و روزای عشق و حال..دوست و رفیق زیاد داشتم..جمعا 8 نفر بودیم......پایه ی ثابتشونم آروین بود..مثل یه برادر.... لبخند کمرنگی رو لباش نقش بست: پژمان پزشکی می خوند..پسر اروم و توداری بود..کامران عشقه خلبانی بود..شیطون و پایه..همیشه سر به سرش می ذاشتیم.......... لبخند بی روحش رنگ گرفت..دستاشو برد پشتش و به ستون تکیه داد..نگاهش به گلدونای کنار حوض بود.. --محمد..آرش..وحید..شروین..اگه بخوام خصوصیات تک تکشونو واسه ت بگم یه صبح تا شب طول می کشه..فقط اینو بگم که از ته دل واسه هم مایه می ذاشتیم..نارفیقی تو قانونمون نبود..با هر کدومشون تو موقعیتای مختلفی اشنا شده بودم ولی بعد از مدتی به بهانه ی همین کوه رفتنامون حلقه ی دوستیمون محکم تر شد.. همه چیز خوب بود..تا اینکه اون روز مثل همیشه طبق برنامه ای که با بچه ها چیده بودیم حاضر شدم و کوله و وسایلمو برداشتم..من و آروین همیشه با یه ماشین می رفتیم.. همه اومده بودن..ولی اینبار یه نفر به جمعمون اضافه شده بود..و ...



  • رمان ببار بارون

    رمان ببار بارون

     سلام دوستای گلم،خوش اومدیدهر گونه سوال،پیشنهاد،یا درخواستی از من داشتید از طریق ایمیل زیر خوشحال میشم پاسخگو شما عزیزان باشم[email protected]دانلود رمان ببار بارون برای موبایل ، تبلت و کامپیوتر apk و کامپیوتر pdfدانلود نسخه جدید اندروید رمان ببار باروندانلود رمان ببار بارون کامل و بدون سانسوردانلود کتاب الکترونیکی ببار بارون با فرمت apk و pdfدانلود رمان عاشقانه ببار باروندانلود رمان جدید ببار بارون دانلود کتاب رمان ببار بارون مخصوص گوشی موبایل اندروید ، تبلت اندروید و کامپیوتر نام کتاب : ببار بارون نویسنده : فرشته 27 ژانر : هیجانی , اجتماعی , عاشقانهقسمتی از متن رمان ببار بارون : بدون اینکه حتی پلک بزنم به تصویر خودم تو آینه خیره شدم..به تصویر دختری که ظاهر ارومش می تونست نشانگر غمی باشه که مدت هاست تو دلش جای گرفته.. چشمای غم زده م رو بستم..نمی خوام شاهد تصویر درون آینه باشم..اون من نیستم..می خوام که نباشم.. اما حقیقت نداره..من همینی ام که آینه بهم نشون میده..یه دختر بی پناه..دختری که تو اغوش غم محو شده و سیاهی بر بخت و اقبالش سایه انداخته.. بغض داشتم..چشمام بارونی بود..بازشون کردم..یک قطره اشک بی اراده به روی گونه م چکید..حس تنهایی اراده م رو ازم گرفته بود..با اینکه اطرافم پر بود از ادم هایی که به ظاهر بهم نزدیک بودن ولی باز هم احساس تهی بودن می کردم..اینکه تنهام و کسی رو ندارم تا پناهم باشه.. نسترن درست می گفت..تا وقتی اراده ای از خودم نداشته باشم اوضاعم هیچ تغییری نخواهد کرد..هیچ چیز دست من نبود..این روزگار تلخ با بی رحمی ِ هر چه تمام تر زنجیرش رو به ناحق به دست و پام بسته بود.. تقه ای به در خورد..با سر انگشت اشکام و پاک کردم..در باز شد..نسترن لبخند بر لب وارد اتاق شد ولی با دیدن چهره ی درهم و گرفته م خیلی زود لبخند از روی لب هاش محو شد.. – تو که هنوز نشستی..دختر پاشو تا مامان قشقرق به پا نکرده.. – نمی تونم نسترن..به مامان میگی که حوصله ندارم؟..– چرا خودت نمیگی؟.. نگاهش کردم..غم تو چشمام و دید..با مهربونی نگام کرد..به طرفم اومد و کنارم روی صندلی نشست.. — سوگل تا کی می خوای حرفات و تو دلت نگه داری؟..چرا انقدر ارومی؟.. – تو که حال و روزم و می بینی دیگه چرا می پرسی؟.. — بس کن تو رو خدا..پاشو خودت و جمع کن .. توسری خور نباش سوگل..حقت و از همه بگیر..نذار ناراحتت کنن.. از روی صندلی بلند شدم.. – دیگه واسه این حرفا دیر شده.. — ای وای منو ببین اومدم تو رو ببرم خودمم موندم تو اتاق..پاشو تا صداش در نیومده..منتظرما.. با لبخند نگام کرد و آهسته از اتاق بیرون رفت.. باز به آینه خیره شدم..با حرص خاصی یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و محکم کشیدم ...

  • رمان ببار بارون-9 fereshteh27

    راه افتادیم سمت ساختمون..بازوی نسترن و کشیدم.. صورتشو برگردوند و نگام کرد.. --چیه؟!.. - نسترن باید باهات حرف بزنم.. --چی شده؟!.. - بذار بچه ها برن تو بهت میگم...... توی بالکن ایستادیم..بقیه که رفتن تو، نسترن تند برگشت طرفم و در حالی که چشماشو طبق عادت همیشه ش از روی کنجکاوی باریک کرده بود گفت: نکنه واقعا چیزی شده و نتونستی جلوی بچه ها بگی؟!.. سرمو تکون دادم .. چشماش گرد شد..بازومو گرفت: خاک تو سرم، پس چرا گفتی خوبم؟!..وای خدا..سوگل بگو چی شده جون به لبم کردی.... مثل اینکه درست متوجهه منظورم نشده بود!..منظور من به بنیامین بود و نسترن فکر می کرد که....... دستشو گرفتم و رفتیم طرف صندلی هایی که دور یه میز ِ کوچیک، دایره وار چیده شده بودند.. - نسترن من خوبم چرا الکی شلوغش می کنی؟!.. نفسش و داد بیرون..معلوم بود حرصش گرفته: چرا همچین می کنی تو؟!..قبض روح شدم..بگو چی شده؟!.. لبامو با زبون تر کردم..آروم آروم همه چیزو واسه ش تعریف کردم..از بنیامین گفتم..از اون دختر......و می دیدم که لحظه به لحظه چشمای نسترن چطور از فرط تعجب داره گشاد میشه تا جایی که هنوز حرفم کامل تموم نشده بود گفت: تو مطمئنی سوگل؟!..مطمئنی که خودش بود؟!.. - مطمئنم..یه کت و شلوار مشکی تنش کرده بود با یه کلاهه استوانه ای شکل..دیدم که با دختره رفتن تو اتاق..داشتن دعوا می کردن که همون موقع آنیل سر رسید!...... لباشو روی هم فشار داد: عجب بی شرفیه..با اون چیزایی که تو ازش تعریف می کردی تعجبی هم نداره اینجور جاها ظاهر بشه!.. - یعنی تو میگی با اون ادما دستش تو یه کاسه ست؟!.. -- جز این چی می تونه باشه؟!..مرتیکه ی آشغال.......حالیش می کنم!.. - نسترن با وجود اتفاقات امشب و اون مهمونی ِ کوفتی ترسم از بنیامین 10 برابر شده!..دیگه حتی جرئت نمی کنم مستقیم تو چشماش نگاه کنم!..شیطان پرستی!..دیگه فراتر از حد تصورمه!.. --نگران نباش، برسیم تهران به بابا همه چیزو میگم!.. - اونوقت اگه بابا پرسید تو اینا رو از کجا می دونی چی می خوای جوابشو بدی؟!..می دونی اگه بابا بفهمه ما هم.................... -- نترس، بابا قرار نیست چیزی بفهمه!..فوقش میگیم یکی از دوستای من اتفاقی پاش به اونجا باز شده و بنیامین و دیده!..به هر حال تو و بنیامین رو چندباری بچه های دانشگاه دیدن!.. -اگه بنیامین به همین راحتی کنار نکشه چی؟!..اگه خواست تلافی کنه اونوقت............. سکوت کردم.. نسترن خم شد طرفم و گفت: غلط کرده..نگران نباش کاری ازش بر نمیاد!.. - تو یه همچین گروهی فعالیت می کنه یعنی چی که کاری ازش بر نمیاد؟!..می دونی این ادما چه کارایی می تونن بکنن؟!.. -- فعلا صداشو در نیار تا با بابا حرف بزنم!............. صدای گوشیش بلند شد..به صفحه ش نگاه کرد: باباست.....تو گوشیت خاموشه؟!.. -نمی دونم..غروب ...

  • رمان ببار بارون-10 fereshteh27

    مادرش با لحن ارومی گفت: پسرم..عزیزدلم..این چه حرفیه که می زنی؟..کسی که نمی خواد مجبورت کنه..تو یه نظر بیا این دخترو ببین..باهاش حرف بزن بعد اگه دیدی ازش خوشت نمیاد خب دختر که قحط نیست پسرم، می گردم یکی بهترشو واسه ت پیدا می کنم!.......... آروین_ مامان جان، حرف من یه چیز دیگه ست..من میگم فعلا زن نمی خوام و شما حرف خودتو می زنی؟ای بابا عجب گیری کردما!....... _ پسرم پس دل من چی ..دل پدرت چی؟!..29 سالته مادر پس کی وقتش می رسه؟!...... با دست به آنیل اشاره کرد و گفت: یه نگاه به پسر عمه ت بنداز..ماشاالله هزار ماشاالله فقط 1 سال از تو کوچیکتره ولی هم زنشو داره هم زندگیشو..به خودت بیا مادر من که بدتو نمی خوام!....... آنیل دخالت کرد و گفت: زن دایی من خودمو در اون حد نمی دونم که بخوام تو کارتون دخالت کنم ولی خواهشا پای منو وسط نکشید..قضیه ی من و نازنین یه بحث جداست!...... نازنین_ یعنی چی این حرف؟!.. آنیل _ یعنی همین که گفتم!..چرا هر کی توی این قوم می خواد زن بگیره پای منو می کشه وسط؟!..با اینکه همه تون خوب می دونید من به خاطر چی قبول کردم............ مادر آروین_ پسرم زن گرفتن که عار نیست شما دوتا چتونه آخه؟!....... آنیل در حالی که اخم کرده بود چشماشو از روی حرص بست و سرشو زیر انداخت..بدون هیچ حرفی و بدون اینکه نیم نگاهی به کسی بندازه از کنارمون رد شد..نازنین هم که حالت ِ درهم و پریشونه صورتش نشون می داد تا چه حد عصبی و ناراحته پشت سرش راه افتاد!....... آروین_ همینو می خواستی؟!..چرا هر بار پای آنیل و می کشی وسط؟..انگار واقعا واسه همه تون عادت شده!....... مادرش رو ترش کرد و یه تای ابروشو بالا انداخت : مگه من چی گفتم؟..اونم عین ریحانه یه دنده ست، رو حرفشون نمیشه حرف زد......... آروین_ چرا این دختره رو با خودت اوردیش اینجا؟!..... _ اولا دختره نه و نازنین..ناسلامتی عروس عمه ت ِ .......دوما آنیل هم یکی مثل تو..جوونین کله تون باد داره..دختر به این خوشگلی و خانمی دیگه ناز کردن داره؟!....حالا خوبه که......... آروین_ بس کن مامان........ صدای فریاد آروین مادرشو بهت زده و ما رو میخکوب کرد!..... اصلا ما چرا اونجا وایسادیم؟..این یه بحث خونوادگیه و حضور ما شاید بقیه رو ناراحت کنه!.. موندن من تا اون موقع فقط محض ارضای کنجکاویم بود..بقیه هم لابد به همین خاطر مات و مبهوت خشکشون زده!..گرچه مادرش هنوز متوجه ما نشده بود..انقدری درگیر بحث خودشون بودند که متوجهه ما نباشن!....... دست نسترن و کشیدم: بریم بالا، به ما که ربطی نداره!زشته اینجا وایسادیم....... نسترن که تازه به خودش اومده بود تند تند سرشو تکون داد.. ولی طبقه ی بالا هم صدای داد و هوار آنیل و نازنین شنیده می شد.....ما سمت دیگه ی سالن جلوی در اتاقمون بودیم که در اتاق آنیل ...