خواندن رمان یاسمین

  • رمان یاسمین

    برگشت و تو چشمام نگاه كرد و بعد به استكان كه دستم بود . يه دفعه وا داد ! كفشهاشو آروم در آورد و شالش رو از سرش برداشت و بازم به من نگاه كرد . -فراموش كرده بودم بشورمش. استكان رو بهش نشون دادم . خنديد و از دستم گرفت . وقتي مشغول چايي خوردن بوديم گفت : امروز ناهار چي دارين ؟ از زبون لال شدم پريد ، خورشت قيمه . فرنوش – بدين من لپه هاشو پاك كنم . با خنده گفتم : بايد اول برم لپه بخرم بعد شما پاك كنيد . خنديد و گفت : اصلا ًامروز بياييد با هم ناهار بريم بيرون . كمي من من كردم و ديدم زشته اگه بگم نه . همه جاي دنيا ، مردها خانم رو به ناهار دعوت مي كنن حالا كه يه خانم از من دعوت كرده خوب نيست قبول نكنم . اين بود كه قبول كردم . -چه شال قشنگي سرتون مي كنين ! فرنوش – ممنون . هوا سرده نمي شه روسري سرم كنم . سردم مي شه . كاپشنم رو پوشيدم و پرسيدم : -حالا كجا مي خواهين بريم ؟ فرنوش – يه جاي خوب كه غذاي سالم و عالي داشته باشه . راستي شما منزل آقاي هدايت رو بلديد ؟ -ديشب اونجا بودم . فرنوش- بايد برم و ازشون تشكر كنم . خيلي مرد مهربون و فهميده ايه . -خودم مي برمتون . يه بچه آهو دارن . خيلي خوشگله . اسمش طلاست . فرنوش با تعجب پرسيد : -آقاي هدايت بچه آهو داره ؟! مگه كجا زندگي مي كنه ؟ -تو يه باغ خيلي خيلي بزرگ . تا در اتاق رو قفل كردم فرنوش در حاليكه سوئيچ ماشين رو بطرفم گرفته بود پرسيد : -گواهينامه كه داريد ؟ -بله اما لطفا خودتون رانندگي كنين . من راحت ترم . وقتي سوار ماشين شيك و تميز شديم تازه يادم افتاد كه شيريني و ميوه براي فرنوش گرفته بودم . ببخشيد بازم نتونتم ازتون پذيرايي كنم . براتون شيريني و ميوه خريده بودم . يادم رفت بيارم . فرنوش- استكان و چايي بهترين پذيرائي بود ! متوجه حرفش شدم اما بروي خودم نياوردم . فرنوش- كاوه خان حالشون چطوره ؟ شنيدم تشريف بردن شمال . -فكر مي كردم فقط به من گفته كه ميره شمال ! فرنوش در حاليكه مي خنديد گفت : - من از دختر خاله اش شنيدم . شما چرا نرفتيد ؟ - اينجا راحت تر بودم . چند دقيقه بعد جلوي يه رستوران شيك پارك كرد و پياده شديم . كمي اين پا و اون پا كردم . وقتي مي خواست ماشين رو قفل كنه ، بهتر ديدم كه بهش بگم وضع مالي من خوب نيست . -فرنوش خانم ، اميدوارم منو ببخشيد ، ولي من اينجا نمي آم ! فرنوش- خب شما هر جا كه دلتون بخواد مي ريم . من همينطوري گفتم بياييم اينجا . اگه شما جاي بهتري سراغ داريد ، خب بريم . - بله من جاي بهتري سراغ دارم . اما ممكنه شما خوشتون نياد . - فرنوش در حاليكه سوار ماشين مي شد گفت : -بريم امتحان كنيم . شايد خوشم اومد . حركت كرديم . همونطور كه بهش آدرس مي دادم ، شروع به صحبت كردم . -مي دونيد فرنوش خانم ؟ من يه درآمد كم و محدودي ...



  • رمان یاسمین 3

    برگشت و تو چشمام نگاه كرد و بعد به استكان كه دستم بود . يه دفعه وا داد ! كفشهاشو آروم در آورد و شالش رو از سرش برداشت و بازم به من نگاه كرد .-فراموش كرده بودم بشورمش. استكان رو بهش نشون دادم . خنديد و از دستم گرفت . وقتي مشغول چايي خوردن بوديم گفت : امروز ناهار چي دارين ؟از زبون لال شدم پريد ، خورشت قيمه .فرنوش – بدين من لپه هاشو پاك كنم .با خنده گفتم : بايد اول برم لپه بخرم بعد شما پاك كنيد .خنديد و گفت : اصلا ًامروز بياييد با هم ناهار بريم بيرون .كمي من من كردم و ديدم زشته اگه بگم نه . همه جاي دنيا ، مردها خانم رو به ناهار دعوت مي كنن حالا كه يه خانم از من دعوت كرده خوب نيست قبول نكنم . اين بود كه قبول كردم .-چه شال قشنگي سرتون مي كنين !فرنوش – ممنون . هوا سرده نمي شه روسري سرم كنم . سردم مي شه .كاپشنم رو پوشيدم و پرسيدم :-حالا كجا مي خواهين بريم ؟فرنوش – يه جاي خوب كه غذاي سالم و عالي داشته باشه . راستي شما منزل آقاي هدايت رو بلديد ؟-ديشب اونجا بودم .فرنوش- بايد برم و ازشون تشكر كنم . خيلي مرد مهربون و فهميده ايه .-خودم مي برمتون . يه بچه آهو دارن . خيلي خوشگله . اسمش طلاست .فرنوش با تعجب پرسيد : -آقاي هدايت بچه آهو داره ؟! مگه كجا زندگي مي كنه ؟-تو يه باغ خيلي خيلي بزرگ .تا در اتاق رو قفل كردم فرنوش در حاليكه سوئيچ ماشين رو بطرفم گرفته بود پرسيد :-گواهينامه كه داريد ؟-بله اما لطفا خودتون رانندگي كنين . من راحت ترم .وقتي سوار ماشين شيك و تميز شديم تازه يادم افتاد كه شيريني و ميوه براي فرنوش گرفته بودم .ببخشيد بازم نتونتم ازتون پذيرايي كنم . براتون شيريني و ميوه خريده بودم . يادم رفت بيارم .فرنوش- استكان و چايي بهترين پذيرائي بود !متوجه حرفش شدم اما بروي خودم نياوردم .فرنوش- كاوه خان حالشون چطوره ؟ شنيدم تشريف بردن شمال .-فكر مي كردم فقط به من گفته كه ميره شمال !فرنوش در حاليكه مي خنديد گفت : - من از دختر خاله اش شنيدم . شما چرا نرفتيد ؟ - اينجا راحت تر بودم .چند دقيقه بعد جلوي يه رستوران شيك پارك كرد و پياده شديم . كمي اين پا و اون پا كردم . وقتي مي خواست ماشين رو قفل كنه ، بهتر ديدم كه بهش بگم وضع مالي من خوب نيست .-فرنوش خانم ، اميدوارم منو ببخشيد ، ولي من اينجا نمي آم !فرنوش- خب شما هر جا كه دلتون بخواد مي ريم . من همينطوري گفتم بياييم اينجا . اگه شما جاي بهتري سراغ داريد ، خب بريم .- بله من جاي بهتري سراغ دارم . اما ممكنه شما خوشتون نياد .- فرنوش در حاليكه سوار ماشين مي شد گفت : -بريم امتحان كنيم . شايد خوشم اومد .حركت كرديم . همونطور كه بهش آدرس مي دادم ، شروع به صحبت كردم .-مي دونيد فرنوش خانم ؟ من يه درآمد كم و محدودي دارم . خيلي ساده زندگي مي ...

  • یاسمین 3

    برگشت و تو چشمام نگاه كرد و بعد به استكان كه دستم بود . يه دفعه وا داد ! كفشهاشو آروم در آورد و شالش رو از سرش برداشت و بازم به من نگاه كرد . -فراموش كرده بودم بشورمش. استكان رو بهش نشون دادم . خنديد و از دستم گرفت . وقتي مشغول چايي خوردن بوديم گفت : امروز ناهار چي دارين ؟ از زبون لال شدم پريد ، خورشت قيمه . فرنوش – بدين من لپه هاشو پاك كنم . با خنده گفتم : بايد اول برم لپه بخرم بعد شما پاك كنيد . خنديد و گفت : اصلا ًامروز بياييد با هم ناهار بريم بيرون . كمي من من كردم و ديدم زشته اگه بگم نه . همه جاي دنيا ، مردها خانم رو به ناهار دعوت مي كنن حالا كه يه خانم از من دعوت كرده خوب نيست قبول نكنم . اين بود كه قبول كردم . -چه شال قشنگي سرتون مي كنين ! فرنوش – ممنون . هوا سرده نمي شه روسري سرم كنم . سردم مي شه . كاپشنم رو پوشيدم و پرسيدم : -حالا كجا مي خواهين بريم ؟ فرنوش – يه جاي خوب كه غذاي سالم و عالي داشته باشه . راستي شما منزل آقاي هدايت رو بلديد ؟ -ديشب اونجا بودم . فرنوش- بايد برم و ازشون تشكر كنم . خيلي مرد مهربون و فهميده ايه . -خودم مي برمتون . يه بچه آهو دارن . خيلي خوشگله . اسمش طلاست . فرنوش با تعجب پرسيد : -آقاي هدايت بچه آهو داره ؟! مگه كجا زندگي مي كنه ؟ -تو يه باغ خيلي خيلي بزرگ . تا در اتاق رو قفل كردم فرنوش در حاليكه سوئيچ ماشين رو بطرفم گرفته بود پرسيد : -گواهينامه كه داريد ؟ -بله اما لطفا خودتون رانندگي كنين . من راحت ترم . وقتي سوار ماشين شيك و تميز شديم تازه يادم افتاد كه شيريني و ميوه براي فرنوش گرفته بودم . ببخشيد بازم نتونتم ازتون پذيرايي كنم . براتون شيريني و ميوه خريده بودم . يادم رفت بيارم . فرنوش- استكان و چايي بهترين پذيرائي بود ! متوجه حرفش شدم اما بروي خودم نياوردم . فرنوش- كاوه خان حالشون چطوره ؟ شنيدم تشريف بردن شمال . -فكر مي كردم فقط به من گفته كه ميره شمال ! فرنوش در حاليكه مي خنديد گفت : - من از دختر خاله اش شنيدم . شما چرا نرفتيد ؟ - اينجا راحت تر بودم . چند دقيقه بعد جلوي يه رستوران شيك پارك كرد و پياده شديم . كمي اين پا و اون پا كردم . وقتي مي خواست ماشين رو قفل كنه ، بهتر ديدم كه بهش بگم وضع مالي من خوب نيست . -فرنوش خانم ، اميدوارم منو ببخشيد ، ولي من اينجا نمي آم ! فرنوش- خب شما هر جا كه دلتون بخواد مي ريم . من همينطوري گفتم بياييم اينجا . اگه شما جاي بهتري سراغ داريد ، خب بريم . - بله من جاي بهتري سراغ دارم . اما ممكنه شما خوشتون نياد . - فرنوش در حاليكه سوار ماشين مي شد گفت : -بريم امتحان كنيم . شايد خوشم اومد . حركت كرديم . همونطور كه بهش آدرس مي دادم ، شروع به صحبت كردم . -مي دونيد فرنوش خانم ؟ من يه درآمد كم و محدودي ...

  • یاسمین 14 ( قسمت آخر )

    سرش رو گذاشت رو زانوش و يه چند دقيقه اي هيچي نگفت . نه گريه مي كرد و نه چيزي . فقط تو خودش فرو رفته بود . فرو رفتني كه بيرون اومدني تو كارش نبود ! چند دقيقه بعد پرسيد: -چرا ؟ گفتم : هيچكس نفهميد . فقط جنازه اش رو آوردن اينجا . من و فريبا رفتيم . به همه مي گفتن شب رفته دريا شنا كنه و غرق شده . همين ! فقط نگاهم كرد . از نگاهش ترسيدم ! نگاهي كه توش زندگي نبود ! پرسيد : -هيچ پيغامي براي من نفرستاد؟ يه خورده من ..من كردم و بهش گفتم چرا بهزاد جون . دو روز بعدش يه نامه اومده بوده به آدرس تو . اون روز خونه نبودي و فريبا نامه رو گرفته . ما بازش نكرديم . از تو هم خواهش مي كنم بازش نكن . حالا كه همه چيز گذشته و تموم شده ، تو هم ول كن . با يه صداي خشك و سرد كه صداي مرگ مي داد فقط بهم گفت : -برو بيارش! رفتم بالا و نامه رو از فريبا گرفتم و آوردم پايين . جريان رو به فريبا هم گفتم كه اون هم باهام اومد پايين . نامه رو با اكراه دادم بهش . دستش رو كه دراز كرد نامه رو ازم بگيره ترسيدم ! نه تو صورتش خون بود نه تو دستهاش ! نامه رو گرفت و بازش كرد و خوند . وقتي تموم شد ، سرش رو گذاشت روي زانوش و نامه از دستش افتاد . رفتم جلو نامه رو برداشتم و خوندم . بهزاد من سلام . مي دونم خنده داره . عشق ما همه ش به نامه نگاري گذشت . اگه ما آدم ها اونقدر جرأت داشتيم كه مي تونستيم ضعف هامون رو بپذيريم و رو در رو حرف هامون رو بزنيم ، شايد خيلي از مشكلات حل مي شد . خنده دار تر اينكه من براي چند روز سفر رفتم ، اما حالا ديگه سفرم مي خواد ابدي بشه . نمي دونم چي بهت بگم . نمي دونم اين جور مواقع چه چيزي بايد گفت . فقط اين رو بهت بگم كه دو روز بعد از اينكه از تو جدا شدم ، تصميم خودم رو گرفتم . مي خواستم برگردم پيش ت . فهميده بودم كه غرورم در مقابل عشق تو خيلي ناچيزه . مي دونستم كه اگه برگردم تو منو مي بخشي و چيزي به روم نمي آري . حالا هم مي دونم كه اگه برگردم تو بازم منو مي بخشي . اما حالا ديگه خودم نمي تونم خودم رو ببخشم . بهزاد من هميشه فكر مي كردم كه ممكنه تو اسير افسون جادوگر بشي . هميشه فكر مي كردم كه ممكنه اون زن پليد ، با وعده و وعيد و پول بتونه تو رو بخره . مادرم رو مي گم . هميشه فكر مي كردم كه تو نتوني با من تا آخر راه بياي . اما حالا مي بينم كه تو رو سفيد شدي و من رو سياه . ببخش منو . براي همه چيز. اين نامه زماني به دست تو مي رسه كه ديگه من زنده نيستم . با مردن من مي توني مهرم رو ادا كني . يادت هست كه مهرم چي بود؟ بهزاد ، دوستت دارم براي هميشه . تو تنها عشق من بودي و هستي . من هميشه در روياي خودم ، از اولين بار كه ديدمت ، تو رو مرد خودم مي دونستم . افسوس كه فقط رويا بود . نذاشتن عشق من و تو به ثمر برسه . الان ...

  • یاسمین 1

    كاوه - چرا اينقدر طولش دادي پسر؟ ترم تموم شد ديگه . حالا كو تا دوباره بچه ها رو ببينم . داشتم ازشون خداحافظي مي كردم . تو چي؟ چرا سرت رو انداختي پايين و رفتي؟ يه خداحافظي اي يه چيزي! كاوه – هيچي نگو ! من مخصوصاً رفتم يه گوشه قايم شدم ! به هر كدوم از اين دخترا قول دادم كه مامانم رو بفرستم خواستگاري شون ! الان همشون مي خوان بهم آدرس خونشون رو بدن ! تو همين موقع يه ماشين شيك و مدل بالا پيچيد جلوي ما و با سرعت رد شد بطوريكه آب و گل توي خيابون پاشيد به شلوار ما . كاوه شروع كرد به داد و فرياد كردن و مثل زن ها ناله و نفرين مي كرد : اوهوي .....همشيره! حواست كجاست ؟! الهي گيربكس ماشينت پاره پاره بشه ! پسر نزديك بود بزنه بهت ها ! نگاه كن ! تا زيرشلوارم خيس آب شد ! الهي سيبك ماشينت بگنده ! نگاه كن ! حالا هركي رد مي شه مي گه اين پسره توي شلوارش بي تربيتي كرده ! – مي شناسيش ؟ كاوه – همه مي شناسنش ! سال اولي يه . خوشگل و پولدار ! به هيچكسم محل نمي ذاره ! بجان تو بهزاد اين مخصوصاً پيچيد طرف ما ! الهي شيشه ماشينت جر بخوره ! نه بابا انگار فرمون از دستش در رفت . كاوه گاهي با صداي بلند يه نفرين به اون ماشين مي كرد و يه جمله آروم به من مي گفت : كاوه – الهي لاستيك ماشينت بشكنه ! مرده شور اون چشماي هيزماشينت رو بشوره كه زير چشمي ما رو نگاه نكنه ! - اين چرت و پرتا چيه مي گي ؟ كاوه – مرده شور اون رنگ ماشينت رو ببره كه از همين رنگ دو تا زير شلواري توي خونه دارم ! خنده ام گرفته بود . اينا رو مي گفت و بطرف ماشين دست تكون مي داد . - پسر چرا اينطوري مي كني ؟ كاوه – شايد تو آينه ما رو ببينه و برگرده ! در همين موقع اون ماشين ايستاد و دنده عقب گرفت كه كاوه دوباره شروع كرد : الهي روغن سوزي ماشينت بجونم بيفته ! الهي درد و بلاي لنت ترمزت بخوره تو كاسه سر اين بهزاد! - لال شي ! اينا چيه مي گي ؟ ديگه ماشين رسيده بود جلوي ما . - سلام معذرت مي خوام كه بد رانندگي كردم . يه لحظه حواسم پرت شد . كاوه – ببخشيد ، پدر شما سرهنگ نيستند ؟ - نه چطور مگه ؟ كاوه – عذر مي خوام فكر كنم پدرتون بايد وزير باشن يا وكيل . - نه اصلاً ! كاوه – خب الحمدلله! بعد بلند گفت : خانم اين چه طرز رانندگي يه ؟ باباتون م كه كاره اي توي اين مملكت نيست كه شما اينطوري رانندگي مي كنين ! نزديك بود ما رو بكشي! آروم زدم تو پهلوش و گفتم : - عذر مي خوام خانم . اين دوست من كمي شوخه . بايد ببخشيد . اسم من فرنوش ستايشه . طوري كه نشديد؟ كاوه- آب و گل و شل از پر پاچه مون راه افتاد خانم جون ! فرنوش خنديد و گفت : - شما كاوه خان هستين . بذله گويي شما تو دانشكده معروفه . همه از شوخ طبعي تون تعريف مي كنند . تا فرنوش اينو گفت : صداي كاوه ملايم ...

  • یاسمین 5

    نتونستم ديگه ادامه بدم . واستادم. -براي چي گريه مي كني؟ فرنوش- براي اينكه دوباره باهام غريبه شدي. -حالا كه فكر ميكنم مي بينم انگار هيچوقت ما با هم خودي نبوديم . فرنوش- بهزاد ميرم ها ! -من هم همين رو ازت مي خوام . برو فرنوش. برگرد به دنياي خودت . من يه انسانم نه يه اسباب بازي كه پدرت برات خريده باشه . من دلم نمي خواد كه بازيچه تو بشم . برو فرنوش . برگشتم و رفتم اونم ديگه دنبالم نيومد . مدتي قدم زدم و به يه پارك رسيدم . روي يه نيمكت نشستم . ديگه دلم نميخواست به چيزي فكر كنم . نشستم و به آدمهايي كه از جلوم رد ميشدن نگاه ميكردم . اونقدر اونجا نشستم تا سردم شد . هم سردم شد هم گرسنه م . حوصله نداشتم برم خونه و تخم مرغ بخورم . بلندشدم و به پيتزافروشي رفتم و خودم رو خجالت دادم . ساعت 5/3 بود كه رسيدم خونه . كاوه پشت در منتظرم بود . -سلام خيلي وقته اينجايي؟ كاوه – نخير قربان . يكساعت و نيم بيشتر نيست . ما همه خدمتگزاران و جان نثاران شماييم . صدسال انتظار ما به يه بار ديدن روي ماه شما مي ارزه ! صد جان ناقابل ما فداي يه تار موي گنديده شما ! -چطور اين طرفها ؟ كاوه – اومدم اجازه بگيرم براي رفع خشم عاليجناب ، فردا اقوام و خويشاوندان رو در پيش خاكپاي مبارك قرباني كنم . -مگه خشم من رو شما هم فهميدين؟ كاوه –اختيار دارين والاحضرت . شما وقتي غضب مي فرماييد آسمان تاريك مي شه . طوفان ميشه و صاعقه همه چيز رو نابود ميكنه . فداي اون چشم و چارتون بشم . حوصله ندارم كاوه بيا بريم تو . كاوه – قربان چين مبارك پيشاني دنبكي تون . اجازه بفرماييد اين حقير اينجا جلوي آستانه در ، عين پل عابر پياده دراز بكشم و بعد شما از روي حقير به استراحتگاه شخصي تون نزول اجلاس بفرماييد . -تو هم مارو مسخره كن . عيبي نداره . كاوه – بنده نوازي مي فرماييد قربان . شاعر مي فرمايد : دست دستي باباش مي آد صداي كفش پاش مي آد . درو واكردم و رفتم تو اتاق . حسابي سردم شده بود . كاپشنم رو در آوردم و بخاري رو روشن كردم و يه گوشه نشستم . كاوه دست به سينه دم در واستاده بود . كاوه – قربان اجازه دخول مي فرماييد ؟ -اگه مسخره بازي در نياري ، بله . كاوه – همين قربان ! جان نثاران از ترس نزديك به هلاك هستيم . عفو فرماييد . ديگه حسابي كلافه شده بودم سرش داد زدم . -لازم نكرده حرف بزني برگرد برو خونه تون . كاوه – بهزاد هيچ ميدوني طنين صدات شبيه تيرانوروروس؟ اون دايناسوره ها ؟ ديگه جوابش رو ندادم . كاوه – پسر باز يه دقيقه تنهات گذاشتم همه چيز رو به هم ريختي ؟ -اطلاعات رو برات فكس كردن يا تلفني بهت گفتن ؟ كاوه – هچكدوم تو اخبار ساعت 2 پخش شد ! خبرهاي شما روي آنتن ماهواره س. -كي به تو گفت ؟ كاوه در حاليكه كنارم ...

  • یاسمین 13

    بيتا- خب بله . شما چند وقت ديگه صاحب حدود چهارصد ميليون تومن پول مي شيد . -شما در مورد من چي مي دونيد ؟ يه لحظه سكوت كرد و گفت : -البته در مورد شما چيزي نمي دونم اما چون پدرم وكيل هستن ، زياد با آدم هاي پولدار سرو كار داشتم . -بازم بدون شناخت قضاوت كرديد !من اگه اين پول رو مي خوام فقط به خاطر هدف مه . اگه اون هدف نباشه ، اين پول برام بي ارزشه ! بيتا- بي ارزش؟ بعد در حاليكه از جاش بلند مي شد كه بره گفت : -يعني اگه به اين هدف نرسيد ، از اين پول هم مي گذريد ؟ -شايد. يه لبخند تمسخر آميز زد و گفت : -اين مسئله رو كمي مشكل مي بينم . طبع والايي مي خواد اين گذشت ! كاوه –حالا تشريف مي بريد . بفرماييد در خدمت باشيم . راستي چطوره احوال پدرتون ؟ مرد بسيار با شخصيتي هستن ايشون . بفرماييد خواهش مي كنم . بيتا به اصرار كاوه نشست . من دوباره رفتم پشت پنجره . كاوه- بهزاد جون بيا بشين . خيالت راحت باشه . اگه كسي بياد دنبالت ، حتماً زنگ اينجا رو مي زنه ! اومدم و نشستم . بيتا – دانشجو هستيد بهزاد خان ؟ -بله دانشجو هستم خانم پناهي . كاوه – يعني فعلاً تو تعطيلاتيم . شما چي ؟ چقدر مونده تا درس تون تموم بشه ؟ بيتا- يه سال ديگه مدركم رو مي گيرم . كاوه – عاليه ! ماشالله دختر به اين قشنگي ، خانواده دار ، وكيل زبردست ! ديگه همه چيز شما كامله . ايشالله بعدش خيلي زود بخت در خونه تون رو مي زنه ! راستي شما نسبتي با اون دختره تو سريال تلويزيوني وكلاي جوان ندارين؟اون دختره كه خيلي خوشگل بودها ؟ چپ چپ به كاوه نگاه كردم كه بيتا گفت : -ببخشيد مي تونم يه سوال ازتون بكنم ؟ -خواهش مي كنم . شما تقريباً وكيل من هستيد . بيتا- چرا اينقدر غمگين هستيد؟ همه تقريباً ساكت شدن و فقط صداي تيك تاك ساعت ديواري شنيده مي شد . بيتا- انگار سوال خوبي نكردم. كاوه –نه نه ، اصلاً حقيقت ش اينه كه بهزاد ما امروز كمي كسالت داره . چي مي تونستم به اين دختر بگم ؟ سرم رو انداختم پايين و با يه خداحافظي به اتاق خودم برگشتم . نيم ساعت بعد كاوه اومد پايين . -خب شكر خدا اين برنامه م درست شد . چه دختر قشنگ و خانمي يه اين بيتا خانم . -رفت؟ كاوه – آره اما فردا ساعت 9 مي آد نبالت كه برين ترتيب كارها رو بدين . راستي بهزاد مي خواستم باهات كمي صحبت كنم . -در مورد چي ؟ كاوه – همه چي ؟ اوليش اينكه رفتارت امروز خيلي بد بود . -من كه عذر خواهي كردم . كاوه – آره . اما بهزاد جون تو كه پسر چهارده ساله نيستي ! تو بايد خيلي خوددارتر از اين حرفها باشي. يعني چي كه چسبيدي به اين اتاق و يه دقيقه هم كه مي آي بالا ، هي از پنجره اينجا رو نگاه مي كني ؟ يعني اگه فرنوش برگرده ، يه سر مي آد و يه زنگ مي زنه و اگه نباشي ديگه مي ذاره مي ره ؟ -درست مي گي ...