گنج رمان

  • جزیره ی گنج نوشته ی لویی استیونسن

                                                    یکشنبه نهم مهرماه 1391 : رابرت لوئی استیونسن از نویسنده های معروف قرن نوزده انگلستان بود و رمان جزیره ی گنج از این نویسنده بسیار مشهور و پرطرفداره.اونقدر تو کتابا و سریالها از این کتاب شنیدم که مشتاق شدم بخونمش و خوندمش. شخصیت اصلی داستان جیم هاوکینسه که با پدرش مهمانخانه ی بن بوو رو اداره میکنه و ماجرا از زبون اون داره روایت میشه...روزی پیرمردی مرموز برای اجاره ی اتاق وارد مهمانخانه ی بن بوو میشه و صندوقچه ی هم به همراه داره که تحت هیچ شرایطی به کسی اجازه نمیده بهش نزدیک بشه.پس از مدتی چند دزد دریایی که در به در دنبال پیرمرد و صندوقچه میگشتن به شهر حمله میکنن و در این بین پیرمرد از مستی زیاد میمیره و جیم هاوکینس موفق میشه در آخرین لحظه صندوقچه رو باز کنه و متوجه نقشه ای در اون میشه و نقشه رو برداشته و فرار میکنه به سمت فرمانداری شهر و دوستش دکتر لیوسی.. وقتی که در نقشه دقیق میشن میفهمن که نقشه ی گنجی عظیمه که فرمانده ی دزدان دریای در جزیره ای پنهان کرده و تا حالا کسی نتونسته پیداش کنه.پس تصمیم میگیرن که کشتی خریده  و ملوانانی استخدام کرده و به سمت جزیره ی گنج سفر کنن.بین ملوانان استخدامی شخص آشپزی به نام جون سیلور قبلا دزد دریایی بوده و این گنج رو متعلق به دزدان دریایی میدونه و تصمیم میگیره که وقتی به جزیره رسیدن با افرادش شورش کنن و همه رو بکشن و گنج رو به تنهایی صاحب بشن که جیم هاوکینس به طور اتفاقی از نقشه شون با خبر میشه... یعنی کتاب از این مسخره تر پیدا نمیشه.قبلا بازم کتابی خوندم که در به در منتظر تموم شدنش باشم ولی اون کتاب(پنج دوست در جزیره ی گنج)برای بچه ها نوشته شده بود ولی جزیره ی گنج مسلما مخصوص جوانان و بزرگسالانه.اصلا جالب نبود و هیجان و جذابیتی نداشت با اینکه کتابی داستان محور بود و تنها روایت اتفاقات بود و هیچ حرف خاصی و محتوایی نداشت...خوندنش با اینکه فصلها کوتاه هستن رسما باعث زجر کشیدن آدم میشه و خیلی از پاراگراف ها رو که تموم میکردم متوجه میشدم از بس الکی بودن که فقط خوندمشون و اصلا دقت نکردم چی دارم میخونم و هیچی تو یادم نمونده. در کل بخوام بگم اگه سلیقه تون خوبه و میخواین کتابی بخونین که ازش بدتون بیاد بخونیدش.                                  دانلود کتاب جزیره ی گنج منبع دانلود : عاشقان رمان



  • ماجرای پنج دوست در جزیره گنج

    برای دانلود اینجا کلیک کنید.

  • رمان تاوان بوسه های تو

    به زحمت خودم و از پنجره بیرون انداختم ماشینی مقابلم ترمز کرد به سمتش رفتم و با خواهش و التماس ازش کمک خواستم فرنود...فرنود در حال خفه شدن بود مثل مرغ بال بال می زدم ! ! !چند نفر دیگه هم به کمکمون شتافند و در صندوق و به زحمت باز کردند و آتیش و خاموش کردند و فرنود و بیرون کشیدند فرنود اما هنوز بیهوش بود نفهمیدم کسی بطری آبی به سمتم گرفت به طور کامل روی صورتش خالی کردم شتاب زده چشم باز کرد خدا رو هزار مرتبه شکر کردم چه خطری از سر گذروندیم تا به حال اینقدر دستپاچه نشده بودم ! !کمکش کردم و در حالی که لنگان لنگان به سمت ماشین می رفتیم مردی جلو اومد و گفت : ظاهرا اتصالی کرده من تعمیر کارم چند لحظه منتظر بمونید شاید یه امشبه رو بتونید باهاش سر کنید ! !ناچارا سری تکون دادیم و کناری ایستادم فرنود نگاهی به پای گچ گرفته اش انداخت و گفت : با این پای گل گلی آبروم و بردی ! !خندیدم و گفتم : داشتیم خفه می شدیم می فهمی ؟ آبرو مثقالی چند ؟ ؟نگاهش و ازم گرفت و گفت : بهتر ! !دستامو و بغل گرفتم و گفتم : تو رو نمی دونم ولی من هنوز از زندگی سیر نشدم ! !به سمتم برگشت و گفت :حقا که پوست کلفتی ! !-فکر کردی مثل امثال تو با کوچکترین دردی وا می دم ؟نفسش و پر صدا بیرون داد و نگاهش و به مقابلش دوخت و گفت : درد من کم دردی نیست ! !-یحیی به امثال تو می گه مرفهین بی درد ! !پوزخندی زد و گفت : بی درد ؟ ؟ سری تکون داد و رو به مردی که به نوعی فرشته نجاتمون بود تشکر کوتاهی کرد خواست حساب کنه مرد اجازه نداد و رفت ! !فرنود با نگاهش بدرقه اش کرد و گفت : فکر نمی کردم هنوزم این طورآدما پیدا می شند ! !سوار شدم و گفتم : چون توی دنیای خودت غرق شدی و تصور می کنی دنیای خودت دنیای واقعیه ! !فرنود : واقعیت همینه اگه این آقا رو ازش فاکتور بگیرم ! !************** فرنود به محض خلاص شدن از گچ پاش من و رسوند خونه و خودش رفت مطمئنا به تلافی این چند روزی که تو خونه حبس بود به ملاقات دوس دخترای از همه رنگش می رفت ! ! ! دیگه نمی تونستم بیش از این خودم و از رفتن به خونه منصرف کنم با آژانس تماس گرفتم و سریع آماده شدم مقابل خونه پیاده شدم چند بار پیاپی زنگ و فشار دادم شیفته از اون پشت غرید : مگه سر آوردی ؟ به محض باز شدن در خودم و تو آغوش انداختم چندبار پیاپی چرخ زدم وحشت زده خودش و از آغوشم بیرون کشید و گفت :مردم از ترس گفتم این چی بود یه دفعه پرید بغلم؟خندیدم و گفتم : در عوض چند کیلو کم کردی ! !به سمتم هجوم آورد با حالت دو خودم به مادر که در حال خروج از ساخت بود رسوندم و محکم بغلش کردم ! !خودش و ازم جدا کرد و گفت : خوبی ؟ ؟نگاهی به خودم کردم و گفتم : سالم و قبراق ! !مادرجون هم به استقبالم اومد دلم براش یک ذره شده ...

  • روزهای بی کسی - ( قسمت هجدهم )

    فصل يازدهمبا کشيده شدن يه چيز رو صورتم ازخواب بيدارشدم .پدرام لب تخت نشسته بود وبایه شاخه گل رز سرخ آروم رو صورتم مي کشيد- پدرام تو اينجايي؟-عليک سلام ....صبح شمام بخيرجفت پا میام تو پوزتا...دم صبحی بازشروع کرد...!!!- سلام دکتر صبح شما هم بخير- سلام عزيزم چقدمي خوابي پاشو مگه نمي خوايي آماده شي دير مي رسيما- تو ازکي اينجايي؟- تقريبا نيم ساعته خوابيدنتو نگاه مي کردم- جون من ؟تو خواب چه شکلي ام ؟!- فرشته هارو تا حالا ديدي؟!- چه ربطي داره - نديدي ديگه من نيم ساعت داشتم آروم نفس کشيدن يه فرشته رو تماشا مي کردمسرمو تکون دادمو ریز ریز خندیدم اونم دستشو داخل موهام کرد واونارو بهم ریخت ...جیغمو درآورد :- پدراااااااااااااام!!!بازم خندید :- خب بابا پاشو خودتو تو آینه ببین نمیخواد غر بزنی ! - خوستل شدم ؟!قهقهه خندش رفت بالا ....گلو هم تقديم کرد.تشکرکردم و :-اگه معشوقت ببينه به من گل دادي چيکار مي کنه؟!- هيچي کلمو ازتنم جدا می کنه نه... ولی فکرکنم با تو خوبه مخالف تونيس- من که خيلي دوس دارم ببينمش !!!تادوساعت بعد براي رفتن به تهران توفرودگاه بوديم.بعداز اعلام شماره پرواز سوار شديم.من کنارپدرام نشسته بودم ومهديه خانم کنارمن .وقتي فکر مي کردم داریم میریم خونه مون شوروشوقم هر لحظه بيشتر مي شد.با ياد آوري دیدن مامان خوشکلم بعد ازچندماه دلم آروم مي گرفت.نمي دونم چه موقع بود که به خواب رفتم اما وقتي چشمامو بازکردم سرم رو شونه پدارم بود .سرمو برداشتم وبه پدرام نگاه کردم .پدرام گفت:- بيدارشدي؟آخه بچه اين يه تيکه راه رو آدم مي خوابه؟- خوب خودمم نفهميدم چجوری خوابم برد. ببخشيد من نمي دونستم سرم رو شونت افتاده خسته شدي نه؟- نخیرسرت خودش نيفتاد رو شونم من اونوگذاشتم تا گردنت خسته نشه مگه سرت چقدر وزن داره که من خسته شم ؟! فقط تونستم با نگام ازش قدرداني کنم آخه اون که نمي دونست وقتي سرتو روي شونه ي عشقت بذاري وبابوي تنش به خواب بري چه لذتی داره ....من اون روز اينوحس کردم.وقتي به فرودگاه مهرآبادرسيديم ازخوشحالي اشک شوق تو چشمام جمع شد.به کسي خبر نداده بوديم که ميريم تهران .پدرام به يکي ازراننده هاي کارخونه زنگ زد وراننده مارو رسوند.با اصرار من راننده منو در خونه خودمون پياده کرد.ازپدرام ومادربزرگ خداحافظي کردم و رفتم داخل خونه .حدس زدم چون پنج شنبه اس مامانم خونه نيست .حدسم درست ازآب دراومدچون مامان به خاطر اضافه کاري آخرهفته هنوز شرکت بود.وقتي داخل خونه شدم اول به اتاقم رفتم وهمه جاشوتماشا کردم .دلم برا همه چيزتنگ شده بود حتي عروسک هاي آويز ديوار اتاقم!لباسامو عوض کردم که صداي زنگ تلفن اومد.گوشي را برداشتم :- بله؟- سلام خانم خانما- سلام... خوبي ...

  • روزهای بی کسی - ( قسمت نوزدهم )

    فصل دوازدهمروزي که پدرام به آمريکا مي رفت منوپرهام وآوا تا فرودگاه اونو همراهي کرديم.وقتي لحظه هاي خداحافظي پدرام رو به يادم میاد حس ميکنم اونم مثل من سکوت کرده بود تا بغض داخل گلوشو با حرف زدن نشکنه.....باچشمام ازش خداحافظي کردم .نگاهي به چشماش کردم که خودم تا عمر دارم ازيادم نمي ره ...نمي دونستم پدرام معني نگامو درک کرديانه...ولی ..اون خیلی بیشتر از من زل زده بودبه چشمام !نمی دونم حکایت این نگاه های آخر چی بود؟!ازلحظه اي که پدرام ازمن دورشد هرثانيش به اندازه يه سال به من مي گذشت ومن باورنداشتم به اين راحتي مغلوب عشق شدم !فقط ديدنشو مي خواستم.روزاوشبارو بيشتربا آوابودم .گاهي اوقات هم پرهام کنارمون مي موند.تنهانبودم اما قلبم تنهاتر ازهميشه بود....امتحانام فشرده بود ومنو آوا سخت مشغول درس خوندن بوديم.پدرام ازموقعي که رفته بود آمريکا حتي يه بارم به خونش تلفن نزد.حسابي ازش دلگيربودم با خودم عهد کردم تا آخرسفرش باهاش صحبت نکنم وهمين طور هم شد.....هردفعه که زنگ مي زدبه خدمتکارا مي گفتم يه بهانه بيارن وبگن من نيستم .زود برگشتن پدرام انقدربه درازا کشيد که مجبورشدم به عمو زنگ بزنم وازاون بپرسم چرا پدرام برنمي گرده؟!.قضيه ازاين قراربود که يکي ازاقوام مهديه خانم به خاطرحمله قلبي فوت کرده بود وهمين باعث شده بود پدرام بيشتر موندگاربشه..يه روز که پدرام زنگ زده بود بهجت خانم گوشي رو برداشت وپدرام رو دست به سر کرد.-سلام ..آقا خوب هستین ؟!خوش می گذره ...اونجا جاتون راحته ؟!پس کی برمی گردین آقا؟!-.........یهو بهجت اخماش رفت تو هم وآروم گفت :-چشم ...ببخشید پرحرفی کردم ...-.....- بله آقا مادربزرگم خوبن ...دوسه بار اومدن اصفهان...- ....- آهو خانوم ؟!..اِ....یه نگاه ازسراستیصال بهم کرد که علامت دادم بگه نیستم .-آقاآهو خانم خونه نیستن...کلاس فوق داشتن صبح رفتن بیرون ...-خدا منو بکشه ...نه آقا چه دروغی ؟؟؟-....-چرا عصبانی می شین ...باور کنین برگشتن می گم بهشون ....-....-آقا داد نزنین تورو خدا...نمی دونم ...یعنی ...بهش می گم که ....الو ...الو....دکتر ...الو...وقتي بهجت فهمید پدرام تماسو قطع کرده گوشي رو گذاشت وروبه من با ناراحتی گفت:-خانم تو روخدا بيايين دست ازلجبازي بردارين ،به خدا کم مونده ديگه آقا بلندشه ازاون طرف آب بياد سر ماروببره نمي دونيد چقد دادوفريادميکنه- عيب نداره زود يادش مي ره انقدا هستن که همه چيزو ازيادش ببرن-نه دختر خوبم ...نه عزیزم ...مگه پسرهجده نوزده سالس که با دوتا دیگه بگرده همه چیزو ازیاد ببره ...اون الان نزدیک سی سالشه...یه مرد کامله ...بهجت خانم جلو اومد ودستمو گرفت تو دستش گفت :-ببین دخترم ...تو جای دختر خودمی ...هیچ فرقی بااون نداری ...اون اگه زنده می ...